eitaa logo
روزهای التهاب (کانال دوم)
2.3هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
2 فایل
اعضای عزیز خوش آمدید اینجا کانال دوم روزهای التهاب هست که رمانهای نویسنده(بانو ققنوس : ن.ق) گذاشته میشه کانال اصلی ما اینجاست👈 https://eitaa.com/rozhay_eltehb کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
2752539.mp3
16.42M
ای مهربان امام بر محضرت سلام...👏👏👏👏 میلاد رحمت واسعه ی الهی حضرت اباعبدالله الحسین مبارک باد💐💐💐💐
صبح با حس حرکت چیزی لای موهام چشم های سنگینم را باز کردم. امیر را کنار خودم دیدم که به پهلو دراز کشیده و آرنجش را روزی زمین گذاشته بود یک دستش رو‌تکیه گاه سرش کرده بود. با دست دیگه ش شاخه‌های موهام رو از صورتم کنار می زد. چشم باز کردم و نگاهش که کردم، لبخندی زد _ سلام خانم خوابالو _ سلام ،صبح بخیر نگاه ازش گرفتم و به اطرافم چشم چرخوندم. _ دنبال کسی می گردی؟ همه رفتند تدارک ناهار ببینند، کسی اینجا نیست با تعجب گفتم _ناهار؟ با همون لبخند ش گفت _بله، پس فکر کردی رفتند برا عُلیا حضرت کله پاچه سفارش بدند؟ _ مگه ساعت چنده ؟ _لنگ ظهره _یعنی همه بیدار شدند، فقط من خواب موندم؟ از حالت درازکش بیرون اومد و نشست. سرش را به علامت تاسف تکون داد _من رو باش تا صبح به فکر تو بودم و نخوابیدم و نگو‌ خانم اینقدر راحت خوابیده که تا لنگ ظهر هم قصد بیدار شدن نداره دستی لای موهام کشیدم _ وای نگو امیر، باور کن تا اذان بیدار بودم. بعد از نماز خوابیدم، اصلا خوابم نمی برد _ ولی چشم های پف کرده ات چیز دیگه ای میگه چیزی نگفتم و اطراف متکام دنبال گوشیم گشتم. پیداش کردم، ساعت روی صفحه اش عدد ده رو نشون می‌داد. تو این اتاق فقط من و آرش خواب بودیم و همه رفته بودند. _ الان قراره همین جا بمونی تا صبحانه برات بیارند؟ _ نه بابا صبحانه دیگه نمی خوام، صبر می کنم تا ناهار این رمان تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
خنده ای کرد و گفت _پاشوببینم، حالا کو تا ناهار؟ همه تازه بیدار شدند، می خواند صبحونه بخورند. منم اومدم بیدارت کنم با هم صبحانه بخوریم _ واقعاً _آره بابا، خود صاحب خونه هم تازه بیدار شده کش و قوسی به بدنم دادم و موهای به هم ریخته ام را جمع کردم. شونه‌ای از کیفم برداشتم و مرتب شون کردم و بستم. تو همه ی این مدت امیر با لبخند نگاهم می کرد. لباس هام رو مرتب کردم با هم بیرون رفتیم. همه دور سفره نشسته بودند، سلام و صبح بخیر گفتم و به جمعشون پیوستم. امیر سرگرم صحبت پدر و داییش شد و من هم مشغول خوردن صبحانه. تمام مدتی که سر سفره بودیم، خانم ها مشغول صحبت و برنامه ریزی برای بازار و خرید بودند. توی این جمع، فقط نسترن به طرز عجیبی ساکت بود. سر بلند کردم و نگاهم به سمتش رفت. بالقمه ی توی دستش بازی می کرد و نگاهش به من بود اما حواسش جای دیگه . معلوم بود حسابی توی فکر ه که خودش هم متوجه نگاه هاش نمی شد. سفره که جمع شد، من هم به اتاقم رفتم تا به مامان زنگ بزنم. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و مشغول گرفتن شماره شدم که در باز شده امیروارد شد. _ راحله، من و بابا داریم میریم بیرون. شاید چند ساعتی کار مون طول بکشه. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن کمی فکر کردم و گفتم _امیر نمیشه منم باهات بیام؟ فکر کنم بقیه برنامه بازار رفتن دارند، منم با تو بیام _ نه مامان گفت برنامه بازار رفتن برای بعد از ظهره، تا اون موقع من بر می گردم. بعد هم من و بابام می خوایم چندتا شرکت توزیع مواد غذایی بریم، شاید بتونیم برای فروشگاه باهاشون قرارداد ببندیم. اون جاها که تو نمیتونی بیای، خیلی خسته میشی امیر این را گفت و لباس عوض کرد. از هم خداحافظی کردیم و همراه پدرش رفت. این رمان تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد از رفتن امیر و پدرش بقیه مردها هم به بهانه های مختلف از خونه بیرون رفتند. من هم به اتاق برگشتم به مامان زنگ زدم. چند دقیقه ای با هم حرف زدیم اون هم از خبرهای خون می گفت خاله ملیحه دیروز از راه رسیده بود با شنیدن صداش کلی ذوق زده شدم. خاله ازم خواست زودتر برگردم تا همدیگه رو ببینیم. من هم حسابی دلتنگش بودم . بعد از خاله رضا گوشی رو گرفت و بعد از صحبت کوتاهی با همون شیطنت همیشگیش ازم سوغاتی خواست و‌منم بهش قول دادم که حتما براش می خرم. بعد از قطع گوشی، از اتاق بیرون رفتم فریبا و سپیده به کمک زن دایی تدارک ناهار می دیدند. من هم برای فرار از نگاه‌های نسترن که چیزی ازش نمی فهمیدم، ترجیح دادم خودم را توی آشپزخونه سرگرم کنم. فریده که انگار خیلی عاشق خرید کردن بود، دلش می خواست زودتر به بازار بریم و سعی داشت بقیه رو هم راضی کنه _من میگم الان بریم بهتره، اگه طول کشید ناهار هم بیرون می خوریم/ کلی هم وقت داریم برای خرید. ولی بعد از ظهر هم گرمه هم خیلی وقت نداریم _منم موافقم، خیابون های شلوغه هر چه زودتر بریم بهتره. نظرت چیه فخری جون فخری خانم نگاهی به خواهرش کرد _والا من که زیاد خرید ندارم، فقط فرزانه یه سری لباس می خواد بخره اونم خیلی طول نمی کشه فرخنده نگاهی به دخترش کرد _ تو چی نسترن؟چیزی میخوای بخری نسترن که امروز مثل همیشه نبود، از فکر بیرون آمد و نگاهش به این جمع چرخید _من؟...آ..آره _خب الان بریم بهتر نیست؟ _ الان نه، بعد از ظهر بریم _ آخه من تو رو میشناسم، یه لباس بخوای بخری دو ساعت طولش می دی، الان بریم که وقت داشته باشیم نسترن که معلوم بود اصلا حوصله ی بحث نداره و کلافه بود، از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد و همینطور که دستش را روی هوا تکون می داد با غیض گفت _من الان حال بازار اومدن ندارم اگه دوست دارید خودتون برید، من نمیام این رو گفت و‌وارد اتاق سپیده شد و در رو بست. فرخنده که از رفتار دخترش تعجب کرده بود، برای چند لحظه نگاهش به در بسته ی اتاق ثابت موند _ وا، این چرا اینجوری کرد، اصلا معلوم نیست چش شده دختره _ راحله جان تو هم با ما می‌آیی؟ نگاه از فرخنده خانم گرفتم و به فریده که منتظر جوابم بود، نگاه کردم.
