💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مسئولیت_پذیری
سنین14تا18سال
مینا تا یه زمانی کارهاشو خودش انجام میداد و مسئولیت همه کاراهاش با خودش بود . اون زمان احساس بهتری داشت و سرحالتر و شادتر بود .
اما از وقتی تحت تاثیر دوستانش قرار گرفت و متدر و خواهر بزرگترش کارهاشو انجام دادند خیلی کسل و بی حوصله شده بود ، تا جایی که حوصله درس خوندن هم نداشت . فقط خودشو با دوستانش مقایسه میکرد و دلش میخواست مثل نازنین که تک فرزند خانواده بود رفتار کنه و مثل اون آزادی داشته باشه و هرجا و هرموقع دلش میخواد بره .
تا اینکه یه روز مادر نازنین دچار بیماری سختی شد و باعث شد زندگی نازنین تغییر کنه ، نازنین دیگه مثل قبل نمی تونست آزادانه رفتار کنه و مجبور بود بیشتر وقتش را برای مادرش بذاره .
مینا همینطور که نشسته بود و داشت به اتفاقی که برای نازنین افتاده بود فکر میکرد ، کوثر اومد پیشش . کوثر بهش گفت : غریق نجات نیستم، ولی شاید بتونم کمکت کنم و از تو فکر عمیقی که درش غرق شدی نجاتت بدم . مینا که تازه متوجه حضور کوثر شده بود ماجرای نازنین رو براش تعریف کرد و بعد گفت من همیشه دلم میخواست جای نازنین باشم ، اما حالا ....
کوثر گفت : اولا واسه نازنین و مادرش دعا کن ، دوما خداروشکر کن که توی این سن جلوی کارهای اشتباهش گرفته شد . این یه جور لطف خدا بوده در حقش . مینا گفت خیلی وقته که با مادر و خواهرم نرفتم بیرون قدم بزنم ، تو این مدت هرچی تنبل تر شدم ، وظایفم بیشتر روی دوش مامان و مهلا بود . باید جبران کنم تا دیر نشده . کوثر به مینا گفت یه کاری یادت نره ، مینا گفت چی ؟!
کوثر گفت شکر خدا ، واسه ی تذکری که بهت داد و نذاشت بیشتر از این توی خواب و غفلت بمونی و زودتر مسئولیت پذیر بشی .
💦🥀🍃🥀💦
🔙4🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#باغ_گلابی
ویژه نوجوان
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.
حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.
چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند.
حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مشنعمت چیزی بگوید، گفت:
این باغ، باغ خداست. این میوهها هم از آن خداست. من هم بندهی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟
مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا میزنی؟
مشنعمت در حالیکه با یک دست چوبدستیاش را بر کف دست دیگرش میزد، گفت:
این چوبدستی را میبینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم میبینی؟دست یک بندهی خداست.
خودت هم که گفتی بندهی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بندهی خدا با چوب خدا، بندهی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوبدستیاش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود میپیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت میخواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن میشدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مشنعمت با شنیدن این سخنان چوبدستیاش را بر زمین انداخت و گفت:
زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.
