•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت193
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- سهیل جان خود اهل بیت گفتن نباید سوءظن به بنده خدا داشته باشیم باید هفتاد دلیل بیاری برای رفع سوظن!
سهیل نگاهی به خانم جون کرد و گفت
- حرفتونو قبول دارم ولی منم بیخودی نمیگم خودم با چشم های خودم دیدم
حاج احمد توفکر بود رو به خاله گفت
- اینجوری نمیشه، حرف های خانم جون هم باعث شد نگران شم، باید از کار این دختره سر دربیاریم. از وقتی نامزد شدن، هربار به بهانه های مختلف از سعید پول گرفته. نزدیک بیست،سی میلیون پس انداز داشت. اونروز پول لازم شدم برا یه کاری به سعید گفتم داری این چک رو پاس کنیم گفت هیچی ندارم، هرچی گفتم چیکارش کردی جوابی نداد آخرشم که خودت دیدی به خاطر جواهرات مهسا، همه ی پول های خودش رو داده، نزول هم گرفته بود و کلی دردسر درست کرد برامون. الانم که ماشین رو به نام مهسا زده، هیچ کاری هم از دستمون برنمیاد.
حمید درجوابش گفت
- میتونین یه مدت مهسا رو زیر نظر بگیرین، اگه واقعا حرف سهیل درست باشه، احتمالش هست فقط بخواد پول شمارو بالا بکشه. با اون مهریه ی سنگینی هم که براش انداختین بخواد بذاره اجرا، نه سعید داره بده، نه شما.
خاله از نگرانی دست هاش رو بهم می مالید، رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب براش آوردم
- نگران نباش خاله، خدا کریمه. اینو بخورین رنگ به رو ندارین.
خاله تشکری کرد و ازم گرفت، کمی با خودم فکر کردم الان بهتره دیگه حرف بزنم. لب هام رو تر کردم و گفتم
- ببخشید من نمیخوام نگرانیتون رو زیاد کنم، اما فکر میکنم حق با سهیله. مهسا اون آدمی که توظاهر نشون میده نیست
مامان نگاهی بهم کرد وگفت
- تواز چیزی خبر داری؟
استرس تموم وجودم رو گرفت
- راستش...من نمیخوام فکر کنین از مهسا بدم میاد نه، ولی شب عقد وقتی رفتم سرویس وضو بگیرم، مهسا تو اتاقش با یه پسری به اسم پوریا حرف میزد،
خاله با نگرانی گفت
- زهرا جان، دورت بگردم، دقیق بگو ببینم چی میگفت
کمی فکر کردم وجواب دادم
- میگفت پوریا، من الان نمیتونم زیاد حرف بزنم،کلی مهمون تو خونمونه. به خاطر تو مجبور شدم بااین پسره ازدواج کنم و از این حرفا...بعدش گفت چند روز بگذره خودم بهت زنگ میزنم، آخرشم نمیدونم پسره چی می گفت که جواب داد سعید اکثرا پیشمه.
خاله روی پاش کوبید
- خدا مرگم بده، خبر نداریم مار تو آستینمون پرورش میدادیم. خدا ازش نگذره، حالا اینارو چجوری به این سعید کله شق بفهمونم.
دوباره ادامه دادم
- خاله مریم، من همون شب به سعید گفتم
حمید چشم هاش گرد شد
- خب اون چی گفت؟
- هیچی اصلا نذاشت حرفم تموم شه،کلی حرف بارم کرد که تو میخوای زندگیم نابود شه داری تلافی میکنی،
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و خیلی طولانیه، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت193
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به وضوح میتونم ببینم حمید رگ غیرتش باد کرده و عصبیه، ترجیح دادم خیلی تو جزئیات نرم
بابا به حاج احمد گفت
- به نظرم باید خودت با سعید حرف بزنی، سهیل هم که شاهد بوده. میتونی به سعید بگی اگه قبول نداری، یه مدت مهسا رو زیر نظر بگیر.