رمان راحله تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند😌 سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
تصمیم به رفتن نداشتم اما نمی دونستم چه جوری جواب فریده رو بدم که این بار هم از دستم ناراحت نشه. چشمی بین فریده و‌مادرش چرخوندم _ والا چی بگم، امیر که نیست _خب ما که هستیم. داداش که امروز کلا کار داره لبخندی زدم و گفتم _آخه... قبل از اینکه من حرفم رو کامل کنم، فخری خانم به کمکم اومد. _ راست میگه فریده جان، بهتره بزاریم برای بعد از ظهر، اصلا بابات هم هست همگی با هم میریم فریده که بحثش بی نتیجه مونده بود، پفی کرد و گفت _ باشه بابا، هر طور صلاح می دونید. همون بعد از ظهر می ریم نزدیک ساعت دو بود و همه مشغول آماده کردن سفره ناهار بودیم. تقریبا همه به خونه برگشتند. امیر و پدرش آخرین نفراتی بودند که اومدند. خستگی از سر و روی هر دوشون می‌بارید و انگار گرمای یک روز تابستانی شهر تهران حسابی اذیتشون کرده بود. بعد از ناهار امیر که هنوز خسته به نظر می‌رسید، ‌خواست به سمت اتاق بره که با صدای دایی برگشت _ امیر جان، به نظرم برو یه دوش بگیر. خستگیت در میره امیر از پیشنهاد داییش استقبال کرد _چشم دایی بعدهم رو به من کرد _راحله جان، من میرم دوش بگیرم. لباسهای من آماده کن _ باشه، تو برو امیر به سمت حمام رفت من هم به طرف اتاق. لباسهاش رو از چمدون بیرون آوردم. چند دقیقه بعد، فخری خانم وارد اتاق شد _ راحله، لباسهای امیر رو حاضر کردی؟ داره صدات میزنه _بله آماده اس، الان میبرم فخری خانم رفت و من هم لباس به دست از اتاق بیرون رفتم. به محض باز کردن در اتاق، نسترن و فرزانه را دیدند که کمی اونطرف تر از در، کنار دیوار ایستاده بودند و آروم با هم حرف می زدند. دست نسترن روی شونه ی فرزانه بود و سعی می کرد مانع از رفتنش بشه. فرزانه هم با صدای آرومی که داشت کنترلش می‌کرد، با اعتراض رو به نسترن گفت _ من نمیتونم نسترن، اصلا بیخیال شو _همچین میگه نمی تونم انگار میخواد بانک بزنه، همش دو دقیقه کار داره، زرنگ باشی حله _ من اصلا حوصله ی درد سر ندارم _ هیچ دردسری درست نمیشه، من بهت قول میدم یکی دو قدم از در فاصله گرفتم و هر دو متوجه حضور من شدند و نگاه کردند رمان تو کانال وی آی پی کامله با پارتهای بلند😌 سه پارت اینجا، یک پارت وی آی پی هست. برای عضویت در وی آی پی وارد این لینک بشید https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
حکمت های ۱۶۲ و ۱۶۳.mp3
15.45M
📌 📒با موضوع: 📆 ۲۱ آذر ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
بی تفاوت از کنارشون رد شدم. چند تقه به در حمام زدم و لباس‌های امیر را دستش دادم. بعد از چند دقیقه، لباس پوشیده از حمام بیرون اومد و در حالی که با یه دستش موهاش رو خشک می کرد، لباس های قبلیش رو به دستم داد _پیرهنت رو بشورم؟ _ نه لازم نیست، لباس دارم بذارش تو‌چمدون خونه می شورم وارد اتاق شدم. شلوار جینش رو به چوب لباسی آویزون کردم و پیرهنش رو جدای بقیه لباس هاش گذاشتم. امیر هم پشت سرم وارد اتاق شد. _ من می خوام بخوابم، یکی دو ساعت دیگه بیدارم کن امیر خوابید و من هم از اتاق خارج شدم. نسترن و فرزانه هنوز با هم بحث می کردند. اصلا حس خوبی از این ارتباط دختر خاله ها نداشتم. حس می کردم فرزانه ساده است و به راحتی خام حرفهای نسترن میشه. با اینکه کارهای این دو تا حس کنجکاویم را تحریک کرده بود، ولی بیخیال شدم و توجهی بهشون نکردم. دو ساعت بعد خواستم به سمت اتاق امیر برم که زن دایی صدام زد _ راحله جان، _بله _امیر بیدار شده؟ _دارم می رم بیدارش کنم _ من دستم بنده عزیزم، دوتا چایی برای خودت و امیر بریز، _ چشم زن دایی، ممنون با سینی حاوی دو تا لیوان چای وارد اتاق شدم اما هنوز خواب بود. آروم صداش زدم، بیدار شد. نگاهی به موهای به هم ریخته اش کردم و لبخندی زدم _سلام خوب خوابیدی _ سلام آره ،بعد از یه دوش آب خنک یه خواب دو ساعته خیلی چسبید _پس سرورم بلند شید یه لیوان چایی هم نوش جان کنید تا عیشتون کامل بشه خندید و نشست. لیوان چایی رو دستش دادم، نگاهی به لیوان کرد و‌قیافه ی متفکر به خودش گرفت _با اینکه عیشمان کامل نمیشود ناگهان دستش را زیر چونه ام گرفت و سرم را به خودش نزدیک کرد و بوسه ای از گونه ام برداشت. حسابی از کارش جا خوردم. اما اون می خندید _ الان دیگه کامل شد لب به دندان گرفتم و انگشتم رو روی جای بوسه اش گذاشتم و سر به زیر انداختم. این بار امیر لیوان دیگه ای رو از توی سینی برداشت به دستم داد _نمی خواد خجالت بکشی، چاییت رو بخور لیوان رو از زدستش گرفتم. چند دقیقه بعد،چند تقه به در خورد و صدای فریده را شنیدم. _ داداش بیداری؟ _ بیا تو فریده در را باز کرد. نگاهش بین من و امیر و سینی چای چرخید _ مزاحم شدم؟ _آره مزاحم، بیا تو فریده در حالی که آروم وارد اتاق شد، می خواست وانمود کنه که هنوز از امیر دلخوره. پشت چشمی براش نازک کرد و‌گفت _ما داریم میریم خرید، گفتم اگه صلاح میدونید اجازه بدید راحله هم با ما بیاد امیر که حالا حسابی سرحال شده بود، بدش نمیومد سر به سر خواهرش بذاره _نه صلاح نمی بینم فریده نگاه درمونده ای به برادرش انداخت _ داداش مامان بابا هم هستند دیگه _ همینکه گفتم ،به محمدم سپردم نذاره بری فریده که حسابی قیافه اش آویزون شده بود،خواست حرفی بزنه که حرفش رو خورد و ترجیح داد تو سکوت اتاق را ترک کنه. تا به سمت در رفت،صدای خنده ی امیر بلند شد _ خیلی خوب آبجی بد اخلاقه، همه با هم میریم فریده بالا فاصله برگشت و با لبخند پهنی لب زد _ واقعا میاید داداش؟ امیر هم سرش رو به علامت مثبت تکون داد. _پس من میرم آماده بشم فریده رفت و همگی به غیر از خانواده دایی آماده رفتن به بازار شدیم. امیر هم لباس پوشیده بود تو‌اتاق دنبال چیزی می گشت _ چی شده امیر، دنبال چی می گردی؟ _ گوشیم رو ندیدی؟ _ نه، کجا بوده؟ _همیشه میذاشتم توی جیب شلوارم همه جای اتاق رو دوتایی گشتیم اما پیدا نشد. امیر سراغ گوشیش رو از بقیه هم گرفت و همه تو کل خونه دنبال گوشی گشتیم و فایده ای نداشت _ آخرین بار کی دستت بود؟ امیر به پدرش نگاهی کرد _ نمی دونم بابا، ولی تو‌ماشین دستم بود _تو‌دفتر معظمی به حاج فتاح زنگ زدی، اونجا نذاشتی؟ امیر کمی فکر کرد لب زد _ نه فکر نکنم، برم توی ماشین رو یه نگاه بندازم شاید اونجا باشه چند دقیقه بعد امیر برگشت. گوشیش تو‌ماشین هم نبود. حدود نیم ساعتی همگی بسیج شدیم و دنبالش گوشی می گشتیم. قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. امیر که از گشتن نا امید شده بود رو به مادرش کرد _مامان شماها برید ،من برم دفتر معظمی شاید اونجا گذاشته باشم _ بخوای بری و برگردی بیشتر از دو سه ساعت طول میکشه نگاه امیر به سمت پدرش رفت _دیگه چاره ای نیست، چند تا چیز مهم تو گوشیم دارم باید پیداش کنم امیر آماده ی رفتن شد و قبل از رفتن به طرفم اومد _راحله جان، بمون تا خودم بیام بعد باهم میریم _ باشه من میمونم تا برگردی امیر رفت و بقیه هم به مقصد بازار راهی شدند. من هم همراه خوانواده ی دایی،خونه. موندم.
🔺 مسئله های امروز ایران عزیز ما برای بررسی کاندیدهایی که وعده و وعید می‌دهند.
نرگس خانم با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد. _ راحله جان، معلوم نیست امیرکی برمیگرده. برو لباستو عوض کن بیا میوه بخور سری تکون دادم _چشم، دست شما درد نکنه داخل اتاق رفتم چادر و مانتوم رو با چادر رنگیم عوض کردم و از اتاق خارج شدم . چند دقیقه کنار هم به صحبت کردن و میوه خوردن گذروندیم. یک ساعتی از رفتن امیر می گذشت که تلفن خونه ی دایی زنگ خورد. سپیده گوشی را برداشت _ الو _سلام عمه جون نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد _ نه هنوز خبری نشده، امیر هم نیومده _ باشه میگم _ممنون خداحافظ گوشی رو گذاشت و به سمت ما آمد، نگاهش را به من داد _ عمه فخری بود، سراغ امیر را گرفت و گفت بهت بگم هنوز همین مغازه‌های اطرافند. گفت اگه امیر اومد زود برید بهشون می رسید _ باشه ،هنوز که خبری ازش نیست چیزی نگذشت که تک بوق پیامک گوشیم را از سمت اپن شنیدم. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. گوشی رو برداشتم، شماره ی امیر بود _سلام‌عزیزم، گوشیم پیدا شد ولی شارژ ندارم الان خاموش میشه. من نزدیک خونه دایی هستم. اینجا ترافیک سنگینه دیگه جلوتر نمیام. تو بیا توی پارک سر خیابون منم میام اونجا چند با پیام رو خوندم . پارک خیلی دور نبود، ولی انگار این حرف از امیر بعید بود. قبلا کلی سفارش کرده بود که تنها جایی نرم. پیامی براش دادم تا مطمئن بشم _ سلام، تنها بیام پارک؟ بعد از چند دقیقه پاسخ داد _ آره عزیزم راهی نیست. منم دارم میرسم، برو کنار اون مجسمه سفید روی نیمکت بشین تا من بیام باز کمی به پیام نگاه کردم و با تردید نوشتم _ باشه الان میام گوشی روی اپن گذاشتم و رو به نرگس خانم کردم _ زندایی، امیر پیام داده گوشیش رو پیدا کرده. گفت برم پارک سر خیابون، خودش هم اونجاست. من دیگه میرم زن دایی بلند شد و چند قدم به طرفم اومد _می خوای بری؟ پارک رو بلدی با کمی تعلل گفتم _آره.. آره میدونم کجاست _ باشه عزیزم برو، ببخشید اگه کار نداشتم همراهت میومدم واقعا هم دوست داشتم یکی باهام بیاد ولی دیگه زن دایی این رو‌گفت و منم چیزی نگفتم. لبخندی زدم و سری تکون دادم. به طرف اتاق رفتم و آماده شدم. ولی نمی دونم چرا نگران بودم. شاید به خاطر اینه که برای اولین بار که اینجا تنها بیرون میرم. هنوز توی رفتن و نرفتن مردد بودم. ولی چاره ای نبود. از اتاق بیرون زدم و گوشی رو داخل کیفم گذاشتم. از خانواده دایی خداحافظی کردم. از خونه بیرون زدم و جلوی در آسانسور ایستادم. در باز شد و سوار شدم. انگار دلم به رفتن راضی نبود. اصلا چرا امیر ازم خواست تنها برم؟ فاصله پارک تا اینجا فقط یه خیابونه. میتونست این مسیر رو هم بیاد. تو‌ذهنم کشمکش عجیبی بود. باید بگم بیاد خونه. وقتی از آسانسور پیاده شدم باز پیام دادم _ امیر جان میشه بیای خونه دنبالم؟ من دم در ایستادم چند دقیقه توی پارکینگ قدم زدم اما جوابی نیومد. از صفحه ی پیام بیرون اومدم و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و کسب تکلیف کنم. شماره امیر را گرفتم و منتظر وصل شدن تماس موندم. صدایی از اون طرف خط توی گوشم پیچید _ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد... گفته بود گوشیش داره خاموش میشه، چقدر هم بد موقع خاموش شده. باز چند دقیقه همون جا موندم. اصلا نمیرم وقتی ببینه توپارک نیستم خودش میاد خونه دنبالم. ولی من بهش گفتم میام. اگه توی پارک منتظر بمونه، اگه دنبالم بگرده ونگران بشه؟گوشیش هم که خاموشی نمیتونه زنگ بزنه. کلافه شدم و‌پوفی کردم. بالاخره خودم را از این کشمکش‌ها رهاکردم و دلم را یک دل کردم و از در خونه بیرون زدم.