💦🥀🍃🥀💦
🔙6🔜
💦🌹🍃🌹💦
#داستان
#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
اسماعیل كارگر یك نانوایی بود.صبح به صبح ماشین بزرگ،كیسههای زیادی آرد میآورد و دم در نانوایی میریخت. اسماعیل هم به محض اینكه از خواب بیدار میشد این كیسهها را داخل نانوایی میبرد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بودودكترها گفته بودند او بایدعمل شودوپول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روزماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد درمغازه خالی كرد
اسماعیل هم بلند شدو مشغول حمل كیسههای آردشد.درهمان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسههای آرد بود، ناگهان دیدیك موش كوچولو از بین كیسهها در رفت ورفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود.خلاصه اسماعیل تمام كیسهها را داخل مغازه بردو فكر كرد كه اشتباه دیده است.آن روزبه كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی بازدوباره ناپدید شد
چندین روز اسماعیل باآقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا اینكه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود،روی زمین نشست وپولهایش را شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش میرسد؟
بعد از اینكه پولها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت:آخه خدا،چی میشد كه این پولها دوبرابر میشد تا من میتونستم مادرم رو عمل كنم.همین موقع بود كه دوباره سرو كله آقا موشه پیدا شد و خودش رابه اسماعیل نشان داد و تعدادی از پولها رابه دهان گرفت و ازمغازه در رفت وبه سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شدو دنبالش دوید وگفت:وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات
💦🌹🍃🌹💦
🔙7🔜
💦🌹🍃🌹💦
موش پشت وسایلی رفت كه سالهای سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابهجایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسهها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسهها حسابی پولدار میشوم و زندگیام تغییر میكند. این هدیهای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكهها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از اینكه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكهها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند.
روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكهها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را ندادهام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده.
اسماعیل از خوشحالی نمیدانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكهها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازهام نمیخواهم.
💦🌹🍃🌹💦
🔙8🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#سه_راهزن_و_صندقچه
ویژه نوجوان
در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد .
در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند .
به اين دزدان ، راهزن مي گفتند كه به مسافران حمله مي كردند و اموال آنها را به غارت مي بردند و حتي مسافران را مي كشتند .
سه مرد راهزن با يكديگر رفيق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند .
مخفيگاه آنان در خرابه اي قرار داشت . روزي از روزها در حاليكه سه راهزن در آنجا مشغول كشيدن نقشه اي براي حمله به يك كاروان بودند ، قسمتي از ديوار خرابه فرو ريخت و صندوقچه اي پديدار شد .
وقتي آنرا باز كردند از خوشحالي پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سكه هاي طلا بود .
رفيق اولي گفت : بهتر است يكي از ما به شهر برود و غذائي خوشمزه با نوشيدني گوارا بخرد و جشني بپا كنيم ، بعد هم سكه ها را تقسيم كنيم .
آن دو راهزن ديگر هم ، موافقت كردند . يكي از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فكرهاي مختلفي به ذهنش رسيد . پيش خودش فكر كرد چقدر خوب مي شد اگر به تنهائي صاحب همه سكه ها مي شد ، و اينقدر اين فكر در او قدرت پيدا كرد كه تصميم به قتل دو دوست خود گرفت براي همين مقداري سم خريد و آنرا درون نوشيدني ريخت .
حال بشنويد از آن دو رفيق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه هاي شيطان شدند و تصميم گرفتند تا آن دوست خود را بكشند تا سهمشان از طلاها بيشتر شود .
رفيقي كه به شهر رفته بود ، با خوردني و نوشيدني برگشت . اضطراب در چهره اش هويدا بود ولي چون دو رفيق ديگر هم همين حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند .
دو رفيق پريدند و گلوي دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زير دست آنها تقلا مي كرد ولي فايده اي نداشت .
دو راهزن بعد از كشتن دوست خود ، به پيكر او نگاهي كردند .
يكي گفت : از گرسنگي و تشنگي ديگر طاقت هيچ كاري را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوي خود كشيد و مشغول خوردن شد . ديگري هم به او پيوست . بعد از خوردن غذا دركوزه نوشيدني را باز كردند و جامهايشان را از پر كردند و يك جرعه آنرا سر كشيدند .
هنوز ساعتي نگذشت كه اولي گفت : دلم دارد مي سوزد .
دومي گفت : حال منم خوب نيست ، نمي دانم چه بلائي سرم آمده است .
اولي سياه شده بود ، به پشت خوابيد تا شايد دردش كمتر شود و در حالي كه به آسمان نگاه مي كرد همه چيز سياه شد .
دومي هم كه رمقي نداشت بر شكمش چنگ زد و پلكهايش بسته شد .
