eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛱چرا بودن مشکل است؟! چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود، سرباز می زنیم. چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم و باور نداریم که خوشبختی ما در دستان خود ماست! + کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد نیست بلکه چگونگی پاسخ شما ست كه اهميت دارد. در حقيقت خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد. @nasimemehr110
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در گوشش با صدایی آرام نجوا می‌کرد و به موهایش دست می‌کشید. امید که خوابید، کنار او ماند تا آنکه صدایی از بیرون اتاق بلند شد. صدای پدر هم به گوش می‌رسید. مریم خودش را به سالن رساند. با تعجب دید، پدر با عمه بحث می‌کند. با دیدن مریم سکوت کرد. مریم با اشاره به پدر فهماند که به خاطر امید سکوت کند. عمه از جا بلند شد. چهره برافروخته‌اش ترسناک شده بود. چشمش که به مریم افتاد، عصایش را به طرف او نشانه گرفت و رو به برادرش کرد. _به خاطر این دختره بی‌بته که معلوم نیست از کدوم خرابه شده‌ای تونسته سر تو رو شیره بماله، به من که خواهرتم بی‌احترامی کردی. یادم نمیره داداش کوچیکه. پدر سرش را پایین انداخته بود. آرام حرفش را زد. _ببخش اگه بی‌احترامی شد. عمه نگاه پر غضبی به مریم کرد و بدون خداحافظی رفت. بعد از رفتن آن‌ها، مریم که نمی‌خواست اشک‌هایش حال بقیه را بدتر کند، ببخشیدی گفت و به اتاق امید رفت. گوشه‌ای از اتاق که امید روی زمین نشست. بغضش را رها کرد و سعی کرد صدای هق هقش شنیده نشود. بی‌صدا اشک ریخت و زار زد. کمی که گذشت تقه آرامی به در خورد. پدر وارد اتاق شد. با دیدن حال مریم شرمنده شد. در را بست و رفت. آرام که شد، در حمام همان اتاق دوش گرفت و لباس عوض کرد. سعی کرد. غمی در چهره‌اش نماند تا باعث ناراحتی بقیه شود. امید که با صدای دوش گرفتن او بیدار شده بود، همین که مریم بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. _چه عطری؟ چه دلبر جذابی؟ میگم نمیشه همیشه با صدای تو بخوابم؟ بعد با عطر تو بیدار شم؟ حس خیلی خوبی داره. فکر می‌کنم چند سال جوون‌تر شدم. مریم کنارش نشست. دست امید را گرفت و سرش را به شانه او تکیه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_153 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در گوشش با صدایی آرام نجوا می‌کرد و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _نه که نمیشه. اون‌وقت تو زیادی جوون میشی. می‌ترسم هوای دوباره زن گرفتن به سرت بزنه. صدای خنده امید بلند شد. دست دور کمر او برد. _نترس. بهت تعهد میدم هوایی نشم. تو فقط بهم انرژی بده، قول میدم همه رو صرف تو کنم. _امید جان بابا اومده خونه. می‌خوای بریم بیرون؟ _من که می‌دونم تو دلت واسه پدرشوهر جانت تنگ شده. بیا بریم. که حال خوبمو هم ببینن. حالا اون مارای خوش خط و خال رفتن؟ _اِ امید. قرار نبود این جوری حرف بزنی که. بریم. مریم دستش را گرفت و او را به سالن برد. پدر با دیدن چهره شاد آن دو، نفس راحتی کشید. وقتی احوالپرسی کردند و نشستند، پدر خواست حرفی در مورد عمه بزند که با اشاره مریم ساکت شد. او ترجیح می‌داد حرف‌ها در گذشته بماند تا آنکه مرور شود و دلخوری‌ها را تکرار کند. * مریم اوضاع شرکت را در ساعت‌هایی که امید خواب بود، بررسی می‌کرد. مهسا خانم با وجود اینکه هی وقت اجازه نمی‌داد مسائل شرکت را به خانه بیاورند اما به خاطر شرایط پیش آمده وقت‌هایی که مریم در مورد کار با پدرشوهرش به بحث و تبادل نظر مشغول می‌شدند، مخالفت نمی‌کرد. گاهی این تبادل نظرها با حضور امید و آقا محسن به جلسه اداری تبدیل می‌شد. به آقای نواب هم گفته بود در ساعت‌های خاصی به آنجا برود و گزارش کار را ارائه کند. -آقای نواب قبلاً هم بهتون تذکر داده بودم قرار نیست گزارشای شما رو چک کنم. وقتی چیزی از شما خواستم باید کامل انجام می‌دادید. تو این گزارش تأثیر حوادث اروپا تو بازار کالاهای وارداتیِ مد نظر دیده نشده اونوقت اطمینان میدین که کامله؟ درسته من گرفتارم اما هوش و حواسمو که از دست ندادم. _ببخشید. من فکر نکردم اونو هم بخواین. _یعنی چی؟ فکر نکردم شد حرف؟ یعنی فکر نکردی توی یه تحلیل همه فاکتورا رو باید در نظر گرفت؟ بردارین همه گزارشا رو و وقتی کامل کردین برگردونین. برای یه تصمیم مهم بهشون نیاز دارم تا فردا کاملشو میارین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سختی های مادر بودن اینه که: خسته ای باید مادر خوبی باشی😁 مریضی باید مادر خوبی باشی😁 خوابت میاد باید مادر خوبی باشی 😁 حوصله نداری باید مادر خوبی باشی😁 کلاً باید همیشه خوب باشی و خوب عمل کنی... @nasimemehr110