از اینکه برای اولین بار درخیابان های شهر غریب قدم می‌زدم، کمی استرس گرفته بودم. راه پارک را پیش گرفتم و تا به پارک برسم، چند بار دیگه به امیر زنگ زدم اما بی نتیجه بود. بالاخره رسیدم و‌ دنبال مجسمه سفیدی که امیر گفته بود، گشتم. از همونجا سه تا مجسمه ی بلند رو با فاصله زیاد از لابلای درخت ها دیدم و از بین اونها به سمت مجسمه ی سفیدرنگ رفتم. این قسمت از پارک، خلوت تر از جاهای دیگه بود. نیمکتی کنار مجسمه بود. همونطور که امیر خواسته بود، اونجا نشستم. از حضورم توی پارک استرسم بیشتر شده بود. باز هم شماره امیر را گرفتم و همچنان خاموش بود. چند دقیقه ای همون جا نشستم. نیمکتی روبه روی من بود که مرد جوانی با پیراهن آبی روشن و شلوار جین سفید روی اون نشست. اولش اهمیتی برام نداشت. بعد متوجه نگاه‌های مستقیمش به خودم شدم. کلافه از جام بلند شدم و کمی همون اطراف قدم زدم و اون نگاهش هنوز به من بود. کاش میشد جای دیگه ای بشینم. ولی امیر گفته بود همون جا باشم. اگه از اینجا دور بشم ممکنه هر لحظه بیاد و دنبالم بگرده، پس سعی کردم بی تفاوت باشم و همونجا بمونم. حدود یک ربعی گذشته بود و از امیر خبری نشد. گاهی نگاهم سمت مردم روبروم می رفت. حالا دیگه با لبخند نگاهم می کرد. تا بالاخره گوشیش زنگ خورد و در حالی که با گوشیش صحبت می کرد، از جاش بلند شد و قدم زنان از من دور شد. نفس راحتی کشیدم ولی هنوز از نیومدن امیر ناراحت بودم. اون همه اصرار کرد بدون خودش حتی با خواهرهاش جایی نرم و حالا ازم خواسته تنها توی پارک بنشینم و هنوز خودش پیداش نشده بود. از این کار امیر حرصم گرفته بود. زمان می گذشت و من همونجا منتظر بودم و سعی می کردم به رهگذر های اطرافم نگاه نکنم تا مزاحمتی برام پیش نیاد. در حالی که نگاهم به روبرو بود، حضور کسی را کنار نیمکت حس کردم. تا سر چرخوندم، اون طرف نیمکت نشست. همان مرد جوان بود و سعی داشت خودش رو با روزنامه توی دستش مشغول نشون بده. کمی با تعجب و خیره نگاهش کردم و کیفم رو روی شونه ام مرتب کردم. چادرم را جمع کردم و بلند شدم که با صداش لحظه ای سرجام میخکوب شدم _ کجا میری خانم خوشگله، قدم ما شور بود؟ اینقدر عصبی بودم که دلم میخواست همونوقت چیزی بهش بگم، ولی ترجیح دادم توی این موقعیت با این آدم دهن به دهن نشم. یک قدم به جلو برداشتم که صداش رو دقیقا از پشت سرم شنیدم. تو فاصله خیلی نزدیکی پشتم ایستاده بود _ بشین دیگه، می خوام یکم باهم حرف بزنیم. سر چوندم و نگاه پر از غضبی بهش انداختم ولی اون با خونسردی لبخند زد _ چه چشم های قشنگی. بیا بشین یه کم حرف بزنیم ببینم صدات هم به قشنگی چشمات هست؟ اون می گفت و من از پلیدی آدم رو به روم حالت تهوع گرفته بودم. فقط تلاش می‌کردم جوابش را ندم. این بار محکم تر از قبل قدم برداشتم که هیکل مردونه ای مانع از ادامه راهم شد و حسابی جا خوردم. نگاه متعجبم را از سینه تا صورتش کشیدم و با دیدن چهره اش تمام وحشت دنیا به قلبم نشست. این چهره برام آشنا بود. این چشم های دریده آشنا بود. این نگاه بی شرم آشنا بود. همون حالت نگاه ،همون چهره ی خبیث. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم و اون جلوتر اومد. اون روز اولی که جلوی در خونه دیدمش، اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینجوری دنبالم باشه. این همون موتورسوار مزاحم بود. مستقیم توی چشمهای وحشت زده ام نگاه می کرد. لبخند خبیثانه ای زد _چرا گوش به حرف نمیدی دخترکوچولو؟ مگه بهت نمیگه بشین؟
از شدت ترس تمام تنم می لرزید. بغض کرده بودم و با صدای لرزان و پر از حرص لب زدم _تو کی هستی عوضی؟ با من چه کار داری؟ برو کنار می خوام برم نیم نگاهی به مرد پشت سرم کرد و لبخندش پهن تر شد _من که کاریت ندارم،می گم بمون تا شوهرت بیاد دنبالت ،بعد برو. مگه همین جا قرار نداشتید؟ اصلا حرف هاش رو نمی فهمیدم. این از کجا میدونه؟ نکنه بلایی سر امیر آورده باشه، اشکم جاری شد _ امیر کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی آشغال اخم‌هاش درهم شد و کمی جلوتر اومد و با عصبانیت گفت _کولی بازی در نیار ،الان همه صدات رو می شنوند. ما با امیر جونت کاری نداریم .همینجا بمون تا بیاد دنبالت ترسم چند برابر شد اما با حرفی که زد،فکری از ذهنم گذشت. باید از یکی کمک بگیرم.بدون اینکه سر تکون بدم چشمههام رو به اطراف چرخوندم. زن و شوهر میانسالی داشتند قدم می‌زدند به ما نزدیک می شدند. کمی صدام رو بلند کنم حتما می شنوند. اما نمی دونم اون عوضی چی توی صورتم دید که برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن اون زن و مرد، ذهنم رو خوند. باز من نزدیک تر شد و این بار با حرص و تهدید بیشتری لب زد _کار احمقانه‌ای بکنی همین جا می کشمت. بلافاصله دستش را از جیب شلوارش بیرون آورد و با فشار انگشتش، چاقوی ضامن‌دارش رو جوری کنار پاش باز کرد که فقط من و اون می دیدیم. چشم هام داشت از حدقه بیرون میزد یک لحظه نفسم بند اومد . بی اختیار هینی کشیدم و دستهام رو جلوی دهنم گرفتم. دیگه توان مقابله نداشتم به التماس افتادم و با گریه گفتم _ آقا توروخدا ...بذارید من برم... آخه با من چه کار دارید؟ سرش را پایین آورد _گفتم که کاریت نداریم. اگه دوست داری زنده برگردی خونه تون عادی رفتار کن تا توجه کسی را جلب نکنی وگرنه همین جا تیکه تیکه ات می کنم. هیچی نگفتم و تو همون حال فقط نگاهش کردم و اشک مثل سیلاب از چشمهام روون بود. چاقو به بازوم چسبوند و با حرص لب زد _پاک کن اشکات رو تا نزدم ناکارت کنم _چ.. چشم... چشم برای اینکه بیشتر از این عصبیش نکنم، سریع اشک هام رو پاک کردم ولی فایده ای نداشت. به کمتر از ثانیه دوباره جاش تو‌صورتم پر می‌شد. دست آزادش رو جلو آورد و با یه حرکت کیفم رو قاپ زد. محتویاتش رو زیر و رو کرد و گوشیم رو بیرون آورد و صفحه اش رو روشن کرد بعد گوشی رو به سمتم گرفت _ رمزش؟ من فقط نگاهش می کردم. باز چاقو رو به بازوم چسبوند _ کری مگه؟ رمزش?