و به اين ترتيب مسافران از شر اين راهزنان خلاصي يافتند .
بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را كور مي كند .
💦🥀🍃🥀💦
🔙9🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#دیوار_شیشه_ای
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط آكواريوم آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواريوم نيز نرفت !!!
ميدانيد چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش
💦🥀🍃🥀💦
🔙10🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#پل_دوستی
برای جوانان و نوجوانان
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
💦🥀🍃🥀💦
🔙11🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مرد_و_گدا
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز
💦🥀🍃🥀💦
🔙12🔜
💦🥀🍃🥀💦
#میلاد_معصومین
#ولادت_امام_حسن_مجتبی1
کیست مانند حسن مومن و تسلیم خدا
در دلش مثل علی نیست به جز بیم خدا
ثروتش مثل خدیجه شده تقدیم خدا
کافی دشمن او سوره تحریم خدا
صلح او کنده زِجا پرچم شیطانی را
حیدری گشت ز غوغای سکوتش دنیا
هیچ مردی بـه جهان مثل حسن تنها نیست
دیدهای نیست که از بی کسی اش دریا نیست
شب عید اسـت ولی دور و برش غوغا نیست
حال پیغمبر و زهرا و علی طوفانیست
علت غربتش این اسـت که سرباز علی اسـت
پهلوان جمل و یار سرافراز علی اسـت
💦🥀🍃🥀💦
🔙13🔜
💦🥀🍃🥀💦
#میلاد_معصومین
#ولادت_امام_حسن_مجتبی2
ستارههای سوسو زن، در آسمان رمضان، نشسته بودند و ماه کاملِ درخشنده را تحسین میکردند.
ناگاه، بارقه ای از زمین بـه پشت آسمان درخشیدن گرفت. از آن بالادست دور، از آن ملکوت اوج گرفته، ستارهها دیدند که در زمین، ماه نورسیده ای در قنداقه متبرکش؛ بـه سمت آسمانیان لبخند میزند.
دیدند که آغوش فاطمه، شکلی مادرانه بـه خویش گرفت و دیدند که مهتاب، از شرم ان رخساره روشن، سر در ابرها فرو کرد.
میلاد کریم آل طاها آمد👏👏
از بهر همه ی روح مسیحا آمد
درپیش قدومش همگیبرخیزید
گفتند که چون یوسف زهرا آمد
میلاد باسعادت حضرت امام حسن خجسته باد
💦🥀🍃🥀💦
🔙14🔜
💦🥀🍃🥀💦
#میلاد_معصومین
#ولادت_امام_حسن_مجتبی3
دست و دل بازترین مرد در این دنیا اوست
اولین معجزه فاطمه و مولا اوست
دل پر از شوق گدایی اسـت اگر آقا اوست
بانی تا ابد خیریه زهرا اوست
همـه فخر حسین اسـت علمداری او
الگوی حضرت عباس وفاداری او
ارث پیغمبریش دلبری و آقایی اسـت
مثل بابا دل او قیمتی و زهرایی اسـت
قمر فاطمه و یوسف هر لیلایی اسـت
عاشقش هر که نشد عاقبتش رسوایی اسـت
دلبران روی زمین هرچه بگردند زیاد
تا حسن هست نباید بـه کسی دل را داد
اوج ان جاست که کوبیده شده پرچم او
باغ رضوان خدا گوشه ای از عالم او
هرکسی مرد خدا هست شده آدم او
هر دل بی سر و پایی نشود محرم او
💦🥀🍃🥀💦
🔙15🔜
💦🥀🍃🥀💦
#میلاد_معصومین
#ولادت_امام_حسن_مجتبی4
خدایا! این چـه شبی اسـت که جای آسمان و زمین عوض شده… که ماه در زمین نشسته و بـه سمت آسمان، رخساره نشان میدهد! ستارهها، از تلألؤ خود دست کشیدند و مبهوت بـه تماشا ماندند و حسرتی ممنوع، سرا پایشان را فراگرفته اسـت؛ حسرتی بـه رنگ یک آرزو؛ آرزویی که زیر لب زمزمه میکرد:
ای کاش مـن ستاره این ماه سپیدبخت بودم و اطراف او، در طوافی ابدی سو سوی خویش را شب و روز عرضه میکردم.
