•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت354
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
زینب و مریم قبل از ما نشسته بودن و برای فردا برنامه میریختن. نزدیکتر رفتیم و بعداز سلام و احوالپرسی دور هم نشستیم. نگاهم به چهره ی خوشحال مریم افتاد، رو بهش گفتم
- دیدی همه چی به خیر و خوشی گذشت؟ خداروشکر فردا دیگه مال هم میشین
مریم چشم هاش از خوشحالی برق میزد، جواب داد
- اصلا باورم نمیشه، قربون امام رضا بشم اصلا انگار معجزه شد، باور نمی کردم بابام قبول کنه
سحر گفت
- آقا صادق و مادربزرگش الان کجان؟
- گفت میبرم مادربزرگم زیارت کنه و برگردیم. فقط بچه ها دعا کنید خدا طول عمر بهش بده، بنده خدا خیلی تلاش کرد مابه هم برسیم
نگاهی به زینب که تو گوشیش چیزی مینوشت کردم، کاش میفهمیدم به علی اقا گفته یانه! اما اگه بگم ممکنه از حال دلم خبردار شه. بیخیال از گفتنش روبه زینب گفتم
- زینب خانم شما چیکار کردی؟
زینب چشم از گوشیش برداشت
- هیچی صبح رفتیم یکم وسایل خریدیم، نمیدونی چقدر استرس دارم. اخه تو حرم غیر از خانواده هامون بالاخره افراد دیگه ای هم هستن، فقط خداروشکر شماها هستین.
فقط به لبخندی اکتفا کردم، نمیخوام بفهمه نمیرم. چون اگه بدونه از همین الان میخواد اصرار کنه که فردا باشم، از اشپزخونه صدای صدیقه خانم میاد. بهتره بعدازتموم شدن کلاس یه سری بهش بزنم، استاد وارد نمازخونه شد و هرچهارتامون به احترامش بلند شدیم
استاد کنار دیوار نشست و بعداز گفتن بسم الله و خوندن دعای فرج گفت
- خب دخترای گلم من درخدمتتونم هرکدومتون سوال دارین بپرسین تا راجع بهش بحث کنیم
سؤالی به ذهنم رسید پرسیدم
- استاد! یه مسئله ای خیلی وقته که ذهنم رو درگیر خودش کرده و اون اینه که برای اینکه بتونیم به امام زمانمون خدمتی بکنیم و جزو یارانشون باشیم چیکار باید بکنیم؟
- ببین عزیزم برای اینکار اولا باید سعی کنیم منتظر واقعی باشیم و برای تعجیل در فرج ولی عصر علیه السلام بسیار دعا کنیم چرا که طبق روایات اهل بیت علیهم السلام افضل اعمال امت اسلامی انتظار فرج و دعای برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریفه حالا ممکنه برات سوال پیش بیاد که خب چیکار کنیم که بتونیم منتظر واقعی باشیم؟ احتمالا جلسات اول صحبت های استاد فاضل رو با دقت گوش دادی، با این حساب من زیاد توضیح نمیدم فقط این نکته رو بگم که توجه به امام عصر و به یاد حضرت بودن خیلی خیلی مهمه
یه روایتی به خاطرم اومد که عنوان کردنش خالی از لطف نیست:
قبل از اینکه استاد روایت رو بگه، گفتم
- شرمنده استاد اگه میشه یکم آرومتر بگین میخوام بنویسم.
تمام مطالبی که استاد گفت رو نوشتم و منتظر شدم تا حدیث رو بگه. استاد ادامه داد
قالَ الإمام الباقر عليه السلام: مَنْ ثَبَتَ عَلى وِلايَتِنا فِى غِيْبَةِ قائِمِنا، اءعْطاهُ اللّهُ عَزَّ وَ جَلَّ اَجْرَ اءلْفِ شَهيدٍ مِنْ شُهَداءِ بَدْرٍ وَ حُنَيْنٍ.۱
یعنی: كسى كه در زمان غيبت امام زمان ---عجّل اللّه تعالی فرجه الشّريف--- بر ايمان و ولايت ما اهل بيت پا برجا و ثابت بماند خداوند متعال پاداش و ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر و حنين را به او عطا مى فرمايد.
خواندن این روایت در نگاه اول چه شور و شیدایی و لذتی میده... آدم احساس فتح و پیروزی میکنه، اما... اما...اما... اگر به سختی ایمانداری و حفظ اعتقاد در این روزگار فکر کنیم ، با همه وجودمون درک می کنیم که چقدر سخته رسیدن به مرحلهی :
"مومن بودن و مومن ماندن"
هرچهارتامون با دقت به حرف های استادگوش میکردیم که علی آقا یا اللهی گفت و وارد شد. حواسم رو به حرف های استاد دادم تا فکرم پیش علی اقا نره
- ما در زمانهی سختی زندگی میکنیم.... صبح مومن از خانه خارج میشیم و شب خدایی نکرده بیایمان و مشرک یا کافر به خونه برمیگردیم....
