💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#حضرت_خدیجه
اى پیشتر ز بعثت احمد مُحمّدى
اى بارها سلام ترا بر رسول خود
ابلاغ کرده ذات خداوند سرمدى
چون شمع در فروغ نبوّت گداختى
پیش از نزول وحى نبى را شناختى
اى بر تو لحظه لحظه سلام پیمبران
خاک در تو سجده گه خیل سروران
پیش از پیمبرى پیمبر به روى او
چشم تو دید آنچه ندیدند دیگران
در قلب تو کتاب کمالش نوشته شد
سر خط مادریت به آلش نوشته شد
بى دامن توختم رسل کوثرى نداشت
نخل بلند آرزوى او برى نداشت
حتى على که جان عزیز پیمبر است
در ملک بى حدود خدا همسرى نداشت
اى همدم رسول خدا در نزول وحى
اى دامن تو مرکز نور بتول وحى
تووصل بر رسول و ز هستى جدا شدى
تو آفتاب بیت سراج الهدا شدى
نیزار وحى مثل على شیر مرد داشت
اى شیر زن تو تالى شیر خدا شدى
دانایى تو هدیه به پروردگار شد
در جنگ اقتصاد نبى ذوالفقار شد
تو دیگر و زنان جهان جمله دیگرند
سادات عالمت پسرانند و دخترند
دانایى تو، تیغ على، خُلق مصطفى
در پیشبرد فتح نبوّت برابرند
دامان پاک تو ثمرش یازده ولی است
اینرتبهات بساست که داماد تو علیست
در دور بت پرستى و تاریکى جهان
بودت رخ نیاز به درگاه بى نیاز
پیش از نزول وحى الهى تو و على
خواندید با رسول خدا در حرم نماز
چون تو که با رسول خدا همسرى کند
دُرّ یتیم آمنه را مادرى کند
اى تکیهگاه خواجهى لولاک شانهات
اى لحظه لحظه ذکر مُحمّد ترانهات
بر یازده ستارهى توحید، آسمان
روى منیر فاطمه خورشید خانهات
در بیت آفتاب مه تام کیست
تو اول زن مجاهد اسلام کیست
تو پیغمبر خدا به تو عرض ارادتش
زهراست هم کلام تو پیش از ولادتش
گویى که با تو گرم سخن بود فاطمه
حتى به لحظههاى غروب شهادتش
با آنکه سالها ز جهان چشم بستهاى
انگار دور بستر زهرا نشستهاى
اى ام پاک ام پدر، ام مؤمنین
اى مادر بزرگ امامان راستین
روزى که یار هر دو جهان یاورى نداشت
روزى که آن معین بشر بود بى معین
مردانه ایستادى و کردى حمایتش
تا جاودانه ماند چراغ هدایتش
در مکّه مکرّمه بودى مکرّمه
دشمن شدند با تو دغل دوستان همه
از هست خویش دست کشیدى و ذات حق
بخشید گوهرى به تو مانند فاطمه
الحق تویى تویى تو که جان پیمبرى
شایستهاى که بهر نبى کوثر آورى
آزرد اى فرشتهى حق اهرمن ترا
زخم زبان زدند بهر انجمن ترا
از بس که ریخت عطر قداست ز پیکرت
پیراهن رسول خدا شد کفن ترا
از بس بلند بود مقام و جلال تو
گردید سال حزن نبى ارتحال تو
روح تو در بهشت به پرواز مىشود
درهاى غم به قلب نبى باز مىشود
در فصل خردسالى و آغاز زندگى
بى مادرى فاطمه آغاز مىشود
اشک نبى براى تو اى جان پاک ریخت
بادست خویش بر تن پاک تو خاک ریخت
بارفتن تو یار مُحمّد ز دست رفت
خورشید روزگار مُحمّد ز دست رفت
شد حمله ور به گلشن دین لشکر خزان
تو رفتى و بهار مُحمّد ز دست رفت
زیبد که با هزار زبان در ثناى تو
«میثم» دُر قصیده بریزد بپاى ت
💦🥀🍃🥀💦
🔙28🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#انتخاب_قاضي
در روزگار قديم ، قاضي شهر تصميم گرفت كه جانشين خودش را انتخاب كند . اين موضوع را با چهار شاگرد در ميان گذاشت و گفت : آماده باشيد تا فردا بعد از جلسه دادگاه امتحاني از شما بگيرم .
