•|#شهیداݩہ√|•
انقلابےبۅدنفقطبہچفیہانداختنُ
مزارشھدارفٺننیسٺرفیق . . .!!
بھدغدغهہمندبودنہ..
بہخسٺہنشدنوهرلحظہبیداربودنہ...
➣دغدغہڪارفرهنگۍ
ودغدغہخودسازۍداشٺہباش..
بعدشچفیہبنداز
مزاࢪشهداهمبࢪۅ...:)
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌱به آمــنــہ بنــت وهــب ، خــدا عـطا ڪـࢪده پســࢪ
🍃پســࢪ چـــہ گــویــم ڪــہ بــہ خلــق ، خــدا عــطا ڪــࢪده پــدࢪ
#من_محمد_ࢪا_دوست_داࢪم❤️🍃
#لبیڪ_یا_ࢪسول_الله❤️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_189 به سرعت و با هق هق از کنارش گذشت و راه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_190
یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثیر خبرش را ببیند...
برخلاف انتظارش عماد چندان ناراحت و غمگین نبود...
راحت و بی تفاوت گفت:
_باشه مشکلی نیس...
سعید رو بفرس بیاد اینجا...
تو برو جای سعید...
منم دورادور هواتونو دارم...
اول به خیال اینکه بیخیال این عشق پردردسر شده باشد خرسند گفت:
_از تهران؟!
+تهران چکار دارم من!
رشت میمونم...
هنوز اینجا خیلی کار دارم...
ناامید سری تکان داد:
_باز چه نقشه ای تو اون کله ته؟!
لبخند کجی زد:
+نقشه خاصی ندارم اما معتقدم زمان همیشه معجزه میکنه!
وسایلش را جمع کرد و پیش از ناهار مهیای رفتن شد...
ساک کوچکش را روی صندلی عقب ماشین یحیی جا میداد که خانوم خاله با کاسه ای آب بیرون آمد:
_کوی خای بشی زاک؟!
+هرجا بریم زیر سایه ی شملست خاله جان...
انقدر این مدت زحمت دادیم که نمیدونم چی بگم هرچی بگم جبران نمیشه حلالمون کن...
آهسته تر گفت:
_دعا کنید ان شاالله باز سعادتی دست بده و برسم خدمتتون...
خاله خانوم صادقانه دست آزادش را بلند کرد:
_ان شاالله بحق آقا سید عبدالله...
خوره غم بخور...
خاب؟
لبخندی زد:
_چشم خاله چشم...
رو به حسنا آهسته گفت:
_آقای ملایری جای من میاد باهاشون هماهنگ باشید!
حسنا آهسته سرتکان داد:
+خیالتون راحت برید به سلامت...
عماد اگر چه چندان مایل نبود به سرعت سوار ماشین شد و قبل از خروج از حیاط دستی برای خاله بلند کرد و بعد به نشان احترام روی سینه گذاشت...
مروه تمام مدت پشت پرده ی برزنتی کشیده شده کنار ایوان که مختص روزهای بارانی بود خیره به حیاط رفتنش را مینگریست...
نمیدانست خوشحال است یا ناراحت...
فقط میدانست دلش گرفته...
به هوای نیمه آفتابی پس از باران خیره شده بود و با خود می اندیشید که چقدر آرزوی یک ازدواج دوباره برایش دور و نشدنی است...
برای اویی که نه شرایط جسمی و نه روحی و نه روانی این کار را نداشت...
و دلش هم چندان رضا نبود...
اگر چه مردی مثل عماد رویای هر دختری میتوانست باشد چه رسد به زنی مطلقه با بی شمار درد و مرض روحی و جسمی!
از یادآوری شرایطش پوزخندی زد...
حتی اگر او هم بخواهد من نباید راضی به این ضرر بزرگ شوم...
من انسان خودخواهی نیستم!
یعنی نباید باشم!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹
♥️چطوری عاشق بشم؟
#یک_دقیقه
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❤️🌱|#اربابــ
بࢪ سࢪ ڪوی تو هࢪ صبح چو آیینه ی مهࢪ
همه تن چشم شده، محض نگاه آمدهایم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
سَیجعَلُ اللهُ. بَعدَ. عسرٍ یُسراٌ
به زودی خداوند بعد از هر سختی آسانی پدید می آورد ..
