عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبَائِرَ مَا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئَاتِ
روزی کمی با قرآن 🌱✨
وَاعْبُدُوا اللَّهَ وَلَا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا ۖ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَبِذِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينِ وَالْجَارِ ذِي الْقُرْبَىٰ وَالْجَارِ الْجُنُبِ وَالصَّاحِبِ بِالْجَنْبِ وَابْنِ السَّبِيلِ وَمَا مَلَكَتْ أَيْمَانُكُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا ﴿٣٦﴾
الَّذِينَ يَبْخَلُونَ وَيَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبُخْلِ وَيَكْتُمُونَ مَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ۗ وَأَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ عَذَابًا مُهِينًا ﴿٣٧﴾
وَالَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ رِئَاءَ النَّاسِ وَلَا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَلَا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ ۗ وَمَنْ يَكُنِ الشَّيْطَانُ لَهُ قَرِينًا فَسَاءَ قَرِينًا ﴿٣٨﴾
وَمَاذَا عَلَيْهِمْ لَوْ آمَنُوا بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقَهُمُ اللَّهُ ۚ وَكَانَ اللَّهُ بِهِمْ عَلِيمًا ﴿٣٩﴾
إِنَّاللَّهَ لَا يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ ۖ وَإِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضَاعِفْهَا وَيُؤْتِ مِنْ لَدُنْهُ أَجْرًا عَظِيمًا ﴿٤٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
برلب تمام جهان ذڪر یا مهدۍ جان
بر دل و جان همہ نور یا مهدۍ جان
#یابنالحسن...
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نمیدونم تابہ ڪے...بایدآقابمونم
#ادیت
#شهیدانہ
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_سوم #خانومہ_شیطونہ_من رفتم قسمت خور
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_چهارم
#خانومہ_شیطونہ_من
من:باش اما من وقتی اومد میام اتاقم تا بره بیرون نمیام
بابک: ولی کارت دارم
من: چیکا؟
بابک : بعد میفهمی
کلافه سر تکون دادم و رفتم آشپز خونه و خوراکی هارو تو کابینت گذاشتم و دوتا چیپس و پفک و لواشک برداشتم و رفتم کنار بابک نشستم و خوراکی هارو باز کردم و روی میز جلومون گذاشتم و خودم زودتر مشغول شدم همون لحظه گوشیم زنگ خورد زود رفتم و از تو اتاقم گوشی و برداشتم و دوباره برگشتم پیش بابک و گوشی و جواب دادم
من: سلام😊
فاطمه: سلام بارانی خوبی😚
من: ممنون فاطمه جان تو خوبی
فاطمه: شکر منم خوبم میگم...
من:جان بگو
فاطمه: اووم میدونی که قراره از پایگاه یه کاروان بره راهیان نور؟
از امروز هم دارن اسم مینویسن😢
چشمام پر شد
با بغض گفتم: آره میدونم
فاطمه: بارانی میای بریم 😢
من: نمیدونم باید با بقیه حرف بزنم اگه اجازه بدن آره من که از خدامه😞
فاطمه: باش پس خبرم بده خواهری 😥
من: باش فعلا یاعلی
فاطمه: یاعلی
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من من:باش اما
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
گوشی و گذاشتم کنارم و با دستام صورتم و پوشوندم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن 😭
بابک: چی شده عزیز دل بابک .. چرا داری گریه میکنی ؟ دوستت چی گفت بهت
من : داداش... بـ بابک 😭
بابک: جان دلم
من: فاطمه گفت .. گفت قراره از پایگاه یه کاروان بره راهیان نور گفت... دارن اسم مینویسن😢 داداشی با مامان و بابا حرف میزنی ؟
بابک منو کشید تو بغلش و روی سرم و بوسید و گفت : آروم باش خواهری ... چشم با مامان و بابا حرف میزنم