فردا صبح شاگردان در در جلسه حاضر شدند ، بعد از اينكه قاضي به شكايات رسيدگي كرد و دادگاه خلوت شد ، قاضي به شاگردان خود گفت : براي امتحان آماده باشيد . مسئله اين است :
مردي مهمان داشت و خدمتكار خود را فرستاد تا شير بخرد . خدمتكار شير را خريد و آنرا در ظرفي ريخت و آنرا روي سرش گذاشت . در بين راه يك لك لك كه مار مار بزرگي شكار كرده بود روي هوا پرواز مي كرد و از دهان مار چند قطره زهر مار توي ظرف چكيد . با آن شير غذا پختند و مهمانها خوردند و مسموم شدند و از بين رفتند .
حال اگر شما قاضي باشيد ، چه كسي را گناهكار مي دانيد ؟ و مجازاتش چيست ؟ جوابهاي خود را روي يك كاغذ بنويسيد .
شاگردان نظر خود را نوشتند و آنرا به قاضي دادند .
نفر اول اينطور راي داده بود : خدمتكار مقصر است كه روي ظرف شير را نپوشانده .
قاضي گفت : اين عدالت نيست . درست است كه بايد روي ظرف خوراكي را پوشاند اما اين خطر كه هميشه وجود ندارد و ما قانوني نداريم كه ظرف خوراكي را حتما بايد پوشاند .
دومي نوشته بود : كسي را گناهكار نمي دانم و سرنوشت مهمانها اينگونه بود ،چون مقصر اصلي لك لك است و را نمي شود مجازات كرد .
قاضي گفت : اينكه بگوئيم سرنوشت اينگونه بود كار مردم نادان است و قاضي بايد حق و باطل را تشخيص دهد .
سومي نوشته بود ، من صاحبخانه را مجازات مي كنم . اگر صاحبخانه غذا را مي چشيد و مي فهميد كه غذا مسموم است ، ديگران نمي خوردند . زيرا ممكن بود كسي اين غذا را مسموم كرده باشد .
قاضي گفت : صاحبخانه به كسي مشكوك نبود تا احتياط كند و تازه چنين قانوني نداريم كه هركس مهمان دارد ،اول خودش آنرا بچشد .پس اين هم درست نيست .
سپس راي چهارم را خواند : توضيح لازم دارد .
قاضي پرسيد : منظورت چيست ؟
شاگرد گفت : اين مسئله جاي سوال دارد ، اگر زهر از دهان مار ريخته بطوريكه خدمتكار نفهميده ، پس چه كسي اين داستان را فهميده و چه كسي آنرا به قاضي گفته ؟ و از كجا معلوم كه راست گفته ؟ من از شير فروش و خدمتكار و صاحبخانه جداگانه داستان را مي پرسم و اگر داستان لك لك ساختگي بود به كسي بد گمان مي شوم كه آنرا ساخته است .
شايد شير فاسد بوده و شيرفروش آنرا ساخته يا خدمتكار با صاحبخانه دشمني داشته و شير مسموم كرده و بعد اين داستان را ساخته باشند ،و شايد هم كسي آنرا ديده بود و بعد آنرا گفت . بنابراين نبايد در قضاوت عجله كرد .
قاضي گفت : آفرين بر تو اين داستاني بود كه من آنرا طرح كرده بودم و حق با تست .
و فرداي آنروز قاضي ،شاگرد چهارم خود را بعنوان جانشين خود معرفي كرد .
💦🥀🍃🥀💦
🔙29🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#درخت
به دست خود درختی مینشانم
به پایش جـــوی آبی مـیكشانم
كمــی تخم چمن بر روی خــاكش
برای یادگــــــاری مـــــــیفشانـم
درختــم كـــمكـــم آرد برگ و باری
بســازد بر سر خــود شاخســاری
چمـــن روید در آن جـا سبز و خرم
شــــود زیر درختــــــم سبــزهزاری
به تابستــان كه گرمــــا رو نمــــاید
درختــــم چتـــر خــود را میگشاید
خنك مـــیسازد آن جــــا را زسایه
دل هـــــر رهگـــــذر را مـــــیرباید
💦🥀🍃🥀💦
🔙31🔜
💦🥀🍃🥀💦
#بازی
#وسطی
تعداد شرکت کنندگان در این بازی، محدودیت ندارد. کودکان هر چندنفر که باشند، دو دسته میشوند و مشخص میکنند که اول کدام گروه، وسط باشد.