حاج احمد دستی به ریشش کشید و نفسش رو با آه بیرون داد
- اینبار باید خودم دست به کار شم، از بچگی تا حالا ذره ذره برا خودم آبرو جمع کردم، نمیذارم این دوتا پیش مردم آبروم رو ببرن. اگه کسی از آشناها این دخترو با اون پسره ببینه آبرو برامون نمیمونه.
فقط اگه بفهمم همه اینا با نقشه بوده، من میدونم و مهسا.
خاله سرش رو با دوتا دستش گرفت، مشخصه سر درد داره، مامان دلداریش میداد، روبه من گفت
- زهرا جان، یه مُسَکّن برا خاله ت بیار
چشمی گفتم و به آشپزخونه رفتم، از کابینت بالایی، جعبه ی قرص هارو برداشتم و یه دونه قرص با یه لیوان آب برا خاله بردم. به کمک سحر چایی و میوه آوردیم، اما به قدری سکوت سنگین توخونه حاکم بود، کسی دل و دماغ میوه خوردن نداشت.
همه تو فکر بودن بابا برا اینکه از نگرانی درشون بیاره گفت
- حالا زیاد فکرتون رو خراب نکنین، خدا کریمه. یکی از دوستام وکیله ازش بپرسم ببینم میشه کاری کرد یانه!
بی میل میوه ای رو پوست کندن و سهیل گفت
- بابا، اگه سعیدم قبول نکنه من میتونم بهش ثابت کنم!
خاله جواب داد
- چطوری میخوای ثابت کنی؟
- خب یه مدت خودم زیر نظرش می گیرم، هر جاکه با پسره بود عکس میگیرم ازش، اگه سعید عکسارو ببینه نمیتونه رد کنه
- آخه پسرم تو خودت درس و مشق داری، اونوقت چجوری میخوای اونو زیر نظر بگیری؟ در ضمن خونشونم نزدیک ما نیست، صبح تا شب نمیتونی که کشیک بدی!
حق با خاله ست، این راه حل فایده نداره، خانم جون ساکت نشسته بود، تسبیحش رو روی میز گذاشت و گفت
- نظر من اینه حاج احمد با سعید حرف بزنه. هم درباره رفتار مهسا، هم درباره حرف های سهیل، چون سعید غیرت داره رو زنش، مطمئنم به خاطر علاقه ای که بهش داره بیشتر حواسش رو جمع میکنه، شایدم خودش کارهای مهسا رو زیر نظر بگیره.
خاله گفت
- اره حاج احمد، سعید رو حرف شما حرف نمیزنه، خودت باهاش حرف بزن
حاج احمد قبول کرد و بعداز خوردن میوه و چای به خاله گفت آماده ی رفتن بشن، مامان گفت
- کجا به این زودی ؟
خاله ناراحت گفت
- دیگه دیره، بریم. ببخشین شمارو هم ناراحت کردیم، روبه من گفت
- زهرا جان، میتونی یه زنگ به آژانس بزنی
حمید سوییچش رو برداشت و گفت
- خودم میرسونمتون
حاح احمد گفت
- نه حمید جان، زحمتت میشه، خودمون میریم
- چه زحمتی من میخوام سحر رو برسونم خونشون، شما رو هم میبرم.
تا دم در بدرقشون کردیم و بعد از رفتنشون، ظرف هارو شستم و خوابیدم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت193
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از خیابون منتهی به حرم که رد شدیم علی گفت
- از کدوم درش بریم؟
چون شنیده بودم اگه حاجتی دارین از در باب الجواد وارد بشین، به نیت روا شدن حاجت دل امام زمان گفتم
- از باب الجواد بریم، بعد بریم صحن انقلاب
باشه ای گفت و به سمت باب الجواد رفتیم، مناره های حرم رو که دیدم ناخودآگاه چشمام پر اشک شد. تصمیم گرفتم هر قدمی که برای زیارت برمیدارم ثوابش رو هدیه به امام زمان و تعجیل در فرجشون بدم. علی از قسمت برادران رفت و منم وارد یکی از ورودیهای خواهران شدم، کار چک کردن کیف که تموم شد، تسبیحم رو در آوردم وبا ذکر اللهم عجل لولیک الفرج وارد به سمت حرم قدم برداشتم.