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💜🌱|#قمࢪمدد¹³³
گفتن ماھ به يوسُف بہ خدا ڪم لُطفيست
تا ڪہ سࢪ سِلسِلہ ی ماھ ࢪُخان عباس است
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_190 یحیی به چشمان عماد خیره شده بود تا تاثی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_191
بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان بازی میکرد و به راه چشم دوخته بود...
زمان مثل همیشه در انتظار کند و کش دار میگذشت...
اما نه...
مثل همیشه نبود...
کمی بدتر از همیشه بود...
شاید هم کمی بیشتر از کمی...
حره با عجله از پله های ایوان بالا آمد و نفس نفس زنان گفت:
_بیا اومدن...
ماشینشونو از تو باغ دیدم پیچید تو کوچه...
چاشو چادرتو بردار د بجمب دیگه!
با تعجب به حرکات آهسته و بی حوصله مروه برای پیدا کردن و به سر گرفتن چادر خیره شده بود:
_چیه همچین سر کیف نیستی!
+چرا... خوبم...
آهستع چند قدم باقیمانده را هم برداشت و کنارش ایستاد تا چهره اش را دقیقتر ببیند:
_آره خوبی ولی خوبِ معمولی!
نه به اندازه خوشحالی دفعه قبلت برا اومدنشون...
مروه با کمال بی حوصلگی برای فرار از کنجکاوی حره از پله ها سرازیر شد:
_تو ام که همش دنبال قاتل بروسلی میگردی!
برو به خاله کمک کن با اون کمر دردش سرپا واینسته...
بگو پذیرایی مفصل نمیخواد دیگه تینا خودی ان هی میرن و میان زا به راه شدن نداره...
همانطور غرغرکنان وارد حیاط شد و به پیشواز معصومه و حامد رفت اما حره همانطور ایستاده و لبخند به لب سر تکان داد و در دل حدسش را تایید کرد...
مروه بی قرار و بی حوصله بود...
درست از همان روزی که محافظ حرف گوش کنش رفت...
از همان روز بی قرار و بی حوصله بود...
...
مروه با دقت برای معصومه سیب پوست گرفت و تکه ای سر چاقو زده جلویش گرفت:
_چه خبر از فرزانه چاق شده؟
معصومه خندید:
_آره حسابی از ریخت افتاده...
انسی جون میگه خیلی بدباره!
از این اداییا میشه...
و بلند خندید...
حره دستی به بازویش زد و آهسته طوری که برادرش نشنود پرسید:
_شما که ان شاالله با سورپرایز نیومدید؟!
معصومه لب به دندان گرفت و سرخ شد:
_وا چه حرفیه حره جون...
مروه سقلمه ای به پهلوی حره زد:
_اذیت نکن خواهرمو این طفلک اصلا از...
پیش از اینکه جمله اش کامل شود حامد با تک سرفه ای از جا بلند شد:
_بااجازه همگی من برم با این آقا سعید کار دارم...
مروه گردن کج کرد:
_آخه چیزی ام نخوردی آقا حامد...
لبخندی زد:
+ممنون برمیگردم وقت بسیاره...
و با یا علی آهسته ای جمع زنانه شان را ترک گفت تا سرکی به کار پرونده مروه بکشد...
حره دوباره با بدجنسی رو به معصومه ی خجول تاخت:
_داداشمو اذیت که نمیکنی؟!
پیش از آنکه فرصت کند جواب دهد مروه سوال بعدی را پرسید:
_اینو ولش کن بگو انسیه چرا باهاتون نیومد؟!
پ.ن: دوستان امروز پارت صبح بهتون نرسید متاسفانه
در عوض فردا صبح دو پارت تقدیمتون خواهد شد♥️🍃
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
❤️🌱|#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این
، بوی یار می باید ڪشید...
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_191 بی حوصله با ریشه های کناری گلیم ایوان
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_192
_والا بخاطر فرزانه وگرنه خیلی دلتنگت بود...
+آره خب حقم داره...
از حاج بابا چه خبر؟ میثم خوبه؟!
_همه خوبن الحمدلله...
خوت چطوری؟
چکارا میکنی اینجا؟
نمیخوای برگردی تهران؟!
مروه از فکر بازگشت به تهران هم بدحال میشد...
اما واقعیت این بود که حضورش در این روستای دنج و آرام بیش از حد به طول انجامیده بود و این را هم مدیون لطف آن زن جاسوس مجهول بود که نمیشناخت!