گروهی که وسط نیست، هم دو دسته میشود و هر دسته در یک طرف زمین بازی قرار میگیرد. آن ها توپی را از یک طرف به طرف دیگر پرتاب می کنند تا به یکی از افراد وسط بخورد. افراد وسط هم سعی میکنند با جا خالی دادن نگذارند توپ به آن ها بخورد. هر کس توپ به او بخورد، از بازی بیرون می رود. اگر کسی توپ را بدون تماس با بدن خود یا زمین در هوا بگیرد (گل بگیرد)یا(بل بگیرد) در برابر هر بل میتواند یکی از یارانش را که از بازی بیرون رفته، دوباره به وسط بیاورد، یا اگر یک بار سوخت، از بازی خارج نشود. پرتاب توپ از این طرف به آن طرف آنقدر ادامه پیدا می کند تا چابک ترین و زرنگ ترین کودکان در وسط باقی بمانند. بعد، بازی با عوض کردن جای وسطی ها با افراد دو طرف زمین ادامه مییابد.
این بازی خیلی هیجانانگیز است و دو طرف ضمن پرتاب توپ گاهی شعر هم میخوانند:
بپا که توپ نخوره به پات / بپا یهو، نیفته کلات
این بازی در گذشته خیلی رایج بود و هنوز هم میان بچه هاطرفدار دارد. با اینکه انجام آن در فضای باز مناسب تر است، اما در اتاق هم می شود انجام داد، باتوپ های پارچه ای ، یا پیچیدن و گلوله کردن لباسهای کهنه. امروزه میتوان با هدف ایجاد هیجان و شادمانی، تقویت حس بینایی، واکنش سریع و همچنین مهارت در نشانهگیری، کودکان را به این بازی تشویق کرد.
💦🥀🍃🥀💦
🔙32🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#کشاورز_و_الاغش
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
💦🥀🍃🥀💦
🔙33🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#چخه_چخه
✍ علی مهدیان
🐕 توی یکی از روستاهای اطراف سرپل ذهاب که برای کمک به زلزله زده ها رفته بودیم، اتفاق جالبی برام اتفاق افتاد که هر وقت یادم میافتد هم خنده ام میگیرد و هم کلی برایم عبرت انگیز است.
🐕 توی اون روستاها سگها زیادند سگهای آزاد که هر رهگذری از کنارشان میاید که عبور کند، میدوند به سمتش. خود اهالی بلدند چطور با اونها تعامل کنن ولی مثل منی قطعا نه....
🐕روستایی که رفقای ما کار میکردن دو تکه بود که این دو بخش یکی دو کیلومتری با هم فاصله داشتند. بینشون دشت بود و یک جاده. یک روز صبح بود تازه بارون قطع شده بود من میخواستم از بخش پایینی روستا به بخش بالایی بروم. تنها بودم. با خودم گفتم: سگها را چه کنم؟ نمیدونم چرا بی خیال شدم و راه افتادم.😊
🐕از کنار اولین خانه آمدم عبور کنم، سگ بزرگی روی دیوار نشسته بودم تا مرا دید تمام قد بلند شد. اول خرناس کشید و بعد شروع کرد پارس کردن. ترسیدم اما بعید میدونستم بپرد سمتم. از کنارش عبور کردم اما کمی جلوتر یک سگ سیاه و قوی هیکل جلوی در خانه ای روی دو پای خود نشسته بود. کم کم که به او نزدیک میشدم صدای خرناسش بلند تر میشد تا اینکه روبرویش ایستادم شروع کرد پارس کردن. یک وجب پریدم بالا و با تمام توان داد میزدم چخه چخه. کمی گذشت چشم توی چشم بودیم که بی خیال من شد. و نشست. من هم با آرامی از مقابلش عبور کردم.😄
🐕حالا از تکه پایین روستا خارج شده بودم و وارد دشت شدم. که ناگهان دیدم یک گله سگ جلوی من دارند با هم دعوا میکنند و روی سر و کله هم میپرند. توی یک آن تا مرا دیدند همه با هم حمله کردند به سمتم. یا خدا. با خودم گفتم اولا پشت سرم هم که سگ است ثانیا این ها قطعا به من میرسند و فرار فایده ای ندارد. خلاصه تصمیم گرفتم هر چه باداباد میایستم.
