فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_161 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سرش را که بلند کرد، نگاهی عمیق به چشمان
#رمان_قلب_ماه
#پارت_162
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دیگر توانی برایش نمانده بود. پدر و آقای حقانی به طرف او رفتند.
_بابا جان پاشو. باید بریم. آقای حقانی تا فردا کارا رو پیگیری می کنه.
_کجا بریم؟ یعنی باید اینجا بمونه؟ مگه نمیخواین براش وثیقه بزارید؟
_نمیشه پسر من. واسه پرونده این نوع مواد و این اندازه، نمیشه وثیقه گذاشت وگرنه میدونی حاضرم همه چیزمو بزارم تا یه شب اینجا نمونه.
آقای حقانی جلو آمد و بازوی امید را گرفت تا کمک کند او بلند شود.
_هر کی این پاپوشو درست کرده، میدونسته چی کار کنه. خودم تا قبل از بردنش به دادسرا یه سری مدارک آماده میکنم و باهاش میرم اونجا.
در راهِ رفتن به خانه، مادر مریم با امید تماس گرفت. سلام کرد.
_سلام امید جان. مریم قرار بود بیاد خونه با هم جایی بریم. نیومده. جوابم نمیده. مادر، نگرانش شدم. گفتم ازت بپرسم.
امید مانده بودکه چه جوابی بدهد.
_مامان نگران نباش داریم میایم اونجا.
امید تماس را قطع کرد. رو به پدر کرد.
_بابا من نمیتونم بهشون بگم. میتونی باهام بیای؟
پدر از راننده خواست مسیر را عوض کند.
مادر مریم از چیزهایی که پدر امید گفته بود، شوکه شد. با تعجب به او و امید نگاه میکرد.
_آخه کی باور میکنه دختر معصوم من این جوری گرفتا شده باشه. مگه اون چه گناهی کرده بود.
_خانوم صدری دختر شما بیگناهه. دیر یا زود خلاص میشه. شما خوددار باشید و واسش دعا کنید.
محمد که گویی از خواب بیدار شده باشد، از جا پرید و شروع کرد به داد و هوار.
_آقا امید بهم بگو کی میتونه این کارو کرده باشه؟ هان؟ غیر از اونی که اون دفعه مریمو دزدیده بود؟ چرا نمیرین سراغش؟ اون دفعه هم قسر در رفت. اگه جراتشو ندارین، بگین کیه. خودم میرم گیرش میارم و حالیش میکنم تهمت زدن به ناموس مردم یعنی چی. این دفعه دیگه مریم نیست که جلومو بگیره.
امید او را روی مبل نشاند و سعی کرد ساکتش کند. از مریم و حرفهایی که تا آخرین لحظه گفته بود برایش گفت. کمی از خشم محمد فروکش کرد و شرمنده وسعت قلب خواهرش شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
┅༻✨༺┅
زندگی پر است از قضاوتهای دیگران دربارهی ما.
قضاوتهایی که گاهی اوقات بد
و گاهی اوقات خوب است.
اگر عادت کنیم با هر نظر موافق و مخالفی زیر و رو شویم،
باید فاتحهی آرامش را بخوانیم!
در همهی لحظات فقط دنبال یک چیز باش:
رضایت خدا!
این همان کلید آرامش است.
┅༻✨༺┅
#نکته
🔗 #منگنهچی
╔═.✨༺.════╗
@mangenechi
╚════.✨༺.═╝
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_162 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با رفتن مریم، امید روی صندلی ولو شد. دی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_163
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدر با آقای حقانی تماس گرفت و موضوع دزدیده شدن مریم و تهیه مدارک آن را یادآور شد.
با پا گذاشتن به بازداشتگاه، ترس عجیبی مریم را فرا گرفت. چهرههایی که میدید، خبر از روزهای سخت داشت. بیحرف گوشهای نشست. پاهایش را در دلش جمع کرد و سرش را روی زانو گذاشت. چند دقیقه بعد با صدایی مجبور شد سر بلند کند و به دنبال صاحب صدا بگردد.
_آخی کوچولو چی شده؟ کیو اوف کردی آوردنت اینجا؟
مریم با سکوت نگاه کرد. زنی نسبتاً جوان به چشمانش زل زد.
_مگه کری؟ با تو بودم. چی کار کردی آوردنت اینجا؟
_هیچی.
زن با صدای بلند خندید. بقیه هم با او همراه شدند. صدای خندههایی که در اتاق میپیچید باعث شد حال مریم بد و بدتر شود. سرش را دوباره روی زانو گذاشت. زن که از مریم عصبانی شده بود، چادرش را کشید و با صدای بلند سر او داد زد.
