•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #نون_مهاجری
#قسمت343
تجدید وضو کردیم و موقع برگشتن پیش استاد ازچیزی که دیدم حالم بدتر شد، ازشانسم آقا مهدی با علی آقا هردو باهم با فاصله کنار استاد نشسته بودن.....
کاش زینب زودتر بهش بگه و الا یه سو تفاهم بزرگ پیش میاد، روبه سحر گفتم
- سحر، با علی آقا باهم اومدن، حالا چیکار کنم؟
این بار سحر درمونده تر از من گفت
- نمیدونم، چاره ای نیست بریم ببینیم خدا چی میخواد
با سرتأییدکردم و رفتم، اما چه رفتنی پاهام توان راه رفتن هم نداره تپش های قلبم بالا رفته و استرس تموم وجودم رو گرفته.
نمیدونم چرا کارهای من اینجوری میشه، کمی که نزدیکتر شدیم، علی آقا نگاهش که به من افتاد باتعجب نگاهم کرد.
هر دو سلام دادیم و جوابمون را دادن و کنار استاد نشستیم.
استاد با محبت نگاهم کرد و رو با پسرش گفت
- خب پسرم اینم از زهرا خانم، تا اذان هنوز وقت هست اینجا هم خلوته میتونی راحت صحبت هاتون رو بکنین.
زیر چشمی نگاهی به آقا مهدی که لبخند کجی گوشه ی لبش داشت، کردم.
سرش بالا آورد و نگاهم کرد. تمام حواسم به علی آقاست نه میتونم نگاهش کنم، نه میتونم تصور کنم الان درباره من چی فکر میکنه، آقا مهدی رو به علی آقا گفت:
- علی جان شرمنده تا تو زیارت کنی، منم کارم تموم میشه و باهم میریم اونجا که قرار بود بریم.
درمونده به علی آقا نگاه کردم، با اینکه فقط چند باری باهاش صحبت کردم اما به خوبی میتونم از چهره ش حال درونش رو حدس بزنم، اخم خیلی ریزی تو پیشونیش داشت و ناراحت بود با این وجود سعی میکرد خودش رو کنترل کنه.
لبخمد غمگینی زد و گفت
- باشه. من فعلا برم زیارت همونجا منتظرت میمونم، کارت تموم شد بیا اونجا که دیگه دوباره نیام اینور.
آقا مهدی باشه ای گفت و علی اقا قبل از اینکه بره نگاه دلخوری بهم کرد و از ما جدا شد و به سمت ضریح رفت.
حس میکنم بعد از رفتنش توان از پاهام رفت، ناراحت سرم رو پایین انداختم کاش اصلا به مامان میگفتم و قبول نمی کردم، اصلا دلم نمیخواد حرف بزنم. باصدای استاد به خودم اومدم
- زهرا جان، آقا مهدی منتظرشماست.
درمونده و کلافه نگاهی به سحر کردم، اونم حالش بدتر از منه، به هر حال سحر رفیق دوران کودکیمه، خیلی راحت میتونه حدس بزنه چه حالی دارم، از یه طرفم با حرف هایی که زینب بهش زده میدونه علی آقا چه حسی نسبت به من داره!
ازشون جداشدیم و بی میل دنبال آقا مهدی راه افتادم، گوشه ای که خلوت تر بود انتخاب کرد و قبل از نشستن اول به من تعارف کرد بعد خودش نشست
حالم اصلا خوب نیس با اینکه جسمم اینجاست ولی روحم پیش علی آقاست، خدا کنه زینب زود تر بهش زنگ بزنه و از این سوءتفاهم درش بیاره.
با صدای آقا مهدی به خودم اومدم
- زهرا خانم ممنون که اجازه دادین باهاتون صحبت کنم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، موهای مشکی که کمی به پشت شونه کرده بود و ریش کوتاه ومرتب و چشمانی که وقتی نگاهم می کرد برق خاصی داشت. درکل از قیافه وظاهرش اگه بگم هیچی کم نداره، تا اونجایی هم که استاد گفت خیلی معتقد و پسر با ایمانیه. ولی اینا برام مهم نیست، یه لحظه قیافه ی علی آقا یادم افتاد اشک تو چشم هام حلقه زد و نگاه از اقامهدی گرفتم.
نمیدونم چه حرفی بزنم، از شدت استرس فقط از زیر چادر دستم رو محکم مشت کردم طوری که حس میکنم ناخنم همین الان پوستم رو زخم میکنه.
به سختی جواب دادم
- خواهش میکنم، من در خدمتم
حس میکنم خودشم متوجه حال بدم شد ، نگران گفت
- حالتون خوبه؟ میخواین بعدا باهم صحبت کنیم
بهتره حالا که همه چیز خراب شده، حرف هاش رو بزنه و و همه چیز تموم بشه. آروم لب زدم
- من خوبم، چیزی نیست بفرمایید
زیر نگاهش اصلا نمیتونم تاب بیارم، حس میکنم تو زندانم، ادامه داد
👇👇👇👇👇👇👇👇
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت343
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
-خب بعدش چی شد؟
با خنده گفت
- هیچی میره مغازه ی دوستش، میگه هی دعا میکردم دوستم اونجا باشه بتونم ازش بخرم و بگم بعدا پولتو میارم.
خودت که میدونی خیلی جاها شیرالات جدید جدا نمیدن باید کامل بخری، اینم میره مغازه میبینه خدا جوابشو داده و دوستش اونجاست، اون قطعه رو بهش میده و میگه از این میخوام اونممیره تو انبار چند لحظه بعد برمیگرده و میبینه از همون قطعه ای که لازم داشتیم تو دستشه، به احمد میگه بیا این تو انبار بود به درد کسی نمیخوره چون بقیه ی قطعاتش نیست مال تو ببرش
با تعجب نگاهش میکردم که گفت
- خلاصه بدون اینکه احمد لب وا کنه و بگه پولتو بعدا میارم، شیر اب رو بهش میده و پولی ازش نمیگیره. برا همین همیشه میگه ادم اگه به خدا اعتماد داشته باشه خودش کاراشو جور میکنه
با سر حرفش رو تأیید کردم و یاد اتفاق زندگی خودم افتادم که خدا چقدر قشنگهمه چی رو جور کرد و مشکلات رو حل کرد.
غذا که اماده شد، چون تازه صبحانه خورده بودیم، زیرش رو خاموش کردیم. تخمه و چایی رو برداشتیم و با یه زیر انداز بیرون رفتیم.
علی و احمداقا کنار شالیزارها وایستاده بودن و
باهم حرف میزدن، محیا هم که کل لباساش رو خیس کرده بود، لیلاخانم از خونه یه دست لباس دیگه براش آورد و بعد از عوض کردنشون دیگه اجازه ی آب بازی نداد.
زیر انداز رو زیر درخت انداختیم، نشستیم و از هر دری حرف زدیم. احمداقا نزدیک شدو گفت که نهار رو اماده کنیم.
وارد خونه که شدیم چشمم به ساعت افتاد، چه زود ساعت دو شد، نهار رو خوردیم و وقتی ظرفارو شستیم ،به خاطر گرمی هوا دیگه بیرون نرفتیم و به اتاق رفتیم تا یکم دراز بکشیم.
چون اقا میخواست بره خونه و روی تختش بخوابه و اینجا نمیتونست راحت دراز بکشه ، احمداقا اونو به خونه برد و زود برگشت، نزدیک عصر چایی دم کردیم و داخل فلاکس ریختیم، احمداقا گفت
- میخوام ببرمتون یه جایی که خیلی باصفاست.
علی گفت
- بریم فقط زود برگردیم و بریم خونه، که فردا صبح بعد نماز ما باید حرکت کنیم
احمداقا اخمی کرد
- یعنی به این زودی از ما خسته شدین؟
علی با خنده جواب داد
- شما که این چند روز سنگتموم گذاشتی داداش، اینقدر خوش گذشته که دلمون نمیخواد برگردیم. ولی خب خودت میدونی باید زود برگردیم
دست روی شونه ش گذاشت و ادامه داد
- بالاخره هر اومدنی رفتنی هم داره، ان شاءالله این بار دیگه نوبت شماست که بیاین
ان شاءاللهی گفتن و همه سوار شدیم.
دوست داشتم ببینم مقصد بعدیمون کجاست، وارد یه جاده ی خاکی شدیم و کمی که جلوتر رفتیم وارد یه جاده ی فرعی دیگه شد و به سمت بالا رفت.
از مسیرمون فیلم گرفتم تا وقتی برگشتم مروری بر خاطراتم کنم
بالاخره بالای کوه رسیدیم و ماشین رو نگه داشت. چون هوا کم کم تاریک میشد سریع پیاده شدیم.
کنار علی ایستادم و نگاه کلی به اطرافم انداختم، واقعا جای باصفایی اومدیم.
یه امامزاده ی قدیمی که یه اتاقک خیلی کوچک با یه گنبد کوچک سبز رنگ بالا سرش داشت..
چند متر دور تر ازش یه چشمه ی کوچک بود که دورش سنگ چیده بودن و وسطش اب زلالی داشت و میشد ازش برا وضو گرفتن استفاده کرد.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