💦🥀🍃🥀💦
🔙16🔜
💦🥀🍃🥀💦
#میلاد_معصومین
#ولادت_امام_حسن_مجتبی5
پیرو راه حسینیم و پریشان حسن
همه ی ی گویند بـه مـا بی سر و سامان حسن
در دل مادرمان فاطمه جایی داریم
منصب نوکری شاه وفایی داریم
از عنایات حسن نان و نوایی داریم
خودمانیم چـه روزی و بهایی داریم
روی هر شاپرکی را به خدا کم کردیم
رمضان تا رمضان دور حسن می گردیم
حال دادند بـه مـا باز چـه بی اندازه
تازه شد ماه خدا حال و هوایش تازه
رمضان از قدمش گشت پر از آوازه
شده استان کرم صاحب یک دروازه
بازهم خیره کننده شده این شادی دل
آمده روز شریف حسن آبادی دل
💦🥀🍃🥀💦
🔙17🔜
💦🥀🍃🥀💦
#میلاد_معصومین
#ولادت_امام_حسن_مجتبی7
سلام بر اقیانوس کرامت!
سلام بر لحظههایی که تـو را آوردند!
سلام بر آغوش «کوثر»؛ که با رسیدن تـو مادرانه شد!
سلام بر لبخند سرافراز علی «ع»؛ که در طلوع تـو اتفاق افتاد!
سلام بر لبهای رسول اللّه که میلاد تـو را به درگاه پروردگار، سبحه گفت
و نام یگانه ات را از دست جبرئیل گرفت و در گوش عصمتت زمزمه کرد!
سلام بر تـو، امامت فردای پس از علی.😊
سلام بر تـو، شباهتِ بی شائبه محمدی!
💦🥀🍃🥀💦
🔙18🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#منم_قرآن
منم قرآن
منم قرآن ، منم پیغام جاویدان
منم سرچشمه ایمان ، منم برنامه انسان
سرود عشق و امّیدم فروغ پاک توحیدم
زدودم تیرگى ها را، به هر قلبى كه تابیدم
منم قرآن ، بهار خرم گل هاى پاینده
منم سرچشمه فیّاض و بى پایان و زاینده
به پا خیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن
ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن
منم نور افكن رحمت ، ز سوى آفریننده
منم روشن گر بگذشته و اكنون و آینده
به ظالم آتش خشمم ، به عادل بارش جودم
به كام مومنان نوشم ، به چشم كافران دودم
منم قرآن ، منم درمان هر درد و پریشانى
منم سرمشق هر خیر و صفات نیك انسانى
به پا خیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن
ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن
چو رود از آبشار عرش رحمان تا شدم نازل
بشستم تیرگى از جان ، ببردم گرد غم از دل
بیا یک دم تماشا كن ، گلستان محمد را
نگر در آیه هاى من ، جمال آل احمد را
به فرق دشمن بى دین ، من آن شمشیر خونبارم
منم قرآن ، كه یارى چون حسین بن على دارم
به پاخیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن
ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن
بود هر آیه ام ، رمزى ز لطف رحمت داور
به ایمان و عمل باشد، مسلمان از همه برتر
منم قرآن ، كتاب عشق و دانش و تقوى
به حكم آیت عدلم ، ستم گر را كنم رسوا
منم در هر زمان مستضعفان را بهترین سنگر
منم كوبنده بنیاد هر طاغوت عصیان گر