_اینجا همه به خاطر هیچی میان. دختره بیادب وقتی ازت می پرسم درست جواب بده. جرمت چیه؟
مریم برای خلاص شدن از دست او جوابش را داد.
_حمل مواد.
_آفرین داری آدم میشی. حالا چقدر بود.
_چه میدونم؟ توی ماشینم جاساز کرده بودن. نمیدونم کی و کجا.
دوباره صدای خندهها بالا رفت. این بار مریم به طرف در رفت و در زد. زن دست او را گرفت.
_ببین جوجه، بخوای لوس بازی دربیاری و گزارش مُزارش بدی بدجوری حالتو میگیرم.
_ولم کن حالم بده از سر درد دارم بالا میارم.
صدای باز شدن در باعث شد مریم را رها کند. مریم از سر دردش گفت و بیرون که رفت، درخواست کرد با مادرش تماس بگیرد و با اطلاع به او از نگرانی درش بیاورد. با مسکنی که خورد سرش کمی آرام گرفت. موافقت شد تا با مادرش صحبت کند. تماس گرفت. مادر صدای سلام مریم را که شنید، بغضش ترکید. فهمید مادر ماجرا را میداند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_163 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با آقای حقانی تماس گرفت و موضوع دزدی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_164
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مامان جان من حالم خوبه. خواهش میکنم خودتو اذیت نکن. خودت بهم یاد دادی اگه خطا نرم، خدا تنهام نمیذاره. تو منو به خدا سپردی. پس چرا گریه میکنی؟
_دختر من، غصهم به خاطر سختیهاییه که میکشی. من مادرم تحمل رنج و عذابتو ندارم.
صدای گریه دیگری به گوش مریم رسید.
_مامان، امید اونجاست؟
_آره. محمدم هست. صداتو میشنون.
_به همهتون میگم واسه من هیچی سختتر از این نیست که خانوادهم به خاطر من غصه بخورن و اذیت بشن. خواهش میکنم آروم باشید و صبر کنید تا حقیقت معلوم بشه. بزارید منم دغدغه شما رو نداشته باشم.
خداحافظی کرد. افسر به مریم خیره شده بود. طاقت نیاورد. قبل از رفتنش او را صدا کرد.
_خانوم صدری، به ندرت پیش میاد کسی مثل شما رو بیارن اینجا. برخوردتون برای آروم کردن خانواده تحسین برانگیز بود. امیدوارم به زودی بیگناهیتون ثابت بشه.
دو روز بعد وقتی مریم به دادسرا منتقل شد، آقای حقانی و امید خودشان را رسانده بودند. مریم با آنکه شب قبل نتوانسته بود بخوابد، سعی کرد امید روی باز و لبخندش را ببیند. آقای حقانی مدارکی که به همراه آورده بود، تحویل داد تا روند بررسی سرعت بگیرد. مدارک شامل، استشهاد برای حسن سابقه از شرکت، دانشگاه و اساتید و مدارک پرونده قبلیِ دزدیده شدن مریم و تهدیدهای انجام شده توسط محمودیان بود.
تصمیم بر آن شد که به خاطر مدارک موجود، روند بررسی پرونده و دادگاه مربوطه سرعت پیدا کند اما مریم باید به زندان منتقل میشد. این خبر باعث به هم ریختگی امید و بقیه که در این مدت خود را رسانده بودند، شد. مریم از آقای حقانی خواست، خانواده را به جایی ببرد که شاهد رفتن او به زندان نباشند. خیلی دلش میخواست آنها را ببیند اما طاقت بیتابیهایشان را هم نداشت.
مریم بدون خداحافظی رفت و پا در دنیایی گذاشت که برایش ناشناخته بود و به آن تعلقی نداشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣حداقل نشانههای خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن!
ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما:
۱- سقفی بالای سرتونه.
۲- امروز چیزی خوردین!
۳- خوش قلبین.
۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی میکنین.
۵- دسترسی به آب پاک دارین
۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت ومهربانی کردن بهتون رو داره.
۷- میکوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.
۸- لباس تمیز به تن دارین
۹- رؤیایی در سر دارین
۱۰- نفس میکشین!🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_164 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مامان جان من حالم خوبه. خواهش میکنم خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_165
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ترس از محیطی که بیشتر آدمها با او فرق داشتند و درکش نمیکردند، کم کم به وجود مریم رخنه میکرد. قدم بر میداشت و در حال و هوای خودش بود.