خیلی دلش میخواست بداند ماجرا چیست و دقیقا به چه علت خطر او را تهدید میکند و با گذشت شش ماه هنوز به حفاظت احتیاج دارد اما نه حسنا و نه دیگران در این حوزه هیچ اطلاعاتی به او نمیدادند...
با فشار اندک دست معصومه به خود آمد:
_میشنوی مروه؟!
+ها؟!..آره...
نمیدونم باید از اینا بپرسی که کارشون تا کی طول میکشه...
به من که درست و حسابی چیزی نمیگن!
هرچند...
خودم ترجیح میدم حتی بعد رفتن اینا اینجا بمونم...
برگردم تهران که چی بشه!
اخم میان ابروهای معصومه نشست:
_یعنی چی بیام تهران چکار!
ما منتظرتیما آبجی خانوم...
مروه آنقدر دل مشغولد داشت که بی توجه به عواقبش صریح فکرش را به زبان آورد:
_شما همتون زندگی خودتونو دارید...
بدو و نبود من چندان اهمیتی نداره...
ننم برای از این جا به بعد زندگیم هیچ برنامه خاصی ندارم...
به خلا رسیدم...
معصومه گنگ و کمی ترسیده بین او و حره چشم چرخاند:
_منظورت چیه؟!
حره بجای جواب دادن به معصومه رو به مروه غر زد:
_خب تو هم زندگی خودتو بساز...
وقتی میگم...
مروه چشم چرخاند و چنان نگاه تیزی به او انداخت که در دم به او فهماند درباره این موضوع در حضور هیچ کس نباید سخنی به میان بیاید و حره را وادار به تغییر موضوع کرد:
_خب اینهمه کار...
تو استادیاری ناسلامتی!
یادت رفته چقدر زحمت کشیدی براش...
باید ادامه بدی استادی بگیری!
لب برچید: که چی!
بوی ناامیدی در کلام مروه به وضوح به مشام میرسید و معصومه را وحشت زده می ساخت و حره را آزار میداد...
اما هردو ناچار به زدن لبخندهای زورکی و حرفهاز امیدوار کننده بودند که خود هم میدانستند هیچ تاثیری در تغییر افکار او نخواهد داشت...
در اتاق مهمان حره و معصومه و حسنا که حالا به آنها پیوسته بود با تلاش فراوان نقاط قوت و توانمندی های مروه را یک به یک میشمردند تا به زعم خود امیدوارش کنند و در اتاق بغلی هم سعید که جایش را با عماد عوض کرده بود با دقت به سوالات حامد گوش میداد و تا حد امکان رفع ابهام میکرد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_193
حامد_حاجی از بابت طولانی شدن روند این پرونده دلخوره...
با خود مسئولتونم حرف زده...
منتها شما توضیحات دقیق نمیدید...
هیچ معلوم نیست دقیقا چه خطری خواهرزن من رو تهدید میکنه حتی خود حاجی هم توجیه نشده!
سعید با حوصله جواب داد:
_بنا هم نبود که بشن...
ما همچین روالی نداریم اطلاعات غیر ضروری به کسی نمیدیم ولو مقامات...
چیزی که واضحه اینکه تیم امنیتی حاجی برای دخترش خطر شناسایی کرده و داره تلاشش رو برای رفع خطر میکنه شما دقیقا چه توضیحی میخوای!
_میخوایم بدونیم چرا این رفع خطر شش ماه طول کشیده جریان چیه!
+مطمنا سهل انگاری و ناتوانی تیم حفاظت نبوده!
_نمیشه یکم واضح تر توضیح بدید؟
به خود حاجی منع دارید به من چه منعی دارید دقیقتر توضیح بده لطفا!
سعید پوفی کشید و خودکارش را روی دفتر مقابلش رها کرد:
_درجریان کشف هارد و معدوم سازیش که هستی؟
حامد مغموم سرتکان داد و سعید ادامه داد:
_همراه اون هارد یه سری اطلاعات خیلی مهم دیگه هم کشف شد که بهزاد پناهی یا همون کامیار تهیه کرده بود و بنا بود برسونه به دست رابطش...
که کشف شد...
حالا تیم دنبال اون اطلاعاته...
اگرچه این اطلاعات تموم اون چیزی که میخواستن نیست اما بازهم باارزشه...
+چی بوده اطلاعات؟
_مختصات حدودی چند تا از سایتای موشکی که از طریق رصد مسافرت های حاجی و چند تا فاکتور دیگه صورت گرفته...
