.
اونجا که حَضرتِ آقا فَرمودند:
مَن
شب و روز
به شَهید سُلیمانی فِکر میکُنم..:)
.
#حضرتآقا
.
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
منزخودهیچندارمڪہبدانفخرڪنم
هرچہدآرمهمہازنوڪرۍخانہتوست
جزدرِخانہتوهیچڪجاخیرۍنیست(:"
هرچہخیراستحسینجانبہدرِخانہتوست
#تاقیآمَتخودَمنوڪرتم🍃
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | امتحان عقل
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
◾️رخٺ سیاه داغ پدر ڪرده اے تنٺ
قربان ریشہ هاے نخ شال گردنٺ
◾️آماده مےكنے ڪفن و تربٺ و لحد
مرد سیاهپوش؛ خدا صبرتان دهد
#یاصاحبالزمانآجرڪالله💔
#شهادٺامامحسنعسڪرے_ع🥀
#تسلیٺ🏴
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#استوری 💙
امام رضا...
قربون کبوترات🌱
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ربیع نمی آید
مگر زمانی که تو بیایی...🌱
آغاز امامت امام زمان(عج) مبارک❤️🦋
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_173 یحیی بهت زده دستش را پس زد: _چی داری م
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_174
گوشی را روی گوشش جابه جا کرد و مصمم گفت:
_ فقط یادت نره حتما همین هفته باید به مامانت ماجرای بارداری تو بگی داره دیر میشه...
حره از پشت تلفن دست تکان میداد که تمامش کن تا دیر نشده...
ناچار سخن کوتاه کرد:
_فرزانه جان من دیگه باید برم...
خیلی مواظب خودت باش به خورد و خوراکت هم برس...
به میثم سلام برسون...
میگم معصومه بهت سر بزنه...
فعلا خداحافظت...
از جا بلند شد و رو به حره غر زد:
_حالا انگار دو دقیقه اینور اونور چه فرقی میکنه!
+فرقش اینه که سفره افطار معطله منم دارم از گرسنگی هلاک میشم...
نمیدونم تو چرا تا پات میرسه لب دریا یاد زنگ زدن به این و اون میفتی!
مگه نمیگی میام که دریا رو ببینم؟!
_هروقت از دیدن دریا خسته میشم دنبال وابستگیام میگردم...
میترسم غرقم کنه....
+چی دریا؟
_نه... فکر و خیال...
..
شب های ماه مبارک با آن حال و هوای زیبا و سحرهای اسرار آمیز که آسمان نزدیک میشد و دعا مستجاب، رسیده بود و چتر امنش را بر سر عماد و مروه گسترانده بود...
عماد در دعای سحرش صبر و خیر طلب میکرد و مروه، شفا و آرامش...
عماد جرئت و بختِ یار طلب میکرد و مروه فراموشی و رهایی...
هرچه میگذشت مطمئن تر میشد که این رازی نیست که تا ابد بتواند در گنجه ی دل نگاه دارد و باید هرچه زودتر آن را بیرون بریزد...
اما نه برای مروه...
به کمک احتیاج داشت...
یحیی که تلفن را جواب داد بی معطلی گفت:
_سلام...
امشب افطار منتظرتم...
+آخه امشب قراره...
_هرکاری داری بسپر به سعید... منتظرتم...
منتظر عکس العمل یحیی نشد و تلفن را قطع کرد...
دلش یک همراز میخواست...
یکـسنگ صبور که لااقل آرزوس محالش را بشنود...
اگرچه کاری از او برنیاید...
پای سفره یحیی غذا میخورد و عماد تماشایش میکرد...
میلی به خوردن نداشت...
کمی که گذشت یحیی با چشمهای گرد شده پرسید:
_گرسنه ت نیست؟
+نه به اندازه تو!
اگر خوردنت تموم شد کارت دارم!
_خب کارت رو بگو چکار به خوردن من داری...
این روزای آخری بدجور روزه زور شده...
امروز که برده بودتم...
خیلی دوییدیم امروز...