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
با وحشت دستهای لرزانم رو بالا آوردم و آروم جلوی چشم هر دوشون، الگوی رمز روی صفحه گوشیم کشیدم. کمی روی صفحه نگاه کرد و باز نگاهش رو به چشمه های پرآبم داد و با صدایی که سعی می کرد بالا نره گفت _ مگه بهت نمیگم عادی باش؟ من رو عصبی نکن _ غلط کرد آقا کوروش، شما ببخشید. الان مثل یه دختر خوب میشینه روی نیمکت و صداش هم در نمیاد تا امیر جانش از راه برسه مرد پشت سرم جلو آمد و بر خلاف مرد وحشتناک روبروم که حالا فهمیده بودم اسم کوروشه، خیلی خونسرد و با لبخند حرف می زد دست کوروش رو گرفت و به پایین هدایت کرد _آقا کوروش فکر کنم دخترک ترسیده. تا شما دو تا لیوان آب میوه برای ما بخری، منم آرومش می کنم. کوروش نگاه از من برداشت به بعد همدستش داد _باشه میرم ولی سیامک، این از اینجا جُم بخوره یا کسی بفهمه و بیاد طرفتون، من میکشمش این را گفت و به سمت دکه ای که چند متر اون طرف تر دیده می شد، رفت. سیامک روبروم ایستاد و لبه ی چادرم را جلو کشید _پاک کن اشکات رو دختر خوب، ما که کاریت نداریم. الان شوهرت میاد با هم میرید خونتون. ولی این رو بدون کوروش عقل درست و حسابی نداره. عصبانی بشه میزنه یه کاری دستت میده اون وقت خونت پای خودته . پس دیگه گریه نکن تو همون وحشت سعی می کردم بغضم رو قورت بدم اما نمیتونستم. سیامک خواست دستم رو بگیره که سریع یک قدم عقب گرد کردم و با خشم نگاهش کردم. خنده صداداری کرد _اوه، ببخشید دیگه دست نمی‌زنم، برو بشین ترجیح دادم قبل از این که دست کثیفش بهم بخوره، خودم بشینم. روی نیمکت نشستم و خودم را جمع کردم. نگاهم به سمت دکه رفت. کوروش با کسی حرف می زد که نمی دیدمش و پشت دکه پنهان شده بود. گوشی من رو به سمت اون شخص گرفت و چند بار با دستش روی صفحه اش کشید. خواستم از نبود اون مرد وحشی استفاده کنم و فرار کنم. دستم رو روی دسته ی نیمکت گذاشتم و آروم خودم رو به جلو کشیدم. اما سیامک خیلی زود متوجه حرکتم شد و چنگی به چادرم زد _ نشد دیگه، بخوای زرنگ بازی در بیاری از کوروش هم وحشی تر میشم با درموندگی نگاهش کردم و دیگه تلاشی نکردم. چند دقیقه بعد، کوروش با دو تا لیوان آب میوه ویه بطری آب معدنی کوچک توی دستش برگشت. نگاهی به من کرد و پوزخندی زد. آبمیوه‌ها را به دست سیامک داد و خودش خواست آب معدنی رو بخوره که سیامک نذاشت _تو چرا آب می خوری؟ این بطری را بده به من این رو بگیر سیامک آب معدنی را از دست کوروش گرفت و یکی از لیوان ها را به دستش داد. نی داخل اون لیوان را برداشت و داخل لیوانی که توی دستش بود گذاشت. _ این آب رو بده دختر ک صورتش رو بشوره. این یه لیون آب میوه رو هم ما باهم می خوریم این رو با لبخند معناداری به کوروش گفت و چشمکی بهش زد. کوروش هم لبخند خبیثانه ای به سیامک زد _ مارمولک _شما راحت باش آقا کوروش سیامک این را گفت و بطری آب را به سمتم گرفت. _ یه آب به صورتت بزن، دیگه هم گریه نکن باز هیچ عکس العملی نشان ندادم که کوروش با دو قدم فاصله اش را با من پر کرد و با کلافگی لب زد _تو انگار بدجوری هوس تیزی کردی، مگه نشنیدی چی گفت؟ به شدت از جا پریدم و ایستادم. دست سیامک روی سینه ی کوروش نشست بسپارش به من، شما عصبانی نشو نگاه کوروش بین من و سیامک چرخید _ باشه، ولی من پشت همین درخت ایستادم، اگه دست از پا خطا کنی یا گوش به حرف ندی، ازهمون پشت سرت چاقو رو تا دسته تو کمرت فرو‌می کنم این رو گفت و نفسش رو سنگین بیرون داد و به سمت درخت پشت سر من رفت. اینقدر وحشت کرده بودم که فکرمی کردم هر لحظه قلبم از حرکت می فته. سیامک بطری آب رو به سمتم گرفت _ بگیر این رو تا کوروش عصبانی نشده بطری رو ازش گرفتم و با دست های لرزانم کمی آب به صورتم ریختم. ولی خنکای آب هم برام مثل شراره های آتش شده بود که به صورت هم برخورد می کرد. با اشاره ی دست سیامک روی نیمکت نشستم و باز خودم را به گوشه ی نیمکت جمع کردم. سیامک کنارم نشست. طوری که فاصله مون با هم فقط کیف من بود و من از این نزدیکی حالم بدتر می شد. لیوان آب میوه ای که دوتا نی داخلش بود را جلوی صورت ‌گرفت _ بخور دخترک خنک میشی اصلا حرکتی نکردم و لیوان رو عقب برد _نترس سم توش نیست، ببین خودمم می خورم
کمی از آب میوه خورد و بلافاصله لیوان را جوری جلوی صورتم قرار داد که نی به لبم چسبید ولی من نمی تونستم بخورم. سیامک دست دیگرش روی نیمکت پشت سرم انداخت و سرش را به من نزدیک کرد _ کوروش دقیقا پشت سرته ها، سِرتِق بازی در نیار، بخور نگاه وحشت زده ام را به سیامک دادم و‌اون به لیوان توی دستش اشاره کرد. چقدر از نگاه کردن به این آدم چندشم می شد. مجبور شدم چند قطره بخورم و قطرات آب میوه مثل قلوه سنگی راه تنفسم رو‌تنگ می‌کرد. حدود نیم ساعتی تو اون حال بودم و دیگه سیامک بیخیال آبمیوه شده بود تا اینکه صدای زنگ کوروش رو از پشت سرم شنیدم و بعد صدای نحسش رو که با مخاطب حرف می‌زد. اما این بار مهربون بود _ سلام عزیزم _ آره قربونت برم حله _آها داره میاد؟ _اینجا همه چی اوکیه _ نه فقط... عاشقتم ..