eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از حرف علی آقا تعجب کردم ولی چشمم به دهن دکتر بود ببینم چی میگه. حمید هم حرف علی اقا رو تایید کرد و دکتر دوباره پرونده رو مرور کرد، نفس عمیقی کشید و گفت - علی جان، خودت که میدونی استرس و هیجان براشون اصلا خوب نیست ولی... ولی من بهت اعتماد دارم، میدونم که تو از پسش برمیای، فقط داروهاشون رو حتما باید به موقع بخورن واینکه استراحت کافی داشته باشن چشم هام برقی زد و دست سحر رو گرفتم. همه خوشحال شدن و بعد از رفتن دکتر، حمید روبه علی آقا گفت - داداش ، خودم برات جبران میکنم، زهرا واقعا به این سفر نیاز داره. حمید وبابا به همراه برادر زینب از اتاق رفتن، تا کارهای ترخیص رو انجام بدن. مامان وسایلهام رو جمع کردو به کمک سحر، لباس هام رو عوض کردم و از روی تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون رفتیم. بابا وعلی آقا تو سالن باهم صحبت میکردن، نزدیکشون شدیم و مامان گفت - پس حمید کو؟ بابا جواب داد - رفت ماشین رو بیاره جلوی در. علی آقا هم لباس هاش رو عوض کرده بود و به همراه بقیه به طرف خروجی بیمارستان راه افتادیم. جلوی در برادر زینب، بعداز یادآوری توصیه های دکتر، از ما خداحافظی کرد و رفت. سوار ماشین شدیم طولی نکشید به‌کوچمون رسیدیم و حمید ماشین رو جلوی در خونه پارک کرد،به درِ نیمه باز خونه نگاه کردم، روبه مامان گفتم - مهمون داریم؟ مامان با محبت نگاهم کرد و گفت - اره مادر خاله ت و خانم محبی و دختراش خونه ما هستن، اون بنده های خدا هم نگران بودن. با اینکه خودم میتونم به تنهایی راه برم و تسلط روی راه رفتن دارم، اما مامان نگرانه و برای پیاده شدن زیر دستم رو گرفت. چیزی بهش نگفتم تا ناراحتش نکنم، بدنم رو کمی بهش تکیه دادم تا دلگرمش کنم. خانم جون جلوی در ورودی منتظرم بود. با دیدنش دست تکون دادم، دست هاش رو بلند کرد و خدارو شکری گفت. خاله اسپند دود کرده بود، دعا خوند و دور سرم دونه های اسپند رو چرخوند و روی منقل ریخت. - الهی،دورت بگردم عزیزم، خدایا هزار مرتبه شکرت. - ممنون خاله جون. مامانِ زینب جلوتر اومد و بغلم کرد - دخترم حالت خوبه؟دیشب که علی گفت حالت بد شده و شب میمونه بیمارستان، تا صبح فکرم خراب بود، زینبم تا صبح نخوابیده چندباری زنگ زد از علی حالت رو پرسید. زینب رو بغل کردم و بابت این همه محبتشون تشکر کردم. - دختر نمیگی دل نگرونت میشیم، چیکار کردی با خودت؟ خانم جون به جای من گفت - خدارو شکر که حالش الان خوبه، بفرمایین داخل. خاله ازقبل برام تشک انداخته بود چادرم رو درآوردم و دراز کشیدم. حمید وبابا یا اللهی گفتن و وارد شدن، تقریبا نیم ساعتی میشه که اومدیم، خانم محبی به همراه دختراش خداحافظی کردن ورفتن. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حمید در رو بست، نزدیک سحر شدم و پرسیدم - خب چی شد؟ دکتر چی گفت دستم رو گرفت و گفت - زهرا...حدست درست بود ازهیجان جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم. حمید نزدیکمون شد و همونطور که داروهای سحر دستش بود گفت - زهرا... بریم تو بعدا حرف میزنین، سحر ضعف داره باید زودتر شام بخوره استراحت کنه لبخند شیطونی زدم و گفتم - از من که نمیتونی پنهون کنی، داداش گلم باباشدنت مبارک حمید با خنده دستی به پشت گردنش کشید و نگاه محبت امیزی به سحر کرد - شیرین زبونی نکن، برو زود سفره رو بنداز ماهم الان میایم با خنده چشمی گفتم و داروها و کیف سحر رو گرفتم و زودتر از اونا وارد خونه شدم. خودمو به مامان رسوندم و خبر بارداری سحر رو بهش دادم. چشماش برقی زد و خدا رو شکر کرد. سحر وارد شد و پشت سرش حمید داخل اومد، سلام دادن و مامان به خاطر اینکه سحر پیش بابا خجالت نکشه چیزی نگفت و به روش نیاوردو منتظر یه فرصت مناسب شد. شام سحر و حمید رو بهشون دادم و بلافاصله بعد از خوردن غذاشون شب بخیری گفتن و به طبقه ی بالا رفتن. نگاهم به بابا که به خاطر خستگی زیاد همونجا کنار پشتی خوابش برده بود افتاد، الهی دورش بگردم چقدر خسته شده، به خاطر خستگیش دلم نیومد بیدارش کنم، دوتا چایی برا خودم و مامان ریختم و کمی هم تخمه تو بشقاب ریختم و کنارمامان نشستم. - اصلا از صبح به دلم برات شده بود سحر حامله س مامان با خنده گفت - از دست تو! بعد این خیلی باید حواسمون به سحر باشه، ماه های اول نباید کار سنگین انجام بده - چشم مامان، واااای نمیدونی چه ذوقی دارم دوست دارم خیلی زود بگذره و این فسقلی به دنیا بیاد مامان ان شاءاللهی گفت و ادامه داد - زهرا من میگم به علی اقا بگیم از هفته بعد با ماشینش وسایل کوچک رو ببریم کم کم بچینیم، وسایل بزرگم خودشون ماشین میگیرن! - باشه هر طور شما صلاح میدونین، هر موقع دیدمش بهش میگم تخمه و چایی رو که خوردم شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم. خدایا شکرت امیدوارم این بچه با خودش خیر و برکت بیاره. وضو گرفتم و دورکعت نماز برای سلامتی امام زمان خوندم. زیارت ال یاسین رو که خوندم جانمازم رو‌جمع کردم و همونجا روی میز گذاشتم. با اینکه زیاد کار کردم اما خبر بارداری سحر، خواب رو به چشمام حروم کرده! به قفسه ی کتابها نگاهی کردم، چشمم به دعای نور و معراج افتاد، یادش بخیر مجرد بودم هر روز میخوندمش، اون موقع ها هربار این دعا رو میخوندم واقعا خیر و برکتش رو تو زندگیمون میدیدم. روی تخت نشستم و شروع به خوندن دعا کردم، کتاب مکیال المکارم رو برداشتم و کمی مطالعه کردم. کم کم چشمهام سنگین شدخمیازه ای کشیدم و کتاب رو سر جاش گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و یه سقف خیره شدم، کمتر از دوماه به عروسیمون مونده، باید وسایلای اینجا رو جمع کنم و اماده ی عروسی بشیم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