و یه سری خرده اطلاعات از افراد مختلف مرتبط با پرونده موشکی...
که منجر به کلید زدن پروژه هایی مثل همین جریان خانواده سردار قاضیان میشه...
_خب اینکه اونا دنبال اون اطلاعاتن یعنی نمیدونن الان دست شماست؟
+نه نمیدونن...
_خب باز نمیفهمم چه ربطی به خواهرزن من داره...
+واضحه...
اونا نمیدونن اون اسناد اتفاقی کشف شده خیال میکنن که بهزاد اونها رو جایی گذاشته و باید پیدا بشه و البته وقتی بهزاد دستگیر شده و در دسترس نیست تنها سرنخ نزدیک بهش خانوم فاضیانه که احتمال داره بتونه کمکی به پیدا کردنشون بکنه...
بنابراین احتمال آدم ربایی درمورد ایشون بسیار محتمله...
_اینایی که میگید همش در حد همین استدلاله و شما منتظر واکنشید یا...
+به هیچ وجه...
توی اعترافات بهزاد ما به اطلاعات مفیدی رسیدیم...
و چندین رابطشون در ایران شناسایی شدن و زیر چتر گرفته شدن...
یکی از اونها یک پرستوی جوانه که ظاهرا کار اصلیش تغذیه بدنه ست اما این صرفا پوششه...
کارای بسیار مهمتری هم بهش محول میشه...
و روی همین مسئله خانوم قاضیان متناسب بررسی های فراوان مشخص شد کسی که الان روی این پروژه لینک شده همین دختره...
فرانک...
_یقینه؟!
+بله...
اون دختر از ده روز بعد از سفر خانوم قاضیان تا به امروز توی رشت ساکن شده!
دیگه برای ما مسجله که قصد انجام کاری رو داره...
_خب اینکه عالیه پس چرا این پرونده انقدر طولانی شده...
+ چون اونها هم احتمال قرمز شدن مهره هاشون رو میدن و فرانک خانوم فعلا چند ماهیه با پوششش ما رو گذاشته سر کار...
هرچند ما تمام تلاشمون رو کردیم بعد از انتقال خانوم قاضیان به اینجا به نظر بیاد حفاظتی درکار نیست اما اونا هم به شدت دست به عصا حرکت میکنن و دارن زمان خرج میکنن...
خیلی حوصله به خرج دادن و ما هم ناچاریم باهاشون حوصله به خرج بدیم...
_خب چرا؟!
مگه روشون اعتراف نشده چرا دستگیر نمیشن؟!
+چون تا زمان اجرای عملیات کانال تغذیه مالیشون مجهوله...
سرنخ اصلی ما برای رسیدن به منشا حرکت این کاناله...
حامد کلافه سرتکان داد:
_پس حالاحالاها سر کاریم!!...
سعید آخرین جمله را هم به زبان آورد:
_چند ملاقات آخرش که اینو نمیگه...
به نظر میاد بالاخره میخوان یه تکونی بخورن!
ولی تا حامد دهان باز کرد به بحث خاتمه داد:
_دیگه چیزی نپرس...
ان شاالله به زودی همه چیز مشخص میشه...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•♥️🍃•
هرجا سوال شد که دلت در کجا خوش است
بی اختیار بر دهنم مشهدالرضاست🕊
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🌿|#حسیــن¹²⁸
صبحت بخیر حضرت خورشید عالمین
جانم فدای خنده ی روی لبت حسین
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_193 حامد_حاجی از بابت طولانی شدن روند این
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_194
بی حوصله بود و رفتن معصومه بی حوصله ترش کرده بود...
نمیدانست چه؟! اما میدانست چیزی کم دارد...
با ملال روز را به شب می رساند و با درد شب را به صبح...
دیگر نه دریا و تماشای آبی بی انتهایش و نه درد و دل با حره و همصحبتی با خاله خانوم شیرین زبان و گوش دادن خاطراتش، هیچ کدام آرامش نمیکرد...
گمشده ای داشت که نه به پیدا شدنش رغبت داشت و نه به مجهول ماندنش طاقت...
و این آشفتگی آزاردهنده بود...
و این آشفتگی آنقدر ادامه پیدا کرد که زبانش را به اعتراض باز کند و از حره چیزی بخواهد:
_یا بهم بگو اینا برای چی اینجان یا بگو برن خسته شدم از زیر ذره بین بودن...