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_154 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _نه که نمیشه. اون‌وقت تو زیادی جوون میشی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای نواب عذرخواهی کنان گزارش‌ها را جمع کرد و رفت. مادر شوهرش و آرزو که در گوشه دیگر از خانه شاهد این برخورد مریم بودند، بعد از رفتن دستیار، کنار او آمدند و تعجب خود را از برخورد او ابراز کردند. مهسا خانم کنارش نشست. -مریم جان تو با این روحیه لطیف و دلسوز ، با این همه ظرافت بهت نمیاد اینقدر جدی و سختگیر باشی. کُشتی بیچاره رو. آرزو ادامه داد. -بی‌خود نبود اون اول که امید می‌خواست راضیت کنه ازت می‌ترسید. آقا محسن می‌گفت داداشت نمی‌تونه به این دختر نفوذ کنه. خیلی آدم سر‌سختیه. مریم لبخند همیشگی‌اش را به لب داشت. -کار ما شوخی نداره. یه ذره بی‌دقتی مساوی میشه با از بین رفتن سرمایه پدر یا خیلی از آدمای دیگه که سرمایه‌شون به تصمیم ما بستگی داره. زندگی و کارو باهم قاطی نمی‌کنم. زن بودن و ظرافتام سر جاش و جدی کار کردنم سر جاش. امید که از خواب بیدار شده بود و وضعیت بیناییش بهتر از قبل بود، بی‌صدا و دست به دیوار می‌آمد. حرف‌های آن‌ها را شنید و از همان جا شروع کرد به شوخی کردن با او. -ای بابا شما اگه بدونین توی شرکت چقدر همه ازش حساب می‌برن. حتی شنیدم یکی می‌گفت خدا به داد شوهرش برسه چه جوری تحملش می‌کنه. یکی هم می‌گفت: آقای پاکروان دختر به این تند و تلخیو می‌خواست چی کار. اولین باری که دیدمش توی شرکت بود که به هم برخورد کردیم. با اینکه مقصر خودش بود، جوری طلبکار برخورد کرد که احساس کردم الان می‌زنه زیر گوشم. آرزو با آزاده که تازه به جمع اضافه شده بود، بلند بلند می‌خندیدند. مریم در حالی که به امید برای نشستن کمک می‌کرد، حرف‌های او را بی‌جواب نگذاشت. -الان این حرفا یعنی چی؟ پشیمون هستی بگو. خودتو یادت رفته باهام دعوا داشتی که چون چادر چاقچور کردی جلوتو نمی‌بینی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_155 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای نواب عذرخواهی کنان گزارش‌ها را جمع
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -من غلط بکنم پشیمون باشم. فقط میگم هر کار کنم کسی توی شرکت باورش نمیشه روحیه واقعیت چیه. راستی می‌دونستین هر وقت می‌خواد بیشتر حرص منو در بیاره چی صدام می‌کنه؟ بهم میگه بچه رییس. با گفتن این حرف مادر و مریم هم با بقیه شروع کردند به خندیدن. آرزو اخم مصنوعی کرد و دست به کمر گرفت. -یعنی تو واقعاً به برادر من میگی بچه رییس؟ فکر کن اگه آقا محسن منو این طوری صدا می‌کرد و اون کارتون بچه رییس میومد جلوی چشمم، چه بلایی سرش می‌آوردم. دیگه به دادشم این طوری نگیا. -چرا گارد خواهر شوهری می‌گیری؟ اولین باری که بهش گفتم وقتی بود که توی اسپانیا خودش گفت یه کم احترام بذار. ناسلامتی پسر رییستم. خوب منم دیدم بهترین جواب همینه که این جوری صداش کنم تا بیشتر حرص بخوره. مریم از جا بلند شد و گیتارش را که قبلاً به آنجا برده بود، گرفت و شروع کرد به نواختن و خواندن. -عمراً کسی باورش بشه این مشاور اقتصادی تلخ و سخت، خوندن و نواختن هم بلد باشه. * مریم که چند روز بود سرما خوردگی خفیفی داشت، نیمه شب تب کرد و شروع کرد به هذیان گفتن. امید از صدای او بیدار شد. وقتی دید مریم به حرف‌های او جواب نمی‌دهد، نگران شد. فکر کرد شاید در خواب حرف می‌زند. سعی کرد او را بیدار کند. اما با دست زدن به او فهمید مریم در تب می‌سوزد. افتان و خیزان خود را به بیرون اتاق رساند. با صدای بلند پدر و مادر را صدا زد. آن‌ها هم فوراً دکتر را خبر کردند. داروهایی به او داده شد که کمی تب او را پایین آورد و دکتر موقع رفتن توصیه کرد تا صبح باید مرقب باشند که تبش بالاتر نرود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸 من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم . چاقم, لاغرم, قد بلندم, کوتاه قدم, سفیدم , سبزه ام همه به خودم مربوط است . مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است زندگی کن به شيوه خودت با قوانين خودت با باورها و ايمان قلبی خودت مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند برايشان فرقی نمی کند چگونه هستی... هر جور که باشی، حرفی برای گفتن دارند. شاد باش و از زندگی لذت ببر چه انتظاری از مردم داری ؟؟ @nasimemehr110