علی با کمی فاصله منتظرم بود نزدیکش رفتم و روبروی تابلویی که دعای اذن دخول نوشته شده بود ایستادیم و بعد از خوندنش باهم به سمت صحن انقلاب رفتیم.
نگاهم به زائرهایی افتاد که هر کدوم حاجتی داشتن، با اینکه خودمم کلی حاجت دارم اما دلم نیومد برای خودم دعا کنم.
اگه فرج اقا اتفاق بیفته تمام حاجاتمون روا و مشکلاتمون حل میشه!
بالاخره وارد صحن انقلاب شدیم و چشمم به پنجره فولاد و ایوون طلا افتاد، دست به سینه گذاشتم و سلام دادم.
- زهراجان، فقط زود بریم زیارت کنیم یکم دیگه وقت اذانه! چون موقع نماز درها بسته میشه، نمیتونیم همدیگرو ببینیم، زیارت کردی بیا همینجا زیر ایوان طلا بشین بهت زنگ میزنم
باشه ای گفتم و از هم جدا شدیم. خداروشکر مثل همیشه حرم شلوغه، به سمت ضریح قدم برداشتم و هر چی نزدیکتر میشدم تپش قلبم بالا میرفت. به این فکر کردم که اگر در دوران امام رضا علیه السلام بودم و اقا نامه مینوشت و دعوتم میکرد سر از پا نمیشناختم، الانم ایشون حی و حاضر هستن و از اینکه من حقیر رو دعوت کردن و هدیه ی عروسیمون زیارتشون شد از ته دل خوشحالم. با دیدن ضریح اقا بی اختیار اشک از چشمهام سرازیر شد و تنها دعایی که به زبونم اومد فقط ذکر اللهم عجل لولیک الفرج بود.
خوش به سعادت خادمایی که برای حضرت کار میکنن، منتظر موندم تا کمی خلوت بشه و بدون اینکه حق الناسی به گردنم بیاد دستی به ضریح زدم و به عقب برگشتم.
همونجا سر روی دیوار گذاشتم و اجازه دادم اشکام بریزه!
نماز و زیارتنامه روخوندم. تو شلوغی، یه خانمی ازکنارم رد شد حس کردم عمه ی علیه، یه لحظه دوباره همون حرفاش جلو چشمم اومد، به خودم تشر زدم که اومدی بهترین جایی که ملائک رفت و امد میکنن، داری به این چیزا فکر میکنی! شروع به استغفار کردم و از خدا خواستم محبت منو به دل عمه ش بندازه!
دلم نمیخواد زندگی جدیدی که شروع کردم با افکار گذشته خراب بشه، تصمیم گرفتم همین جا به امام رضا علیه السلام قول بدم هرچی کدورت و ناراحتی بوده حلال کنم و همه رو فراموش کنم، اینجوری دل خودمم ارومه!
برای اینکه بقیه هم بتونن زیارت کنن، دست به سینه گذاشتم و به نیابت از همه ی کسانی که التماس دعا کرده بودن سلام دادم و عقب عقب به سمت خروجی رفتم.
از بین جمعیت رد شدم و یه جای خالی زیر ایوان طلا پیدا کردم و نشستم. چشمم به کبوترهای حرم بود که تو ایوان طلا نشسته بودن، خوش به حالشون همیشه و هر لحظه در جوار حضرت هستن، مشغول تماشاشون شدم.کاش ما هم میتونستیم هر لحظه و هرجا با امام زمانمون باشیم، باصدای زنگگوشی از فکر بیرون اومدم و گوشی رو از کیفم بیرون اوردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