🐕هر چه در توان داشتم قدرتم را در صدایم ریختم و فریاد میزدم سرشان که چخه چخه. دیگه آنقدر به من نزدیک شده بودند که دندانها و پوزه هایشان چند سانتی با پاهام فاصله داشت. از چند جهت و با همه توان و عصبانیت سگیشان سرم فریاد میکشیدند یعنی پارس میکردند.😄 و من هم فقط فریاد میزدم چخه چخه.
🐕ناگهان در درون خودم احساس کردم اراده من بر اراده آنها برتر است. کاملا در وجود خودم احساس برتری میکردم نسبت به آنها. توی همان لحظه که این حس به من دست داد کل سگها فرار کردند و من هم حتی چند قدمی دنبالشان کردم.
🌲برایم خیلی عجیب بود من نه از سر #شجاعت بلکه فقط به خاطر #محاسبه ای که کردم ایستادم و فرار نکردم. اصلا هم با سگها درگیر نشدم اما همین #مقاومت در درونم نیرویی را تقویت میکرد و رعبی در سگها ایجاد کرده بود. واقعه عجیبی بود. بعد ها از آدمهای واردتر شنیدم کلا راهش همین بوده.😊
🌲اولا وقتی شنیدم که رهبری گفت مقاومت خودش یک عامل قدرت است. یاد این خاطره افتادم
🌲ثانیا شنیده ام #شیطان و شیطانکها هم چونان سگند که خداوند در قران به آنها میگوید اخسیوا یعنی چخه. حالا چه #شیطان_بزرگ چه شیطانکها. چه در عالم خارج چه در درون ما. قاعده همین است مقاومت کنی اراده شیطان میشکند.
🌲ثالثا خوش به حال آنانکه از سر شجاعت و قوت نفس چنینند اما آنها که این قدر ایمان ندارند کاش کمی عقل داشتند و میفهمیدند فرار کنند و کوتاه بیایند بیشتر آسیب میبینند تا اینکه استقامت کنند.
💦🥀🍃🥀💦
🔙34🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#حضرت_علی_اکبر
مثنوی
🔹سورۀ شمس🔹
میرسی و به تن خاک لباسی زیباست
در دل باغچهها جشن تولد برپاست
پیش چشمان سحرخیز تو خفتهست، بهار
خیر مقدم به قدمهای تو گفتهست بهار
ابرها با خودشان گریۀ شوق آوردند
چشمهای تو مرا بر سر ذوق آوردند
گوش دنیا پس از این غرق اذان خواهد شد
«عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد»...
خلقت پنج تن آل عبا را داری
«آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری»
در پی دست تو یک نسل جوان، محتاج است
به جوانمردیات امروز جهان محتاج است
بارها بر لب خود زمزم و کوثر دیدی
خویش را در دل آیینه، پیمبر دیدی
ماه میخواند پس از رؤیت تو سورۀ شمس
سایه انداخته بر صورت تو سورۀ شمس
نَفَس پاک تو از پاکی نَفست برخاست
حالت از حالت سجاده به خوبی پیداست
ماه لیلا، چه جمالی چه کمالی داری!
رود معصوم، چه جریان زلالی داری!
ما در این جاده گرفتار غباریم هنوز
چقَدَر فاصله تا درک تو داریم هنوز
اَشهد اَنَّ... مسلمان صدایت هستیم
ما همه چترنشینان دعایت هستیم
یاد دادی تو به ما اوج پسر بودن را
در دل معرکه سرباز پدر بودن را
تو علی هستی و از هستی او سرشاری
سَرِ فتح احد و خندق و خیبر داری
از علی بعدِ علی پر شده دنیای حسین
بعد تو جمع شود جمعِ «علیهای» حسین...
شأن نازل شدنت چیست؟ خدا میداند!