من: ممنون داداشی
با لبخند منو از خودش جدا کرد و گفت: اه اه ... ببینش نی نی کوچولووو😂
من: اههه بابک من کجام کوپولوعه؟
بابک: همه جات
تا دهنم و باز کردم یه چی بهش بگم یهو چیزی کرد تو دهنم 😳
با تعجب نگاهش کردم که دیدم سریع ازم عکس گرفت و بعدش از خنده ولوو شد کف سالن 😳
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_پنجم #خانومہ_شیطونہ_من گوشی و گذاش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_ششم
#خانومہ_شیطونہ_من
خل شد بچه خدا شفاش بده
اون چیزی که بابک کرده بود دهنم و نگاه کردن دیدم یه لواشک که شبیه پستونک بچه بود 😕
از تو دهنم درش آوردم و گفتم: این چه کاری بود کردی هاااا
بابک از زور خنده نمیتونست حرف بزنه گوشیش و گرفت طرفم و دوباره شروع کرد به خندیدن گوشیش و گرفتم یه نگاه به عکس که روی صفحه بود کردم و بی توجه بهش اومدم گوشی و دوباره بدم به بابک که یهو انگار بهم برق وصل کرده باشن زود دوباره عکس و آوردم یاااااا خدا
من با چشمایی که اندازه بشقاب شده بود و لپ هایی سرخ و لواشک پستونکی تو دهنم کپ بچه کوپولو ها شده بودم😑
یه بار دیگه به عکس نگاه کردم و خودم زدم زیر خنده 😂
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
#شهداشرمنده_ایم
شهدا از خانواده خود گذشتن و براۍ دفاع از ڪشور جان خود را دادند.
در این وسط یڪ بچه بےقرارےمیڪنه و باباش و میخواد اما....😔
شهدا شرمنده ایم
#شهیدانہ
#دلتنگے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
#شهداشرمنده_ایم شهدا از خانواده خود گذشتن و براۍ دفاع از ڪشور جان خود را دادند. در این وسط یڪ بچه بے
دلتنگ پدر بودن سخت اسٺ
دلے ڪه بے قرار آغوش پدر اسٺ
با هیچ چیز آرام نمیگیرد 😔💔
#شهیدانہ
#دلتنگے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_ششم #خانومہ_شیطونہ_من خل شد بچه خدا
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_هفتم
#خانومہ_شیطونہ_من
هنوز درحال خندیدن بودیم که یهو صدای زنگ اومد
بابک: نههه محمدرضا 😳
من: یااااخدا😱
بابک: بدو جمع کن بدووو
یه نگاه به سالن انداختم ... پر پوست خوراکی بود کلی پوست تخمه وااای 😑
با کمک بابک تند تند جمع کردیم و بابک رفت درو باز کرد چادرم و روی سرم درست کردم و رفتم آشپزخونه داشتم چایی میریختم یهو به فکرم اومد که الان دقیقا مثل این دخترا شدم که اومدن خاستگاریشون بعد میخوان چایی ببرن😐
با صدای بابک دست از فکر کردن به این چیزا الکی برداشتم و سینی چایی و برداشتم و رفتم تو سالن زیر لب سلام کردم و سینی و جلو دوست بابک گرفتم وقتی برداشت چایی بابک و هم دادم و خودم روی مبل روبه رو بابک نشستم داشتم با انگشتام بازی میکردم که بابک صدام کرد
بابک: باران
من: بله
بابک: برو اون لپ تاپت و بردار بیار
من:برای چی🤨
بابک: بابا نمیخوام بخورمش تو برو بیار
من: باش
بعد از اینکه لپ تاپم و آوردم و گذاشتم روی میز دوباره نشستم سرجام
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من هنوز درحال خ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
و زل زدم به بابک، دیدم نه بابا داره با دوستش حرف میزنه
من: بابک گفتی من بیام اینجا بشینم شما و نگاه کنم؟
بابک: نه گفتم که کارت دارم
من: خب چیکار داری توکه داری با دوستت حرف میزنی😐
بابک: چقدر عجولی تو
من: همینه که هست
بابک: پوووف باشه بابا .... ببین باران به منو محمدرضا یه ماموریت دادن که ما تو گروهمون نیاز به یه هکر داریم بعد چون نباید کسی از ماموریت ماخبر دار بشه سردار گفت باید خودمون یه کاریش کنیم منم کسی و به جز تو نمیشناختم و اینکه مورد اعتماد باشه .....
