•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت130
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
خانم رثایی مثل همسرشون، استاد فاضل خیلی قشنگ حرف میزدن، اما واقعا جای تأمل داره.
تمام حرفهاشون رو داخل دفتری که باخودم آورده بودم نوشتم، تا بتونم توخونه مرور کنم.
نگاهی به جمع ده نفره مون که با دقت به حرف های خانم رثایی گوش می کنن، کردم.
خانم رثایی مثل معلمی دلسوز، سؤالات رو با حوصله جواب دادن و در آخر با دعای فرج وصلوات کلاس رو پایان دادن.
بعد از رفتن استاد، دور هم نشستیم. خانم اسلامی روبه هممون گفت:
- بچه ها یه خبر خوب براتون دارم، اگه گفتین چیه؟
هر کسی یه نظری می داد، نگاه خانم اسلامی که بهم افتاد، گفت؟
- زهرا ساکتی؟ توهم یه نظری بده
به شوخی گفتم:
- الان هیچی به ذهنم نمیرسه! افت قند دارم ، اگه خوردنی چیزی داری اول بده تا ذهنم باز بشه
سحرو زینب هر دو همزمان از حرفم خنده شون گرفت.
سحر گفت
- کارد بخوره تو اون شکمت زهرا، کشتی مارو. مگه تازه نهار نخوردی
حق به جانب گفتم
- چرا خوردم ، ولی الان سه، چهار ساعت از روش گذشته. در ضمن برای سؤال خانم اسلامی نیاز به قند بیشتری دارم، چون هربار که میگه خبر خوش دارم بدون خیلی مهمه و مطمئنن بهترین خبره!
رو کردم به خانم اسلامی و گفتم:
- جان من زود بگو ببینم خبرت چیه؟
- صبر کن تو یخچال شیرینی داریم، چایی هم گذاشتم. استاد عجله داشت نتونستم بیارم. بذار بیارم بخورین، بعد بهتون بگم!
با لب های آویزون نشستم، خانم اسلامی چند تا شیرینی تو بشقاب گذاشته بود و با سینی چای نزدیکمون شد.
چاییهامون رو که خوردیم گفتم:
- خب بگو دیگه جون به لبمون کردی!
لبخند دندون نمایی زد و با شطنت یه نگاه به هممون کرد
- خب اول بگین ببینم الان چند شعبانه؟
همه گفتیم بیست و پنجم شعبان
- ماه بعد چه ماهیه؟
کلافه گفتم
- ماه رمضانه، خانم اسلامی بگو دیگه.
اینبار کمی بلند خندید و از این که اذیتمون می کرد لذت میبرد، یه لحظه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد و از هیجان چشم هام رو گرد کردم و گفتم
- خانم اسلامی نکنه ....
نذاشت حرفم تموم شه انگشت اشاره شو طرفم گرفت و گفت
- فکر کنم گرفتی چی میخوام بگم
بقیه که هنوز دوزاریشون نیفتاده بود با خوشحالی من به فکر رفتن، خانم اسلامی با خوشحالی ادامه داد
- بچه هااااا....قرار شده نیمه دوم ماه رمضان، از پانزدهم تا بیست و پنجم ماه رمضان، اردوی مشهد بریم
دقیقا همونی بود که فکرش رو میکردم.با شنیدن این خبر همهمه ای به پاشد ، همه مشغول صحبت شدن. چقدر دلم برا امام رضا تنگ شده، دست سحر رو گرفتم وگفتم
- وااااای سحر نمیدونی چقدر دلم میخواست برم مشهد، این سری حمید هم میگیم بیادباهم بریم
- اره خدا کنه فقط جور شه بریم، دوست دارم برم پابوس آقا.
- خداکریمه ، نگران نباش جور میشه.
روبه زینب گفتم
- زینب شماهم میاین؟
- نمیدونم، باید با مامان و بابا صحبت کنم
روبه خانم اسلامی گفتم
- خانم اسلامی حالا چطور یهویی تصمیم گرفتین آخه من مسئول فرهنگی و اردو هستم چرا آخر از همه فهمیدم؟
- راستش قرار بود به خاطر زحماتی که تواین مدت کشیدین، یه اردوی تفریحی بذاریم که سورپرایز بشین. آقای محبی دیروز بامن صحبت کردن و قضیه رو گفتن، میخواستن دیروز با خودت تماس بگیرن و در جریان بذارن. از اونجایی که میدونستم چقدر این سفر رو دوست داری، ازشون خواهش کردم خودم اولین نفری باشم که میگم.