عوضش به جاهایی خوبی رسیدیم...
گزارشش رو فرستادم رو سیستمت چک کن...
و لقمه بعدی را به دهان گذاشت...
عماد به تاسف سری تکان داد:
_جون به جونت کنن دله ای!
بابا بهت میگم کارم مهمه...
یحیی دست از غذا کشید:
_به پرونده مربوطه؟
کلافه سر تکام داد: نه بابا...
برایش حرف زدن از این موضوع خیلی سخت بود...
اما ناچار بود...
آهسته گفت: به خودم مربوطه!
_خب بگو ببینم چی شده باید به زور ازت حرف بکشم؟
تو که همیشه چکشی خبر میدادی!
پوفی کشید و سرش را رو به طاق سقف گرفت:
_این از اون خبراییه که نمیشه چکشی گفت!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اے
بھارانہ ترین فصلِ خداوند
بیا...
تا کہ این عالمِ
دلــْ مردھ
بہ جانش برسد♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آغازامامتامامزمانمبارک🦋
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••
| میرسدبرگوشِمن
عصر ِولایتـــ عهدی استــ
نوبتــِ صاحب الـزمانیِ امامِ مهدی استــ
یَاصاحبَالعصرِوالزَّمان🌱💚
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❁﷽❁
هر چند غائبے زنظر اے هماے عشق
باشد تمام ملڪ جهان زیر بال تو
خوش تڪیہ بر اریڪه فرماندهے بزن
پاینده است سلطـنت بےزوال تو
#آقا_رداےسبز_امامت_مبارکت🌟💚
#پوشیدنلباسخلافت_مبارکت💚🌟
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷نبی مکرم اسلام (ص):
💫🌟چه زشت است فقر بعد از ثروتمندی، و از آن زشتتر اینکه کسی بعد از مدتی عبادت خداوند، عبادت او را ترک کند.
📕اصول کافی
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷 چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول اکرم (صلےاللهعلیهوآله) :
🔹چرا نماز صبح مۍخوانیم؟
«صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.»
🔹چرا نماز ظهر میخوانیم؟
ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود.
🔹چرا نماز عصر مۍخوانیم؟
«عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.»
🔹چرا نماز مغرب میخوانیم؟
«مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.»
🔹چرا نماز عشا میخوانیم؟
«خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.»
📚 علل الشرایع ص ۳۳۷
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_174 گوشی را روی گوشش جابه جا کرد و مصمم
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_175
یحیی_یعنی چی؟
بابا حرف بزن دیگه کشتی ما رو!
آهی کشید: یکم گفتنش سخته.
راه بیا...
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد...
بالاخره حوصله یحیی سر رفت:
_داداش دست انداختی ما رو؟
+دندون رو جیگر بذار یحیی نمیدونم از کجا شروع کنم!
_عماد جدی جدی امشب حالت خوب نیستا...
سری تکان داد:
+آره...
خوب نیست...
با خودش فکر کرد بهتر است اینگونه شروع کند و بعد زبان روی لب کشید:
_میگم یادته چی میگفتی؟
میگفتی تا کی بایی مجرد بمونی؟
نمیخوای سر و سامون بگیری؟
راست میگفتی!
من این چند سال بس که تو این پرونده ها غرقرشدم حواسم به گذر سال و سن و سالم نبود...
داره دیر میشه...
یحیی لبخندی زد:
_کشتی ما رو بابا خبر به این خوبی رو نمیتونی بدی؟
یعنی واقعا سر عقل اومدی الان؟
باورم نمیشه!
سری تکان داد:
_آره...
میخوام ازدواج کنم...
یحیی از خدا خواسته گفت:
+خب تو نگران هیچی نباش...
بسپرش به خودم...
میگم حاج خانوم یه دختر خوب از یه خانواده خوب برات پیدا کنه...
_نه...
تیازی نیست!
خودم پیداش کردم...
یحیی زد زیر خنده:
_نه بابا از این عرضه هام داشتی ما خبر نداشتیم؟!
