•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت339
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تمام غم و غصه م باشنیدن این خبر تا حدودی از دلم رفت وبرای چند لحظه فراموش کردم.از شنیدن اینکه میتونیم خادم بشیم تو دلم جشن گرفتم.
- وااااای خداخیرتون بده استاد، آرزوم بود یه بار تو عمرم خادم امام رضا بشم.
استاد از اینکه تونسته برای ما کاری بکنه خدارو شکری گفت وبه درخواستش به زیارت رفتیم و بعد از اینکه یه دل سیر زیارت کردم، موقع برگشتن سه تا کتاب زیارتنامه برداشتم وهمون جای قبلی نشستم.
بهتره فعلا ذهنم رو از حرفای استاد درباره پسرش پاک کنم و حالا که با استادم ازش فیض ببرم، باید این فرصت رو غنیمت بدونم، دلم میخواد درباره برنامه ای که درمورد خودسازی برای خودم ریختم باهاش صحبت کنم و از استاد کمک بخوام. اومدنشون طول کشید، بهتره تا بیان، زیارتنامه رو شروع کنم.
بعداز خوندن زیارتنامه، نگاهی به جمعیتی که در حال رفت و آمد بودن، کردم.
خدارو شکرهمیشه سر امام رضا شلوغه،
اما به این فکر کردم، از بین این همه آدم که محب و دوستدار اهل بیت هستن یعنی سیصد و سیزده یار امام زمان نداره که ظهور کنه؟
اینا که عاشق امام هستن...
نگاهی به اطرافم کردم یکی از خانم ها که با فاصله ی کمی از من نشسته بود با گریه التماس می کرد
- یا امام رضا دخترم مریضه، شفاش رو از خودت میخوام. غیر از اینجا جایی رو ندارم...
بعد خطاب به امام زمان علیه السلام ادامه داد
-یا امام زمان مگه نگفتی دست شیعه هارو میگیری خودت شفاش رو بده طاقتم تموم شده، نمیتونم زجر کشیدنش رو ببینم.
از حرف های این مادر، اشک توچشم هام حلقه زد و نگاهی به سمت چپم کردم، پیرمردی تقریبا شصت ساله روبه امام رضا حرف میزد
- یا امام رضا مشکل پسرم رو حل کن، نادونی کرده حالا به خاطرش رفته زندان، پول دیه ندارم... اگه پول جور نشه مجبوره تو زندان بمونه، بچه کوچیک داره خودت کمک کن....
انگار صداها تو مغزم اکو میشه نگاهی به تمام زائرین کردم ، هرکدوم برای مشکل خودش دعا می کرد یکی طلب مال، یکی طلب همسر، یکی بچه میخواد و یکی شفای مریضش....از بین همه اینها یه خانم تقریبا پنجاه ساله با فاصله ازم نشسته بود توجهم رو به خودش جلب کرد دستهاش،رو بالا برده بود با سوز و آه میگفت
- خدایا فرج امام زمانمون رو برسون، دیگه دلتنگش شدیم، تا مولا نیاد گره از کار ما باز نمیشه... تا کی باید انتظار بکشیم
اشکم سرازیر شد و فهمیدم تواین جمعیت شاید تعداد انگشت شماری به فکر حضرت هستن، بهتره به خودم هم رجوع کنم... تو این مدت تمام فکر و ذهنم شده بحث های خواستگاری و حدیث و خیلی دل مشغولی های زندگی....
یاد داستانی افتادم که استاد تعریف می کرد
"مرحوم حاج محمدعلی فشندی تهرانی می گوید که در مسجدجمکران سیدی نورانی را دیدم با خود گفتم این سید در این هوای گرم تابستانی از راه رسیده و تشنه است ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد و گفتم:
"آقا! شما از خدا بخواهید تا فرج امام زمان(عج) نزدیک گردد." فرمودند: "شیعیان ما به اندازه آب خوردنی ما را نمی خواهند، اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می رسد."۱
ای وای بر من که این همه مدت از امامم غافل بودم و به همه چیز فکر کردم الا خود حضرت... چقدر بی فکریم که باعث شدیم حضرت گلایه کنه از ما!!
با تکون های دستی جلوی چشم هام از فکر بیرون اومدم
- کجایی!!!