به پا خیز اى مسلمان ، پرچم توحید برپا كن
ز وحدت قدرت ایمان ، عیان بر اهل دنیا كن
💦🥀🍃🥀💦
🔙19🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#قرآن
قرآن رهـنماي شيعيـان هست
قرآن رهــــنماي شيــــعيــان هست
قرآن، مونس جــــان و روان
اي بــــرادر آيــــه هايش را بــــخوان
نــــكته هــــاي نغــــز قـرآن را بدان
اي بــــرادر، خــــانه بــي قرآن چرا❓
اي بــــرادر، درد بــــي درمان چـرا❓
زخــــمها را هــست قرآن مــــرحمي
گر بخواني نكته هايــش را دمــــي
اي بــــرادر گــــر شوي هــــمراه مـا
مي شوي از كفـر و از نفــــرت جدا
نــــور قــــرآن بــــر دلــــت پيدا شود
زشتهـا در مــــنظرت زيـــبا شــــود
گر تو خوانــــي، ايـنچنين، معنا بدان
معنـــــي انــــا و اعطينـــا ، بــــدان
ظاهــــر قرآن قرائت هست، دوست
باطنش عدل و قضاوت هست، دوست
ظاهــــر قــــرآن تــــمنــــاي وجـــود
باطنش تسبيح وتكبيــــر و سجــود
ظاهر قــــرآن نــــماي ايــــزد اسـت
باطن قـــرآن صــــداي ايــــزد است
تــــا صـــداي قاريش آيد به گــــوش
شوق و احسـان درون آيد به جوش
اي مسلمان هست قـــرآن رهنــــما
مي كند حــــق را ز بــــاطل ها جدا
اي مسلــمان قــدر قــرآن را بــــدان
تــــا بمــــاني از بـــلاهـا در امــــان
اي مــسلمان گــوش كــن آواز حـق
تا بري پــــي بــر رمـــــوز و راز حق
ســر حــق را در كتــاب حــق بخوان
تــــا بـــيابي آفــتابــــي در ميــــان
اي مســلمان مــا مسلمان زاده ايم
بهــــر قــــرآن مــا علي را داده ايم
اي مســلمــان حــافظ قــرآن تـوئي
حافظ اين عهد و ايــن پــيمان توئي
اي مســـلمــــان راه را هــمـوار كـن
خــــفتــــگان راه را بــــيــــدار كـــن
اي مسلـــمان نـوبت غوغاي توست
وقت، وقــــت غــــرش آواي توست
اي مسلمان عهد و پيمان بسته ايم
عهد، ما با نور قــــرآن بــــسته ايــم
نــــور قــــرآن رهنــــمــــاي راه مـــا
مي نمــــايـاند بــــه انــــسان راه را
خلــــوت شبــهاي ما را همدم است
بــــرتــــريــــن معجــــزات آدم است
هست قــــرآن ، زنــده مي ماند نبي
ذوالــــفقــــارت كــــو، يا مولا علـي❓
💦🥀🍃🥀💦
🔙20🔜
💦🍃💦
#بازی
#اسم_فامیل
کلاسیک ترین بازی جمعی مکتوب از زمان خودمون تا به حال! تعداد نفرات بازی نامحدود است. فقط به قلم و کاغذ نیاز دارید تا صفحه را برای اسم، فامیل، شهر، کشور، غذا، اشیا و ... ستون بندی کنید. به نوبت هر کسی یک حرف را اعلام می کند و خودش و بقیه شروع می کنند کلمه های مرتبطی را که با آن حرف خاص شروع می شود، زیر ستون ها می نویسند. حضور ذهن و سرعت عمل فاکتورهای برتری در این بازی هستند.