کی هست حالا طرف؟!
کلافه سرش را تکان داد و گفت:
_میشناسیش!
+نه بابا...
خب؟
_حدس بزن!
آنقدر بیان موضوع سختش بود که به هر بهانه دلش میخواست وقت بخرد...
میدانست مورد سرزنش واقع خواهد شد...
خودش را برای هر رفتاری آماده کرده بود...
اخم ریزی میان ابروهای یحیی نشست:
_نمیدونم الان چیزی به ذهنم نمی رسه بگو زودباش...
+میخوام... میخوام تو باهاش حرف بزنی...
با خودش یا... یا پدرش...
_میگم بگو کیه!
ناچار شد بگوید:
_خانومِ... قاضیان...
چشمان یحیی از حدقه بیرون زد...
چند ثانیه طول کشید تا به زبان بیاید:
_چ..چی؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_176
عماد چیزی نگفت و یحیی شعله ورتر شد:
_شوخی میکنی نه؟
با تو ام... میگم شوخی میکنی؟!
دیوونه شدی عماد؟
کلافه دستی به موهایش کشید:
_چرا دیوونه شدم؟
چون میخوام زن بگیرم؟
+زن بگیری؟
عماد میفهمی چی داری میگی؟
_این خانوم قبلا ازدواج کرده و جدا شده همین...
+همیین؟!
عماد همییین؟!
وای من چقدر ابله بودم...
اون لحظه که بعد پونزده سال رفاقت بخاطرش یقه مو گرفتی باید میفهمیدم!
اصلا به دلایلی که خودت اون روز آوردی برام کاری ندارم!
با مطلقه بودنشم کاری ندارم...
ولی تو بگو این خانوم شرایطش مثل یه مطلقه ی عادیه؟!
اون از وضع اعصاب و روانش اون از مشکلات جسمی و...
عماد با عصبانیت متوقفش کرد...
اگر چه هنوز نسبتی با او نداشت به رگ غیرتش برمیخورد اگر کسی ایرادات او را بشمارد...
تصور همین لحظه و همین حرفها تا امروز مردد و در برزخ نگهش داشته بود!
اما حالا مصمم بود...
_بسه یحیی...
مشکلاتش به خودم مربوطه!
من به همه اینا فکر کردم و بعد انتخابش کردم...
پس تو به اینا کار نداشته باش فقط باهاش حرف بزن!
رگهای پیشانی و گردن یحیی بیرون زده بود و چشمانش را خون گرفته بود...
عماد برایش از برادر عزیز تر بود نمیتوانست ببیند اشتباه کند...
همین باعث خشمی شده بود که افسار زبانش را به دست گرفته بود:
_فکر؟!
مگه تو فکرم میکنی؟
با فکر به این نتیجه رسیدی؟!
+یواش تر صداتو بیار پایین...
گفتم تو کارت به این کارا نباشه فقط...
یحیی تمام تلاشش را میکرد صدایش را پایین نگه دارد اما موفق نمیشد:
_بیخود کردی...
کار دارم خوبم کار دارم...
من نمیذارم بیفتی تو چاه...
پوزخندی زد:
_میخواد زن بگیره!
گشتی گشتی چشم بازار رو کور کردی!
نگرفتی نگرفتی حالا میخوای یه...
فریاد عماد در گلو خفه شد:
_یحیی دهنت رو ببند!
یک کلمه دیگه بهش توهین کنی میزنم دندوناتو خورد میکنم!
پوزخند یحیی با بغض همراه شد...
از جت بلند شد و اورکتش را سر دست گرفت...
سری تکان داد و به مثابه تیر از چله کمان در رفته از در اتاق بیرون زد و از ایوان گذشت...
تا خواست کفشش را به پا کند حره را نشسته کنار حوض کوچک خاله در حال شستن دستهایش دید...
با چند نفس عمیق سعی کرد خشمش را مهار کند...
حره سر بلند کرد و فوری ایستاد: سلام...
