صلی الله علیکِ یا عقیله بنی هاشم یا حضرت زینب کبری ورحمت الله وبرکاته
هردم به آخرین سخنت گریه میکنم
یاد غروب و زخم تنت گریه میکنم
یکدم بیا ببین که فتادم زپا حسین
دائم به غصه ومحنتت گریه میکنم
پیراهنت به سینه گرفتم بیا ببین
بر خون روی پیرهنت گریه میکنم
یادم نمی رود که چه دیدم به قتلگاه
با یاد دست و پا زدنت گریه میکنم😭😭
در زیر آفتابم و یاد تن توأم
از طرز زیر و رو شدنت گریه میکنم😭😭😭
شد بوریا کفن به تن نعل خورده ات
هر لحظه من،بر آن کفنت گریه میکنم
کی میرود،زخاطر من مجلس شراب
بر چوب دشمن و دهنت گریه میکنم😭😭
سالروز شهادت جانسوز مظهر صبر و تقوا و عفاف، عقیلهی بنیهاشم، حضرت زینبکبری سلاماللهعلیها به محضر مقدّس قطب عالم امکان ،امامزمان عجّلاللهفرجهالشریف و همهی ارادتمندان آن حضرت تسلیت باد
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوا علي بنت المرتضي .. 🏴
AUD-20240127-WA0009.mp3
8.1M
**فوق شهید**
🔹آیا حضرت زینب سلام الله علیها شهید شدند؟
▪️عدم تحمل گروه آدمیان بر ذره ای از این مصیبت
▪️شهید کیست؟
▪️نشان صبوری ما
🎙دکتر محمد دولتی
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت343
تجدید وضو کردیم و موقع برگشتن پیش استاد ازچیزی که دیدم حالم بدتر شد، ازشانسم آقا مهدی با علی آقا هردو باهم با فاصله کنار استاد نشسته بودن.....
کاش زینب زودتر بهش بگه و الا یه سو تفاهم بزرگ پیش میاد، روبه سحر گفتم
- سحر، با علی آقا باهم اومدن، حالا چیکار کنم؟
این بار سحر درمونده تر از من گفت
- نمیدونم، چاره ای نیست بریم ببینیم خدا چی میخواد
با سرتأییدکردم و رفتم، اما چه رفتنی پاهام توان راه رفتن هم نداره تپش های قلبم بالا رفته و استرس تموم وجودم رو گرفته.
نمیدونم چرا کارهای من اینجوری میشه، کمی که نزدیکتر شدیم، علی آقا نگاهش که به من افتاد باتعجب نگاهم کرد.
هر دو سلام دادیم و جوابمون را دادن و کنار استاد نشستیم.
استاد با محبت نگاهم کرد و رو با پسرش گفت
- خب پسرم اینم از زهرا خانم، تا اذان هنوز وقت هست اینجا هم خلوته میتونی راحت صحبت هاتون رو بکنین.
زیر چشمی نگاهی به آقا مهدی که لبخند کجی گوشه ی لبش داشت، کردم.
سرش بالا آورد و نگاهم کرد. تمام حواسم به علی آقاست نه میتونم نگاهش کنم، نه میتونم تصور کنم الان درباره من چی فکر میکنه، آقا مهدی رو به علی آقا گفت:
- علی جان شرمنده تا تو زیارت کنی، منم کارم تموم میشه و باهم میریم اونجا که قرار بود بریم.
درمونده به علی آقا نگاه کردم، با اینکه فقط چند باری باهاش صحبت کردم اما به خوبی میتونم از چهره ش حال درونش رو حدس بزنم، اخم خیلی ریزی تو پیشونیش داشت و ناراحت بود با این وجود سعی میکرد خودش رو کنترل کنه.
لبخمد غمگینی زد و گفت
- باشه. من فعلا برم زیارت همونجا منتظرت میمونم، کارت تموم شد بیا اونجا که دیگه دوباره نیام اینور.
آقا مهدی باشه ای گفت و علی اقا قبل از اینکه بره نگاه دلخوری بهم کرد و از ما جدا شد و به سمت ضریح رفت.
حس میکنم بعد از رفتنش توان از پاهام رفت، ناراحت سرم رو پایین انداختم کاش اصلا به مامان میگفتم و قبول نمی کردم، اصلا دلم نمیخواد حرف بزنم. باصدای استاد به خودم اومدم
- زهرا جان، آقا مهدی منتظرشماست.