اولین نفری که تمام ستون ها را پر کرد، برگه اش را بالا می گیرد و «استوپ» کشیده و بلندی می گوید و شروع می کند به کولی بازی که «اصغر ننویس، من استوپ گفتم!». شیوه امتیازدهی هم این شکلی است که به جواب های صحیح 5 امتیاز تعلق می گیرد و اگر کسی برای یکی از ستون ها اسمی منحصر بفرد را نوشته باشد که بقیه آن را خالی گذاشته باشند، 10 امتیاز نوش جان می کند. فقط عنایت داشته باشید با گذشت هزار سال از تاریخچه بازی، به کار بردن ژله پلاستیکی برای اشیا و ریواس پلو برای غذا نه تنها امتیاز مثبت ندارد، بلکه این قرون وسطایی ها را باید با امتیاز منفی جریمه کرد. این قالب، سنتی ترین شکل برگزاری بازی است اما اگر می خواهید کمی هیجان و اطلاعات به روزتر را قاطی بازی کنید، می توانید بازی را مثلا در ژانر سینما برگزار کنید و سرستون هایتان را اسم فیلم، کارگردان، بازیگر و ... بگذارید. اسم فامیل سرعتی هم یکی از آپشن های موجود است.
یادش بخیر😊
💦🍃💦
🔙22🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#شب_قدر
به امید آمده ام خانه خرابم نکنی
همه کردند جوابم تو جوابم نکنی
بار ها آمدم و باز مرا بخشیدی
با کلام برو این بار خطابم نکنی
همه هستی ام این قطره ی اشک است خدا
وای اگر رحم بر این چشم پرآبم نکنی
به ثوابی که ندارم چه امید ی بندم
آب چون نیست طلبکار سرابم نکنی
به گمان همه من بنده ی خوبی هستم
پیش چشم همه عاری ز نقابم نکنی
آبرویم همه این است شدم عبد حسین(ع)
وای اگر نوکر این خانه حسابم نکنی
من که یک عمر شدم نوکر شش ماهه ی او
جلوی حرمله ای کاش عتابم نکنی
گر قرارست بسوزم بزن آتش اما
جلوی قاتل ارباب عذابم نکنی
#موسی_علیمرادی
💦🥀🍃🥀💦
🔙23🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#ماه_ابرو_شکسته
باز امشب منادی کوفه
از امامی غریب میخواند
گوشه خانه دختری تنها
دارد اَمن یجیب میخواند
مثل اینکه دوباره مثل قدیم
چشم اَز خون دلتری دارد
این پرستار نازنین گویا
باز بیمار بستری دارد
چادر پُر غبار مادر را
سرسجاده برسرش کرده
بین سر درد امشب بابا
یاد سر درد مادرش کرده
آه در آه چشمه در چشمه
متعجب زبان گرفته!پدر
خار درچشم اُستخوان به گلو!
درگلوم اُستخوان گرفته پدر
آه بابا به چهره ات اصلاً
زخم ودرد و وَرم نمیآید
چه کنم من شکاف زخم سرت
هرچه کردم به هم نمیآید
باز سر درد داری وحالا
علت درد پیکرم شده ای
ماه «اَبرو شکسته» باباجان
چه قَدَر شکل مادرم شده ای
سرخ شد باز اَز سر این زخم
جامه تازه تنت بابا
مو به مو هم به مادرم رفته
نحوه راه رفتنت بابا
پاشو اَز جا کرامت کوفه
آنکه خرما به دوش میبردی
زوددر شهر کوفه میپیچد
که شما بازهم زمین خوردی
دیشب اَز داغ تا سحر بابا
خواب دیدم وَگریهها کردم
اَز همان بسته ای که مادر داد
کَفنی باز دست وپا کردم
کودکانی که نانشان دادی
روزگاری بزرگ میگردند
می نویسند نامه اَمّا بعد
بی وفا مثل گرگ میگردند
یا زمین دار گشته و آن روز
همه افراد خیزران کارند
یاکه اهنگری شده ان جا
تیرهای سه شعبه میارند
وای اَز مردمان بی احساس
دردهای بدون اندازه
وای اَز آن سوارکارانُ
نعل اسبی که میشود تازه
وای اَز دستهای نامَحرم
آتش ودود وچادر ودامان
وای اَز کوچه یهودی ها
سنگ باران قاری قرآن
#علی_زمانیان
💦🥀🍃🥀💦
🔙24🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#زندگی_ائمه
دو حکایت جالب از زندگی ائمه👏👏
دو حکایت جالب که می توان آن را به صورت #نمایشنامه_و_یا_روایتگری تعریف کرد.