نگاهی به زینب کردم و گفتم
- زینب خانم دیگه جور شد نگران نباش، اصل کاری برادرتونه که برنامه این سفر رو ریخته.
لبخندی زد و روبه خانم اسلامی گفتم
- حالا قراره فقط بچه های مسئول برن؟
- نه...خوبیش اینه که خانوادگیه.
قراره از طرف خود مسجد ببرن، احتمالا امشب یا فردا بعداز نماز مغرب وعشا اعلام شه.
🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani °∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت130
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
وارد تالار که شدیم، نرگس رو دیدم که از بالای پله ها پایین میومد، با دیدنش که پیراهن سفید عروسکی پوشیده بود و موهاش رو روی شونه هاش پخش کرده بود لبخندی زدم و سلام دادم
- سلام زنداداش، همش منتظر شما بودم خوشگل شدم؟
- اره عزیزم خیلی خوشگل شدی! ببینم مهمونا زیادن؟
- نه فعلا خودمونیم، ابجی زینب و اقا محمد رفتن بالا دارن عکس میگیرن
لپش رو کشیدم و بوسش کردم
- ان شاءالله قسمت خودت بشه خوشگل خانم
از حرفم لپاش سرخ شد و با سحر به اتاقی که مخصوص تعویض لباس بود رفتیم، با دیدن خاله مریم و مامان به سمتشون رفتیم و سلام دادیم، همگی به سمت سالن اصلی رفتیم، چادرامون رو برداشتیم که موقع اومدن اقا محمد بتونیم حجاب بگیریم، بالاخره اقا محمد رفت و پیش زینب رفتم. به محض دیدنش محکم بغلش کردم
- الهی.....مبارکه عروس خانممممم! چه ماه شدی!
- ممنون عزیزم! چقدر دیر اومدین
- ماشین علی اقا خراب شده بود، دیر اومد دنبالمون
سحر هم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و کنارش نشستیم
- از بچه ها چرا نیومدن؟
زینب همونطور که تور لباس عروسش رو مرتب میکرد گفت
- به همشون گفتم، قراره بیان. حالا زوده دیگه از ساعت هفتِ مراسم! ان شاءالله میان.
زیر لب ان شاءاللهی گفتم و کمی که صحبت کردیم، گفت
- زهرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه، کاش امروز ختم بخیر بشه
اخم ریزی کردم
- معلومه که ختم بخیر میشه دختر، استرس نداشته باش بابا، امشب بهترین شب عمرته خوش باش عزیزم!
با گفتن این حرفم کمی اروم گرفت، تقریبا یه ربعی نشسته بودیم که صدای آهنگ فضای تالار رو پر کرد، متعجب به زینب نگاه کردیم، زینب با نگرانی گفت
- دیدی گفتم نگرانم، اصلا از صبح استرس داشتم، میدونم کار کیه!
چند نفری از خانما وسط سالن ریختن و مشغول رقص شدن، دلم به حال زینب سوخت. عصبی بلند شد که بره دستش رو گرفتم
- زینب یه لحظه صبر کن، زشته من خودم میرم ببینم کی اهنگو زده، تو بشین. مثلا عروسی اخه!
اشک تو چشمهاش حلقه زد و با بغض گفت
- عروسی بخوره تو سرم! زهرا من نمیخواستم پای گناه به مجلس عروسیم باز بشه!
-باشه تو بشین من میرم باهاشون حرف میزنم.
به سحر اشاره کردم نذاره بیاد و ارومش کنه. چون میدونم با این وضعیت روحی که داره ممکنه یه دعوای بزرگ بینشون بشه، از فرصت پیش اومده استفاده کردم و سریع به سمت خانمی که مسئول پخش اهنگ بود رفتم و گفتم
- سلام ببخشین خانم کی گفت اهنگ بذارین؟
خواست جوابی بده که صدایی از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم
- من گفتم!
یاد قیافه ی نگران زینب و استرسی که این مدت بهش وارد شده، سعی کردم به خودم مسلط بشم و با ارامش حرف بزنم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