_خدایا اگه این امتحانته، کمکم کن سربلند بشم. اگه تمرینه برای محکم شدن، قدرتم بده. اگه کفاره اشتباهاتمه، صبرم بده که بتونم بگذرونمش.
با صدای مأمور زندان به خودش آمد.
_این سلولت. اینم تختت.
رو به آنها که خیره نگاهشان میکردند، ادامه داد.
_بچهها دردسر درست کنید، بد میبینیدا.
زنی میانسال از لبه تختش بلند شد.
_مگه ما دردسر سازیم؟ ما که بچه مثبتیم تا این کوچولو چطور باشه.
مریم سلامی کرد و روی تختش نشست. با رفتن مأمور همان زن شروع کرد به حرف زدن با مریم.
_من الهامم بهم میگن الی. ده سال حبسم که دو سالش رفته. این هستیه. قدیمی تره این بنده. ده ساله اینجاست. ابد داره. اینم که همیشه مثل خرس خوابیده، سیمائه. سه ساله اینجاست. هر بار درخواست تجدید نظر میده اما رد میشه. ایشونم شاعرمونه. مهناز. یک ساله اینجاست. میگن تا سه چهار سال دیگه رفتنیه. دو تا تختم خالیه. یکی آزاد شده و اون یکیم نپرس.
مریم لبخند زد و خودش را معرفی کرد.
_مریم هستم. خوشوقتم.
_اما ما خوشوقت نیستیم. اینجا بودن آخر بد وقتیه. اینم شد معرفی بگو جرمت چیه؟ حُکمت چیه؟
-حکمم که هنوز معلوم نیست اما یه از خدا بیخبری مواد توی ماشینم جاساز کرده.
_به! یعنی پاپوش و اینا دیگه. تو هم که راست میگی؟ بچه این حرفا واسه ماها از مد افتاده. یه چیز جدید میگفتی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_165 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ترس از محیطی که بیشتر آدمها با او فرق د
#رمان_قلب_ماه
#پارت_166
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مگه شما پلیس هستین یا قاضی که بخوام چیزیو ازتون مخفی کنم. اخرش که چی؟ دلیلی نداره واقعیتو نگم.
_بدم نمیگیا. بد خواه مدخواه داشتی مگه؟
_یه کم. تا حدودی.
صدای هستی بلند شد.
_چته الی کله میخوری؟ بسه دیگه حالا حالاها مهمون خودمونه. ولش کن تازه رسیده.
مریم دلش میخواست ملحفههای تخت را عوض کند. لباس و ملحفهای از خودش داشته باشد اما برای اینکه مادر متوجه سختیهایش نشود، چیزی از آنها نخواسته بود. به خاطر خستگی و بیخوابیِ شب قبل، سرش به بالش نرسیده خوابید. با صدایی که خبر رسیدن شام را میداد، بیدار شد. چند لحظه اول گیج بود که کجاست و چه وقت است. الهام او را به خودش آورد.
_کوچولو پاشو شام بخور انگار از جنگ برگشتی. چه خبرته میخوابی؟
باید وضو میگرفت و نماز میخواند. همین که خواست از در خارج شود، سراغ سرویس بهداشتی را از مهناز گرفت.
_ته همین راهروئه اما الان نرو هستی بدش میاد سر شام کسی نشینه دور سفره. شر درست نکن.
مریم که نمیخواست از اول ورودش به خاطر نماز خواندنش شری به پا کند، با آنها برای شام نشست و بعد از جمع شدن سفره سراغ نمازش رفت. سیما که حالا سر حال نشسته بود، با دیدن نماز خواندنش سوتی کشید.
_نه انگار واقعا کار درسته. فکر کنم راست میگه. اشتباهی آوردنش اینجا.
الهام جواب داد.
_خوب که چی هستیم نماز میخونه اما نماز از ترس جون که نمیشه نماز.
افکار مریم تا نیمههای شب مشغول بود. او بهترین جا برای خلوت با خدا را پیدا کرده بود. در سکوت و آرامش شب به نماز و صحبت با خدا پرداخت. سه روز بعد که اجازه ملاقات دادند، مادر، محمد و امید آمده بودند. وسایل شخصی و مور نیازش را برایش آوردند. مریم از مادر خواست تا کم به ملاقات برود و از محمد خواست بیشتر حواسش به مادر باشد. وقت کم بود امید حرف نمیزد و فقط او را نگاه میکرد. با رفتن مادر و محمد، مریم با دستش بوسهای برای امید فرستاد و لب زد "دوستت دارم" همین کار برای باریدن امید کافی بود اما تا بیرون از محل ملاقات خودش را کنترل کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739