1. دو نفر از اصحاب خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدند یکى پاى روى مارى گذاشته بود و او را گزیده بود دیگرى نیز در بین راه از روى دیوار عقربى بر پیکرش افتاد و او را گزید هر دو بر زمین افتادند و از تاب درد و ناراحتى گریه میکردند.
🍃
جریان را بعرض امیر المؤمنین علیه السّلام رساندند فرمود هنوز محبت آنها تمام نشده
و آن دو را بمنزلشان بردند هر دو با مریضى و ناراحتى دو ماه را سپرى کردند.
پس از دو ماه امیر المؤمنین علیه السّلام از پس آن دو فرستاد هر دو را آوردند.
مردم چنین گمان میکردند که در بین راه خواهند مرد از شدت ناراحتى.
🍃
فرمود حال شما چطور است گفتند بسیار ناراحت و در عذاب شدیدى هستیم.
فرمود :
استغفار کنید از گناهى که موجب این ناراحتى براى شما شد و بخدا پناه برید
از آنچه موجب از بین رفتن اجرتان و شدت گناه برایتان گردید و این ناراحتى فقط بواسطه گناهى بود که مرتکب شدید عرض کردند جریان چیست❓ یا امیر المؤمنین
رو بیکى از آنها نموده فرمود
اما تو یادت مىآید فلان روز که فلان کس طعنه زد بسلمان فارسى چون ما را دوست میداشت ولى تو بر خود و خانواده و فرزند و مالت نترسیدى که او را رد کنى و خفیف نمائى بیشتر جانب آسایش آن مرد را ملاحظه کردى بهمین جهت گرفتار این درد شدى.
اگر میخواهى خداوند ناراحتى ترا از بین ببرد تصمیم بگیر هر کس دوستى از ما را مورد طعنه قرار داد در صورتى که بتوانى او را کمک کنى کمک نمائى مگر بر خود و خانواده و فرزند و مالت بترسى.
🍃🍃🍃
بدیگرى فرمود تو میدانى چرا دچار چنین ناراحتى شدى گفت نه
فرمود
یادت هست وقتى قنبر خادم من آمد و تو پیش فلان ستمگر ایستاده بودى تو بواسطه احترام بقنبر از جاى حرکت کردى چون احترام بما میگذاشتى بتو اعتراض کرد که چرا پیش من براى قنبر حرکت کردى باو گفتى چرا حرکت نکنم براى کسى که ملائکه پر و بال خود را زیر پایش می گسترانند
این حرف را که زدى از جاى حرکت کرد و قنبر را زد و دشنام داد و آزارش نمود و مرا تهدید کرد و اجبار نمود که صبر بر این ناراحتى نمایم بهمین جهت مار ترا گزید.🍃🍃🍃
اگر مایلى خدا عافیت بتو ببخشد از این ناراحتى ؛ تصمیم بگیر نسبت بما و هر یک از دوستان ما کارى در مقابل دشمنانمان انجام ندهى که موجب اذیت و آزار آنها با ما شود.
🍃🍃🍃
پیامبر اکرم با اینکه مرا بر همه مقدم میداشت، در مجلس جلو پاى من وقتى وارد میشدم حرکت نمیکرد آن طورى که حرکت میکرد براى بعضى از آنها با اینکه او قابل مقایسه با من نبود در یک دهم از یک صد هزارم
زیرا پیامبر اکرم میدانست این کار دشمنان را وادار میکند عکس العملى انجام دهند که موجب غم و ناراحتى او و من و مؤمنین شود حرکت میکرد پیش پاى اشخاصى که از این کار بر خود و آنها ترسى نداشت آن ترسى که از حرکت کردن پیش پاى من برایش بود.
