eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_118 با شادی زاید الوصفی که بالاخره کمی از آ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد! چقدر زمان کش دار گذشت هم به او و هم به رفیق بیچاره اش پشت آن در... اما بالاخره تمام شد... نفس عمیقی کشید و پلکهای خیسش را که از شوری اشک به هم چسبیده بودند با زحمت باز کرد... دکتر از جا بلند شد و با احتیاط پیشانی اش را نوازش کرد: دیدی از پسش بر اومدی؟! حالا هیچ راز آزاردهنده ای وجود نداره... فقط یه خاطره ی بده که باید سعی کنی باهاش کنار بیای... درسته خیلی سخت بوده اما حالا دیگه تموم شده... تازه وقتی به یاد سختی اون دو روز میفتی باید از این بابت که نجات پیدا کردی خدا رو شکر کنی‌! خودت گفتی که ممکن بود هیچ وقت از اون شرایط نجات پیدا نکنی... مروه سرسنگینش را به زحمت تکان داد تا دکتر را قانع کند که میتواند برود... دلش میخواست حره را ببیند... وقتی اینطور بدحال میشد فقط آغوش و زبان گرم او حالش را خوب میکرد... دکتر هم این را حس میکرد و از خدا میخواست چیزی در این دنیا حال بیمارش را خوب کند که زود کیفش را برداشت و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون آمد... فقط حسنا نزدیک در ایستاده بود... ساجده در آشپزخانه مشغول دم کردن چای و... حره هم رفته بود آبی به صورت ورم کرده اش بزند... دکتر حین نگاه چرخاندن پرسید: اون دوستش کجاست؟! حسنا_چیزی میخواید به من بگید دکتر... ‌+فکر میکنم الان پیشش باشه بدنباشه... همراهش تا دم در قدم زد: چشم بهش میگم که بره... دکتر جلسه چطور پیش رفت راضی کننده بود؟ بهزادی لبخندی از سر رضایت زد: بله خیلی خوب بود.... هرچند شنیدنش هم تلخ بود ولی خوشحالم که تونست تماما به زبون بیاردش و ازش رها بشه... براتون گزارش دقیق وقایع رو مینویسم... _ممنونم دکتر... قرار بعدی میبینمتون... دست دراز کرد و دست دادند: بله حتما... با اجازتون... دکتر که رفت حسنا تا پشت سرویس رفت و تقه ای به در زد: بیا بیرون الان تو باید بری پیشش! حره در را باز کرد و به چشمهای ورم کرده و سرخش مقابل آینه اشاره کرد: با اینا؟! حسنا با غیض گفت: تقصیر کنجکاوی بی موردته خب... صدای مروه بلند شد: حُ...حــرررره... حسنا عصبی تر گفت: بفرما... بحمب بیا برو... بحث هارد رو پیش بکش سعی کن خوشحالش کنی... ساجده هم چای دم کرده نیم ساعت دیگه با عصرونه میایم... یکم جو رو دوستانه کن تو دختر شوخی هستی یکم فضا رو عوض کن... ما از این به بعد ممکنه حالا حالاها با هم باشیم... تا وقتی مروه سلامتیش رو کامل بدست بیاره و هیچ خطری تهدیدش نکنه... اگر فضا دوستانه و گرم باشه برای روحیه ی مروه بهتره... اون از خانواده ش هم دوره... دکتر میگفت تازه از این به بعد اثرات افسردگی و ضعف اعصاب خودش رو نشون میده و باید... دوباره صدای مروه بلند شد: حححرررههه.... حره فوری بیرون آمد و صدا بلند کرد: جانم الان میام... با دست چند بار روی صورت کوبید و با عجله به اتاق رفت... میفهمید مروه اصلا طاقت انتظار ندارد آنهم در این حال... در را باز کرد و قدم داخل اتاق گذاشت... سعی کرد بخندد: جانم عزیزم... _بیا... +ای به چشم... کنارش روی تخت نشست و با خوشحالی گفت: وای مروه دیدی به همین زودی این مشکل حل شد باورت میشد به این سادگی تموم بشه؟! خداروشکر واقعا خیلی عجیب بود مگه نه؟! این شلوغ کاری ها مانع نمیشد پف چشمهایش از دید مروه پنهان بماند... با بهت روی چشمهایش دست کشید: _ححرره... گ..گریه کردی؟! حره لبخندی زد: چطور؟! با بغض گفت: چ..چی شنیدی؟! حره بیش از این تاب نیاورد... چانه اش لرزید و باز گونه اش خیس شد... سرش را پایین انداخت و مروه با بغض پتو روی سر کشید تا او را نبیند... حره پتو را کنار نزد اما سر به سرش گذاشت: الهی من قربونت برم... الهی من بمیرم که تو انقدر سختی کشیدی... الهی قربون صبرت بشم... رفیق قشنگم... اینکه خجالت نداره... سرت رو بالا بگیر... تو مقصر چیزی نیستی... فراموشش کن باشه؟! بیا خوشحال باشیم اون هارد لعنتی معدوم شد دیگه هیچ غصه ای وجود نداره... تو زودِ زود خوب میشی... راه میری راحت حرف میزنی برمیگردی خونه! و همین جمله کافی بود تا مروه سر از زیر پتو بیرون بیاورد و فیلش یاد هندوستان کند: _ححره... دلم... تنگ شده... ممیخوام... ببینم... شون... دلم... میخواد... ببدونم... اونجا... الان... چچه خخبره... ککی... از اینجا... میریم؟! و حره تازه فهمید چه اشتباهی کرده... به این زودی وعده ی بازگشت داده... ولی هنوز تا بهبود کامل و رفع خطر احتمالی راه دور و درازی باقیست... