بہسلامتےروزےڪہخواستہهامبشہ
داشتہهام😎✋
#پلیسی
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_6 #نویسنده_
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_7
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
پسرسریع به خود آمد و سر به زیر انداخت و مشغول سرزنش خود و استغار و طلب بخشش از
معبود خود شد ولی مونیکا از این کار تعجب کرد صدایش را بلند کرد و خطاب به پسر گفت:
سلام ببخشید شما باید پسر دوست پدرم باشید ، یک سوال ازتون داشتم...
با همان سر پایین در جواب حرفش گفت: سلام بله بفرمایید؟
مونیکا درحالی که از سر پایین پسر تعجب کرده بود گفت : من ناخواسته کمی از مکالمه شما رو
شنیدم و میشه ازتون بپریم امام رضا کیه؟ چیه؟ چطور میتونه کسی و شفا بده؟
پسر یک لحظه چشمانش از فرت تعجب گشاد شد ولی خیلی زود به حالت عادی برگشت و
لبخند محوی بر لبانش ظاهر شد با همان آرامش صدایش که مونیکا دوست داشت او فقط
حرف بزند. گویی صدایش مثل یک لالایی عمل میکرد، گفت : خدا رو میشناسید؟
مونیکا در جواب این پرسش گفت: بله معبود عالم را میشناسم چرا؟
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_7 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_8
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
پسر به حرف آمد: چون پروردگار راهنمایانی را به زمین فرستاده تا بندگانش گمراه نشودند به
این راهنمایان پیامبران و امامان گفته میشوند که امام رضا(ع) هم یکی از آن امامان است و به
خاطر اینکه اینکه این امام بزرگوار بسیار مهربان بودند البته همه امامان مهربان و دلسوز بودند
امام رضا ضامن آهو ها است وقتی که یک شکارچی قصد شکار آهویی را دارد امام ضمانت
آهویی که به تازگی مادر شده بود را کرد و آهو رفت و پس از شیر دادن به فرزندش به نزد امام
و شکارچی باز گشت این گونه بود که لقب ضامن آهو را به امام رضا غریب طوس دادن آرامگاه
و حرم این امام در ایران و درشهر مشهد قرار دارد این امام خیلی از افراد بیمار را شفا داده
است یک پنجره فولاد دارد که کلی معجزه شفا را به خود دیده است ... برای شناخت بیشتر این
امام بزرگوار و بقیه امام ها اگر درباره آنهه تحقیق کنید فکر کنم بهتر متوجه شوید.
مونیکا که عمیق در فکر بود فقط سری تکان داد حرف های این پسر مجهول که هنوز اسمش را
هم نمی دانست بدجور اورا به فکر برده بود تاثیر حرفهایش خیلی زیاد بود
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
-زن،زندگی، آزادی...؟
+نه ممنون؛ ما [اکثر الخیر فی النساء]داریم:)))
#لبیک_یا_خامنه_ای
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
بازجمعہهایےتنهایے
گریہوبغضودلتنگے
#جمعه
#امام_زمان
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_8 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_9
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
انگار دقیق از عمق
قلبش بر قلب مونیکا جاری شده بود که فقط با شنیدن حرف های پسر محبت عمیقی را نصب
به امامان در وجود خود حس میکرد عشق و محبت به امام رضا گویی بیشتر بود
پسر تا پشت به او کرد و اولین قدم را برداشت مونیکا به خود آمد و با هول پرسید: ببخشید
یک لحظه صبر کنید میتونم اسم شما را بدونم؟
پاهای پسر از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید و بعد صدای آرام و بمش در فضا پیچید:
"عباس ،امیرعباس"
چند بار زیر لب اسم پسر را زمرمه کرد چنان غرق فکر شده بود که وقتی به خود آمد خبری از
امیر عباس نبود با وزیدن باد سردی سریع تکیه از دیوار گرفت و پنجره را بست و روی تخت
نشست تصمیماتی با خود گرفته بود که نمی دانست درست است یا نه لباس عوض کرد و
موهایش را بست و از اتاق خارج شد پدر و مادر و برادرش در پذیرایی نشسته بودند و هر کدام
مشغول کاری بودند با دیدن او دست از کار کشیدن و گرم مشغول پرسیدن حال او شدند ،