صبر کن راز تو را کربوبلا میداند
📝 #جعفر_عباسی
💦🥀🍃🥀💦
🔙35🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#خداما_را_دوست_دارد
ویژه نوجوان
داستان نهم
💦🍃💦
🔙36🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
#کاردستی_برکه_و_قورباغه
ویژه اوقات فراغت
🍇 تابستانه
💦🍃💦
🔙37🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#سید_مرتضی
📜🖊
ابوالقاسم علی بن حسین بن موسی(سید مرتضی)
«سید مرتضى» یکى از چهره هاى امید آفرین و هدف بخش و سازنده جهان تشیع و بلکه افتخار اسلام به شمار آمده، آثار علمى و زندگى اجتماعى و شخصیت معنوى او براى همه نسلها آموزنده والهام بخش است.
🌿
گرچه بیش از هزار سال از روزگار او مى گذرد، شایستگى و برجستگى هاى وى سدّ زمان را شکسته و تا امروز امتداد یافته است و شناخت او در همه زمانها به زانوان انسانها توان بیشتر در پیمودن راه انسانیت مى بخشد.
🌿
ولادت🌸
سید مرتضى در ماه رجب سال 355 هجرى قمرى در شهر بغداد دیده به جهان گشود. نامش على فرزند «ابو احمد حسین» فرزند موسى بن محمد بن موسى بن ابراهیم فرزندامام موسى بن جعفر(علیه السلام)است که نسب او با پنج واسطه به امام هفتم(علیه السلام)مى رسد.
و کنیه اش ابوالقاسم است و پدر و مادرش نیز از افراد لایق آن روزگار بودند. پدرش حسین موسوى به «طاهر اوحد ذوالمناقب» معروف بود که منصب نقابت و رسیدگى به کار و زندگى سادات دودمان ابوطالب و مسئولیت نظارت بر دیوان مظالم و سرپرستى زائران خانه خدا را که از منصبهاى مهمّ آن روز بود به عهده داشت.
مادرش نیز بانویى علوى نژاد و همنام حضرت فاطمه(علیها السلام)، زنى بزرگوار و دانشمند بود که شیخ مفید پیشواى شیعیان کتاب «احکام النساء» را به خاطر او تألیف و تدوین کرده است.([2])
🌿
آغاز تحصیل📝
پیشواى شیعه «شیخ مفید» شبى در خواب دید حضرت فاطمه زهرا دخت گرامى پیامبر گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله) دست دو فرزندش امام حسن وامام حسین(علیهما السلام) را گرفته،
آنها را به نزد او آورد و پس از سلام گفت :
«جناب استاد! این دو پسران من هستند، به آنها علم فقه و احکام دین بیاموز! استاد از خواب برخاست و پس از انجام کارهاى لازم و با اندیشه هاى مختلفى که گریبانگیر او بود به محفل درس خود که مسجد براثا واقع در محله شیعه نشین بغداد بود، آمد و پس از لحظاتى درس را شروع کرد.
در کلاس درس مسأله خاصى پیش نیامد و موضوع خواب روشن نشد ولى چند لحظه پس از پایان درس دید زنى باوقار خاصى در حالى که دست دو فرزندش را گرفته و پیرامونش را زنانى که گویا از کنیزان او هستند همراهى مى کنند وارد مسجد شدند و پس از سلام نشستند.
وقتى استاد فهمید که او فاطمه دختر ناصر کبیر است به احترام او از جا برخاست.🔅
مادر دو فرزند (على و محمد) خطاب به استاد گفت :
جناب شیخ! این دو بچه، پسران من هستند آنان را خدمت شما آوردم تا علم فقه بیاموزند!
مرجع بزرگ شیعه فورى به یاد خواب شب گذشته افتاد و شروع به گریستن نمود. همه حاضران مبهوت شدند و سبب گریه او را سؤال کردند.
