eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - علی جان، تا شب خیلی مونده. تازه ساعت ده شده، اگه جمع راضی باشن من میگم اگه جای زیارتی و تفریحی خوب سراغ داری بریم اونجا عصر ساعت هفت به بعد بریم جمکران چطوره علی آقا حرف حمید رو تایید کرد. از حمید پرسیدم - داداش میگم درباره کلاس های مهدویت از استاد پرسیدی میاد یانه؟ - اره ولی گفت چون مشغله داره خانومش رو میفرسته، اونم مثل خودش استاده تو این مباحث. خوشحال از اینکه قراره کلاسها شروع بشه به سحر و زینب گفتم شماهم میاین دیگه؟ هردو تایید کردن و علی آقا گفت - منم با هیئت امنای مسجد هماهنگ میکنم که هفته ای یک جلسه تو یه ساعت مشخص خانما کلاس مهدویت داشته باشن. ازشون تشکر کردم وپیش بقیه برگشتیم. کنار مامان نشستم آروم پرسید - دستت خوب شده دخترم؟ - اره مامان نگران نباشین بابا با آقا سید و حاج آقای محبی درحال صحبت بودن که حمید گفت - نظرتون چیه حالا که عصر قراره بریم جمکران، الان بریم یه جای زیارتی اطراف قم؟ جمع موافقت کردن و علی آقا گفت - من قبلا یه امامزاده ای رفتم خیلی قشنگه، اسمش امامزاده نورعلیه! تو روستای کرمجگون میشه اگه موافقین بریم اونجا؟ بابا گفت - یادمه یه بار تو دوران جوونیم رفتم اون موقع درخت های اطرافش کوچیک بودن اما خیلی با صفاست همه آماده رفتن شدیم، من که به خاطر دستم نمیتونستم کمکی بکنم سعی کردم حداقل از وسایل سبک بردارم، هرچند بقیه مخالفت کردن و اجازه ندادن. خصوصا وقتی خواستم سبد رو بردادم چند باری برادر زینب تاکید کرد برندارم تا مچم بهتر شه. خجالت زده سر جاش گذاشتم و به ماشین تکیه دادم . بالاخره همه اماده ی رفتن شدیم. سوار ماشین شدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم. از اینکه اقای محبی اینقدر احساس مسئولیت دربرابر مریضش داره خوشحالم. ساعتم رو نگاه کردم، یک ساعتی میشه حرکت کردیم. تقریبا صدمتر جلوتر ماشین های زیادی پارک شده بود احتمالا همونجاست. حمید مابین ماشین علی اقا و آقا سید نگه داشت و پیاده شدیم. به سختی چادرم رو مرتب کردم و همراه بقیه وارد به طرف امامزاده حرکت کردم. خداروشکردرختان زیادی اطراف امازاده هست و این باعث خنک شدن هواشده. همراه سحر و زینب وارد امامزاده شدم و دست به سینه سلام کردم. نزدیک رفتم و شروع به دعا کردم، قطره های اشک مثل مروارید پشت سرهم میریخت روی روسریم. دورکعت نماز زیارت خوندم و همونجا یه گوشه کنار دیوار نشستم تا بقیه هم نماز بخونن سرم رو به دیوار تکیه دادم و شروع به گفتن ذکر کردم. با اشاره خانم جون، همه بیرون رفتیم. اقایون کنار یه درخت بزرگ وایستاده بودن، نزدیکشون شدیم. علی آقا گفت - یکی از دوستام اطراف اینجا باغ سرسبزی داره همه امکاناتش تکمیله، اگه موافقین یه زنگ بزنم ببینم خالیه بریم اونجا یانه جمع موافقت کردن و برادر زینب شماره دوستش رو گرفت و کمی دورتر از ما مشغول صحبت شدـ. بعداز چند دقیقه برگشت و گفت - از شانس ما خالیه گفت کلیدش رو زیر یکی سنگها قایم کردم نشونیش رو داد و گفت بریم اونجا. نیم ساعتی تو حیاط امامزاده نشستیم تا از فضای معنوی اونجا هم استفاده کنیم. کم کم آماده رفتن شدیم. با نظر جمع حمید و علی اقا از سوپر مارکتِ اطراف امامزاده، برای نهار چند تا جوجه و دوغ، به همراه ژل و ذغال و یه مقدار خوراکی خریدن و به سمت باغ حرکت کردیم. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 35هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مامان چادرش رو باز کرد و روی مبل گذاشت. با دیدن خانم جون که تو فکر بود نگران گفتم -خانم جون چیزی شده؟ با سؤالم، مامان و علی بهش نگاه کردن، خانم جون با ناراحتی گفت - نمیدونم حکمت این اتفاق چیه! دقیقا باید زمانی سعید بیاد که مهسا اینجاست. این پسره تازه حالش خوب شده بود ، خدا بخیر کنه! مامان گفت - میخواین به مریم زنگ بزنم بگم؟ - نه نمیخواد! پاشو توهم اماده شو بریم تنها نمون. به حاج رضام میگیم شام بیاد - اخه من بیام شاید حمید و سحر زود رسیدن، میخوام شام بذارم. - نگران نباش به اونام زنگ بزن بیان اونجا. مامان باشه ای گفت و بعد از تماس با بابا و حمید آماده شدیم و به سمت خونه ی خانم جون حرکت کردیم. تو مسیر فکرم به حرفای مهسا بود، کاش میشد ادم دوباره به عقب برگرده و جلوی اشتباهاتش رو بگیره! تو نگاه مهسا پشیمونی رو میدیدم اما هیچ جوری نمیشه کاری براشون کرد. شایدم من اشتباه میکنم و خدا خودش تقدیر دیگه ای رقم بزنه! تزافیک خیابون و بوق های ممتد راننده ها باعث شد از فکر بیرون بیام. نگاهی به بقیه کردم، هیچ‌کس حوصله حرف زدن نداره و انگار همه مثل من حالشون گرفته شده! بالاخره رسیدیم. علی ماشین رو نگه داشت، خانم جون کلیدش رو از کیف دستی کوچیکش دراورد و بهم داد - زهرا بیا در رو باز کن چشمی گفتم و از ماشین پیاده شدم، کلید رو داخل قفل چرخوندم و در رو باز کردم. خانم جون زودتر از همه وارد شد و پشت سرش مامان رفت. منتظر موندم علی ماشین رو قفل کنه و بیاد. هر دو وارد خونه شدیم، چادرم رو از سرم باز کردم و با دیدن مامان که با تلفن حرف میزد وارد خونه شدیم. سریع مانتو و روسریم رو باز کردم تا زودتر به طبقه ی بالا بریم. مامان تلفنش رو قطع کرد و قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم چند پیمانه برنج داخل سینی ریخت و همونطور که مشغول پاک کردنش بود رو بهم گفت - زهرا قبل از اینکه بالا برین، یه بسته چرخ کرده از فریزر بهم بده استانبولی بپزم. چشمی گفتم و کاری رو که میخواست انجام دادم. به همراه خانم جون و علی به طبقه ی بالا رفتیم، قبل از همه یه سری وسایل قدیمی مثل صندوقچه و ظروف مسی رو جمع کردیم و علی به زیر زمین برد. بقیه ی وسایلی هم که لازم نداشت به درخواست خانم جون به پسر حسن اقا که سمساری داشت علی زنگ زد و قرار شد تا دوساعت دیگه همه رو جمع کنیم بیاد ببره. چندتایی از وسایل قدیمی رو با اجازه خانم جون برداشتم تا خونه خودم ببرم. کارمون که تموم شد علی به خواست خانم‌جون قرار شد اب حوض رو کامل پر کنه، وقتی کامل پر شد، استینهاش رو بالا زد و لبه ی حوض ایستاد تا دست و صورتش رو بشوره! دوباره شیطنتم گل کرد و به سرم زد از پشت هلش بدم بیفته تو آب، پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و تو یه حرکت هلش دادم بیفته تو آب، اما هل دادن من همانا و گیر کردن پام به لبه حوض همانا! با سر رفتم تو حوض! چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