تنها به گفتن کلمه سلام بسنده کرد و آرام از کنارش عبور کرد...
حره ناباور به طرفش برگشت و صدا زد:
_آقای سماواتی؟
+بله؟!
_تشریف میبرید؟!
+بله...
وارفته گفت:
_به این زودی!
+بله؟؟!!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
#دل_تنگ
تنها نہ ما
بہ شوق ِ #حرم
ضعف مےكنيم
حتے بهشت هم شده
مجنون ِ #مشهدت♥️
#یا.امام.رضا
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_176 عماد چیزی نگفت و یحیی شعله ورتر شد: _شو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_177
حره با دستپاچگی برای رفع و رجوع به تقلا افتاد:
_یعنی...
منظورم اینه که...
خب... خانوم خاله فکر میکرد میمونید برای سحر پیمونه برنجتون رو برداشت...
گفتم اگر نمیمونید بگم کمش کنه!
برای همین پرسیدم...
یحیی نگاهش را به چمش خیس شده اطراف حوض بتنی داد و دستی به محاسنش کشید...
مانده بود برود یا بماند...
باید در این موقعیت رفیقش را تنها میگذاشت؟!
شاید بیش از حد هیجان زده و گیج بود...
با این حال نمیتوانست به او کمکی بکند...
باید ابتدا به اعصاب خودش مسلط میشد...
حره از سکوت طولانی اش ناامید شد و آهسته گفت:
_بااجازتون...
یحیی هول گفت: برای سحر هستم...
نیازی نیست به خاله چیزی بگید...
با اجازتون...
و راهش را سمت دروازه پیش گرفت...
نیتِ دریا داشت...
باید در خلوت خودش به این اتفاق فکر میکرد...
عماد کسی نبود که حرفی را بیجا و بی فکر به زبان بیاورد...
حتما روزها و ماه ها به این تصمیم سخت فکر کرده و حالا مصمم بود...
چطور میتوانست او را از اینکار منصرف کند؟
اصلا کار عاقلانه چه بود؟
ایستادن رو در روی رفیق یا کنارش؟
چطور میتوانست رو در رویش بایستد وقتی خودش به درد او مبتلا بود و میفهمید دست کشیدن از محبوب تا چه حد سخت است!...
و چطور میتوانست پشت به پشتش بدهد وقتی به عقلانیت و صحت انتخابش ایمان نداشت؟!...
چالش سختی بود برایش...
در کشاکش تصمیم از خنکای مرطوب نسیم دریافت به ساحل رسیده و متوقف شد...
نگاهش را به مرز نامعلوم آبی دریا و شبِ آسمان داد و فکر کرد و فکرد...
در دل تاریکی اتاق اما، عماد از آنچه فکر میکرد گرفته تر و مغموم تر نشسته بود...
این رفتار ها ذوق لطیف و غریبانه اش را کور میکرد...
اگر چه تصورش را میکرد اما به یقین دیدنش از تصورش دردناک تر بود...
نه به چشمش چشمش می آمد و نه به تنش آرام...
قصد دریا کرد...
از ایوان که گذر میکرد خانوم خاله را در راه رفتن به آشپزخانه دید و مثل همیشه گرم احوال پرسی کرد...
کفش هایش را به پا گرفت و همین که وارد کوچه شد تصمیم گرفت تا خود ساحل چشم بسته قدم بزند...
سرش سنگین بود و نیاز به سبک کردن داشت...
کورمال کورمال به بوی دریا پیش رفت و وقتی صدای موج ها را به وضوح شنید ایستاد...
چشم که باز کرد یحیی را کمی دورتر کنار آب ایستاده دید...
او هم انگار سنگینی نگاهش را حس کرده باشد رد احساسش را گرفت و به چشمهای خشمگین عماد رسید...
پیش از اینکه چیزی بگوید عماد پشت کرد و با قدمهای بلند از ساحل فاصله گرفت...
یحیی تازه درک میکرد با حمله به محبوبش چطور او را آزرده...