من: خب الان تو از من میخوای هکر گروهتون بشم؟
بابک: ایول به خواهر باهوش خودم
من: اما من که...
بابک: میدونم ... میدونم ، به سردار گفتم گفت اگه این ماموریت و خوب تموم کنی به عنوان آزمونت قبول میکنن و تو همین اداره ما استخدام میشی
من: وااااای یعنی... یـ.
بابک: اره خواهری
من:باش قبول
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من و زل زدم به
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_بیست_و_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
بابک: خب ببین ....
با بلند شدن صدای زنگ گوشی من حرف بابک نصفه موند
گوشی و از روی دسته مبل برداشتم دیدم مامانه
من: الو سلام مامان .... جانم
مامان: سلام ... میگم باران قراره ساعت ۲۱:۰۰ اون خاستگاری که گفتم بیان پس تو خونه ها رو جمع کن ماهم توراهیم
من: مااااامان مـ...
مامان: خدافظ
با کلافگی سرمو بلند کردم که دیدم بابک داره با کنجکاوی نگاهم میکنه
بابک: مامان چی گفت؟
من:هیچی گفت ساعت نه خاستگار میاد برات تو خونه و جمع کن ماهم تو راهیم😐🚶♀
اخما بابک رفت توهم
بابک به دوستش گفت برن تو اتاقش بقیه کارا و انجام بدن که دوستش قبول نکرد و رفت ...
با عصابی داغون شروع کردم به جمع کردن خونه وقتی کارام تموم شد رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم که صدای زنگ بلند شد بابک درو باز کرد فکر کنم مامان اینا بودن همینجوری روی تخت دراز کشیده بودم که مامان اومد داخل اتاق و وقتی دید آماده نیستم
گفت: تو چرا آماده نیستی الان میان
من: مامان
مامان: باران پاشو اماده شو
اه هرچی که از خبر بابک خوشحال بودم از دماغم کشیدن بیرون😣
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
گفٺ:حالاچرانظامےشدے؟
گفتم:مولابراظهورشنیازبهسربازانقوےداره
بهترینشغلیکهمیتونسمنروبراظهورشآمدهکنهنظامےشدنبود:)))!
#براظهورمهدےفاطمهقدمبرداریم
#مکالمه
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
هروقتباورواقعیبهوجودخداپیداکردے
ازفرداشدیگهگناهنمیکنے!
چونوقتیحسکردینگاهشودیگہخجالٺمیکشے
حتیبهگناهفکرکنےچهبرسهبهگناهکردن!!!!