در حقیقت ما با دعا کردن و توجه به امام زمانمون سعی می کنیم که از مسیر ایمان خارج نشیم و از اماممون یاری می طلبیم
____________________________________________
۱.إثبات الهداة،ج3،ص467
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت354
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از مقابل یه فروشگاه لباس بچه که رد میشدیم سحر دستمرو گرفت و گفت
- بیا بریم ببینیم لباساش چنده، میخوام اولین کسی باشم که برا این فسقلی هدیه میخرم.
با خنده گفتم
- عزیز من حالا چه عجله ایه، ما که نمیدونیم دختره یاپسر!
- تو فکرشو نکن بیا ببینم
دنبال خودش کشید و به قسمت لباسهای نوزادی رفتیم. با دیدنشون دلم قنج رفت.
باورم نمیشه دارم اولین خرید رو برای بچه م انجام میدم. با اینکه تازه فهمیدم باردارم اما با فکر اینکه خدا تو وجودم یه انسان دیگه رو قرار داده تا مادرش باشم و بتونم یکی از بنده هاش رو تو وجودم مراقبت کنم تا درآینده بتونه هم بندگی خدا رو بکنه هم سرباز مولا باشه، حس شیرینیه که امیدوارم همه این حس رو تجربه کنن
- زهرا اون سرهمی هارو ببین چه خوشگلن
با صدای سحر از فکر بیرون اومدم.
- اره خیلی نازن ولی به نظرم الان لباس نخریم سحر بذار ببینیم دختره یا پسر بعدا میایم میخریم
- باشه اگه اینجوری دوست داری حرفی ندارم ولی حداقل این جورابای سفید رو بذار براش بخرم، این دیگه دختر و پسر نداره
با خنده باشه ای گفتم و بعد از خریدنشون بهم داد تا تو کیف بذارم.
دلم میخواست چند تا اسباب بازی بخرم اما دوست دارم بمونه باعلی دوتایی بیایم و باهم انتخاب کنیم.
از فروشگاه بیرون اومدیم و به سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه که رسیدیم دوباره از سحر قول گرفتم که به کسی نگه، دوست دارم بعد از سحر اولین کسی که میفهمه علی باشه!
کلید رو دراوردم و در رو باز کردم، پشت سر سحر وارد شدم.
مامان لباسهارو روی طناب پهن میکرد سلام دادیم و سحر گفت
- ببخش مامان اذیت شدی، حلما که گریه نکرد؟
- نه تو رفتی شیشه شیرش رو دادم و الانم بغل خانم جونه
خوشحال از اینکه خانم جونم اینجاست، به سمت خونه پاکج کردم که مامان پرسید
- دکتر چی گفت؟
- گفت استراحت کن خوب میشه، خیلی هم به خودت فشار نیار
برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان ممکنه خیلی سوال پیچم کنه چیزی نگفت و وارد خونه شدیم. تنها استرسی که دارم اینه که ممکنه خانم جون از قضیه بو ببره، چون خانمای قدیمی تو یه چشم بهم زدن میتونن بفهمن، خصوصا که درباره زهره و سحر هم از قبل حدس زده بود.
نفسم رو بیرون دادم تا عادی به نظر بیام. وارد هال شدم.
- سلام خانم جون خوبین؟
- سلام مادر خداروشکر تو خوبی؟
نزدیکش رفتم و صورتش رو بوسیدم، یه بوسم روی گونه ی حلما زدم و به اتاق رفتم تا لباسهام رو عوض کنم.
به خاطر نخوردن نهار معده م ضعف میکرد اما میدونم اگه دوباره مرغ رو ببینمش حالم بد میشه.
لباسهام رو عوض کردم و به اشپزخونه رفتم یه لقمه نون و پنیر و سبزی درست کردم طوری با ولع میخوردم که انگار چلو کباب میخورم.
بعد این بیشتر از قبل باید مراقب سلامتیم باشم.
مامان وارد آشپزخونه شد و متعجب گفت
- مادر برو سهم نهارتو بخور دیگه، چرا نون و پنیر میخوری
- اخه این بیشتر میچسبه.
سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت
- من که از کارات سر در نمیارم. خوردی پاشو چایی بریز بیار بخوریم
باشه ای گفتم و بعد ازتموم شدن لقمه، چایی ریختم و به همراه توت و قند به حال رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