eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_19 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌اش اشاره کرد. با جیغ بلند پریچهر چهره داریوش درهم شد. _مامان، این پسر دیوونه‌تو جمعش کن. اذیت می‌کنه. _هوی دختره خل به من میگی دیوونه؟ زن‌عمو با ملاقه به سالن آمد. موهای بادمجانی رنگ شده و چتریش را عقب فرستاد. لاغر و تر و فرض بود. پریچهر را عقب کشید و در یک حرکت با ملاقه به پشت دست داریوش زد که آخش را به هوا برد. _آخه یه نتیجه می‌خوای بگی ببین چه علم شنگه‌ای راه انداختی. برو پی کارت خودش ببینه. داریوش در حالی که دستش را نوازش می‌کرد، مظلومیت بروز داد. _لپ‌تاپ خودمه. نمی‌خوام دست کسی بدم. _آره جون خودت. این یه سالی لپ‌تاپ همش دست پریچهر بود، الان دیگه نمی‌خوای؟ بگو مرض دارم. ملاقه‌اش را بالا برد. _میگی یا نه؟ _یا نه. گفت و خندید اما با دیدن ملاقه‌ای که به طرفش می‌آمد، پشیمان شد. _چشم چشم میگم. رحم کن. مهندسی آی تی دانشگاه امیرکبیر قبول شده. پریچهر چیزی که شنید را باور نمی‌کرد. نزدیک آمد. _جون من راست میگی؟ اذیت نکن دیگه. داریوش لپ پریچهر را بوسید. _تو که خسیس بودی و یه بوسم ندادی. به طرف لپ‌تاپ رفت و آن را به طرفش گرفت. _بیا ببین خیالت راحت بشه. مگه هم‌سن منی که باهات شوخی کنم. گفت و شروع کرد به خندیدن. اخمی کرد و به صفحه خیره شد. وقتی مطمئن شد، زن‌عمو را بوسید و هر دو شروع به شادی کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_20 داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 خبرش را به داوود داد و قرار گذاشتند تا برای دادن خبر قبولیش او را به تهران برگرداند. چرا که در هر صورت باید برمی‌گشت. پیمان را به این خیال که هنوز نتیجه‌ او نیامده منتظر گذاشته بود و ظهر بعد از تمام شدن کلاس تابستانه داوود با هم راهی دیدن پیمان و بی‌بی شد. وسایلش را از قبل جمع کرده بود تا معطل نشوند. وقت خداحافظی عمو و خانواده اش از دلتنگی و وابستگی گفتند و قول گرفتند که دوباره پریچهر را ببینند. از وقتی وارد تهران شدند، پریچهر از هیجان آرام قرار نداشت. خیلی وقت از آخرین دیدارش می‌گذشت. آخر صدای داوود خشک و مقرراتی را درآورد. _مگه صندلیت میخ داره؟ چته بچه؟ به طرفش برگشت. _خب ذوق دارم. می‌‌دونی چند وقته ندیدمشون. تازه می‌خوام شوکه‌شون کنم. _خودت شوکه‌تری انگار. حالا حواستو به خیابون بده. از اینجا به بعدو بلد نیستم‌. "باشه"ای گفت و رو به خیابان نشست. _راستی داداش کاش رویا جون و دانا رو می‌آوردی یه چند روزی می‌موندین. این چند وقت سر درس خوندنم کم نیومدم خونه‌تون. بنده خدا رویا جونم کم زحمتش ندادم. داوود ابرویی بالا داد و نیم نگاهی انداخت. _چه حرفا؟ مثلا می‌خوای بگی بزرگ شدی و تعارفاتو یاد گرفتی؟ گفت و بلند خندید. پریچهر سریع دست به کمر گرفت. _دیگه چی؟ تعارف نبود‌. جدی گفتم. همین دو روزی که دانا رو ندیدم دلم یه ذره شده واسش. خیلی بانمکه پسرت. آخه بچه دوساله اینقدر شیرین مگه داریم؟ _اون‌که این یه ساله تو رو دیده و کنارت بزرگ شده شبیه تو تخس شده. _اِ؟من تخسم؟ اصلاً قهرم. رو به پنجره ماشین کرد. _خب حالا دو دیقه بهت خندیدما. باز لوس شدی که. کمی ژستش را حفظ کرد. داوود معمولاً جدی بود و کمتر شوخی می‌کرد. با صدای داوود برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺با پیامبرِ همجنس‌بازِ گلوبالیست‌ها، کتاب مقدس او، خدایانِ دست‌آموزش! و آن‌چه برای ما انسان‌های آی‌تی‌زدهٔ تحت کنترل‌شان در نظر گرفته است، حتماً آشنا شوید: 👉 mshrgh.ir/1358336 🔺«یووال نوح هراری» می‌گوید: «بزرگ‌ترین مسألۀ اقتصادی و سیاسی قرن بیست و یکم این است: برای چه به انسان نیاز است؟ برای چه به «این همه» انسان نیاز است؟» 🔺این پیامبرکِ یهودیِ گلوبالیست‌ها! پیش‌بینی کرده که «به‌زودی برخی شرکت‌ها و دولت‌ها می‌توانند میلیون‌ها نفر را «هک» و آن‌ها را «بازمهندسی» کنند.» 