eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ _زهرا من دارم‌جدی ازت سوال میپرسم. استرس دارم الان‌وقت شوخی نیست. ابروهام رو بالا دادم و پشت چشمی نازک کردم و با ناز گفتم _اگر امشب بگم چی به من میرسه؟ نفس سنگینی کشید _اگر ادامه بدی یه مشت دیگه سر جای همون قبلی بهت میرسه. دست هام رو بالا بردم و به حالت تسلیم گفتم _نه نه خواهش میکنم‌این زورت رو نگه دار برای زن خودت. با ناز ادامه دادم _زن داداش سحر لبخند رضایتی گوشه ی لب هاس نشست مامان وارد آشپزخونه شد و دلخور گفت - بچه ها بیاین دیگه ، زشته. اینجا وایسادین پچ پچ میکنین، حالا خالت فکر میکنه درباره سعید و مهسا حرف میزنین دنبال مامان راه افتادیم که حمید دم در آشپزخونه کنار گوشم گفت - توبگو، یه گوشی مدل بالا وخوشگل طلبت - شوخی کردم این چه حرفیه تو یه دونه برادرمی.‌ امشب که نمیشه فردا صبح حتما به مامان میگم.... نیم ساعت از رفتن سعید گذشته بود، صدای گوشی خاله که روی اپن بود بلند شدگوشی رو از روی اپن برداشتم و به خاله دادم. تماس رو وصل کرد - الو سلام سعید جان.باشه مامان، یه چند لحظه صبر کن الان میایم. رو به مامان گفت - دستت درد نکنه خواهر زحمت کشیدی. دیگه سعیدم اومده ما رفع زحمت کنیم. خاله اینا رو تا دم در بدرقه کردیم، وقتی به خونه برگشتیم، به کمک مامان وسایل مهمونی رو جمع کردم وهمشون رو شستم. در حال خشک کردن ظرف ها بودم که بابا شب بخیری گفت و به اتاقش رفت. خانم جون هم که مثل همیشه طبق عادت، قبل از خواب چند صفحه ی قرآن میخونه،مشغول خوندن شد.باچشم دنبال حمید گشتم، توی هال نبود ومعلومه به اتاق خودش رفته کارها که تموم شد دودل بودم الان بگم به مامان یانه، با اخلاقی که از خودم سراغ دارم، بعید میدونم که تاصبح طاقت بیارم. بالاخره دل به دریا زدم، کنار مامان ایستادم. با اینکه کسی توی اتاق نبود محض احتیاط صدای آرومی که کسی متوجه نشه گفتم - مامان یه لحظه میای اتاقم، کار واجب باهات دارم مامان باشه ای گفت و سمت اتاقم رفتم. دل تو دلم نبود، نمیدونم عکس العمل مامان چیه. وارد اتاقم شدم ومنتظر مامان موندم، طولی نکشید که مامان هم وارد اتاق شد. جلو اومد و کنارم روی تخت نشست. دستش رو به تخت تکیه داد ویه آخ ریزی گفت و نشست دستم رو روی کمرش گذاشتم و کمی ماساژ دادم - الهی بمیرم برات، خسته شدی؟ مامان گفت - تاباشه از این خستگیا.جانم مادر کارم داشتی؟ - میگم مامان دوست داری عروس بیاری؟ با ذوق جواب داد - خب معلومه!!خیلی،دوست دارم برا حمید یه عروس خوب بیارم. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم - اگه من یه خبر خوش بهت بدم،مژدگانی چی بهم میدی؟؟ - قربونت بشم. حالا توبهم بگو ببینم چیه این خبرت که نصف شبی مژدگانی هم میخوای؟ - نه دیگه اول بگو - دوتا بوست میکنم. هرچی هم دلت بخواد برات میخرم. دلم طاقت نیاورد بیشتر از این مامان منتظرش بذارم - عروس گلت رو پیدا کردم... - جدی میگی؟ خب بگو ببینم کیه؟ - سحر دوست صمیمی خودم که خیلی هم دوستش دارین. مامان با تعجب گفت - سحر؟؟؟ مگه این شب جمعه نمیگفتی قراره خواستگار بیاد براش؟ تکونی به خودم دادم و گفتم - نه بهم خورده، صبحی که رفتم خونشون بهم گفت. منم از زیر زبونش کشیدم ببینم نظرش درباره حمید چیه،جوابش مثبت بود. حمیدم که خودش بهم گفت دلش پیش سحر گیر کرده. اون شبم به خاطر همین حالش بد شد. الانم که خواستگاریشون بهم خورده، موقعیت مناسبیه زنگ بزنین و قرار خواستگاری بذارین. مامان به قدری از این خبر خوشحال و ذوق زده شد که طاقت نیاورد و سریع به طرف اتاق حمید رفت منم دنبالش رفتم. