eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - جانم کاری داری؟ کمی به اطرافش نگاه کرد و از زیر چادرش یه پرس غذا بیرون آورد، چشم هام گرد شد و با تعجب گفتم - این دیگه چیه زینب؟ سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه و جدی به نظر برسه با کمی تعلل گفت - علی پیام زد برم حیاط، گفت اینو بدم به تو، چون میدونه روزه نیستی و باید داروهات رو بخوری، بهم داد و گفت چون بقیه روزه هستن و احتمالش هست مقید باشی، اینو تو آشپزخونه بخور از شنیدن این حرف سرم داغ کردو جواب دادم - ولی من که از ایشون نخواستم، چرا به زحمت افتادن. خودم از خونه اومدنی دوتا لقمه نون و پنیر درست کرده بودم، توکیفمه. اگه باور نمی کنی بریم نگاه کن. به شوخی اخم کرد و هولم داد به طرف آشپزخونه - بیا برو ببینم، به حرف دکترت گوش کن. اگه با معده ی خالی داروهات رو بخوری برات ضرر داره، در ضمن برا اینکه راحت از گلوت پایین بره گفت بگم اقا حمید گفته نهار نخوردی، مامانتم نگران بوده برا همین میخواسته غذا بیاره که علی نذاشته. اگه نخورم مطمئنن ناراحت میشن - بگیر دیگه دستم درد گرفت لبخندی به خاطر این همه محبتشون زدم و غذارو گرفتم - نمیدونم چطور تشکر کنم، واقعا شرمنده م کردین. - دشمن امام علی علیه السلام شرمنده شه تو چرا! برو زود بخور تا کسی نیومده به آشپزخونه رفتم و ظرف آلومینیومی غذارو روی کابینت گذاشتم، از داخل کابینت قاشق برداشتم. در غذارو باز کردم و بادیدن غذا که چنچه بود تعجب کردم، لبخندی روی لبم اومد، از کجا میدونستن چنجه دوست دارم، ولی غذای گرونی رو انتخاب کرده. بسم اللهی گفتم و تا کسی متوجه نشده غذارو خوردم. صدای پا اومد سریع خواستم جمع کنم که بادیدن سحر دهنم رو تمیز کردم. خندید و گفت - به به، تنها تنها؟ خجالت زده گفتم - توفیق اجباری بود خندید و مشکوک نگاهم کرد - خدا از این توفیقا زیاد بده، نوش جونت عزیزم، کیفت رو آوردم داروهات رو بخوری تشکری کردم، داروها رو از کیفم درآوردم و با یه لیوان آب خوردم. ظرف غذارو داخل سطل آشغال انداختم و خداروشکری گفتم. راسته که خدا خودش روزی بنده ش رو میرسونه سحر نزدیکم شد و به کابینت تکیه داد نگاهش کردم وگفتم - از کجا فهمیدی اینجام - از زینب پرسیدم اون گفت - خیلی خجالت کشیدم سحر، بنده خدا داداش زینب خیلی به زحمت افتاده، رفته چنجه خریده. کاش خود داداش حمید میخرید اینجوری کمتر خجالت میکشیدم - پس همونه تنهایی اومدی خوردی، دلم چنجه خواست - دیگه بیشتر از این شرمنده م نکن، به زور از گلوم پایین رفت - معلومه عزیزم به زور از گلوت پایین رفته، تا من بیام همه رو خوردی تموم کردی با مشت به بازوش زدم و خندیدم - من که نگفته بودم بخره، درضمن تو که میدونی مجبورم به خاطر قرصا بخورم، ولی باید هزینش رو بدم، اون که ضامن من نیست! - اون برا دل خودش خریده، فکر نکنم پولشو بگیره حرفش رو‌نشنیده گرفتم و چینی به پیشونیم دادم - یعنی چی برا دل خودش؟ در حالی که میخندیددستپاچه گفت - خب...