eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.8هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ میخواست از کنارم رد شه دستش خورد به یکی از لیوان ها و چایی داغ روی چادرم ودستم ریخت. نفهمیدم چی شد سریع ملاقه رو داخل خورشت انداختم و شروع به فوت کردن دستم کردم، سحر با حرص گفت - حواست کجاست حدیث، بیچاره رو سوزوندی! دستم بدجور میسوزه، حدیث بیخیال رد شد و گفت - خب سنگین بود حواسم نشد، ببخش زهراجووون... صدیقه خانم کلی بهش تشر زد - دختر حواست کجاست، خوبه بهت گفتم مواظب باش هول شد وسریع دستم رو تو دستش گرفت، حدیث بدون حرف دیگه ای به سمت در رفت، فقط اینو شنیدم که گفت - حقشه، این همه خودشیرینی نکنه! سوزش دستم رو فراموش کردم و به این حرف حدیث فکر کردم، صدیقه خانم رو به سحر گفت - سحر جان زود یه کاسه آب بیار دستشو بذاره توش تاول نزنه، بدو دخترم سحر آب رو آورد و دستم رو داخلش گذاشتم، خنکی آب کمی از سوزشش رو کم کرد اما دوباره شدتش بالا رفت. نگاهی به دست قرمزم کردم،بعضی وقتا نیش و کنایه آدما بیشتر دلم ادم رو میسوزونه، من که بدی به حدیث نکردم. نباید بذارم حمید و علی آقا بفهمن، تا اونا بیان سریع دستم رو از داخل آب بیرون آوردم صدیقه خانم که دید دستم رو بیرون آوردم دستپاچه گفت - چیکار میکنی دختر، دستت رو بذار تو آب، تاول میزنه ها دستم رو فوت کردم شاید بهتر شه اما فایده نداشت، با التماس به صدیقه خانم و سحر گفتم - فقط خواهش میکنم حمید وعلی آقا نفهمن، من میرم بالا زود برمی گردم صدیقه خانم مثل مادری دلسوز نگاهم کرد - خدا بگم این دخترو چیکار کنه، شرمنده م زهراجان. نگاهی به دستم که کم کم قرمزیش بیشتر میشد کردم،با اینکه درد دارم به زورلبخندی زدم - دشمن امام علی شرمنده شه، شما چرا. سریع بلند شدم، تا حمید منو تو این وضعیت نبینه، سحر گفت - میخوای منم بیام؟ - نه نمیخوام حمید شک کنه، زود برمی گردم. گوشیمم جا گذاشتم، میرم اونم بیارم. اگه حمید پرسید بگو رفت گوشیش رو بیاره اینجوری هم شک نمی کنه، هم دروغ نمیشه سحر درمونده جواب داد - باشه، عزیزم. غذاهارو بکشیم میام پیشت دستم رو زیر چادرم بردم و همزمان با بیرون رفتنم، حمید و علی آقا باهام روبرو شدن، حمید گفت - زهرا جان کجا میری؟ کارت تموم شد؟ - الان برمی گردم هر دو متعجب نگاهم کردن، نزدیک پله ها که رسیدم، حدیث رو دیدم که با تلفن حرف میزنه - اره خوب کاری کردم، دختره پررو خودشیرینی میکنه، دلم میخواست اینجا بودی و قیافه ش رو میدیدی متعجب از حرفایی که شنیدم سرجام خشکم زد، حدیث متوجه حضورم شد، رنگش پرید و دستپاچه گفت - زهراجون... کی اومدی؟ ببینم دستت خوبه؟ بدون اینکه جوابش رو بدم با حرص از کنارش رد شدم و به اتاق پناه اوردم، در رو بستم و همونجا پشت در نشستم. خدایا مگه غیر از خوبی چیکار کردم که حدیث باهام این کارو کرد، شایدم من اشتباه میکنم و عمدی در کار نبوده ! نگاهی به دست سوخته م کردم. سوزشش غیر قابل تحمله، به ذهنم رسید توآشپزخونه واحدمون جعبه کمک های اولیه بود، سریع بلند شدم و به آشپزخونه رفتم، کابینت ها رو یکی یکی باز کردم، بالاخره جعبه ی کمک های اولیه رو دیدم و با یه دست پایین اوردم. بتادین و باند رو روی اپن گذاشتم و چشمم به پماد سوختگی که قبلا استفاده شده، افتاد. خوشحال برش داشتم، اما از شانس بدم هر چی فشار دادم چیزی داخلش نبود ناامید جعبه رو سرجاش گذاشتم و دستم رو زیر شیر اب سرد گرفتم شاید خنکیش باعث شه التهاب و سوزشش کمتر شه. از پله ها صدای پایی شنیدم، به سمت در رفتم و با دیدن سحر که نگران بالا میومد گفتم - تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید سحری بخوری؟ نزدیکم شد و با حرص گفت - تواین وضعیت تو مگه میتونم بخورم. دختره ی پررو، مشخصه عمدا اینکارو کرد - سحر جان، آرومتر. زود قضاوت نکن سحر دستم رو تو دستش گرفت - قضاوت چی؟ خودم دیدم عمدا با دستش زد به لیوان که بیفته روت، الانم بیخیال نشسته نزدیک پرده و برای علی آقا خودشیرینی میکنه و عین خیالش نیست چه بلایی سرت آورده - تمومش کن سحر، فعلا بیا یه فکری به دستم بکنیم بدجور میسوزه دوباره نگاهی به دستم کرد - خدا مکرشو به خودش برگردونه، فایده نداره زهرا این داره تاول میزنه یهو انگار چیزی یادش اومده باشه، سریع گفت - صبر کن الان برمی گردم تا سحر بیاد داخل اتاق شدم و نشستم سحر راست میگه دستم داره تاول میزنه، خدایا با این اوضاع اصلا نمیتونم تو این سفر کمک کنم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