🔺شاید فکر کنید یووال یک دیوانه‌ی زنجیری‌ست! امّا می‌ترسید اگر بفهمید «مالکان بسیاری از نرم‌افزار‌های مسلط بر فکر مردم کشورمان از جمله واتس‌اپ، اینستاگرام و ویندوز» و هم‌چنین «رییس مجمع جهانی اقتصاد»، «واکسنِ ضدکروناسازانِ آمریکا و اروپا!» و «رییس‌جمهورهای آمریکا، اسراییلِ غاصب، فرانسه و...» و به‌طور کل «تمام گلوبالیست‌های جهان» که بعضی از آن‌ها هنوز هم در ایران قدرت دارند، از پیروانِ او هستند! 🔺این شیطانک، حذف مالکیت خصوصی، حذف پول نقد و قرار دادن همه تراکنش‌های مالی در بستر فناوری بلاک‌چین، حذف ملی‌گرایی و مرزهای ملی، تضعیف حاکمیت ملی کشورها، سیستم کنترل اجتماعی مبتنی بر هوش مصنوعی، کارت شناسایی دیجیتال جهانی (که پروژه‌ی ویژۀ مجمع جهانی اقتصاد است و گرفتن هر خدماتی در هر جای جهان منوط به داشتن آن خواهد بود)، پاسپورت دیجیتالی واکسن و... را تئوریزه کرده و دنبال می‌کند!... این مطلب👇را حتماً کامل بخوانید: 👉 mshrgh.ir/1358336 #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید امنیت مصطفی رفیع زاده.......صبح دیروز در درگیری با اشرار در ماهشهر به شهادت رسیدند....شهادتت مبارک 🌺🌺🌺
می‌دونی خدا کیو بیشتر دوست داره؟ می‌دونستی خدا تو رو خانواده خودش حساب می‌کنه؟ دیدی اگه کسی بگه اینا با منن و ازشون حمایتم بکنه میگن:اوه طرف چه لوتیه؟ یه خدایی داریم که میگه آدما، نه خوباشون، نه خاصاشون، تک تک آدما، جزو خانواده‌م هستن. از شماها کسیو بیشتر دوست دارمش که به خانواده‌م بیشتر مهربون باشه و بیشتر دست بجنبونه واسه رفع گیر و گوراشون. مگه لوتی‌تر از خدا هم داریم. قربون خدای لوتی و بامرامی برم که دل نداره آدما رو بی‌محبت و بی‌تفاوت ببینه. پ ن: آدرس الكافي : ۲/۱۹۹/۱۰ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_21 خبرش را به داوود داد و قرار گذاشت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 با صدای داوود برگشت. _نگفتم بهت. رویا دلش می‌خواست بیاد ولی پدرش اینا از کربلا برمی‌گردن. با خواهراش رفته خونه‌شونو آماده کنه. _وای خب پس چرا چیزی نگفتی؟ بد نباشه تو اونجا نیستی. _نگران نباش بچه. فرداشب میان. می‌رسم تا اون موقع. _راستی اون فامیلتون که اونجا ازت خواستگاری کردو واسه چی رد کردی؟ _مهبدو میگی؟ داوود سری به تایید تکان داد. _اون پسر دایی مادرمه. ازش خوشم نمیومد. زیادی نچسب و هیز بود. پریچهر ناگهان دست‌هایش را به هم کوبید‌. داوود چشم چرخاند و نگاه تندی کرد. _وای فکرشو بکن. از فردا صبح بعد یه سال با آرامش از خواب بیدار میشم. اون داریوش روانی نیست که مرض بریزه. _پریچهر؟ چرا این جوری حرف می‌زنی؟ _خب اذیت می‌کرد دیگه. ولش کن. رسیدیم همین کوچه‌ست. جلوی در رسیدند. هنوز داوود پارک نکرده بود که پریچهر پیاده شد و کلیدی که از قبل آماده کرده بود را در قفل چرخاند. غروب بود و مطمئن بود پیمان مشغول آب دادن به درخت‌ها و بی‌بی در عمارت سرگرم است. وارد که شد، شایان کنار ماشینش ایستاده بود. با دیدن او چشم ریز کرد. وقتی مطمئن شد، سریع جلو آمد و سر راهش را گرفت. سلام کردند. _پریچهر؟ خوبی؟ کجا رفتی دختر؟ چرا یهو رفتی؟ خیلی به بابات پیله کردم تا بفهمم کجایی ولی نگفت. پریچهر نگاهی کرد و خون‌سرد خواست از کنارش رد شود اما او دوباره راهش را بست. _چرا جواب نمیدی؟ فکر کردی بری و نبینمت ولت می‌کنم؟ _میشه بری کنار؟ شایان خواست حرفی بزند که دست‌های داوود دور شانه پریچهر حلقه شد. همان چهره پرجذبه‌اش را حفظ کرده بود. او درباره شایان می‌دانست و می‌خواست زهر چشمی بگیرد. _چیزی شده پریچهر؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_22 با صدای داوود برگشت. _نگفتم بهت.