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ چند دقیقه ای تنها بودم که با ظرف میوه ای برگشت، امیر بشقابها رو چید و از اتاق رفت. با دیدن میوه دوباره ناراحت شدم، میدونم که پول این میوه رو نداشتن و مجبور شد به خاطر ما بخره! سیب و پرتغال داخل بشقابم گذاشت و ادامه داد - حالا بقیه ش رو بشنو! تا اینکه گذشت من شدم هفده ساله! از وقتی حاج اقا فهمید چرا مامانم نمیذاره برم خونشون، بعد اون هر چی میخرید میاورد خونمون بهم میداد. یه روز مامان نون تازه پخته بود و چون میدونست اصغر با حاج اقا رفته شهر، ده تا نون داخل سفره گذاشت و گفت بیارم خونه ی خاله م! منم که این مدت دلم تنگ شده بودسریع چادرم رو سر کردم و به خونه ی خاله ا‌ومدم. هر چی صداش زدم جواب نداد، کل خونه رو گشتم اما خبری ازش نبود، وارد اشپزخونه شدم و نون هارو داخل سفره شون گذاشتم، موقع برگشت به دلم افتاد یه نگاهی هم به اتاق بکنم چون یاداور خاطرات بچگی مون بود. نمیدونی زهراجان وقتی وارد اتاق شدم دیدم دفترچه کوچک اصغر که دلنوشته هاش رو داخلش مینوشت روی طاقچه ست. مشتاقانه منتظر بقیه حرفای مهری خانم بودم ادامه داد - خیلی با خودم کلنجار رفتم که دست بهش نزنم اما اخر سر نتونستم‌جلوی خودمو بگیرم، میدونستم کار اشتباهیه ولی فضولیم گل کرده بود و میخواستم بدونم چی توش مینویسه. نگاهم به چشم های مهری خانم افتاد انگار تو عالم خودش سیر میکرد، منتظر حرفاش شدم - اولین صفحه رو که باز کردم دیدم اسمم رو با خط زیبایی نوشته و‌کنارش یه قلب بزرگ کشیده، پایینش یه شعری نوشته بود گاهے دلــم مےخواهد عاشقانہ ننویــسم عاشقانہ زندگے نکنم عاشقانہ راه نـــروم عاشقانہ فکـر نکنم اما تا یــاد تــو مے افتم مےبینم ڪہ نمےشود... مشتاقتر شدم ببینم بقیه ی صفحاتش چیه دیدم همشون شعره یکیش این بود من اونقدر دیوونه هستم که…وقتی تو خیابون یه سنگ نسبتا درشت میبینم، میندازمش یه گوشه که وقتی خواستی از اونجا رد بشی، پات روش سر نخوره که خدایی نکرده بیفتی زمین! شعرهای زیادی نوشته بود اما اخرین شعری که باعث شد تمام تلاشم رو بکنم که بقیه راضی به ازدواجمون بشن این نوشته ش بود «همه جا هستی ،در نوشته هایم، در خیالم در دنیایم، تنها جایی که باید باشی و ندارمت، کنارم است» اونجا بود که فهمیدم اونم‌منو دوست داره، با شنیدن صدای خاله م سریع دفتر رو سرجاش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم، از خاله خداحافظی کردم و فکرم پیش اصغر موند. هر خواستگاری که میومد رد میکردم، اما مامانم علتشو فهمید و از حاج اقا خواست باهام حرف بزنه تا از خر شیطون بیام پایین و به یکی از این خواستگارا جواب مثبت بدم. اصغر هم وقتی فهمید حالش بد بود،تا اینکه یه روز دیدم اومد خونمون و به مامانم گفت میخواد باهام حرف بزنه، بهم گفت لگد به بختم نزنم و اینده م رو به خاطرش خراب نکنم، گفت خوشبختیم براش از هرچیزی مهمتره، این حرفارو زد رفت. من موندم و دنیایی که با عشق برای خودم ساخته بودم و حالا با حرفای اصغر خراب شده بود. بالاخره مجبور شدم با یکی از همون خواستگارا ازدواج کنم، هر طوری بود خودم رو قانع کردم و کم کم اصغر رو فراموش کردم چون گناه بزرگی بود با یکی ازدواج کنی اما فکرت پیش مرد دیگه ای باشه! اما روزگار بروفق مرادم نچرخید،مادرش خیلی اذیتم میکرد. یه روز وسایلاشو گشتم و فهمیدم خودشم مواد مصرف میکنه و متاسفانه مشروب میخوره، انگار عقلش زایل شده بود. یه بار تا حد مرگ کتکم زد، حاج اقا وقتی فهمید اومد و برگردوند به روستا و طلاقم رو ازش گرفت. مامانم که خودشو باعث و بانی این اتفاق میدونست مریض شد و دق کرد. اینبار دیگه نمیتونستم کوتاه بیام هم تنها شده بودم هم میدونستم اصغر هنوزم دوستم داره، اما نمیخواستم حرمتم شکسته شه، حاج اقا وقتی حال دلمو فهمید خودش پا پیش گذاشت و به فامیلها گفت که میخواد ازم خواستگاری کنه برا اصغر، خلاصه خواهر جان با مخالفت و موافقت یه سریا من شدم زن اصغر و الانم خداروشکر صاحب این دوتا بچه شدیم. ولی اینم بگما اصغر از اون مردایی نیست که سر کارنره و بهونه بیاره نه اصلا! تو روستامون همسایه ها وقتی کار سبکی باشه که بتونه انجامش بده میارن و به کمک هم انجام میدیم دستمزد میگیریم و خداروشکر زندگیمون رو میگذرونیم ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