دوستت دارم بعد هم قهقه ای زد و سیامک رو صدا زد _ سیا حواست باشه، وقتشه سیامک که منظور کوروش را خوب فهمیده بود، لبخندی زد و چَشم کش داری گفت. باز لیوان آب میوه رو برداشت به من نزدیک کرد. از وضعیت خودم و سیامک بدم میومد. نزدیکی زیادش، دستی که پشت سرم گذاشته بود و خودش رو به سمتم کج کرده بود، لیوانی که توی دستش بود و جلوی صورتم گرفته بود، لبخندی که روی لبش بود. اما کاری نمی تونستم بکنم. فقط چهار ستون بدنم می لرزید. سیامک باز نی رو به لبم چسبوند یه کم دیگه بخور، گرم شده ولی تشنگیت رو از بین می بره نگاه پر از ترس و‌نفرتم رو بهش دادم و دستم رو بالا بردم تا لیون رو ازش بگیرم.‌ ولی دستش رو‌کنار کشید _نه دیگه صحنه رو به هم نزن، همینجوری بخور از ترسم، به سختی لب باز کردم و نی رو بین لبهام گرفتم و نگاهم به دست سیامک بود. حالت تهوع گرفته بودم و حس می کردم هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ام رو بالا بیارم. هنوز آبمیوه از نی به دهانم نرسیده بود که با صدای فریادی شوکه شدم _ راحله سریع نگاهم از دست سیامک به روبرو منتقل شد و تمام قلبم به تکاپو درآمد. مردی رو روی پله ی روبه روی خودم دیدم که چهره اش سرخ شده بود و از چشمهاش اتیش میبارید و مستقیم نگاهم می کرد. هنوز به چیزی که دیدم، اطمینان پیدا نکرده بودم که صدای پر از خشمش رو شنیدم. از بین دندانهای کلید شده اش غرید _ تو اینجا داری چه غلطی می کنی؟
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند شدم. چند قدم جلو دویدم و امیر هم با چند قدم بلند خودش را به من رسوند. با همون چهره ی برافروخته و نگاه پر از خشمش به من خیره شده بود و من بین وحشت و بغض، لب باز کردم _اَ...امیر... و همین یک کلمه، کلید انفجار انبار باروت روبروم را فعال کرد و در یک آن، فقط ضربه ی سنگین دستش را روی صورتم حس کردم. برای لحظه ای ضربان قلبم متوقف شد. انگار تمام تنم را به جریان برق وصل کرده بودند و فقط شوکه، به مرد خشمگین روبه روم نگاه می کردم که دوباره صدای پر غضبش از بین دندونهاش بلند شد _داشتی چه غلطی می کردی؟ هان؟ هنوز هاج و واج نگاهش می کردم. با صدایی که حالا بلند شده بود پرسید _ گوشیت کو؟ گوشیت کجاست؟ گوشیم کجاست؟ کوروش ازم گرفت اما الان نمی دونم کجاست. به خودم التماس می کردم، باید حرف بزنی راحله، الان وقت سکوت نیست. صورتم از اشک خیس شده بود و با بغض لب باز کردم _اَ...امیر... با... باور... کن... _ چی رو باور کنم؟ دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و بعد من گوشیم رو توی دستش دیدم.گوشی من دست امیر چکار می کرد؟! سوالش را با صدای بلندتر تکرار کرد _چی رو باور کنم راحله؟ پیام های عاشقانه و قرار مدارهات رو؟ یا آب میوه خوردنت با این مرتیکه رو؟ کدومش را باور کنم؟ کدوم پیام؟ قرار مدار چی؟ امیر از چی حرف می زنه؟ هنوز مشغول آنالیز حرف‌های توی ذهنم بودم و به گوشی توی دستش نگاه می کردم. صفحه ی پیام گوشیم جلوم باز بود و من اصلا توان تشخیص نداشتم تا بدونم تا ببینم توی اون صفحه چی نوشته شده. فقط صدای امیر را می‌شنیدم _ چطور تونستی راحله؟ چطور راضی شدی با من این کار رو بکنی؟ باز هم حرفی نزدم که چنگی به چادر و روسریم زد با حرص گفت _برو بشین تو ماشین نگاهش کردم و بین گریه هام لب زدم _ امیر ...بذار حرف بزنم با همون لحن پر حرص پاسخ داد _حرف که باید بزنی. اگه تو هم نخوای حرف بزنی، خودم به حرفت میارم. فعلا برو بشین تو ماشین هنوز همونجا ایستاده بودم که صدای سیامک رو از پشت سرم شنیدم _هوی مرتیکه چیکارش داری؟ نگاه امیر به سمت سیامک کشیده شد و در یک حرکت مشت محکمی حواله صورتش کرد و سیامک نقش زمین شد. اونقدر ضرب شست امیر محکم بود، که ناخودآگاه هینی کشیدم. باز نگاه تندش به سمتم برگشت _این مرتیکه کیه؟ بین هق هق هام گفتم _ نمی دونم... به خدا نمی دونم همون لحظه سیامک بلند شد و به سمت امیر یورش آورد و با هم درگیر شدند و من فقط با گریه نگاهشون می کردم که صدای فریاد امیر من را به خودم آورد _مگه بهت نگفتم برو بشین تو ماشین فقط دلم می خواست از اون معرکه دور بشم. چند قدم به عقب بر داشتم. هنوز چشم از دعوای امیر نگرفته بودم که کوروش را دیدم که خودش را به معرکه رسوند و باز صدای فریاد امیر _ برو دیگه موندن رو جایز ندونستم. قدم‌های بی جونم را تندتر برداشتم. صدای گریه ام بدون اختیار من بلند شده بود و توجه عابران را جلب می کرد. چند تا خانم نزدیکم اومدند و با هام حرف می زدند، ولی من اصلا حرف هاشون رو نمی شنیدم. فقط گاهی به عقب نگاه می‌کردم و بین گریه هام التماس می کردم _چاقو داره... الان میکشتش... کمکش کنید... در عرض چند ثانیه اونجا شلوغ شد و همه به سمت امیر و سیامک می رفتند. بی هدف جاده ی سنگفرش شده ی پارک رو به سمت خیابون می رفتم و هق می زدم. حال بدی داشتم. اصلا چیزی نمی فهمیدم، فقط می رفتم. از پارک بیرون زدم و با همون حال، مستقیم راهم را ادامه دادم. دنیا جلوی روم تیره و تار بود. خودم رو وسط تاریکی مطلق می دیدم و وحشت تمام وجودم رو گرفته بود. بعد از چند دقیقه، صدای ممتد بوق ماشین توی گوشم پیچید و ضربه محکمی که باعث شد درد عجیبی رو توی تمام بدنم حس کنم.