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر لبخند زد و نگاهی به او انداخت. _نه. بریم. فکر کنم بابا توی باغ باشه. چشم‌های شایان گرد شده بود. گیج بود که آن دو از کنارش رد شدند. داوود هم‌سن شایان بود و چهره و تیپ خوبی داشت. از تصور نسبتی که ممکن بود آن مرد داشته باشد، به خود لرزید. مردی که به راحتی دختر مورد علاقه‌اش را در آغوش گرفته بود. پریچهر ریز می‌خندید و داوود او را بین دست‌هایش فشرد. _دختره‌ی پررو. ببین چه خوششم اومده. خودش بود؟ _اوهوم. من پررو‌ام یا اون؟ پسره‌ی چیز. میگه فکر کردی بری ولت می‌کنم. _یعنی یه سال بی‌خودی خودتو اسیر کردی؟ چه سریشیه بابا. _در اون که شکی نیست ولی بد نشد که معلمی به خوبی تو گیرم اومد و کنکورم عالی شد دیگه. _باز میگه پررو نیستم. به نزدیکی پیمان رسیدند. پیمان سایه‌شان را احساس کرد. برگشت و با دیدن پریچهر، گل از گلش شکفت. دست باز کرد و پریچهر خود را در آغوش پدر گم کرد. کمی که رفع دلتنگی کردند، با هم به خانه رفتند. به خواست آن دختر پر از شیطنت، پیمان بی‌بی را به خانه کشاند. بی‌بی وقتی نوه عزیزش را دید، او را رها نکرد و اشک شوق ریخت. _بی‌بی کشتی بچه‌رو. بابا نشسته‌هم می‌تونی ببینیش. فکر اون نیستی فکر پاهای خودت باش. بی‌بی کمی فاصله گرفت و بدون توجه به غر زدن پیمان با پریچهر نشست. تازه یادش آمد با داوود احوالپرسی نکرده. از ذوق دیدن پریچهر هیچ کدام او را درست ندیده بودند. بعد از تعارفات، پریچهر خبر قبولی‌اش را داد. اشک‌های شوق بی‌بی بود که باز هم به راه افتاد. پیمان دوباره دخترش را به آغوش کشید و بارها تحسینش کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام: حسن علیه السلام شهرت: کریم اهل بیت نام پدر: علی علیه السلام نام مادر:فاطمه سلام الله علیها لقب: سرور جوانان بهشت خطاب خاص به حضرت کریم: یا ایها الکریم، برای ما که رسوای عالمیم به بی‌مهری و گناه، بد نیست اگر نگاهمان نکنی لکن برای شما که مشهورید به کرم بی‌حساب، مشهورید به خاندان مهر و رافت، بد است اگر به چوب بی‌لیاقتی برانید ما را. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 آقای کریمم، تو که مخلوق محبوب خدایی و چنین کریمی. پس چطور عاشق خالق این اسوه کرامت نشوم؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_23 پریچهر لبخند زد و نگاهی به او اندا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه کردند. پیمان به باغ رفت و پریچهر به خانه می‌رفت که شایان صدایش زد. _پریچهر اون پسره که باهاش اومدی کی بود. اخم کرد و دست به کمر زد. _پسرعمومه. به تو ربطی داره؟ شایان برافروخته نگاهش کرد. _خبریه؟ تو که تربیتت اجازه نمی‌داد با کسی باشی. چیزی عوض شده؟ _هنوزم همونم. لابد چیزی هست که اجازه میده باهاش اون‌طوری باشم. گفت و در باز شده خانه را به روی او بست. از سر کار گذاشتن شایان خوشش آمده بود. هر چند زیاد طول نکشید و بی‌بی خبر داد که شایان در مورد داوود پرسیده و او نسبت برادری‌اش را لو داده. این مساله باد پریچهر را خالی کرد که نتواند اذیتش کند. با ثبت‌نام دانشگاه و شروع کلاس‌ها، پیمان نتوانست در برابر خواسته پریچهر برای تنها رفتنش مقاومت کند اما قول گرفت با آژانس برود و همان‌طور برگردد. حاضر شد هزینه زیادی از پس‌اندازش خرج کند اما آسیبی دخترش را تهدید نکند. هنوز دو ماهی از برگشت پریچهر از روستا نگذشته بود. شایان پاپیچش بود و دیگر آن کار را علنی انجام می‌داد. همان باعث عکس العمل‌های متفاوت خانواده‌اش شده بود. سیمین خانم و دخترش عصبانی، شاهین پر از غم و شاهرخ خان راضی. همین که از در حیاط وارد شد، مریم خانم از در عمارت بیرون آمد و صدایش زد. _پریچهر جان، بیا اینجا شاهرخ خان کارت داره. انگشتش را به طرف خودش گرفت. _با من؟ چی کار داره؟ چیزی شده؟ بی‌بی کجاست؟ _نمی‌دونم چه خبره. چقدر می‌پرسی؟ بی‌بی‌ هم اینجاست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