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_9 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_10
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
دختر بود و تک خاطرش پیش خانواده بسیار عزیز بود کنار برادرش جایی گرفت و خطاب به پدرش
گفت: پدر من تصمیمی گرفتم که در درستی اون شک دارم و اومدم نظر شما رو بدونم
پدرش منتظر چشم به دخترش دوخت تا تصمیمش را بگوید
نگاهی در جمع چرخاند و لب باز کرد: من تصمیم گرفتم یک سفر به ایران داشته باشم
همه از تصمیم او به شدت تعجب کردند پدرش که آثار خوشحالی را میشد در چهره اش دید
گفت: چه تصمیم خوبی گرفتی چرا که نه حتما ترتبی میدم و کار های سفرت و هرچه زودترجور میکنم
مادرش نیز مثل پدرش از تصمیمش استقبال کرد ولی انگار آدام برادرش زیاد راضی نبود
بعد از تشکر از پدر و مادرش و بوسیدن گونه هایشان دست دور گردن آدام انداخت و در
گوشش گفت: چی شده که خان داداش ما سگرمه هاش تو همه؟
با خوردن نفس هایش به گردن و گوشش خنده اش گرفت و مونیکا را کمی از خود دور کرد و
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
سرشمیرسہبہگلزارشهداۍڪرمان
ولےتهشڪجاست؟
#جان_فدا
#لبیک_یا_خامنهای
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
Mahmoud Karimi - Yare Ali.mp3
2.75M
اۍامیرالمومنینرایاریاامالبنین
اۍسراپاپاڪیوایثاریاامالبنین
مڪتبتومهربانےاسوهتوفاطمه
دارۍازاوهمچنانآثاریاامالبنین
#مداحی
#وفات_حضرت_امالبنین
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
هدایت شده از سنگر بڴۅ جانــــاツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جواب قشنگ مهدی رسولی اهانت های وقیحانه ای که یک عده سلبریتی دوزاری و مداح صورتی که به جانباز مدافع حرم توهین کردند👌
زنجیرِپلاڪٺاۍبرادر
زنجیرِۍاستڪہوصلمڪردهاستبہ
شهادت🕊
#دلی
#شهادت
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
زڪودڪےعاشقودربندهتواماۍخامنہاۍ
#لبیک_یا_خامنهای
#ادیت
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_10 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_11
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
گفت: آخه تنهایی اونم تو کشور غریب...
پدرش نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت : نگران نباش پسرم تو ایران آشنا زیاد دارم بعدش
هم مونیکا دیگه بچه نیست بزرگ شده
مونیکا را نشان داد و رو به پدر گفت: کجای این بزرگ شده اخه ؟ همش ۱۶ سالشه بابا
پدرش دستش را به علامت سکوت بالا اورد یعنی دیگر بحثی نباشد همان که گفتم.
مونیکا از انکه پدر و مادرش به او اجازه رفتن به ایران را داده بودن خیلی خوشحال بود با درد
گرفتن معده اش تاره یاد بیماری اش افتاد
نگاهی به ساعت روی میز انداخت که با دیدن ساعت
مغزش سوت کشید از زمان دارو هایش پنج ساعت گذشته بود و اگر سریع قرص هایش را نمی خورد خدا میداند چه میشد
به پدر و مادرش و برادرش شب بخیر گفت و به سمت اتاقش رفت و وارد شد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_11 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_12
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
و لباس پوشیده و مرتب از اتاق بیرون آمد بعد خوردن صبحانه و
خدافظی از مادرش از خانه بیرون زد ماشین آدام را از پارکنیگ بیرون اورد و به سمت جای
همیشگی که پاتوق او و دوستانش بود رفت شیشه ماشین پایین بود و موهایش را باد به بازی
گرفته بود وقتی به محل مورد نظر رسید ماشین را پارک کرد و پیاده شد دوستانش را از همین راه دور توانست تشخیص بدهد دستی برایشان تکان داد و به سمتشان رفت آن روز را سعی کرد
با بچه ها خوش بگذراند و به هیچ چیز فکر نکند وقتی به آنها قضیه سفرش را گفت هرکدام
نظری دادند و در آخر برایش سفری خوب را آرزو کردند شب که به خانه برگشت پدرش به او گفت کار هایش را درست کرده است...
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•