با قدمهای بلندتر خودش را به او رساند و با دستی که به شانه اش گذاشت متوقفش کرد:
_کجا رفیق!
مگه نمیخواستی دندونامو خورد کنی؟
من آماده ام!
کلمه رفیق را به کنایه غلیظ تلفظ کرد...
عماد بی آنکه به طرفش بگردد دستش را پس زد:
_لایق چک هستی ولی من اهلش نیستم...
رفاقتتم امشب تموم کردی در حقم...
هنوز قدم بعدی را برنداشته دست یحیی دور بازویش حلقه شد و مطمئنش کرد که یحیی حاضر است به حرفهایش گوش دهد:
_حالا بیا خودتو لوس نکن مث دختربچه ها!
باید حرف بزنیم!
+داشتیم حرف میزدیم که جنابعالی سرسیلندر سوزوندی!
_حالا تعویضش کردم بیا...
میگم حاضری رو این ماسه ها بشینی؟!
عماد عاقل اندرسفیه نگاهش کرد:
_اونوقت من دیوونه ام یا تو؟!
+جفتمون!
بشین بابا میشوریش دیگه...
و با کشیدن دست او را هم مثل خودش به نشستن روی ماسه ها وادار کرد...
عماد بالاخره به خنده افتاد:
_خیلی خلی!
یحیی خوشحال از خنده رفیقش لبخند دندان نمایی زد: ما بیشتر!
حالا بگو ببینم چته؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
#حسین_جانم❤️
خالقمقلبمرا
وقفشماڪردهومن
خانہوقفےخود
ازهمہپسمیڪَیرم
تاسلامَتنڪنم
زندڪَیمتعطیلست
باسلامےبهشما
اذنِنفسمیڪَیرم
#السلامعلیک_یااباعبدالله
#حسینجانم♥️
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 |
♥️زمانه لیاقت ندارد، تو چرا باید محروم باشی؟!
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مچ شیطان را گرفتم!! :)
#شھادت!♥️🕊
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_177 حره با دستپاچگی برای رفع و رجوع به تقلا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_178
عماد_من که گفتم!
+قشنگ درست و حسابی!
_درست و حسابیش چطوریه...
میگم فلانی رو میخوام برو برام باهاش حرف بزن رو ترش میکنی!
یحیی سعی کرد اینبار طوری حرف بزند که به رفیقش برنخورد:
_آخه برادر من...
تو که مشکلات این خانوم رو میدونی...
تازه جدا شده اونم با چه وضعی!
شوهرش که جاسوس دراومده حال روحیش فاجعه ست...
کلی صدمه جسمی بهش زده که...
اونقدر آسیب پذیره که حتی حوصله رفیقاشم نداره...
اونوقت تو به این دختر و پدرش با این پیشینه ذهنی میخوای پیشنهاد خواستگاری بدی؟!
تازه اینکه آبروی حفاظت میره و کلی حرف پشتت درمیارن به کنار...
نگاهش را به دریا داد:
_تو واقعا فکر میکنی من به این چیزا فکر نکردم؟
+خب پس چی میگی؟!
مگه قحط دختره؟!
بذار...
به طرفش برگشت و ناباور گفت:
_تو دیگه چرا این حرف رو میزنی!
تو که مثلا باید معنای علاقه رو بفهمی!
یکی دیگه؟!
سرش را به تاسف جنباند و باز رو به دریا کرد...
یحیی محتاط پرسید:
_اصلا میشه بگی تو از چی این خانوم خوشت اومده؟!
چشمان روشن عماد در آبی دریا محو شد:
_من از این آدمایی نیستم که به یه نگاه دلم بلرزه خودت میدونی...
درسته اون دختر شرایط خوبی نداره و شاید انتخابش به نظر عاقلانه نیاد ولی...
اتفاقا من با عقلم انتخابش کردم...
منتها با عقل معاد... نه عقل معاش...
نه که عقل معاش بد باشه نه...
ولی یه جاهایی باید پیچ صداشو کم کنی و به حرف دلت گوش کنی...
