•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت184
- ان شاالله این سفر بهترین سفرمون باشه، خیلی خوشحالم همراه ما هستین
- ان شاالله، به امید خدا
تقریبا یک ساعتی کنار صدیقه خانم نشستم، زینب صدام کرد
- زهرا میشه یه لحظه بیای
بلند شدم و کنار زینب که به پشتی مسجد تکیه داده بود نشستم
- جانم، کاری داشتی؟
- میگم... زهرا امشب قراره آقا محمد و خانواده ش بیان برای صحبت های نهایی... بعد فردا اگه خدا بخواد بریم آزمایش بدیم
- خب!
- میدونی خیلی استرس دارم، اینکه... نکنه جواب آزمایشمون منفی باشه
لبخندی از روی محبت به این همه نگرانیش زدم
- بیخودی نگرانی، الان همه چی راه چاره داره، تا الانش که خوب پیش رفته ان شاالله بقیه شم خوب پیش میره!
- ان شاالله، باور کن خواهر بزرگ که ندارم، با علی هم با اینکه خیلی صمیمی هستیم و همیشه کمک حالم بوده نمیتونم حرف بزنم. ولی با تو راحتم یکم دلگرمم کن این استرس هام کم شه.
- اول بگو ببینم...نکنه خودتم آقا محمد رو ازقبل دوست داستی؟
لبخند دندون نمایی زد
-راستش خب ازش خوشم میومد ولی زمانی که بحث خواستگاری پیش اومد یه حس خاصی نسبت بهش پیدا کردم. چندباری که قبلا اومده بود خونمون، همش با خودم میگفتم دوستای علی همشون مثل خودشن،با محبت و مؤمن، رفتارهاش رو که با مادر و خواهرش میدیدم تو دلم میگفتم کاش همسر منم یه همچین آدمی باشه. کسی که به خواهر و مادرش احترام میذاره و محبت میکنه، معلومه به همسرشم احترام میذاره. از خدا که پنهون نیست از توچه پنهون، یه لحظه تو دلم دعا کردم کاش اقا محمد همسرم شه، باورم نمیشه دعام مستجاب شد. اما الان نگرانم فقط خدا خدا میکنم فردا زود برسه جواب آزمایش رو بگیریم تاخیالم راحت شه.
دستش رو گرفتم و گفتم
- مگه خودت نمیگی تو دلت دعا کردی، خب خدا هم جوابت رو داده دیگه. ببین عزیز از خدا بخواه هر چی که به صلاحته برات رقم بزنه. خیلی وقتا ما روی یه چیزی پافشاری میکنیم که به ضررمونه، بعضی وقتا هم خدا یه نعمتی رو بهمون میده همش میگیم، چرا اینو داد کاش نمیداد وفلان، ولی توآینده متوجه میشیم خیر و صلاحمون بوده. یادمه یکی از دوستام میگفت خیلی استرش داشتم و نگران بودم که نکنه با این شخص خوشبخت نشم یا نکنه جور نشه، همون لحظه گفتم بذار از استادم بپرسم ببینم این نگرانیا ازچیه، ولی قبل اینکه برم سؤالم رو بکنم یه لحظه تو دلم گفتم همه ی این نگرانیا از شیطانه، کسی که باخدا هست دلش آرومه. پس این فکرای بیخودی از طرف خدا نمیتونه باشه چون خدا منبع آرامشه. خودشم میخندید میگفت همین که گفتم همه نگرانیا از شیطانه و هرچی خدا بخواد همون میشه، دلم آروم شد دیگه خبری از نگزانی نبود. شیطان خیلی تلاش میکنه که ازدواج صورت نگیره، فکرای بیخود میندازه تو دل آدم، ولی وقتی به سرچشمه ی آرامش وصل باشی همه چی درست میشه
- ان شاالله، توهم دعا کن دلت پاکه
خندیدم وگفتم
- اره اتفافا دیشب دلم رو با وایتکس شستم پاک پاکه!
خندید و یه لحظه تو چشم هام عمیق نگاه کرد
- زهرا، میخوام یه سؤال بپرسم
- تو دوتا بپرس
- خودت تا حالا به ازدواج فکر کردی بعد از اون قضیه ی پسرخاله ت؟
با اینکه کمی جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم وبا خنده گفتم
- چی بگم، بعد اون قضیه دلم نمیخواد به چیزی فکر کنم. از بس تو این چند ماه فشار اومد بهم، وقتی اسم ازدواج میاد تنم میلرزه.