درمونده و کلافه نگاهی به سحر کردم، اونم حالش بدتر از منه، به هر حال سحر رفیق دوران کودکیمه، خیلی راحت میتونه حدس بزنه چه حالی دارم، از یه طرفم با حرف هایی که زینب بهش زده میدونه علی آقا چه حسی نسبت به من داره!
ازشون جداشدیم و بی میل دنبال آقا مهدی راه افتادم، گوشه ای که خلوت تر بود انتخاب کرد و قبل از نشستن اول به من تعارف کرد بعد خودش نشست
حالم اصلا خوب نیس با اینکه جسمم اینجاست ولی روحم پیش علی آقاست، خدا کنه زینب زود تر بهش زنگ بزنه و از این سوءتفاهم درش بیاره.
با صدای آقا مهدی به خودم اومدم
- زهرا خانم ممنون که اجازه دادین باهاتون صحبت کنم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، موهای مشکی که کمی به پشت شونه کرده بود و ریش کوتاه ومرتب و چشمانی که وقتی نگاهم می کرد برق خاصی داشت. درکل از قیافه وظاهرش اگه بگم هیچی کم نداره، تا اونجایی هم که استاد گفت خیلی معتقد و پسر با ایمانیه. ولی اینا برام مهم نیست، یه لحظه قیافه ی علی آقا یادم افتاد اشک تو چشم هام حلقه زد و نگاه از اقامهدی گرفتم.
نمیدونم چه حرفی بزنم، از شدت استرس فقط از زیر چادر دستم رو محکم مشت کردم طوری که حس میکنم ناخنم همین الان پوستم رو زخم میکنه.
به سختی جواب دادم
- خواهش میکنم، من در خدمتم
حس میکنم خودشم متوجه حال بدم شد ، نگران گفت
- حالتون خوبه؟ میخواین بعدا باهم صحبت کنیم
بهتره حالا که همه چیز خراب شده، حرف هاش رو بزنه و و همه چیز تموم بشه. آروم لب زدم
- من خوبم، چیزی نیست بفرمایید
زیر نگاهش اصلا نمیتونم تاب بیارم، حس میکنم تو زندانم، ادامه داد
👇👇👇👇👇👇👇👇
- راستش من از وقتی که مادر درباره شما و شخصیتتون باهام صحبت کردن، خیلی مشتاق بودم حضوری ببینمتون و باهاتون حرف بزنم.
خدارو شکر این توفیق امروز نصیبم شد و به لطف امام رضا علیه السلام الان درخدمتتون هستم.
نمیدونم استاد درباره من چی بهش گفته که اینجوری مشتاق دیدارمه، درحالی که خودم از اوضاعم خبر دارم و انچنان آش دهن سوزی نیستم.
- استاد نسبت به من لطف دارن.
- خواهش میکنم، شکسته نفسی نفرمایید، نمیدونم تا چه حد درباره م بهتون گفتن، بنده بیست و هشت سال سن دارم و الحمدلله پیش پدرم، تو مؤسسه ی منتظران ظهور فعالیت میکنم، هم به نوجوونا مهدویت درس میدم و هم معاونت مؤسسه به عهده ی منه.
به حرف هاش گوش می کردم و فقط با سر تایید می کردم، دلم میخواد هرچه سریعتر حرفاش تموم شه، خدایا خودت از حالم خبر داری یه فرشته ی نجاتی بفرس، من نمیخوام بدقول بشم. به حرمت خواهشِ مامان، نتونستم دلش رو بشکنم، پس توهم کمکم کن و نجاتم بده.
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت344
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
اصلا متوجه بقیه ی حرفاش نشدم،
- شما سوالی ندارید؟ چون فقط سکوت کردید و من دارم صحبت میکنم
برای اینکه بی احترامی نشه به ناچار پرسیدم
- داشتم به حرف هاتون فکر می کردم. در رابطه با همسر آینده تون دوست دارید چجوری باشه؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت
- من هرچیزی که مد نظرم بود همه رو شما دارین، گفتم که تواین مدت که شاگرد مادرم بودین و مسجد میرفتین، مادر درباره خصوصیات اخلاقی شما بهم گفتن.