البته خودش هم خوب میدانست که این بهانه ای بیش نیست...
ماندن آنها در آنجا او را به یاد کسی می انداخت که نباید...
و امیدی واهی که او را در عین انکار به انتظار میکشاند...
و طلبی که زیر پوست بی تفاوتی رشد میکرد...
و چرایی که در ذهنش میرقصید!
هرآن منتظر درخواست دوباره ی او بود...
منتظر بازگشتش...
کمی با خودش بابت این انتظار لج میکرد و کمی اظهار محبت عماد را به سخره میگرفت و به عاشقی که ادعای عاشقی کرده اما به یک نه پا پس کشیده میخندید...
اگر چه این خنده ی تلخ از گریه هم غم انگیزتر بود!
و برای او هم مزه سوختن چیزی درون سینه اش...
حره متعجب چشم دراند:
_اینا بخاطر تو اینجان این چه برخوردیه!!
+دستشون درد نکنه ولی من دیگه خسته شدم...
نباید بدونم چه خبره مثلا دعوا سر منه چرا من هیچی نمیدونم؟!
حره که خود هم بی اطلاع بود تنها تلاش میکرد آرامش کند:
_یکم دندون رو جیگر بزار میدونی که کارشون فضولی برنمیداره!
بی توجه به حرف مروه از روی زیر انداز بلند شد و به سمت حسنا که چند دقیقه پیش ساحل را ترک کرده بود رو به کوچه راه افتاد...
حره هم ملتمس به دنبالش:
_دوباره دیوونه بازی درنیار مروه...
+ولم کن خسته شدم...
باید بهم بگن چی به چیه وگرنه من برمیگردم تهران!
بابا میخوام به فرزانه سر بزنم!!
چه وضعشه تا کی باید این وضع ادامه داشته باشه؟!
همانطور نفس نفس زنان تقریبا میدوید و بر نیروی کشش دست حره غلبه میکرد تا وقتی که به ورودی کوچه رسید و حسنا را هراسان میان کوچه در حال آمدن به ساحل یافت...
ایستاد تا حسنا به او رسید و با لبخندی تصنعی گفت:
_إ مروه جون اومدی؟
داشتم می اومدم دنبالت!
مروه بی توجه به حرفهایش غر زد:
+حسنا جان تا کی این وضع ادامه داره؟
_منظورت چیه عزیزم؟
+منظورم اینه که تا کی شما باید اینجا بمونید؟
یا من مجبورم اینجا بمونم؟
تا کی شما معطل منید؟
اصلا چرا مگه چه مشکلی وجود داره؟!
چرا کسی درباره اون دختر و علت خطر به من چیزی نمیگه؟!
حسنا کمی رنگ پریده به نظر میرسید و این از چشم مروه دور نماند...
دستانش را که گرفت سردی دستانش هم موید ترس و اضطرابش بود:
_حالا بیا بریم خونه...
برات توضیح میدم...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•🍃•♥️•
حاجقاسم
با شب
چه کند
سینه ے این برکهےِ بیتاب؟!
وقتۍکه
تو اے ماه
نخواهۍ که بتابۍ..🌙
#پنجشنبههاۍدلتنگۍ
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•﷽•
چہ زیباسٺ آغاز یڪ صبح شیرین
بہ نام سلام علے آل یاسین
سلامے ڪہ بوے خوش یار دارد
دلٺ را پر از عشق دلدار دارد♥️
چہ زیباسٺ آغاز هرروز خود را
سلام علے آل یاسین بگوییم🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂
-فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ...
مگَر جُز تُ ...
پناھِ دیگري هَم دارم ،
ڪھ بھ سویش بگریزم؛
حضرتِ صاحبِ دلم...؟!:)
#مولاناصاحبالزمان..
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|||♥️|||
از اینکھ بۍ تُو نفس مۍکشیم
درعجبم
از اینکھ حوصلھ داریم
در نبودِ شما!
شبیھ آینھ هاۍ شکستھ ۍ حیران
چقدرررر مسئلھ داریم
در نبودِ شما...🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
حُبُه یَکفینی ...
عشق او برای من کافیست ...🍃
شبتون حسینی ...🌱
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
گفتم چه باشد کربلا
گفتا همه عشق و ولا
گفتم چه داری آرزو
گفتا به خون گیرم وضو
گفتم کجا خوانی نماز
گفتا که با مهدی حجاز ..
حٰاجقٰاسم
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7