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔔 یا"مُـحَــمَّـد" تُو فخـرِ عالـم و آدمۍ🦋 ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_119 چقدر طول کشید تا این بار را زمین بگذارد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیزم... باز میان و بهت سر میزنن... ولی به این زود که نمیشه برگشت... تو باید تازه درمان فیزیرتراپیتو شروع کنی شاید دو سه ماه طول بکشه تا راه بیفتی... بعدم هنوز کسی ماجرای جاسوس بودن اون نامرد و وضعیت تو رو نمیدونه... نبایدم کسی از مشکلات تو بویی ببره همین خبر جاسوس بودن داماد حاجی کلی مشکل ساز میشه... تو فقط وقتی میتونی برگردی شهرک که حالت کاملا خوب شده باشه... تازه بجز اون... تا پرونده ی این جاسوسی بسته نشه تو تحت نظر میمونی... کل اون شکیلاتی که برنامه ریخته همین یه عوضی که نبوده... اونا دست از سر حاجی برنمیدارن باید یه جوری واسطه های اصلی رو سوزوند... بذار حالت بهتر بشه... خودشون برات همه چیزو توضیح میدن... تو فعلا به درمانت فکر کن... مروه با کلافگی سر تکان داد: تتا... کی... تو این... دخخمه... بمونم... دلم... میخواد... برم... بیرون... حالممم... خوب نیس... صدای دادش حسنا را به اتاق کشاند... با دیدنش جری تر شد و فریادش را بلند تر بر سرش کوبید: _ببرای... چی... منو... اااینجا... ننگه... داشتید... مننن... مممیخوام... بررم... بیرونن... چنند... روزه... که... رررنگ... آفتابو... ندیدم؟! تتتااا...کی.. باید... اینجااا... بمووونم؟! با حرص و عمیق نفس میکشید و به التماس حره برای آرام بودن توجهی نمیکرد... حسنا هم ساکت و دست به سینه کنار در ایستاده بود و تنها خیره نگاهش میکرد بی هیچ جوابی... و این عصبی ترش میکرد: چچرا... جواب...نمیدی... ففک... میکنید... من... دیووونه م؟! حسنا به حرف آمد: همچین فکری نمیکنم... ولی جوابی هم نمیتونم بهت بدم تو حق داری حوصله ت از اینجا سر رفته باشه... ولی ما اصراری به دائم موندنت توی خونه نداشتیم این شرایط جسمی خودت بود که مهیای بیرون رفتن نیست... وگرنه میبردیمت جایی که حوصله ت سر نره... مروه انگار آب روی آتشش ریخته باشند مبهوت به حسنا خیره شده بود... خودش هم حال خودش را نمیفهمید؟ چرا ناگهان عصبانی شد؟! حره با لحن خواهشگرانه ای گفت: _آره عزیزم تقصیر این طفلیا که نیست... بچه ها خیلی برای مراقبت از تو زحمت میکشن... مروه مثل بچه هایی که زود عصبی میشوند و زود هم نادم با خجالت چشم به چشمهای ساکت حسنا داد و با سرافکندگی گفت: مَ..منو... ببخشید... حاحالم... خوب نیست... حسنا با بزرگواری جوابش را داد: نیازی به عذرخواهی نیست متوجهم... ولی ما هم الان چند هفته ست با تو اینجاییم... دلمون میخواد بریم یه جای بهتر و چند روز یه بار ببریمت بیرون ولی نه هنوز گرهی از پرونده باز شده که موقعیتمون رو درست بدونیم، نه تو تا امروز شرایط تحرک داشتی؛ ولی یه خبر خوب برات دارم.... دکترت امروز گفت دو روز دیگه برات ویلچر میارن... میتونی بشینی... و وقتی بتونی بشینی فیزیوتراپی لگن و پاها رو شروع میکنیم... وقتی برای رفت و آمد به مطب بیرون میریم یکمم هوا میخوری... خوبه؟! امروز روز عجیبی بود! هم پر از سختی بود و هم پر از خبر های خوب... با امیدواری سر تکان داد و لبخند زد... حره بلافاصله با ذوق گفت: سه روز دیگه محرمه... میتونیم برای عزاداری شبا بریم یه جای ناشناس... نه حسنا؟! حسنا فکری کرد: میپرسم و بهتون میگم... تلاشم رو میکنم که بشه ولی قولی نمیدم... و مروه دوباره لبخند زد... همین امید هم در این شرایط برایش لذت بخش بود... اما بدی حالش این بود که شادی و غم و ترس و عصبانیتش دیگر هیچ کدام دوامی نداشت... به سرعت برانگیخته می شد و با سرعت بیشتری فروکش میکرد... و او از این حالت بیزار بود... دلش آرامش و ثبات میخواست... آرامش و ثباتی که معلوم نبود چه وقت دوباره آنها را خواهد یافت... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•| جنسِ تنـ‌هـایۍِ تو... از نخِ بۍ مهرےِ ماسـٺ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•💞•✾••┈┈• 🍁گفتۍ دلـ‌هــاے شکستہ را مۍخـَرے!... 🍁با دلــِ شکستہ‌ام آمدم آقـاجـان♡♡♡ •┈┈••✾•💞•✾••┈┈• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛ انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد... کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده... میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد... تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند... ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد... هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه... کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد... اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت... اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد... فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت... معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد.... فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد: _جانم آجی جان چیزی میخوای؟ فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟! _آره عزیزم... بگو... +چرا همه ناراحتن؟! _کی گفته همه ناراحتن؟! +فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید... داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟! اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟ همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش! خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش... فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا... لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم... هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه... اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم! فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد... ولی زود برمیگرده... حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟! فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی! گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت... میخواد منو ببره بیرون... بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد... ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد! ... دستی به دسته اش کشید... فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود... همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد... حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی... ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری... چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد... چقدر دور و محالش میدید... دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد: _اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه... با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست... درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود... دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟! به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری... خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه... باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد... حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند: _از فردا میریم فیزیوتراپی... معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم... تازه یه خبر خوش دیگه... حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته! با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد... دلش میخواست پرواز کند... خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست... حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد... برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