منظورم اینه حتما دیده تو روزه نیستی گفته تو ماه رمضان کار خیری بکنه. حالا چرا اینقدر گیر میدی بیا بریم الان صدای بچه ها در میاد که کجا غیبت زده 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خودمم دلتنگ میشم مامان، من به اینجا عادت کردم، از اینکه صبحا شمارو نمیبینم دلم میگیره لبخندی روی لباش نشست - همه چی درست میشه و عادت میکنی. خواستم سفره رو جمع کنم که گفت - تو نمیخواد جمع کنی، خودم جمع میکنم. باشه ای گفتم و به اتاق برگشتم. نیم ساعتی به اومدن علی مونده بود، سریع دوش گرفتم و منتظرش شدم. نزدیک ساعت هشت اومدوبعد از خداحافظی به سمت ارایشگاه رفتیم، بعد از پیاده کردنم خداحافظی کرد و رفت. وارد که شدم دیدم هدی جون و شاگرداش مشغول خوردن صبحانه هستن، با دیدنم سلام دادن و سریع بساط صبحانه شون رو جمع کردن. قبل از اینکه کارشو شروع کنه تجدید وضو کردم و روی صندلی نشستم. سه ساعتی روی صندلی نشسته بودم، از شدت کمر درد نمیتونستم تکون بخورم، بالاخره دست از کار کشید و گفت - میخوای یکم پاشو راه برو، تا ارایش صورتت رو شروع کنم از خدا خواسته پاشدم و شروع به قدم زدن کردم. کمی که بهتر شدم دوباره نشستم و به کارش ادامه داد، اگه با من بود همون ارایش و شینیون ساده رو انتخاب میکردم، نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای اذان از مسجد محله بلند شد، دلم پرکشید سمت خدا، دلم میخواد زودتر تموم شه تا نمازم رو بخونم. نیم ساعتی بعد از اذان علی برام نهار آورد و رفت. چون صبح زود صبحانه م رو خورده بودم خیلی ضعف کردم، به بقیه هم تعارف کردم و بعد از خوردن نهار دوباره به کارش ادامه داد. - خب کارم تموم شد، پاشو ببین این خوشگل خانم رو میشناسی! چشمهام رو باز کردم و به شخص روبروم تو اینه نگاه کردم، اصلا باورم نمیشه این خودمم! لبخندم هر لحظه پهن تر میشد، دوست دارم هر چه زودتر علی بیاد. یاد نمازم افتادم، چادر نمازم رو که اورده بودم سرم کردم وزیر نگاه متعجب شاگردای هدی جون، تو اتاق مخصوص پرو نمازم رو خوندم. نماز که تموم شد برای عاقبت بخیریمون دعا کردم و از خدا خواستم حالا که مسئولیت یه زندگی روی گردنم میفته بتونم به خوبی از پسش بربیام. به کمک هدی جون لباس عروس رو تنم کردم،شلوارم رو پوشیدم و با دوربینی که از زینب گرفته بودم ، یکی از شاگرا چندتایی ازم عکس گرفت. دل تو دلم نبود، با علی تماس گرفتم که بیاد دنبالم، به خاطر اومدن علی همگی حجاب گرفتن. تو اینه مشغول تماشای خودم بودم که دستی روی شونه م قرار گرفت، برگشتم و با دیدن علی تو کت و شلوار مشکی لبخند عمیقی زدم و قربون صدقه ش رفتم، دسته گل عروس رو به سمتم گرفت - چه خوشگل شدی خانمی! ازش گرفتم و تو چشمهاش نگاه کردم - چشماتون خوشگل میبینه اقای خوشتیپم! فیلمبرداری که همراه علی بود از تمام لحظات فیلم گرفت در اخر علی پیشونیم رو بوسید و تور رو روی صورتم کشید. شنل و چادر رو روی سرم انداخت و بعد از خداحافظی دستم رو گرفت و کمکم کرد به سمت ماشین اقا محسن که برای عروسی گل ارایی شده بود بریم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