استاد لب به سخن گشود و خواب شب گذشته خود را که تعبیر شده بود براى آنان نقل کرد، سپس با کمال اشتیاق تعلیم و تربیت آن دو برادر را به عهده گرفت
🌷🌷🌷
و در پیشبرد آنان به درجات علمى و عملى همّت گماشت و آنچنان درهاى علوم و معارف اسلامى را به روى آنان گشود که هردو از نوابغ روزگار و عالمان نامدار به شمار آمدند.👏👏
محمود شریفی
💦🥀🍃🥀💦
🔙38🔜
💦🥀🍃🥀💦
#شعر
#دویدم_و_دویدم
درد دل فرزندان شهدای زنده
از زبان ابوالفضل سپهر 🌻
دویدم و دویدم ، سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد ، از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه ، افتاده بود رو زمین
مامان هوار می زد ، شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد ، می زد توی صورتش
قسم می داد بابا رو ، به فاطمه ، به جدش
تو رو خدا مرتضی ، زشته میون کوچه
بچه داره می بینه ، تو رو به جون بچه ...
تو سینه و سرش زد ، هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچی ها ، چشماشو بست و جون داد
سوی بابا دویدم ، بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون ، هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا ، غنیمت نبرده
شرافت و خون دل ، نشونه های مرده
ای اونایی که امروز ، دارین بهش می خندین
برای خنده هاتون ، درد شو می پسندین
امروز شو نبینین ، بابام یه قهرمونه
یه روز بهم میرسیم ، بازی داره زمونه
موج بابام کلیده ، قفل در بهشته
درو کنه هر کسی ، هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین ، که خیلی دیگه دیره
گریه های مادرم ، یقه تونو میگیره
💦🥀🍃🥀💦
🔙39🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#عیادت_ناشنوا_از_مریض
✨﷽✨
⚜حکایتهای پند آموز⚜
✍ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید. پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
💥مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
📚 مجموعه شهر حکایات
💦🥀🍃🥀💦
🔙40🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#كلیپ
#حساب_و_کتاب_زندگی
ویژه نوجوان
داستان 20
💦🍃💦
🔙41🔜
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#نفس_اماره
روزى حضرت على (ع ) از درب دكان قصابى مى گذشت .
قصاب به آن حضرت عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام . اگر ميخواهيد ببريد.
فرمود: الا ن پول ندارم كه بخرم .
عرض كرد من صبر مى كنم پولش را بعدا بدهيد.
فرمود: من به شكم خود مى كويم كه صبر كند اگر نمى توانستم به شكم خود بگويم از تو مى خواستم كه صبر كنى ولى حالا كه ميتوانم به شكم خود مى گويم كه صبر كند.
آرى ، خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت .
ولى على (ع ) كه در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمى شود، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسندد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس گردد
منبع : گفتارهاى معنوى ، ص 262
💦🥀🍃🥀💦
🔙42🔜
💧🥀🍃🥀💧
#داستان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
🍃#پادشاه_جنگل
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#باغ_گلابی
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#دیوار_شیشه_ای
🍃#پل_دوستی
🍃#مرد_و_گدا
🍃#زندگی_ائمه
🍃#روش_های_جذاب_داستان_گویی
🍃#فرشته
🍃#انتخاب_قاضي
🍃#کشاورز_و_الاغش
🍃#چخه_چخه
🍃#سید_مرتضی
🍃#عیادت_ناشنوا_از_مریض
🍃#حساب_و_کتاب_زندگی
🍃#نفس_اماره
🍃#مادر
🍃#عید_قربان
🍃#مرد_گوژپشت
🍃#شاهکار
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#سلطان_آسمان
🍃#بابای_مهربان
💧🥀🍃🥀💧
💧🥀🍃🥀💧
#شعر
🍃#بابای_مهربون
🍃#منم_قرآن
🍃#قرآن
🍃#شب_قدر
🍃#ماه_ابرو_شکسته
🍃#حضرت_خدیجه
🍃#درخت
🍃#حضرت_علی_اکبر
🍃#دویدم_و_دویدم
🍃#سنگ_نپران_بچه_جان
🍃#علی
🍃#می_آید_از_دور
🍃#شهادت_امام_حسن (ع)
🍃#چادرم
🍃#مناجات_با_امام_سجاد
🍃#مناجات_فراق_امام_زمان
🍃#مرثیه_رسول_اکرم
🍃#مناجات_امام_زمان
🍃#آغاز_امامت_حضرت_صاحب
🍃#مدح_امام_صادق
🍃#ولادت_رسول_اکرم
🍃#مدح_امام_علی
🍃#امام_علی
🍃#سلام_امام_زمانم
🍃#شاه_بی_لشگر
🍃#امام_عسگری
🍃#مرثیه_حضرت_معصومه
🍃#قرآن
🍃#مناجات_امام_زمان_عج
🍃#انتقام_سخت
💧🥀🍃🥀💧
💧🥀🍃🥀💧
#کلیپ
🍃#قضاوت_نکنیم
🍃#بی_نیاز
🍃#خداما_را_دوست_دارد
🍃#شهادت_امام_حسن (ع)
🍃#مداحی
🍃#من_یه_نوکر_در_به_درم
🍃#بازی_مناسب_سن_بچه_ها
🍃#مامان_خودت_باش
🍃#دامن_آلوده_و_بار_گناه_آورده_ام
🍃#با_مخالفت_های_غیرمنطقی_پدرومادرم_چه_کنم؟
🍃#غربت_سامرا
🍃#عادت_هایی_که_مانع_شاد_بودن_میشوند
🍃#دوران_کودکی_حضرت_محمد
🍃#اعتماد_به_نفس_نداشته_باش
🍃#نمازخون_کردن_بچه_ها
🍃#بهانه_ی_عشق
🍃#ساخت_وسایل_با_مقوا
🍃#کلیدی_ترین_عامل_تربیت_فرزند
🍃#خنده_حلال
🍃#تربیت_بیجا
🍃#چند_ترفند_باگیره
🍃#چای_قند_پهلو
🍃#وفات_حضرت_معصومه
🍃#دلت_رو_امام_زمانی_کن
🍃#ساخت_گلهای_کاغذی_با_دستمال
🍃#شنیدن_یک_قطعه_موسیقی_در_خارج_کشور
🍃#دختر_بد_حجابی_که_طلبه_شد
🍃#اهمیت_اعمال_در_آخرالزمان
🍃#آخرش_که_چی؟
🍃#خاطره_ای_زیبا_از_سردارسلیمانی
🍃#پیش_بینی_سردارسلیمانی_ازنحوه_شهادتش
🍃#آسمانی_ترین
🍃#روضه_حضرت_زهرا(س)
🍃#محرم
🍃#امام_زمان
🍃#روسیاهم_حسین
🍃#اربابم
🍃#چقـدرڪربلاعلےدارد
💧🥀🍃🥀💧
💧🥀🍃🥀💧
#انیمیشن
🍃#شهید_بهنام_محمدی
🍃#روز_قدس
🍃#تبری
🍃#دستهای_رعا
🍃#کرامت_امام_رضا
🍃#حجاب_میراث_کهن
💧🥀🍃🥀💧
💧🍃💧
#میلاد_معصومین
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی1
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی2
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی3
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی4
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی5
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی6
🍃#ولادت_امام_حسن_مجتبی7
💧🍃💧
متفرقه
🍃#کافه_دوستی
🍃#مقام_معظم_دلبری
🍃#تم
🍃#پس_زمینه
🍃#پروفایل
🍃#قرآن
🍃#صحیفه_سجادیه
🍃#استوری
🍃#به_وقت_شاعرانه
🍃#حرف_ها_خودمانی
🍃#ترفند
🍃#حکایت
🍃#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
🍃#ارتباط_موفق
🍃#صرفاجهتاطلاع
🍃#کنترل_ذهن
🍃#عکاسی
🍃#فایل_صوتي_عاشقانه
🍃#کتابصوتی
🍃#مدیریت_زمان
🍃#تباهیات
💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#مادر
سنین11تا15
مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود هق هق گريه مي كرد.
مرد نزديك دختر رفت و از او پرسيد: «دختر خوب، چرا گريه مي كني؟»
دختر در حالي كه گريه مي كرد، گفت: «مي خواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي قیمت آن گل خیلی بیشتر از مقدار پولیست که من دارم . مرد لبخندي زد و گفت: «با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ مي خرم.»
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: «مادرت كجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟»
دختر دست مرد را گرفت و گفت :«آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره كرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و تصمیم گرفت تا خودش دسته گل را به مادرش برساند .
💦🥀🍃🥀💦
🔙43🔜