#شهید_گمنامــ
EHGHE FOUR HARFE
بےخبردربزنوسرزدهازراهبرس
مثݪباراݩبهارۍڪہنمیگویدڪے
#مهدوے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_بیست_و_نهم #خانومہ_شیطونہ_من بابک: خب ببی
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_سی
#خانومہ_شیطونہ_من
با بی میلی از جام بلند شدم و لباسی و که مامان انتخاب کرده بود برام و پوشیدم و بعد سر کردن چادرم از اتاق رفتم بیرون و کنار بابک روی مبل دونفره نشستم و سرمو گذاشتم رو شونش
من:ببخشید ولی من از همین الان دارم میگم که من جوابم منفیه الکی دارن میان
بابا: زشت بود اگه همون موقعه جواب منفیت و میدادیم بهشون
من: باشه
بعد پنج دقیقه اومدن و من رفتم آشپز خونه تا چایی ببرم خداروشکر مامان خودش ریخته بود پشت میز نشستم و وقتی مامان صدام کرد سینی و برداشتم،و رفتم بیرون رو به جمع یه سلام کلی دادم و از آقای ابراهیمی شروع کردم وقتی رسیدم به آقا ارمان سینی و گرفتم جلوش یه لحظه سنگینی نگاهش و حس کردم بعد اینکه به همه چایی تعارف کردم کنار بابک نشستم
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_سی #خانومہ_شیطونہ_من با بی میلی از جام بلن
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_سی_و_یکم
#خانومہ_شیطونہ_من
انقدر تو فکر بودم که اصلا حواسم به اطرافم نبود با سقلمه ای که بابک بهم زد به خودم اومدم و گفتم: جانم بابا
بابا:آقا ارمان و راهنمایی کن
من: چشم
از جام بلند شدم و راه افتادم طرف حیاط آقا ارمانم دنبالم میومد وقتی به نیمکت رسیدیم
گفتم: بفرمایید
آقا ارمان: نه شما اول بفرمایید
بعد از اینکه نشستم اونم اون سر نیمکت نشست
آقا ارمان: نمیخواید چیزی بگید؟
من: چرا .... راستش آقا ارمان شما خوب هستین و هرچیزی که یه دختر درباره همسر ایندش بخواد و دارید اما... من شمارو فقط و فقط مثل بابک میبینم و اصلا نمیتونم شما رو به عنوان همسر اینده قبول کنم
اقا ارمان: که اینطور ... پس دیگه بهتره بریم داخل
همونجور که سرم پایین بود گفتم : باش
وقتی وارد شدیم همه نگاه ها برگشت طرف ما که باعث شد من سرمو بندازم پایین
خانم ابراهیمی : خب عزیزم دهنمونو شیرین کنیم؟
اقا ارمان: نه مامان جوابشون منفیه
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_سی_و_یکم #خانومہ_شیطونہ_من انقدر تو فکر ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_سی_و_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
دوساعتی از رفتن خانواده ابراهیمی می گذشت تو اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم که چنتا تقه به در خورد
من: بله
بابک: منم اجی بیام تو
من: بیا
بابک اومد داخل و کنارم روی نشست
بابک: چرا گرفته ای
من: چیزی نیست فقط یکم سرم درد میکنه
بابک: میخوای برات قرص بیارم؟
من: خوردم .... راستی داداشت میخواستی درباره ماموریت برام توضیح بدی
بابک: اوم اره برای همین اومدم ... ببین باران این ماموریت یکم خطرناکه اصلا دوست نداشتم تورو وارد این ماجرا کنم اما هم اینکه چاره ای نداشتم هم خودت علاقه داشتی اینجوری خیلی جلو میوفتی
من: خب
بابک: میدونی که من تو یگان ویژه ام
من: اره
بابک: اولش سردار میگفت تو نمیتونی و از نظر جسمانی ضعیفی ولی من گفتم که مبارزه کردنت مثل خودمه شاید هم بهتر
و اینکه شاید تو این ماموریت به هنر های رزمی نیاز پیدا کنی از این بابت خیالم راحته..... چند وقت پیش یه باند خلاف، دختر یکی از مقامات بالا و گروگان گرفتن و الان به ما ماموریت دادن که نجاتش بدیم ...
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
بارانبهانہایسٺبراےگرفتندلها
براےدلتنگشدن،واسھیوسفزهرا•••💔¡
#دلتنگے
#چادرانہ
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تباه
خدامونخیلےخوبھ!
براےرسیدنگنجخداهمچےروفراهمساختھ↯
یڪکتابراهنمابهموندادھ(قرآن)!
۱۲۴۰۰۰+۱۴تاراهنمافرستادھ(اێمه+پیغمبرها)
حالاگفتہراهگنجیاهمونراهراسٺپیداکنتاتهشبرو🚶🏻♂...
بعدمابازمچپمیریموحرفاونیهدونهشیطانگوشمیکنیم:/
#شهید_گمنامــ
EHGHE FOUR HARFE