•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت219
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
آب کتری به جوش اومده بود و روی شعله ی گاز میریخت، سریع رفتم و چایی دم کردم، به کمک مامان میوه و چایی آوردم
بعداز خوردن چایی، بابا روبه آقا یوسف گفت
- حالا میخوای کجا مشغول به کار شی؟
آقا یوسف ته مانده ی چاییش رو خورد و استکان رو روی میز گذاشت
- والا آقا رضا خودمم موندم، نه پولی مونده که کاری شروع کنم، نه جایی رو سراغ دارم. بدجور گرفتار شدم
بابا کمی به فکر رفت و گفت
- والا تومغازه ما هم الان شرایط خوب نیس، بذار یه زنگ به حاج مهدی بزنم، اون تاجر فرشه، هفته پیش دنبال یه شاگرد مطمئن میگشت، که وقتی خودش نیست با خیال راحت بهش بسپره.
گوشیش رو بیرون آورد و شماره حاج مهدی رو گرفت و کنار گوشش گذاشت
- الو..سلام حاجی
- سلامت باشی
- حاجی یه سؤال دارم، شاگرد پیدا کردی برا مغازه ت؟
نگاهی به بابا کردم، چشم هاش از خوشحالی برق زد، سرش رو تکون داد و با خوشحالی گفت
- خدا روشکر، اتفاقا اینجا یه پسر خوب و کاری جلوم نشسته، میگم فردا بیاد پیشت
- الحمدلله،سلام به حاج خانم برسون، یاعلی، خدا نگهدار
تماس رو قطع کرد و رو به آقا یوسف با خوشحالی گفت
- خب پسرم، مثل اینکه خدا خیلی دوست داره، اینم از کارت.
اعظم خانم و آقا یوسف با خوشحالی به هم نگاه کردن، چشم های نرگس خانم پر شد و حلقه ی اشک تو چشم هاش جمع شد، رو به بابا گفت
- خداخیرتون بده، تا آخر عمر مدیونتونیم
آقا یوسف هم دنباله ی حرف خانمش رو گرفت
- در حقم پدری کردین آقا رضا، خیلی فکرم خراب بود. سعی میکنم شرمندتون نکنم پیش حاج مهدی!
بابا با لبخند گفت
- شرمنده ی خدا نباشی پسرم!
خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، من کاره ای نیستم، خدا همیشه دوست داره کارش رو به دست بنده هاش انجام بده. اگه پول لازم داشتی، رو در بایستی نکن، منم مثل پدرت بدون.
مشغول خوردن میوه بودیم که حمید هم به جمع ما پیوست و تا ساعت یازده آقا یوسف و خانواده ش نشستن و بعداز رفتن اونا خونه رو مرتب کردم، ظرف هارو شستم وبه اتاق رفتم. دعای فرج و زیارت آل یاسین رو خوندم و خوابیدم.
بعد از سحر دوباره خوابیدم و صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
یه چشمم رو باز کردم و گوشی رو برداشتم.
نگاهی به شماره کردم، اسم خانم اسلامی روی صفحه افتاده، تماس رو وصل کردم
- الو سلام، خوبی؟
- سلام عزیزم خداروشکر،تو خوبی؟ خواب بودی؟
خمیازه کشیدم و گفتم
- اره تازه بیدار شدم
- زهرا جان، امروز میای مسجد به خانواده ها زنگ بزنیم، هماهنگ شیم برا فردا که چه ساعتی راه آهن باشن؟
- باشه ساعت چند؟
- ساعت پنج مسجد باش، خواستی به سحرم بگو. بازم ببخش بیدارت کردم کاری نداری؟
- باشه عزیز، میبینمت، خداحافظ
تماس رو قطع کردم و کش وقوسی به بدنم دادم و بلند شدم
🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت219
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
هر چی تو کیفم دنبال کلید گشتم پیدا نکردم، احتمالا تو اون یکی کیفم جا گذاشتم
- چیزی شده؟
- کلیدم جامونده خونه، بذار زنگ بزنم
- اون حمید نیست داره میاد
سرکوچه رو نگاه کردم از پلاک ماشینمون شناختم.
- اره خودشه، با بابا باهمن!
ماشین رو جای همیشگی کنار دیوار پارک کرد و پیاده شدن، با هر دو سلام و احوالپرسی کردیم و حمید در رو باز کرد و پشت سر بابا وارد خونه شدیم، یه لحظه یادم افتاد شیرینی رو برنداشتیم. رو به علی گفتم
- شیرینی یادمون رفت موند تو ماشین!
- تو برو خونه من میرم میارم
چشمی گفتم وارد خونه شدم، مامان سراغ علی رو گرفت و گفتم که الان میاد. بوی قیمه ی مامان فضای خونه رو پر کرده بود، مامان سهم سحر و حمید رو هم گذاشته بود.
طولی نکشید علی برگشت و وقتی بابا جعبه ی شیرینی رو دستش دید گفت
- همیشه شیرین کام باشی علی جان!
علی تشکری کرد و مامان لبخندی زد و گفت
- ببینم اینجا چه خبره؟ صبح وقتی زهرا با عجله اماده شد فهمیدم یه خبرایی هست
خندیدم و کنار علی نشستم. علی گفت
- حالا اجازه بده اینجا خبر خوش رو من بدم، راستش امروز صبح، به لطف خدا یه ماشین معامله کردم.
همه خوشحال شدن، مامان اسپند دود کرد و دور سر هممون چرخوند.
از خدا که پنهون نیست وقتی ادم یه چیزی رو با تلاش خودش بدون کمک بقیه میخره بیشتر بهش میچسبه، هر چند که این طلاها رو هم هدیه بزرگترا بود ولی بازم خداروشکر.
نهار رو دور هم خوردیم و رو به علی گفتم
- علی جان شب میخوای بری پارک؟ چون به نرگس قول دادی؟
- اره قبلش بریم خونه یه استراحتی بکنم بعد میایم.
- میشه به مامانینام بگم باهم بریم
- باشه از نظر من مشکلی نداره
به مامان گفتم و قرار شد بعد از خوندن نماز مغرب بیایم و باهم بریم.
تقریبا ساعت چهار اماده شدم و همزمان با رفتن بابا و حمید به مغازه، ماهم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه رفتیم. بهمحض رسیدن به خونه، لباسهامون رو عوض کردیم و علی به جای این که تو اتاق روی تخت بخوابه، یه بالش برداشت و وسط هال دراز کشید
-خب پاشو برو تو اتاق بخواب دیگه!
- همینجا راحتم، فقط یه چادر بده روم بکشم، باد کولر اذیتم میکنه
باشه ای گفتم و چادرم رو از رخت اویز برداشتم و روش کشیدم. با بلند شدن صدای گوشیم سریع تماس رو وصل کردم تا صداش علی رو اذیت نکنه!
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