نه اون دلی که همه ازش حرف میزنن...
دلی که عین عقله...
دلی که چشم جهان بینه...
+استاد فلسفه خوبی میشدی...
ولی الان بی زحمت زیر دیپلم حرف بزن!
بگو چی رو تو این خانوم پسندیدی!
_خودشو!
اون یه انسان کامله من که نمیتونم یه ویژگی رو بیارم بهت نشون بدم بگم این...
خودش همین چیزی که هست...
منهای رنجی که میکشه...
یه شخصیت بی نهایت زیبا و نجیبه...
پراز صلابته...
غرور داره ولی عُجب نه...
نگاهش...
نگاهش چیزی داره که نمیتونم بگم چیه...
فقط میدونم میشه توش غرق شد...
مثل این دریا...
یحیی همه نمیتونن اینطوری نگاه کنن!
پشت این نگاه کلی معرفت خوابیده...
انسان اول از درون تصفیه میشه و بعد نشانه هاش توی رفتارش تراوش میکنه...
من از این نگاه میفهمم این دختر چقدر آگاهی و ایمان توی وجودش داره...
ولی الان خسته ست...
حق هم داره...
این بلاها سر هرکسی می اومد می بُرید!
تازه خوب طاقت آورده...
الان نیاز به یه همراه داره که کمکش کنه... بلندش کنه...
اون میتونه دوباره همون شکوهرسابق رو به دست بیاره من این ظرفیت رو تو وجودش میبینم...
اون آدمیه که میتونه کارای بزرگ انجام بده...
ولی اگر از این پیچ بگذره...
هممون یه مانعی داریم که مثل به پیچ تند جلوی راهمون و توی مسیرمون هست...
باید یاد بگیریم چطور ازش رد بشیم...
من میخوام کمکش کنم و بعد...
کنار چیزی که باید باشه و میتونه باشه زندگیم رو بسازم...
اون چیزی که من توی وجودش میبینم...
همون زنیه که من همیشه آرزوش رو داشتم...
من...
سرش را پایین انداخت:
_من تمام وجودش رو دوست دارم...
حتی حالا که پر از درد و رنجه!
لبخند تلخی روی لبهای یحیی نشست...
خوب فهمیده بود تلاش مذبوحانه است...
ناچار بود همسنگری را انتخاب کند تا به برادر کشی دچار نشود...
آهسته لب زد:
_پس کار از کار گذشته...
گلادیاتور شجاع!
خودتو واسه جنگیدن آماده کن...
اول از همه هم باید با خودش بجنگی!
بعید میدونم به این راحتیا قبولت کنه!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
يہ مذهبـے
باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسـہی
خوشگلـے پروفـایل نیـس!
باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو
تـو زنـدگیش پیاده کـنہ
وگرنـہ از رفـاقت
چیـزی نفهمیـده‼️✋🏻
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_178 عماد_من که گفتم! +قشنگ درست و حسابی! _د
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_179
مروه گوشه اتاق سجاده باز کرده مشغول نماز شب بود و حسنا دعای افتتاح را زیر لب زمزمه میکرد...
چیزی به سحر نمانده بود...
حره اما روی سجاده نشسته بود و به سر و صداهایی که امشب از اتاق عماد و یحیی شنیده بود فکر میکرد!
قصد تجسس نداشت برای برداشتن چیزی از اتاق بیرون آمده بود که ناخواسته نام قاضیان را شنیده و میخکوب شده بود...
و ناگذیر تا انتها شنیده بود...
باور خواست عماد برایش سخت بود...
هم ذوق زده اش کرده بود و هم نگران...
اما از برخورد یحیی هم مکدر بود!
از او انتظار نداشت عماد را بابت خواستگاری از مروه سرزنش کند.
اگر چه حق با او باشد!
مروه سلام نماز وتر را داد و بعد از دعای کوتاهی به طرفش سر چرخاند:
_امشب چرا هی ماتت میبره...
سحر شد نمیخوای نماز شب بخونی؟!