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_156 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -من غلط بکنم پشیمون باشم. فقط میگم هر کا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید خواست بیدار بماند اما مادر مخالفت کرد. چون چشمان او نباید خسته می‌شد و در ضمن بینایی او کم بود و اگر علائم دیگری برای مریم پیش می‌آمد ممکن بود متوجه نشود. مادر کنار آن‌ها ماند. امید چشمانش را بست اما یادآوری استرسی که از حال بد مریم به او وارد شده بود مانع می‌شد بخوابد. تصور اینکه ممکن بود بلایی سر او بیاید در حالی‌که نمی‌توانست ببیند، آزارش می‌داد. جدی‌تر شد که باید هر چه سریع‌تر سلامتی‌اش را به دست بیاورد. مادر را صدا کرد. _مامان. -جانم. -خیلی ترسیدم. یه لحظه فکر کردم اگه اونم مثل سعید بشه چی؟ شوک خیلی بدی بود. _نگران نباش مادر. سعید بچه بود و خاله‌ت تا صبح متوجه نشده بود که اون تب داره. خدا نکنه مریم مثل اون بشه، خدا رو شکر به موقع فهمیدیم. تو بخواب من حواسم بهش هست. _ممنون مامان. زحمت می‌کشی. وقت نماز صبح حال مریم بهتر شد و چشم باز کرد. با دیدن مادر شوهرش بالای سر خود تعجب کرد و مادر که خیالش راحت شده بود، به او جریان تب کردنش را گفت. مریم از مادر به خاطر زحمتی که کشیده بود، عذرخواهی و تشکر کرد. با صدای او امید که تازه به خواب رفته بود، بیدار شد و از بهتر شدن حال مریم خوشحالی‌اش را بروز داد. بعد از نماز خوابی راحت کردند. مادر با آمدن آقای نواب بدون آنکه باعث بیدار شدن پسرش شود، مریم را بیدار کرد. او که به تشخیص دکتر دچار عفونت شده بود، به سختی از جا بلند شد، لباسش را پوشید و سراغ آقای نواب رفت. در حین توضیحات او، صدای فریاد امید بلند شد. قبل از اینکه کسی حرکتی کند در باز شد و او خارج شد. مریم خواست به او کمک کند اما از دویدن امید به طرفش مشخص بود که می‌تواند ببیند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_157 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید خواست بیدار بماند اما مادر مخالفت ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر هم ذوق زده به طرف آن‌ها آمد. امید روی مبل نشست. نفس نفس می‌زد. مریم جلوی او روی زانوهایش نشست، دستان امید را گرفت. _من حالم خوبه امیدم. خوب خوب. امید جان، تو چشمات داره می بینه مگه نه. چطور شده؟ -نمی‌دونم چی شده. از خواب که بیدار شدم، دیدم دیگه اطرافم تار و مبهم نیست. وقتی فهمیدم کنارم نیستی به خاطر تب دیشبت ترسیدم. -عزیز دلم خیلی خوشحالم کردی. بعد یه ماه تو داری میبینی. باید دکترتو خبر کنم. خدایا شکرت. ممنون از این که بهمون رحم کردی. اشک مریم از شوق جاری شد. وقتی مادر جلو آمد و روی پسرش را بوسید، آقای نواب به خودش جرأتی داد تا حرف بزند. -سلام آقای پاکروان. تبریک میگم. به سلامتی بینایی‌تونو به دست آوردید. مریم بعد از حرف او به یاد آورد که از شوق دیدن امید، بدون اینکه متوجه باشد، جلوی یک مرد غریبه چطور به شوهرش ابراز محبت کرده بود. به همین خاطر خجالت کشید و لب گزید. با تشکر، از او خواست گزارش‌ها را بگذارد و برود. مادر با دیدن خجالت مریم بعد رفتن دستیار، رو به او کرد. -فکر کنم لو رفتی. حالا همه می‌فهمن چه دل مهربونی داری و دیگه نمیشه بهشون سخت بگیری. آقای نواب که تازه شکلی متفاوت از مریم را دیده بود، به این فکر می‌کرد که چهره واقعی این زن همان است که روز اول به خاطر خانواده دوستی به او پاداش و مساعده داد و سختگیری در کار جدای از روحیات اوست. وقتی به شرکت رسید، اتفاق منزل آقای پاکروان را برای اطرافیانش تعریف کرد اما کسی باور نمی‌کرد زن جدی مانند مریم بلد باشد محبت آمیز و عاشقانه برخورد کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739