eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خاله همونطور که چادرش رو زیر بغلش نگه داشته بود دستاش رو به هم قلاب کرد و گفت - چی بگم زهرا جان، توسعید رو خوب میشناسی. اگه عصبانی بشه خیلی دیر آروم میشه. سعید حساسه، از کار مهسا ناراحت شده. فعلا چون اینجاییم به روی خودش نمیاره. میترسم بینشون دعوا بشه. نگرانی خاله رو درک می کردم. باید یه چیزی بگم تا آروم شه. - خاله جان، نگران نباشین. بحث بین زن وشوهر عادیه. اینا تازه نامزد شدن، به هرحال دوتا انسان که هر کدوم بافرهنگ متفاوتی بزرگ شده باشن، طول میکشه تا اخلاق و رفتار همدیگه آشنا بشن. دوران نامزدی هم برای شناخته. باید فرصت بدید. کم کم اخلاق هم همدیگرو میشناسن . خاله میخواست جواب بده که مهسا وارد آشپزخونه شد. - زهرا جون، قرص مسکن دارین؟ سعید سرش درد میکنه بدم بخوره خوب شه. لیوان توی دستم دو آب کشیدم و با خوشرویی گفتم - آره عزیزم. به خاله کابینت بالایی رو نشون دادم و گفتم - خاله بیزحمت قوطی قرصها تو اون کابینته شما اونو بیار منم تولیوان آب بریزم . خاله از کابینت یه قرص مُسکّن برداشت و منم لیوان توی دستم رو پر آب کردم دادیم مهسا ببره. تشکری کرد و دفت. - خاله جون اینهمه فکرتون رو خراب نکنین. دعوای زن وشوهر مثل هوای بهاریه. یعید درسته حساسه ولی مهسا رو خیلی دوست داره به خاطر همین دوست داشتن زود از دلش در میاد. منم که ظرف هام تموم شد. شما برین پیش بقیه منم چایی بریزم بیام. خاله با لبخند باشه ای گفت و به هال رفت. به تعداد چایی ریختم و به هال رفتم چون با چادر نگه داشتن سینی سخت بود حمید بلند سد و چایی رو از دستم گرفت. مامان بامحبت نگاهم میکرد و خانم جون خسته نباشی گفت. سعید قرص رو خورده بود و با مهسا آروم حرف میزد. احتمالا دلیل دلخوریش رو بهش گفته بود چون مهسا کمی اخم روی پیشونیش بود. حمید هر از گاهی سر،به سر سعید میذاشت. خدارو شکر فضای جمع از اون حالت در اومده بود و همه باهم بگو بخند میکردن. نمیخواستم مهسا از این مهمونی خاطره بدی داشته باشه بهش گفتم - مهسا جان اگه دوست داری بیا اینجا باهم بشینیم. رنگ سعید پرید ولی مهسا از حرفم استقلال کرد و اومد کنارم نشست. - چه خبرا عروس خانم. خوش میگذره. ترم چندی. درس هاتون که الان سنگین نیست؟ لبخندی زد و یه تکونی به خودش داد - اره خدا رو شکر. ترم چهارم. از وقتی نامزد شدم درست و حسابی نمیتونم به درسام برسم. تو دانشگاه تموم حواسم به سعیده. شبا هم که یا بیرونیم یا خونه همدیگه. بعد با محبت به سعید نگاهی کرد و ادامه داد - سعید میگه مهسا، تو اولین دختری هستی عاشقش شدم . نگاهش رو به طرف سعید سُر داد و قربون صدقه ش رفت. سعید که حواسش پیش مابود با شنیدن این جمله مهسا سرش رو زیر انداخت. متوجه استرسش شدم چون تند تند پاش رو تکون میداد. به خاطر اینکه خیالش رو راحت کنم طوری که سعید هم بشنوه گفتم. - خوشحالم عزیزم، ان شاالله خوشبخت بشین و خدا برا همدیگه نگهتون داره. احساس کردم سعید از اینکه مهسا پیش منه آرامش نداره. شاید به خاطر همون حرفای که اون شب بهش زدم نگرانه چیزی بگم. به مهسا گفت: ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - خانم جان، منکه اسمتو نمیدونم بیا این بالش رو پشتت بذارم که گچ دیوار چادرت رو کثیف نکنه! تشکری کردم و بعد از گفتن اسمم، کنارم نشست و با محبت گفت - اصغر وقتی گفت اقای دکتر نامزد شده، خیلی خوشحال شدم! ماشاءالله چه به هم میاین. الهی به پای هم پیر بشین - ممنونم، شما لطف دارین! راستی این عکس پدر شوهرتونه؟ نگاهی به عکس کرد و اهی از ته دل کشید - بله خدا بیامرزدش، تا وقتی زنده بود اینقدر تو فشار نبودیم. - خدا رحمتشون کنه، از چهره شون معلومه خیلی مهربون بودن، درسته؟ - اره عزیزم، حاج اقا خیلی مؤمن و خوش اخلاق بود، بعد از فوتش احساس میکردم دوباره پدرم رو از دست دادم. مثل پدر برام تکیه گاه بود، اخه من پدرومو تو بچگی ازدست دادم، حاج اقا برام جای پدرم رو پر میکرد. اصغر هم خیلی وابسته ش بود، احساس میکنم بعد فوت پدرش چند سالی پیرتر شد،شاید باورت نشه اگه بگم سی و پنج سالشه، اما مثل یه مرد پنجاه ساله دیده میشه. با فوت پدرش نصف موهای سرش سفید شد - خدا صبر بده بهتون، ان شاءالله با اهل بیت محشور شه، خدا سایه ی همسرتون رو بالاسرتون حفظ کنه تشکری کرد و ادامه داد - خدا اقای دکتر رو هم برات حفظ کنه. خیلی به گردن ما حق داره! تمام زحمتای ما گردن ایشونه! البته نه فقط ما، چند تا از همسایه هامونم به لطف ایشون خیلی از مشکلاتشون حل شده من که از حرفاش سر در نمیارم، مگه علی خیلی اینجا میاد و چیکار کرده که اینهمه ازش تعریف میکنه، دلم میخواد بفهمم چی به چیه! ولی بهتره از خودش بپرسم. - دلت میخواد تا علی اقا کارش تموم شه، از زندگیمون برات تعریف کنم - اره، حتما! - راستش اصغر از بچگی دو تا پاهاش و دست راستش مشکل داره و نمیتونه کار کنه، خونه مونم که از شهر خیلی دوره و رفت و امدمون سخته ! هفت سال پیش که ازدواج کردیم پدرشوهرم اون موقع زنده بود و حمایتمون میکرد، با اینکه سنش زیاد بود اما خدابیامرز نمیذاشت کمبودی تو زندگیمون حس کنیم و همونطوری که قول داده بود خرج زندگیمونو میداد! به اینجای حرفش که رسید خندید و گفت - شاید تو دلت بگی خب ادم عاقل مگه دیوونه بودی که اومدی با این شرایط ازدواج کردی؟ یا چرا نرفتی با یکی ازدواج کنی که شرایطش بهتر از اصغر باشه! هوم؟ خندیدم و گفت - اینجوری فایده نداره، بشین من برم یه چایی تازه دم بیارم که اینجوری بیشتر بهمون میچسبه لبخندی به روش زدم و بعد از رفتنش به فکر رفتم، چرا علی تا حالا ازاین خانواده چیزی بهم نگفته بود! خیلی دوست دارم زود بفهمم قضیه ی این خانواده چیه! دوباره چشمم به عکس حاج اقا افتاد، واقعا نور ایمان رو میشه تو صورتش دید، چه خوبه که ادم تو زندگیش جوری زندگی کنه که بعد از مرگش همیشه به عنوان یه ادم خوب ازش یاد کنن و حداقل فاتحه ای نثارش کنن، شروع به خوندن حمد و سوره کردم و اول هدیه دادم به امام زمان علیه السلام، چون استادمون میگفت هر کار خیری میخواین برای اموات انجام بدین اول هدیه به اهل بیت بکنین تا ثواب بیشتری بهشون برسه! خوندن فاتحه که تموم شد، نگاهم به سقف افتاد، از بعضی جاهاش نور خورشید به داخل خونه افتاده، موندن تو این خونه با این شرایط براشون ممکنه خطرناک باشه، باید باعلی صحبت کنم شاید بشه یه کاری براشون کرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