حره به خودش آمد: ها؟!
با دیدن چشمهای پرسش گر مروه از ترس برملا شدن این راز عجیب فوری چشم چرخاند و قیام کرد:
_چرا چرا... الان میخونم...
و برای فرار از هرگونه سوال و جواب احتمالی فوری قامت بست...
اما در نماز هم حضور قلبی نبود...
مدام فکرش به آن کلماتی که شنیده بود پر می کشید و از آینده ی نامعلوم این تصمیم غرق واهمه میشد...
از طرفی گوشه ای از ذهنش درگیر ساحل بود و آن دو دوستی که معلوم نبود در دل شب چه با هم میگفتند...
نگران بود یحیی موفق شود رای عماد را بزند!
میدانست مروه به این راحتی تن به ازدواج نمیدهد ولی مطمئن بود تنها راه بازگرداندنش به زندگی همین است...
کمی با خودش میگفت عماد مصمم تر از آن است که پا پس بکشد...
و کمی میگفت حتی اگر عماد پا پس نکشد چطور میشود پیش مروه از ازدواج سخن گفت...
اصلا چقدر این کار عاقلانه است با وضع جسمی مروه!
خودش را سرزنش میکرد که بخاطر حال رفیقش حاضر است به چاه افتادن عماد را ببیند...
نمیدانست اگر این موضوع مطرح شود باید او را از این انتخاب انذار دهد یا سکوت کند؟!
مخمصه ی بدی بود...
سلام آخر را با همان درگیری داد و بیش از همه از این نماز بی تمرکز و آشفته دلخور بود...
با خجالت سجاده اش را جمع کرد و به قصد کمک به خاله برای انداختن سفره از اتاق بیرون رفت...
...
عماد و یحیی که برگشتند عماد حرفش را به کرسی نشانده بود و وظیفه ی خواستگاری غیر مستقیم را هم به گردن یحیی انداخته بود!
یحیی هم اگر چه راضی نبود ولی پذیرفته بود و از تمام این ماموریت به قول خودش غیر ممکن فقط یک چیز خاطرش را شاد میکرد و آنهم اینکه بنا بود این مطلب را با حره در میان بگذارد!
عماد نمیخواست فعلا حسنا چیزی از این ماجرا بداند...
صبح نه چندان زودی که از خواب بیدار شد عماد ماموریتش را به او یادآوری کرد و او هم ناچار به دنبالش روان شد...
از اتاق بیرون زد و توی حیاط سرسبز خانه مشغول قدم زدن شد...
در ذهنش دنبال بهانه ای برای هم کلام شدن با حره بود...
بهانه ای که شک برانگیز نباشد...
وقتی از فکر کردن به نتیجه ای نرسید ناچار زیر سایه درخت فندق روی تخته سنگی نشست و نگاهی به اطراف حیاط انداخت...
خانوم خاله را دید که سبد به دست در حال خروج از خانه است اما قبل از اینکه گالش هایش را به پا کند حره از در بیرون زد و با اصرار گفت:
^خاله به خدا من بیکارم بذار من سیر بچینم با این کمردردت نرو باغ تورو خدا...
خاله با حسرت گفت:
_مو که روزه نتانم بیگیرم کُر...
خودم واچینم تو خشکِ دهن سیر واچینی مگه مو خودم بمرمدم؟!
حره با زور و لبخند سبد را از دستش بیرون کشید:
_خاله جون من رومو زمین ننداز حوصله م سر رفته بذار برم...
خاله ناچار رضایت داد و برگشت داخل و حره راه باغ را پیش گرفت...
دلش میخواست به بهانه کار هم که شده از فکر و خیال فرار کند...
از گوشه چشم یحیی را پای درخت میدید اما توجهی نکرد...
دلخور بود...
سر شب هم اگر بابت سر درآوردن از حالش نبود با او همکلام نمیشد...
یحیی اما خوشحال از اینکه فرصت مناسب دست داده از جا بلند شد و پشت سرش وارد باغ شد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