________________________
مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى - خسروى، موسى، بخش امامت ( ترجمه جلد 23 تا 27بحار الأنوار)، 5جلد،
اسلامیه - تهران، چاپ: دوم،
💦🥀🍃🥀💦
🔙25🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#روش_های_جذاب_داستان_گویی
دزد رو پیدا کن
یک روش داستان گویی موثر و جذاب برای کودکان و نوجوانان
💞بسم الله الرحمن الرحیم💐
غدیر 1435
طرح کلی: انتخاب داستانهائی که توسط خارجی ها از کلام اهل بیت علیهم السلام استخراج شده و به نام خودشان به ثبت رسیده است.
توضیح: در بسیاری ازموارد در برنامه های ماندگاری که در زمینه کودکان ساخته شده است اصل آن کار از فرهنگ ائمه استخراج شده است و حتی در بعضی موارد جزئیات نیز منطبق بر سیره اهل بیت علیهم السلام است. لذا تولید یک برنامه در راستای افشای این گرته برداری می تواند نوعی ضد حمله باشد چرا که به علت ماندگاری آن برنامه در ذهن کودکان توضیحات جدید پیرامون سیره اهل بیت نیز ماندگار خواهد شد.
مثال 1:
در برنامه آی کیو سان در یکی از قسمت ها به تقسیم 17 اسب بین سه نفر می پردازد که باید به نسبت یک نهم و یک ششم و یک سوم تقسیم شود. این تقسیم جزء قضاوت های مشهوره امیرالمومنین است که بین سه برادر شترهای به جا مانده از پدرشان را به همین نسبت تقسیم می کنند.
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
مثال 2:
قالیچه ی علاءالدین که نوعی وسیله پرنده می باشد.
تاریخچه این قالیچه فقط منحصر به یک داستان درباره امیرالمومنین علیه السلام است و حتی در مورد حضرت سلیمان نیز تخت پرنده بوده نه قالیچه.
با توجه به موارد فوق به وسیله یکی از روش های زیر می توان برنامه جذابی تولید کرد.
الف ـ پخش قسمتی از کارتون و بعد توضیح پیرامون آن.
ب ـ توضیح دادن کارتون و یاد آوری آن به بچه ها و بعد ارائه مطالب.
ج ـ بیان داستان به سبک نقالی و بعد نمایش اصل کارتون و ایجاد یک پرسش که "کی از رو کی کپی برداشته❓"
البته در تمام موارد باید ابتدا وجه تقدم تاریخی اهل بیت علیهم السلام بطور کامل تبیین شود تا تصور اشتباه نشود.
💦🥀🍃🥀💦
🔙26🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#فرشته
سنین14تا18سال
دو "فرشته" مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند.
این خانواده رفتار نا مناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند، فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد.
وقتی فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کار را کرده، پاسخ داد؛ "همه امور
آنگونه که ظارشان نشان میدهد، نیستند!"
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند، بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند، گاو آنها که تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان "عصبانی" شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟
خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد!
فرشته پیر پاسخ داد: وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار "کیسه ای طلا" وجود دارد، از آنجا که آنان بسیار حریص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان "مخفی" کردم.
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودم، "فرشته مرگ" برای گرفتن "جان" زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم!
"همه امور آنگونه که نشان می دهند، نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی می بریم."
پس به گوش باشید؛
"شاید کسی که زنگ در خانه تو را می زند فرشته ای باشد"
و یا نگاه و لبخندی که تو بی تفاوت از کنارش می گذری، آنها باشند که به دیدار اعمال تو آمده اند ....
💦🥀🍃🥀💦
🔙27🔜