14.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ❤️ آرزوی بهشتیان خدمتگزاری امام زمان علیه السلام🌼🍃 🎙استاد افتخارزاده 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا این پست رو تا میتونید با لینک نشر دهید تا افراد زیادی با حضرت اشنا شن http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تا سحر بیاد داخل اتاق شدم و نشستم سحر راست میگه دستم داره تاول میزنه، خدایا با این اوضاع اصلا نمیتونم تو این سفر کمک کنم. تقریبا چند دقیقه ای از رفتن سحر میگذره، نگاهم روی دستم قفل شد‌، ما که طاقت سوزش یه سوختگی کوچیک رو نداریم، چطور میتونیم به این راحتی گناه کنیم و آتیش جهنم رو به جونمون بخریم. درسته که خدا ارحم الراحمینه و میبخشه ولی ما هم نباید از رحمانیت خدا سوء استفاده کنیم. صدای بیرون باعث شد از فکر بیرون بیام سحر همراه زینب وارد شد. زینب نگران دستم رو نگاهی کرد و گفت - زهرا جان، ببینم دستت رو، ای وااای دختر این که تاول زده، صبر کن برم ببینم تو وسایل های داداش پماد هست سریع از اتاق خارج شد، رو به سحر گفتم - چرا بهش گفتی؟ علی آقا که نفهمید؟ سحر نگاهی به در کرد و آروم گفت - من نمیخواستم بگم، رفتم آشپزخونه دنبال وسایل کمک های اولیه، اومد گیر داد زهرا کجاست چرا نمیاد غذا بخوره، منم مجبور شدم بگم، خیالت راحت اقاحمید و علی آقا نفهمیدن زینب همراه جعبه ی مخصوص کمک های اولیه وارد اتاق شد و روبروم نشست، در پماد رو باز کرد و گفت - دستت رو بده، بذار آروم روش بکشم. تحمل کردن دردش برام خیلی سخته، زینب با آرامش پماد رو به کل دستم مالید،چشم هام رو بسته بودم که گفت - صبر کن میدونم با حدیث چیکار کنم سریع چشم هام رو باز کردم و گفتم.. - زینب جان بیخیال شین، شاید عمدی نبوده. اگه بخوای بهش چیزی بگی لج میکنه و این سفر رو برا صدیقه خانم زهر میکنه! سحر پوفی کرد و گفت - زهرا توخیلی ساده ای!. - بحث سادگی نیست عزیز من، از روی بچگی یه کاری کرده. تازه امروز صدیقه خانم خیالش راحت شده از دست حدیث که سربه راه شده، بیخیالش شین تموم شه بره. فقط زینب جان لطفا کسی نفهمه زینب با شیطنت گفت - منطورت از کسی، داداشمه؟؟ بالاخره که میفهمه! الان اگه بریم پایین میبینه دستت رو. حق با زینبه، اما نباید بذارم اسمی از حدیث وسط باشه، چون باهام لج میشه. هر طور شده باید بهش نزدیک بشم و بفهمم اونی که پشت خطه کیه! - خب اگه هم بفهمن نگین کار حدیث بود، دوباره یه دعوای جدید درست میشه، منم اصلا حوصله بحث و جدل ندارم. الانم پاشین بریم پایین که شما هم بتونین تا اذان یه چیزی بخورین هر دو موافقت کردن و باهم به پایین رفتیم، همه مشغول خوردن سحری هستن و خدارو شکر کسی حواسش به ما نیست سه نفری با کمی فاصله از حدیث نشستیم، سعی کردم حواسم رو به جای دیگه بدم شاید بتونم سوزش دستم رو فراموش کنم. پمادی که زینب زد تا حدودی از التهابش کم کرد. به سختی غذام رو خوردم و بعداز اینکه نمازخونه خالی شد، حمید و علی آقا پرده رو کنار زدن تا بتونیم سریعتر سفره رو جمع کنیم. تا جایی که امکان داره باید از چشم این دونفر دور باشم، به آشپزخونه رفتم صدیقه خانم ته‌دیگ برنج که اضافه مونده بود رو داخل ظرفی گذاشت. نگاهش به دستم افتاد نزدیکتر اومد و گفت - الهی بمیرم برات این که تاول زده - چیز مهمی نیست نگران نباشین، فقط اگه کاری هست بگین من انجام بدم نمیخوام برم نماز خونه تا داداش حمید بفهمه! - دختر اگه تاولش بترکه باید با سرُم شستشو بدیم، و الا عفونت میکنه و بیشتر اذیت میشی - ان شاالله که چیزی نمیشه با صحبت های ما علی آقا وارد آشپزخونه شد سریع دستم رو داخل چادرم پنهون کردم، طوری که با چادرم تماس نداشته باشه تا پمادش نماله! 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 46 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 46- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَمْحَقُ الْحَسَنَاتِ وَ يُضَاعِفُ السَّيِّئَاتِ وَ يُعَجِّلُ النَّقِمَاتِ وَ يُغْضِبُكَ يَا رَبَّ السَّمَاوَاتِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند 46: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که حسنات را نابود و سیئات را دو چندان میکند، بدبختی ها را با شتاب به سوی انسان سوق داده و تو را، ای پروردگار آسمان ها، به غضب می آورد؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا