eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 چرا خدا انقدر تاکید برانجام کار خوب و مبارزه با هوای نفس ما داره؟! مگه قراره با کارای خوب ما چیزی به خدا برسه؟! 🔺 خب معلومه که نه! ✅ انجام کار خوب باعث میشه که "روح ما ظرفیت بیشتری برای بردن حال خوب پیدا کنه" هی کار خوب انجام میدیم و هی ظرف وجودمون وسیع تر میشه... 🔸 این چرخه با امتحانات متفاوت خداوند، انقدر تکرار میشه که ما ظرفیت پذیرش اقیانوس های حال خوب پروردگار رو پیدا کنیم... ✅ و خدا بی نهایت عاشق اینه که به بنده مومنش حال خوب بده! اونم نه حال خوب کم و محدود ❣💓 خدا دوست داره ما بی نهایت حال خوب ببریم.... چون خیییییلی ما رو دوست داره... عاشق ماست... 🌷مثل مادری که هرچقدر فرزندش جایزه ببره و خوشحال تر باشه بیشتر شاد میشه...💞 و خداوند میلیارد ها برابر بیشتر از مادرمون ما رو میخواد.... چیزی فراتر از حد تصور... میخواد که حالمون خووووووب باشه...💕💥
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_75 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مگه همین حالا بهت نگفتم مراقب رفتارت باش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم مادر را به داخل ساختمان می‌برد، که شاهد دعوای دوباره سحر و امید شد. همین که امید به ساختمان رفت، سحر به طرفش رفت. رو به مادر امید کرد. _زندایی امید تازگیا یه جوری نشده؟ خیلی نچسب شده. مگه نه؟ اصلاً حواستون هست؟ انگار سر و گوشش می‌جنبه. امید روی مبل لم داد. چشم‌هایش را بست. حوصله دعوا نداشت. _چشه سحر جان. بچم داره کار می‌کنه. خسته ست دیگه. _خسته نباشه. پس چطور به بعضیا می‌رسه خستگی از یادش میره. _چی میگی سحر جان. تو هم به پسر من گیر دادیا. _می خواین بگین متوجه نشدین پسرتون سوژه جدید واسه تور کردن پیدا کرده؟ نمی دونم شایدم این دفعه تور شده و خودشم نمی‌فهمه. امید چشمش را باز کرد و با عصبانیت به او نگاه کرد. سحر از رو نرفت و با چشم غره به امید، دوباره رو به مادر او کرد. _می‌بینین تا یه چیز میگم گادر می‌گیره. لابد یه چیز هست که این جوری میشه دیگه. امید از جا بلند شد و به طرف سحر خیز برداشت. سحر جیغ کشید و کنار مادرش نشست. عمه عصایش را به طرف امید گرفت و او را عقب فرستاد. سحر با این کار جرأتی به خودش داد و از جا بلند شد. در همین لحظه مریم با مادرش وارد ساختمان شد. سحر با دیدن مریم بدجنسی‌اش فوران کرد. به مریم اشاره کرد. _بفرما حضرت خانوم تشریف آوردن. بگو که برا جلب توجه اون جا نماز آب می‌کشی و مسلمون شدی. چرا حرف نمی‌زنی؟ وقتی دید امید سکوت کرده بیشتر عصبی شد. با دو دستش به سینه امید زد و او را هل داد. _بیا جلومو بگیر. بیا کاری کن جلوی خانوم ضایع نشی. دست امید بالا رفت تا به گوش سحر بزند اما نگاهش که به مریم افتاد، کلافه پوفی کشید و راهش را به طرف اتاقش در طبقه بالا کج کرد. بغض گلویش را می‌فشرد. قبل از آنکه به پله برسد، سحر پیراهنش را کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_76 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم مادر را به داخل ساختمان می‌برد، که ش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _وایستا ببینم این خانوم پاستوریزه می‌دونه تو اهل چه کثافت‌کاریایی هستی؟ می‌دونه تفریحات سالمت چه کوفتیه؟ آرزو خودش را به سحر رساند. شانه‌هایش را گرفت تا او را روی مبل بنشاند و ساکت کند. _ولم کن آرزو جان. می‌خوام حرف بزنه ببینم چی واسه گفتن داره تا خانوم بشنوه. نمی‌دونم نمی‌دونه این داداشت کیه یا به خاطر سرمایه‌ش چشماشو بسته. امید کمی مکث کرد. همین که خواست برگردد و حرفی بزند. دید مریم و مادرش در ساختمان نیستند. _خیلی بی‌شعوری سحر. من به تو چه بدی کردم که این کارو باهام می‌کنی. گفت و برای نشان ندادن بغض بالا آمده‌اش به اتاقش رفت. از پشت پرده پنجره دنبال مریم می‌گشت. روی صندلی نشسته بود و سرش را روی میز گذاشته بود. مادرش کنارش بود و کنار گوشش حرف می‌زد. به خودش اجازه نداد بیشتر مظلومیت دختر محبوبش را ببیند. مریم از حرف‌هایی که شنیده بود، شوکه بود. نمی‌خواست کسی اشکش را ببیند. سرش را روز میز گذاشت و نفس‌های بلند می‌کشید. مادر برایش آیه الکرسی و آیه شرح صدر می‌خواند تا آرام شود‌‌. صدای زنگ گوشی او را خودش آورد. استادش بود که به باغ رسیده بود. باید برای استقبالش می‌رفت. مادر به صورتش دستی کشید و لبخند به لبش آورد تا با آرامش به کارش ادامه بدهد. به طرف وردی باغ رفت. امید که شاهد این رابطه مادر و دختری بود، به مریم به خاطر داشتن چنین مادری حسادت کرد. به این فکر بود که مادرِ خودش با آنکه حال او را می دانست، برای کمک به او هیچ کاری نکرد. بدون توجه به خانواده، با سرعت از ساختمان خارج شد. به استقبال استاد رفت و کلاس را آماده کرد. تصمیم گرفته بود مثل مریم قوی باشد و به خاطر مسائل شخصی کارش را خراب نکند اما نمی توانست به مریم نگاه کند. از او شرمنده بود. مریم بدون آنکه از خانواده پاکروان خداحافظی کند، فقط با آقای پاکروان که در محوطه بود، خداحافظی کرد و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب باش : در پوشیدن خطای دیگران زمین باش : در فروتنی خورشیدباش : در مهر و دوستی کوه باش : در هنگام خشم و غضب رودباش : در سخاوت و یاری به دیگران دریاباش : در کنار آمدن با دیگران خودت باش : همانگونه که می نمایی ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ : ﺍﻭل ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿد ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ😊 ⚠️همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوان گفت ولی گفته ها را نمیتوان پس گرفت! چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ بزنی. همیشه شکست با کوزه است. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_77 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _وایستا ببینم این خانوم پاستوریزه می‌دونه
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتِ رفتنِ کارمندان، امید مکالمه حسابدار با دیگری را شنید که باعث شد مثل بشکه‌ای باروت به حالت انفجار در بیاید. _دیدی خانم صدریو. همون بود که می‌گفتم خیلی خانومه و واسه داداشم می‌خوایم ازش خواستگاری کنیم. واقعاً دختر به این همه چی تمومی تا حالا دیده بودی؟ _صاحبش خیر ببینه. حالا کی می‌خواین برین؟ _داداشم الان توی یه سمیناره وقتی برگرده بهش میگیم. امید که کم مانده بود از کوره در برود، به طرف ساختمان برگشت. سر راه پدرش را دید. پدر متوجه حالت غیر‌طبیعی او شد. علتش را پرسید و امید حرف‌های شنیده را گفت. پدر بلند بلند خندید. _بابا، من عصبانی‌ام اونوقت وایستادی بهم می‌خندی؟ _تو اگه از بی‌عرضگی خودت عصبانی باشی حق داری ولی پسرم هر دختری خواستگار داره. دیگران که لنگ دلبریای تو نمی‌مونن. تو قطعاً اولین خواستگار اون نیستی. پس دست بجنبون آخریش باشی. _اصلا تقصیر شماست پس کی می‌خواستین برین خواستگاری؟ _بابا جان الان خیلی خسته‌ای پرت وپلا میگی برو استراحت کن. بعد در موردش حرف می‌زنیم. _امروز توی ساختمون نبودید ببینید خواهرزاده عزیزتون چطور منو بی‌آبرو کرد و اون دختره رو زیر سوال برد؟ من پرت و پلا نمیگم. دیگه نمی تونم تحمل کنم. _امید آروم باش. خیلی خب. درست میشه. آخر شب امید که نمی‌توانست تا شنبه صبر کند، تصمیم گرفت با پیامی از مریم عذر‌خواهی کند. این کار را کرد. -سلام از حرفای پیش اومده امروز شرمنده‌م. امیدوارم بتونی وضعیتمو درک کنی و منو ببخشی. مدتی گذشت اما جوابی نیامد. از خستگی گوشی در دست خوابش برد. با صدا و لرزش پیام از خواب پرید. -سلام اون چیزی که مهمه واقعیتاست. حتی درک کردن و درک نکردن من هم مهم نیست. بارها جملات را مرور کرد. چقدر بزرگوار بود. با دو جمله چه حس اعتماد به نفسی به او داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_78 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتِ رفتنِ کارمندان، امید مکالمه حسابدار
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید طی برخوردهایی که با مریم و خانواده‌اش در باغ داشت و رفتار زشت سحر که معلوم بود از بی‌توجهی امید شاکی شده، کمی نرم شده بود و چون آرزویش سر به راه شدن پسرش بود، با اصرار امید و پدرش راضی شد برایش به صورت رسمی به خواستگاری بروند. آقای پاکروان شماره منزل مریم را به او داد تا با مادرش قرار بگذارد. مادر مریم سعی کرد مهلت بگیرد تا با مریم مشورت کند اما اصرار و حرف‌های مادر امید باعث شد برای دو شب بعد که شب جمعه بود قرار گذاشته شود. وقتی مریم به خانه برگشت و مادر در مورد قرار خواستگاری حرف زد، خیلی ناراحت شد. به خاطر رییسش نمی توانست قرار را لغو کند و به خاطر امید نمی‌خواست این اتفاق بیافتد. مادر او را آرام کرد. از او خواست عاقلانه رفتار کند و اجازه درخواست، به امید بدهد به عنوان شخصیت جدیدی که شده بود؛ نه به عنوان آدمی که قبلاً بوده. قبل از رسیدن آن‌ها مادر، مریم را مجبور کرد لباسی زیبا بپوشد و آراسته باشد. از طرف دیگر امید آنقدر ذوق داشت که روی پا بند نمی‌شد. مادرش به او یادآوری می‌کرد این فقط قرار خواستگاری است نه به معنی جواب مثبت. اما گوش امید به این حرف‌ها بدهکار نبود. همین که می‌توانست به خواستگاری مریم برود برای او هیجان داشت و او را امیدوار می‌کرد. هر چه به ساعت خواستگاری نزدیکتر می‌شد، امید هیجان‌زده‌تر و مریم مضطرب‌تر می‌شد. اضطراب مریم از آن بود که نمی‌دانست چه جوابی باید بدهد. با ورود مهمان‌ها مریم مثل اولین خواستگاری رسمی‌اش هول شده بود و به زحمت خود را کنترل کرد. آقای پاکروان و همسرش با امید، خواهرهایش و آقای سالمیان آمده بودند. از این‌که چند نفر از این جمع کسانی هستند که هر روز با آن‌ها کار می‌کند بیشتر خجالت می‌کشید. بعد از احوالپرسی به آشپزخانه می‌رفت که با صدای آقای پاکروان مجبور شد برگردد. -دخترم ما که هر روز همدیگه رو می‌بینیم. رسم چایی و این حرف‌ها رو بذار کنار. چایی رو همین برادر شاخ و شمشادت می‌تونه بریزه. به هر حال اونم باید این چیزا رو یاد بگیره دیگه. بیا بشین. مریم ناچار نشست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت حسین عیله السلام به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
🔘مجالس روضه‌خوانی و توسل، درِ رحمت است ✍️حضرت آیت‌الله بهجت رحمه الله علیه: ▪️وقتی بلایی مانند وبا در نجف پیدا می‌شد، حتی در بازارها هم گاهی مجالس روضه‌خوانی و توسل برقرار می‌شد، ولی ما مثل آدم‌های مأیوس و ناامید، گویا نمی‌خواهیم از این درِ رحمت داخل شویم و برای رفع بلا و گرفتاری‌ها به حضرات معصومین علیهم‌السلام متوسل شویم! آیا امروز برای رفع بلاها غیر از تضرعات و دعای صادق همراه با توبه و توسل، راه دیگری داریم؟! 📚کتاب رحمت واسعه، ص١٧۶ 📣کانال @forsatezendegi https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 علیه السلام رحمه الله علیه