•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت60
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به خونه رسیدیم. مامان تو آشپزخونه مشغول بود.خورشت فسنجون رو برا شام بار گذاشته، بوش کل خونه رو برداشته.
خانم جون هم تسبیح به دست ذکر میگفت . سلام کردم و جوابم دادن.
مامان گفت: زهرا جان، زود لباسهات رو عوض کن بیا کمک.
چشمی گفتم و بعد عوض کردن لباسها همه جارو دستمال کشیدم.
حمید هم دنبال بابا رفت و برای نهار آورد. بعداز خوردن نهار میوه هارو شستم و شیرینی رو داخل ظرف چیدم.
به قدری کارها رو سریع انجام دادم که متوجه گذشت زمان نشدم.
نگاهی به ساعت کردم نزدیک شش شده، نیم ساعت دیگه مهمون ها میرسن.
سریع به اتاق رفتم و آماده شدم .
به هال برگشتم و میوه و شیرینی رو روی میز گذاشتم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که زنگ ایفون به صدا در اومد. با اینکه تصمیم گرفتم برام مهم نباشه اما یکم استرس دارم.
مامان چادرش رو سر کرد و به استقبالشون رفتیم
حاج احمد و خاله اول از همه داخل شدن. پشت سرش سعید ومهسا و سهیل، سلام و احوالپرسی کردیم، از دیدن پوشش مهسا تعجب کردم. یه مانتوی کوتاه کرم رنگ و شال همرنگ خودش!! آرایش غلیظش بدجور تو چشم میزد.
به روی خودم نیاوردم و باهاش دست دادم و با خوش رویی صورتش رو بوسیدم و خوش آمد گفتم.
بعد از نشستن مهمونا به آشپزخونه رفتم و به تعداد چایی ریختم، داخل قندون غنچه گل سرخ گذاشتم. چادرم دو مرتب کردم و حمید رو صدا کردم تا چاییها رو ببره.
کنار خانم جون روی یکی از مبل ها نشستم. خانم جون با خوشرویی از مهسا پرسید
- خوبی مهساجان، زندگی متأهلی چطوره؟ خوش میگذره؟
از آقا سعید ما راضی هستی؟
مهسا تکونی خورد و خودش رو نزدیک سعید کرد، دستش رو دور گردن سعید انداخت. همه از حرکتش تعجب کردیم، حتی خود سعید جاخورد و سعی کرد آروم خودش رو از زیر دست مهسا بیرون بکشه. انتظار این عکس العمل رو از مهسا نداشت.
نیم نگاهی به من کرد و با ناز گفت
- زندگی مگه با سعیدم بد میشه! تو این دوره زمونه پسر خوب کم پیدا میشه!
مامان وخانم جون نیم نگاهی به من کردن.
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت60
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از خوندن نماز ظهر دور کعتی هم نماز سلامتی حضرت رو خوندم. تموم که شد، سریع آماده شدم و بعد از خداحافظی از مامان به سمت محلی که قرار بود امتحان بدم رفتیم.
علی ماشین رو نگه داشت و گفت
- زهرا جان من همینجا منتظرت میمونم، در اومدی بیا اینجا
- خب اینجوری که خسته میشی، دیشبم بیمارستان بودی! برو خونه استراحت کن بعد بیا
نوچی کرد و کش و قوسی به بدنش داد
- نه اینجا باشم خیالم راحتتره، نهایتش تو ماشین یه چرتی میزنم. برو به سلامت. منم برات دعا میکنم
- ممنونم، برم دیگه دیر شد
در ماشین رو بستم و به همراه بقیه وارد سالن امتحان شدم، با دیدن یکی دو نفر از دوستام خوشحال شدم، تقریبا صندلیهامون نزدیک به هم بود. بالاخره برگه ها رو برداشتیم و شروع به نوشتن کردم، اکثر جواب ها رو بلد بودم و درست نوشتم. وقت ازمون که تموم شد، برگه رو دادم. از دوستام خداحافظی کردم و با دیدن ماشین علی به سرعت قدم هام اضافه کردم، خوشحال از اینکه بیشتر جوابها رو درست نوشتم خداروشکر کردم.
با دیدن علی که سرش رو به صندلی تکیه داده و به خواب رفته بود دلم نیومد بیدارش کنم.
اروم در رو باز کردم و نشستم، زل زدم به قیافه ی مهربون و خسته ش، الهی دورش بگردم از ظهر به خاطر من اینجا مونده.
تقریبا یه ربعی بود بهش نگاه میکردم که صدای پیامک گوشیش بلند شد. با صداش از خواب پرید و با دیدن من نگاهی به ساعت کرد
- عه....تو کی اومدی؟ اصلا نفهمیدم
- اوووووم یه ربعی میشه
خمیازه ای کشید
- چرا بیدارم نکردی؟ ازمون چطور بود
- دلمنیومد، اخه خیلی ناز خوابیده بودی، ازمونم به لطف خدا خوب بود.
لبخندی زد و خداروشکری گفت. پیامی که به گوشیش اومده بود رو باز کرد و بعد از خوندنش، چهره ش درهم شد
- چیزی شده؟
- باید برم یه جایی، وقت داری همراهم بیای
- اره، ولی چی شده نگران شدم
- مادر دوستم حالش بد شده باز، مثل اینکه داروهاشم تموم شده، بریم از داروخانه براش داروهارو بگیرم سریع بریم
- باشه خونشون کجاست؟ چرا دوستت خودش نمیره؟
- بریم اونجا خودت میفهمی خانم، خونشون تو یکی از روستاهاست ماشین نداره که بیاد.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و علی بعد از گرفتن داروها و یه سری میوه و وسایل به سمت روستا حرکت کرد. به مامان زنگ زدم و اطلاع دادم که دیر میریم و گفتم که شام سهم علی رو هم بذاره!
تقریبا نیم ساعتی تو راه بودیم، وارد روستای کوچیکی شدیم و از کوچه پس کوچه که رد میشدیم اطرافم رو با دقت نگاه کردم.
تا حالا اینجا نیومده بودم، بالاخره ماشین رو جلوی درِ چوبی نگه داشت.
سریع پیاده شدیم و در ماشین رو قفل کرد.
با دست چند ضربه ی محکم به در زد، در باز شد و پسر بچه ی کوچکی با دیدن علی چشم هاش برقی زد و سلام داد. جوابش رو دادیم و پشت سرش وارد شدیم
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