- خب همیشه که اینجوری نمیشه، اگه...اگه کسی دوسِت داشته باشه و پسر خیلی خوبی هم باشه، بهش چه جوابی میدی؟میخوام بدونم حداقل به پیشنهادش فکر میکنی؟
کمی با خودم فکر کردم
- ببین همه تو حرف خیلی از دوست داشتن وعلاقه حرف میزنن، مهم عمل کردنه. دیگه به همین راحتی نمیتونم دوست داشتن کسی رو باور کنم. تصمیم گرفتم فعلا به هیچ کسی فکر نکنم و کارم رو بسپرم دست خدا...
- ولی همه مثل هم نیستن زهرا، درسته پسرخاله ت در حقت نامردی کرد، اما دلیل نمیشه تو همه رو با یه چشم ببینی. به عنوان مثال، اگه من بهت بگم یکی دوسِت داره ولی نمیتونه بهت ابراز کنه چیکار میکنی؟
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت184
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از صبح که بیدار شدم با عجله کارامو کردم تا الان، نزدیک عصر حمید ریسه هایی که به حیاط زده بودن رو به برق وصل کرد . ریسه ها از لابلای درخت هارد شده بودوزیبایی خاصی به فضای حیاط داده بود.
به همراه سحر به حیاط رفتم و همه جا رو با ذوق نگاه میکردم.
چند تقه به در حیاط خورد، چادر سرم کردم و وقتی باز کردم دیدم علی جعبه های میوه رو از پشت ماشین جلوی در گذاشته، به حمید خبر دادم و برای کمک اومد.
جعبه های شیرینی رو از روی صندلی پشت برداشتم و به داخل بردم.
تمام وسایل رو که به خونه بردیم به همراه علی به کوچه رفتم، هوا کم کم تاریک میشد، با دیدن بچه های همسایه ها که به خاطر چراغونی شدن کوچه با خوشحالی بازی میکردن، خندیدم و گفتم
- یادش بخیر، یاد عروسی دایی مرتضی افتادم، چقدر ذوق داشتم.
علی خندید و جواب داد
- دوران خوش بچگی با بقیه دوران ها فرق داره! همیشه منتظر بودیم مراسمی بشه و کوچه رو تزیین کنن، من و دوستام تا یه جشنی میشد صبح از خونه میزدیم بیرون تا شب!
- چه زود بزرگ شدیم، وقتی نرگس رو میبینم یاد بچگی خودم میفتم منم مثل اون شلوغ بودم.
میگم...باورت میشه فردا این موقع هر دو خونه پر مهمونه! دیگه باید از این کوچه و خونه ها خداحافظی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون!
با محبت نگاهم کرد
- اره...از فردا تو میشی خانم خونه م و هربار با خستگی میام روی ماهتو میبینم.
از حرفاش دلم قنج رفت، لبخندی زدم و با سر تأیید کردم، نرگس موقع بازی با دوستش زمین خورد، سریع به سمتش رفتیم.
کمکش کردم بلند شه. شلوارش رو که خاکی شده بود پاک کردم و با گریه گفت
- مامان حسابمو میرسه!
متعجب به هم نگاه کردیم
- چرا؟
- اخه شلوار تازه م رو پوشیده بودم، چند بار گفت نپوش، گوش نکردم. الان ببینه کثیفش کردم دعوام میکنه
هر دو خندیدیم و علی گفت
- نگران نباش، بیا باهم بریم نمیذارم چیزی بگه، ولی بعد این حواست باشه به حرف بزرگترت گوش کن.
دستش رو گرفت و وارد خونشون شدیم. چراغونی داخل حیاط اینجا هم مثل حیاط ما همه جارو قشنگ کرده! از نرگس خواستم کنار حوض بشینه، علی دستمالی بهم داد و بعد از پاک کردن شلوار نرگس کمی پیش اونا نشستم و کمک کردم. خداروشکر دیشب هر دو خونه رو رو تزیین کردیم و کار زیادی نداریم.
به خونه برگشتم و تا اخر شب تمام کارهارو تموم کردیم. مامان و بابا هر از گاهی باهم حرف میزدن، وقتی من پیششون میرفتم ساکت میشدن، انگار اونا هم مثل من دلشون گرفته!
خاله تا اخر شب پیشمون بود و کمکمون میکرد، چون مراسم تو خونه برگزار میشه مبلهارو جابجا کردیم و همه چیز اماده ی مراسم شد.
به خاطر اینکه صبح زود باید میرفتم ارایشگاه، بعد از رفتن خانواده خاله شب بخیر گفتم و زود خوابیدم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