با دیدن استادو سحر که روبروم ایستاده بودن خندیدم و گفتم
- کی اومدین؟
___________________________________________
۱. 📚شیفتگان حضرت مهدی(عج)، ج ۱، ص ۱۵۵.
♥️قسمتاولرماندرحالتایپ
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/22659
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت339
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
کاش اول میومدیم اینجا زیارت میکردیم بعد میرفتیم.
شروع به خوندن فاتحه کردم و سرم رو روی سازه ی الومینیومی گذاشتم. اشک چشمام گونه هام رو خیس کرده بود. سرم رو بلند کردم محو تماشای داخل سازه شدم.
لیلا خانم به پشتی تکیه داد و مشغول خوندن قران شد، بعد از اینکه دلم اروم گرفت با دستمال صورتم رو پاک کردم و یه قران برداشتم و مشغول خوندنش شدم.
ده دقیقه ای نشستیم و خادمی که حالا فهمیدم فامیلیش رستگار بود درباره کرامت های این بانوی بزرگوار با یه خانمی صحبت میکرد.
از شفای مریض تا روا شدن حاجت های بزرگ، اونطور که میگفت بی بی خدیجه خیلی زود حاجت میده، اما برام جای سوال بود چرا اینجا اینقدر ساده ست یا اینکه چرا خیلیا نمیشناسن، نزدیکش رفتم و گفت
- تمام وسایلایی که اینجا میبینید از فرش و پشتی و هر چی که هست خود مردم کمک کردن، این فرشها که زیر پاتونه یه پسری فلج بود اومد اینجا وقتی شفاش رو گرفت، کل فرشهای اینجا رو خرید و هدیه به بی بی کرد.
خلاصه بی بی خیلی هوای مهموناش روداره.
اشاره به پرچم هایی که به دیوار زده بودن کرد
- این پرچم هام همه از کربلا اوردن، خداروشکر همه حاجت گرفتن.
با اومدن اسم کربلا دلم پرکشید حرم امام حسین!
بی بی جان، من اولین باره اومدم دلم نمیاد اول برای حاجت خودم دعا کنم و امام زمانو فراموش کنم.
ازتون میخوام شمام دعا کنین موانع غیبت خیلی زود رفع بشه و حاجت دلم امام زمان علیه السلام روا بشه.
صدای گوشی لیلا خانم بلند شد. با صحبتاش فهمیدم که احمداقاست، لیلا خانم ببخشیدی گفت و پیش محیا رفت
به حرفهای خادم گوش میکردم که درباره ی کرامتهای این بانوی بزرگوار صحبت میکرد.
متاسفانه اون طور که فهمیدم هیچ کس کمکی به اینجا نمیکنه و این خیلی دل ادم رو میسوزونه خادم گفت
- ما شبهای قدر با بچه ها اینجا میایم و کنار بی بی شب قدر رو بیدار میمونیم. البته وقتی مهمون زیاد باشه چون اینجا کوچکه بعضیاهم میان بیرون میشینن تا شب قدر رو احیا بگیرن
علی هم اومد و بعد از زیارت و خوندن زیارت ال یاسین میخواستیم بریم که علی چندتا سوال از خادم پرسید.
همونطور که به سؤالاتمون جواب میداد همراهمون شد و گفت
- اینجا علمای خیلی زیادی دفن شدن، قبلا اسمش قبرستان دارالسلم بود که الان به دارالسلام تغییر دادن.
اونطور که من شنیدم جزو سومین قبرستانهای قدیمی و باستانیه!
گاهی وقتا به این فکر میکنم موقع مرگ شاه و گدا باهم فرق ندارن همه زیر خاک دفن میشن.
- ولی خب این قبرستان رو خیلیا نمیشناسن میخواین مزار چند تا از علما رم بهتون نشون بدم
هر دو موافقت کردیم و مشتاقانه منتظر بودیم ببینیم کجا میبره، از بین قبرهایی که شکلهای عجیب و غریب که با هنر خاصی روشون خطاطی شده بود گذشتیم.
خانم رستگار مقابل یه قبری ایستاد.
نگاهی به اسمش کردم یکی از علمای قدیمی بود که به سختی میشد اسمش رو خوند، فاتحه ای خوندیم و از کنارش گذشتیم و به یه قسمتی که قبلا چاهی بوده رسیدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