من دوست دارم همسرم مثل یه رفیق برام باشه. توتمام سختیها همراه و همقدم با من باشه! خودمم اصلا اهل سختگیری نیستم و عقیده دارم که وقتی خانمی رو به عنوان شریک زندگیم انتخاب میکنم باید الگوی زندگیم امام علی علیه السلام باشه که فرمودن
"زن را به کارهایی که فراتر از تحملشه وادار نکنیم چون این جوری برای رعایت حال و راحتی خیال و دوام زیبایی اون بهتره، و خصوصا که فرمودن زن گلی خوشبوست و پیشکار نیست.۱
قربون امام علی علیه السلام برم که این قدر به فکر ماخانم هاست. ازشنیدن این حدیث ناخودآگاه لبخند روی لبم اومد و این لبخند از چشم آقا مهدی دور نموند، نمیخوام فکر کنه ازش خوشم اومد، سریع خودم رو جمع و جور کردم که گفت
- اهل بیت خیلی جاها طرفدار خانم هاهستن، به خاطر همین مادر درباره محبت به همسر خیلی باهام حرف زده و کاملا شخصیت خانم ها رو بهم توضیح داده و ازم خواسته حواسم به روحیه ی لطیف کسی که قراره در آینده همسرم بشه، باشم.
عذاب وجدان دارم کاش میتونستم همینجا جواب منفی بهش بدم و بگم که بیخودی امیدوار نشه.
-شما سوالی ندارید؟
کمی این پا و اون پاکردم و تو ذهنم دنبال سوال گشتم، اما چون تمرکز ندارم و فکرم خرابه هیچی به ذهنم نمیرسه. از یه طرفم من اصلا موافق حرف زدن نبودم، چون اگه واقعادلم پیش علی آقاست و بهش قول دادم میخوام پایبند باشم، پس بهتره سرسری یه جوابی بهش بدم
- راستش چون یهویی شد و الان من حضور ذهن ندارم، به خاطر همین سوالی به ذهنم نمیاد.
کمی سکوت کرد و بعدش گفت
-بله حق باشماست، اگه میخواین بمونه بعدا صحبت کنیم، نظرتون چیه
تو دلم جشن گرفتم که بالاخره میتونم از این فضا فرار کنم که سحر با عجله اومد، روبه آقا مهدی ببخشیدی گفت و با اشاره به من گفت
- زهرا جان یه لحظه میای؟
دیدن قیافه ی نگران سحر باعث شد خودمم نگران بشم. سریع بلند شدم و نزدیکش رفتم
- چی شده؟
- حمید زنگ زد گفت خانم جون یکم ناخوش احواله، هر چی هم به علی اقا زنگ میزنه جواب نمیده.
خدای من، حالا چیکار کنم. حتما علی آقا به خاطر کار من خیلی ناراحته که جواب نمیده، فکری به ذهنم رسید به ناچار به آقا مهدی گفتم
- شرمنده شما اطلاع دارید آقای محبی کجا هستن؟
آقا مهدی متعجب گفت
- اره چطور؟ مشکلی پیش اومده؟
- میشه لطف کنین بگین کجان؟ خانم جونم حالش بدشده، داداش هر چی زنگ میزنه بهشون جواب نمیده
استاد نزدیکمون شد و رو به پسرش گفت.
- پسرم سریع برو پیش علی اقا و جریان رو بهش بگو
آقامهدی قبول کرد که بره، نمیتونم دست روی دست بذارم، به قدری نگرانم که اصلا متوجه اوضاع الانم نیستم و ممکنه علی اقا بیشتر ناراحت بشه، ولی خانم جون مهم تر از هر چیزیه برام.
رو به استاد گفت
- منم همراهشون میرم.
استاد کمی تعلل کرد و بعد رو به من گفت
- نگران نباش دخترم، باشه پس صبر کن وسایلهامون رو برداریم همه باهم بریم
پشت سر آقا مهدی راه افتادیم دل تو دلم نیست. دلشوره امونم رو بریده...یا امام رضا خانم جونم... به خودت متوسل شدم ما مهمون شماییم و شما میزبان، نذار اتفاق بدی بیفته!
نگرانی کل وجودم رو گرفته، با قدم های تند پشت سر آقا مهدی راه افتادم، تا اینکه طبق قراری که داشتن علی آقا گوشه ای نشسته بود، از دور متوجه حال بدش میتونم بشم، قدم هام رو تند تر کردم و قبل از اینکه آقا مهدی برسه خودم رو سریع بهش رسوندم، با صدایی که نگرانیم توش موج میزد درمونده گفتم
- علی اقا
با شنیدن صدام برگشت و اول از دیدنم تعجب کرد، اما بعداز چند لحظه اخم ریزی کرد و دلخور گفت....
_____________________________________________
امام صادق(ع) فرمود: در نامه امیرالمؤمنین(ع) به امام حسن(ع) آمده است:
زن را به کارهایی که فراتر از تحمل او است وادار مکن که این گونه برای رعایت حال و راحتی خیال و دوام زیبایی او بهتر است، زیرا زن گلی خوشبو است و پیشکار نیست.
۱. کافی، ج5، ص510
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667