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
animation.gif
148K
السلام علیک یا شهر الله الاکبر و یا عید اولیائه هلول ماه رمضان مبارک باد
اعمال شب اول...🌙
animation.gif
203.7K
اللّٰهُمَّ إِنَّ هٰذَا الشَّهْرَ الْمُبارَکَ الَّذِی أُنْزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ وَجُعِلَ هُدیً لِلنَّاسِ وَبَیِّناتٍ مِنَ الْهُدیٰ وَالْفُرْقانِ قَدْ حَضَرَ فَسَلِّمْنا فِیهِ وَسَلِّمْهُ لَنا وَتَسَلَّمْهُ مِنّا فِی یُسْرٍ مِنْکَ وَعافِیَةٍ، یَا مَنْ أَخَذَ الْقَلِیلَ وَشَکَرَ الْکَثِیرَ اقْبَلْ مِنِّی الْیَسِیرَ؛
❌پارت اول رمان❌ پارت اول رمان روزهای التهاب https://eitaa.com/eltehab2/4 پارت اول رمان با عشق تو بر می خیزم https://eitaa.com/rozhay_eltehb/23452 شرایط عضویت در کانال Vip هر دو رمان در لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دعای روز دوم ماه رمضان
🌾ذکر روز چهارشنبه🌾
روزهای التهاب (کانال دوم)
#413 با دیدنش انگار دل و جرات زیادی پیدا کردم. ضربه ی محکمی زیر دست سیامک زدم و به سرعت از جام بلند
راحله:💔💔 وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من با خبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام💔😔 💔💔💔💔 @rozhay_eltehb
راحله: 💔💔💔💔💔💔💔💔💔 برای شادی روحم کمی غزل لطفا دلم پرا از غم و درد است....راهِ حل لطفا همیشه کام مرا تلخ میکند دنیا.... به قدرِ تلخیِ دنیای تان....عسل لطفاً مرا به حالِ خودم ول کنید آدم ها... فقط برای دمی....گریه😢 لااقل ، لطفاً کسی میان شما عشق را نمی فهمد....💔 ادا...دروغ...بس است این همه دغل لطفاً کجاست کوه کنی تا نشان دهد اصلاً... به حرف نیست که عاشق شدن...عمل لطفاً به زور امده بودم.... به اختیار مرا.... ببر به آخرِ دنیا....از این محل لطفاً نمانده راهِ زیادی... کنار قبرستان پیاده میشوم اینجا همین بغل لطفاً 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 @rozhay_eltehb
با حس ضرباتی که به صورتم می خورد، چشم های سنگینم رو باز کردم. _بیدار شو عزیزم، چشمهات رو باز کن خیلی دلم خواب می خواست ولی ضرباتی که به صورتم می‌خورد، اجازه ی خوابیدن به من نمی‌داد. در جدال بین خواب و بیداری، بلاخره چشمام رو باز کردم. صدا های گنگی رو می شنیدم و هنوز ذهنم قدرت آنالیز نداشت. چند دقیقه ای طول کشید تا کم‌کم هوشیاریم رو به دست آوردم و خودم را توی اتاق نسبتا بزرگی دیدم. سه تا خانوم و یه آقا که هرسه شون روپوش سفید تنشون بود، اطراف تخت من ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. یکی از خانم‌ها به طرفم برگشت _ بیدار شدی عزیزم؟ خوبی؟ جوابی ندادم و کمی گنگ به اطراف چشم چرخوندم _ اسمت چیه؟ میتونی اسمت رو بگی؟ اینبارهم فقط به چهره ی زن رو به روم نگاه کردم و باز هم سکوت. کمی جلوتر اومد و صورتم را کمی نوازش کرد _عزیزم اینجا بیمارستانه، تو چند ساعت پیش تصادف کردی و آوردنت اینجا یادت هست چه اتفاقی افتاد؟ بیمارستان! تصادف! اصلا نمی فهمیدم چی میگه. _جلوی پارک تصادف کردی. راننده دیده که از پارک بیرون زدی و پریدی وسط خیابون. یادت میاد؟ پارک! من از پارک بیرون زدم. خاطرات محوی یادم اومد و چند لحظه چشم هام رو بستم. کم کم همه چیز برام روشن شد. پارک! پیام روی گوشیم! مزاحم ها! چاقوکشی !امیر... امیر... امیر! با فشار بغض، توی گلوم چشمهام رو باز کردم. تازه فهمیدم کجام و آدم های اطرافم کی هستند. به سختی لب باز کردم و زبان خوشکم رو حرکت دادم و آروم ناله کردم _امیر ...کجاست؟ پرستار سرش رو پایین‌تر آورد و گوشش را جلوی لبم گذاشت _ چی میگی عزیزم، یه بار دیگه بگو ولی من نای حرف زدن نداشتم و باز به سختی لباس کردم _اَ... امیر _ امیر کیه؟ درست بگو بفهمم چی می گی بی اختیار چشمام پر آب شد و فقط نگاهش کردم. _اسمت رو به من میگی؟ آروم سرم رو تکون دادم و آروم تر لب زدم _ر...را..راحله _ راحله؟ راحله جان چیز ی یادت میاد که بگی؟ می تونی حرف بزنی... هنوز حرفهای پرستار تموم نشده بود که در اتاق باز شد و یه مامور درجه دار و سرباز، همراه خانم و آقای میانسالی وارد اتاق شدند. پرستار روبه مأمور کرد _ هنوز چیز خاصی نگفته، فقط گفته اسمش راحله اس. چند باری هم اسم امیر را تکرار کرده مامور سری تکون داد و جلو اومد. همزمان مرد میانسالی که همراهش بود، هم چند قدم پشت سر مامور برداشت و ملتمسانه رو به من کرد _ خدا را شکر که به هوش اومدی. دخترم حرف بزن، به این آقایون بگو که خودت پریدی وسط خیابون و من مقصر نبودم مامور یه دستش را به علامت سکوت بالا برد و رو به اون آقا گفت _ لطفاً اجازه بدید، می ‌بینید که حال خوبی نداره، بزارید خودش آروم آروم حرف می زنه بعد جلوتر اومد و نگاه مهربونی به من کرد _خوبی دخترم؟ آروم در جواب سوالش سر تکون دادم _ خداراشکر. ببین دخترم، شما چند ساعت پیش تصادف کردی دستش رو به سمت مرد میانسال گرفت _ با ماشین این آقا، جلوی پارک بودی، این آقا مدعیه حالت عادی نداشتی و داشتی گریه می کردی و یک دفعه پریدی وسط خیابون. چند جای بدنت آسیب دیده و تا همین یکی دو ساعت پیش تو اتاق عمل بودی. ما هر چی کیف و جیب لباست رو گشتیم، آدرس یا تلفنی از خانواده ات پیدا نکردیم. الان خودت چیزی یادت هست؟ میتونی به ما کمک کنی تا به خونوادت اطلاع بدیم؟ تا چند لحظه فقط نگاهش کردم. اما روحم در حال تکاپو برای رسیدن به گذشته بود و تمام صحنه ها مثل فیلم از ذهن رد می شد. _ دخترم، حتما تا الان خونوادت نگران شدند. اگه چیزی یادت میاد بگو. توی پارک با کی بودی؟ حرف بزن دخترم دوباره سربازان بغض و اشک، به سرزمین چشم‌هام حمله کردند و به سختی لب باز کردم _ب... با ...نامزدم... بودم _ نامزدت؟ یعنی اون موقع نامزدت همراهت بوده؟ تو پارک بوده؟ باز هم در تایید حرفش سر تکون دادم. _ پس شاید متوجه تصادف تو نشده. اسمش چیه؟ اسم نامزدت رو بگو _اَ... امیر _ امیر چی؟ _ امیر ...مُس ...مستوفی _ امیر مستوفی حرف من را تکرار کرد و روی برگه ای که توی دستش بود، چیزهایی می نوشت. _ شماره ازش داری؟ آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم _ بگو یادداشت می کنم به مغزم فشار آوردم تا شماره ی امیر را کامل و صحیح یادم بیاد و بعد برای مامور روبروم بازگو کردم و اون هم یادداشت کرد. _ الان زنگ می زنم تا خودش رو برسونه حس غربت بدی پیدا کرده بودم. چرا امیر نیست؟ کجاست؟ یعنی متوجه نشده که تصادف کردم؟ دلم فقط امیر رو می خواست و چشمم به دست مامور بود. گوشی را از جیب لباسش بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره شد. چند دقیقه گوشی رو نگه داشت و بعد نگاهش رو به من داد _ خاموشه دخترم، شماره دیگه ای ازش نداری؟
گوشی امیر خاموشه، مگه پیداش نکرده؟ چرا هنوز خاموشه؟ رو به مامور با صدایی که به زور از حنجره ام خارج می شد، لب زدم _ شماره ی... دیگه ای... نداره... فقط همینه باز شماره رو گرفت و بازهم خاموش بود. _ شماره از پدرت بده زنگ میزنیم بیاد _پدرم ...فوت... کردند نگاهش رنگ خاصی گرفت و آروم تر از قبل گفت _ خب مادرت، برادرت، کسی که بتونه بیاد مامانم بیاد اینجا؟ من رو اینجوری ببینه؟ چی بهش بگم؟ بگم برای دخترت چاقو کشیدند؟ بگم دو تا مرد نامحرمِ مزاحم، دخترت رو دوره کرده بودند؟ مامان دق می کنه. نمی خوام بفهمه. کاش امیر میومد .کاش گوشیش رو روشن می کرد. تو این فکرها بودم که نفهمیدم کی صورتم خیس شده و باز صدای مرد روبروم من رو به خودم آورد _ گریه نکن دخترم، فقط یه شماره به من بده نمیدونم چی شد که فشار بغض توی گلوم بیشتر شد و جوری به هق هق افتادم که دیگه توان حرف زدن نداشتم. صدام تو اتاق پیچید. پرستاری که از اتاق بیرون رفته بود، با عجله وارد اتاق شد. _ چی شده عزیزم، چرا گریه می کنی آروم باش ،برات خوب نیست دیگه فقط بغض و گریه نبود و حالم خیلی بد شد. حس می کردم چیزی مانع از نفس کشیدنم شده و سنگینی قفسه سینه ام را احساس کردم. چند لحظه بعد ماسک اکسیژن روی صورتم قرار گرفت و صدای پرستار رو شنیدم _جناب سروان این طفلک حالش خوب نیست، لطفاً اجازه بدید بهتر بشه بعدتشریف بیارید چند دقیقه ای گذشت و دیگه چیزی نفهمیدم. نمی دونم چقدر گذشت که با درد خفیفی که توی بدنم حس می کردم چشمام رو باز کردم. چند لحظه به اطراف چشم چرخوندم و دوباره همون اتاق و وضعیتم را یادم اومد. اما این بار اتاق ساکت بود و کسی نبود. آروم سر چرخوندم و خانمی را دیدم که سرش روی لبه تخت گذاشته. انگار خواب بود. تمام قلبم به تپش افتاد. وای مامان فهمید، مامان کی اومده؟ کی بهش خبر داده ؟حتماً امیر اومده و به مامانم خبر داده. باز هم بغض خودش را به معرکه رسوند آروم و لب باز کردم _م...مامان... مامان جون تکونی خورد و آروم سربلند کرد. با دیدن چهره اش برای لحظه‌ای خشکم زد. مامان نبود، اصلا چهره این زن برام آشنا نبود‌ فقط نگاهش کردم و اون هم با نگرانی نگاه می کرد _بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ وقتی دید من هیچ عکس العملی نشون نمیدم ادامه داد _اسمت راحله بود دیگه؟ راحله جان من زن همون راننده ای هستم که باهاش تصادف کردی. پرستار می‌گفت همراه نیاز داری و انگار خانواده‌ات هم ازت بی خبرند و کسی اینجا نیومده. من موندم پیشت، الان بهتری عزیزم؟ باز هم چیزی نگفتم _ بزار برم پرستار رو خبر کنم این را گفت و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه پرستار به اتاق برگشت. پرستار قبلی نبود.کنار تختم اومد و سِرم توی دستم را چک کرد _ خوبی ؟حسابی همه رو ترسوندیا. نمیخوای شماره یا آدرسی چیزی به ما بدی؟ آروم لب باز کردم _ امیر... نیومد؟ _ امیر ؟ آها همون نامزدت؟ نه عزیزم تو این چند ساعت چند بار به گوشیش زنگ زدیم ولی خاموشه کمی توی صورتم نگاه کرد و چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. اون خانم کنارم نشست و با یه دنیا نگرانی نگاهم کرد _ دخترم تو رو خدا یه کلمه حرف بزن. یه شماره ای چیزی بهشون بده کمی مکث کرد و باز با چشم‌های نگران تویی صورتم دوری زد _ راحله حان، الان شوهر من تو کلانتریه. می گن باید قضیه مشخص بشه تا بفهمیم مقصر کی بوده‌. من کنارش نشسته بودم، دیدم که تو با چشم گریون پریدی وسط خیابون. سرعت ماهم کم بود و خدا بهت رحم کرد. یعنی هم به تو هم به ما. حالا یه کلمه حرف بزن. یه چیزی بگو تا بدونند شوهر من مقصر نیست. به جون سه تا بچه هام تا وقتی اینجا باشی، تا وقتی خونوادت بیاند، خودم اینجا پیشت می مونم. خرج بیمارستان را هم خودمون میدیم ولی یه چیزی بگو تا شوهرم بتونه بیاد بیرون