eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر عزیز بجای اینکه نقش یک مادر فداکار را بازی کنید، سعی کنید مادرموفقی باشید.در اینصورت الگوی مناسبی برای فرزندانتان خواهید شد اشکال بسیاری از والدین اینست که از رشد و پیشرفت شخصیت خود غافل میشوند و میگویند: "از ما که گذشت ولی سعی میکنیم بچه های خود را به جایی برسانیم" این نگرش باعث میشود که آنها بچه ها را دستاویزی برای تحقق آرزوهای ناکام مانده خویش کنند و از توجه به علایق و استعدادهای فرزندشان غافل شوند و افکار و عقایدشان را خودخواهانه به بچه ها دیکته کنند!! 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_76 لقمه‌ها را پشت سر هم در دهانش می‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کرد. _همه شاهد باشین. خودش شروع کردا. بقیه خندیدند و زن‌عمو سر تکان داد. _باز اینا شروع کردن. خدا به دادمون برسه. تا شب به شادی و شوخی گذشت و برای صبح، پریچهر که خبر از آزارهای داریوش داشت، از قبل در اتاقش را قفل کرد. پیش دستی کرد و با لیوان آبی سراغش رفت. چند بار صدایش زد. وقتی جوابی نداد و بیدار نشد، لیوان را روی سرش خالی کرد و به سرعت فرار کرد‌ صدای داد داریوش خانه را لرزاند. دنبال پریچهر دوید‌. از پله‌های بیرون ساختمان پایین می‌رفت که تعادلش را از دست داد و از دو پله آخر زمین خورد. دستش ضرب دید. نشست. به دستش نگاه و با آه و ناله گریه می‌کرد. داریوش دستپاچه کنارش نشست. _ بیار ببینم چی شده؟ خب جلوتو نگاه کن. _به من چه؟ تو دنبالم کردی. تقصیر توئه. _خیلی پررویی. تو مرض داشتی. تقصیر منه؟ _دنبالم نمی‌اومدی؟ داریوش فحشی زیر لب گفت و کمک کرد تا بلند شود. بقیه از در بیرون آمدند. با دیدن گریه پریچهر نگران شدند. صدای داوود درآمد. _هر دفعه به هر دوتون میگم آزار نداشته باشین. ببین چی کار می‌کنین. بدو پریچهر لباس بپوش. بریم ببینیم چه دسته گلی به آب دادین. پریچهر اشکش را پاک کرد. _نمی‌خواد چیزی نیست. الان به بی‌بی میگم روغن بکشه. درست میشه‌. _آره بابا. به ننه من غریبم بازیش نگاه نکنین. چیزیش نشده. دوباره جیغ پریچهر به هوا رفت. داریوش "غلط کردم"ی گفت تا بی‌خیال شود. با داریوش و داوود به بازار رفته بود تا داریوش برای مغازه‌اش لباس بخرد. هر بار که برای خرید جنس می‌آمد، پریچهر اصرار می‌کرد تا با او برود. دو برادر دو طرفش حرکت می‌کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_77 رو به بقیه که تازه نشسته بودند، کر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر به کنایه و متلک‌هایی که به خاطر پوشش متفاوتش می‌شد عادت کرده بود اما این بار به خاطر دو نفری که همراهش بودند و تصور می‌شد محافظانش هستند، مدل کنایه‌ها عوض شده بود. _پریچهر، لازم بود تو هم بیای؟ آخه خودتو با این وضع اسیر می‌کنی بیای که چی؟ _میام چون سلیقه داداشمون اصلاً خوب نیست. این باعث میشه لباسا روی دستش بمونه. داریوش ادامه داد. _سخت نگیر داداش. ایشون عادت کرده. مرغشم یه پا داره. هی بهش میگم تو بچه مایه‌دار که واسه خودت اون بالاها لباس می‌خری، چرا خوتو به خاطر من گرفتار این بازارای شلوغ می‌کنی؟ حرف گوش نمیده که. _بیاین بریم. اینجا هم لباساش قشنگه، هم قیمتاش خوبه‌. اینقدرم نگران من نباشین. من عادت کردم. شمام گوشاتونو ببندین تا نشنوین. _از دست تو که کوتاه نمیای. داریوش در حال حساب کردن آخرین خریدها بود که گوشی پریچهر زنگ خورد. به گوشه‌ای رفت تا صحبت کند. داوود هم همراهش شد. سلام کرد. _استاد، خوبین؟ خوب از دستم خلاص شدین. مگه نه؟ _نه دخترم. چه خلاصی؟ خودت نیستی، حرفت هست. طهورا خانوم یه سره سراغتو می‌گیره. میگه بهت عادت کرده. _بهشون سلام برسونید. کاری داشتید؟ _سلامت باشی. آره یه کاری هست که می‌خوام ببینم تو انجامش میدی؟ کی می‌تونی بیای ببینمت؟ _چشم استاد. شما دستور بدین، میشه من انجامش ندم؟ میام پیشتون. الان مهمون دارم بشه شنبه اشکال داره؟ _نه اگه یادت نمیره، واسه شنبه ده صبح با طرفی که کار رو خواسته قرار بذارم. قرار گذاشته شد. وقتی برگشت دو برادر خیره نگاهش می‌کردند. _ببخشید معطل شدین. بیاین بریم. به راه افتادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜آقا و خانم عزیز💜 🔻لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد بشه به درد چه میخوره ؟ 🔻اگه همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست داره، چرا معطلی آخه؟ ⚠️چقدر بده مرد یا زن تو خونه بسته به شغلش مثلا بوی گازوئیل بده یا سر و کله اش گچی باشه یا همیشه بوی قرمه سبزی بده😏 👈🏻نه ادکلنی 👈🏻نه کنار هم نشستنی 👈🏻نه درک احساسات طرف مقابل ⚪️وقتی تو خونه ای تلفن همراهت رو کنار بزار و زندگی کن به خودت برس، به خاطر خودت و زندگیت، خوشبختی رو کسی بهت نمیده خودت باید رقم بزنی👌🏻
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_78 پریچهر به کنایه و متلک‌هایی که به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زیاد به خانه پیش رویش آمده بود. با اهل خانه گرم و صمیمی شده بود. صدای خانم خانه لبخند به لبش آورد. وارد که شد، حیاط کوچک و پر گل، روحش را تازه کرد. طهورا خانم باز هم روی پله‌ها با لبخند و دستان باز منتظرش بود. روبنده اش را بالا زد و خودش را به آغوش او رساند. پریچهر در برابر هیکل و استخوان‌بندی درشتش گم می‌شد. _باز که این دخترو له کردی. انگار صد ساله ندیدیش. با صدای استاد به طرفش برگشت. سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعد از محرم‌هایش او تنها مردی بود که در کنارش احساس امنیت می‌کرد. مردی پنجاه و پنج ساله با موهایی که سفید شده بود و چهره‌ای جنوبی. _یه هفته‌ست ندیدمش. دلم تنگ شده واسش. _نه که هر روز این کارو نمی‌کردی. پریچهر که می‌دانست کَل‌کَل آن‌ها تمامی ندارد، خودش را وسط انداخت. _طهورا خانوم، فاطمه کجاست؟ از اون روز که رفتیم خرید دیگه ندیدمش. به طرف در سالن رفت و جواب داد. _چه می‌دونم مثل تو سرگردونه. از صبح میره دانشگاه و باشگاه و کجا و کجا. غروب برمی‌گرده. میرم چایی بذارم. _خانوم جان، مهمون داریم. چند دیقه دیگه می‌رسه. مَرده. همین جا توی ایوون میشینیم. طهورا خانم که رفت روی صندلی‌های دور میز ایوان نشستند و از پیشرفت کارِ گرفتن مدرک صحبت کردند. صدای در، خبر از رسیدن مهمان داشت. پریچهر روبنده‌اش را انداخت و منتظر ماند. مردی جوان، با تیپ اسپرت. کت تک و شلوار جین. موهای مرتب که با دقت مدل داده شده بود، ریش کوتاه خط انداخته که با صورت گرد و چشم‌های درشت تناسب خوبی ایجاد کرده بود. راه رفتنش محکم و با ابهت بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_79 زنگ در را زد. در سه سال گذشته زی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس‌العمل آن مرد ماند. در آن چند سال، هر کس به شکلی با پوشش او برخورد می‌کرد. نگاهی گذرا به پریچهر انداخت و جواب سلامش را مثل خودش داد. با تعارف استاد، نشستند. _خب، معرفی می‌کنم. به مرد اشاره کرد. _ایشون جناب سرگرد علوی هستن و ایشونم... اشاره دستش این بار طرف پریچهر بود. _ایشونم خانم کوثری هستن. بهترین شاگردم که همه‌ی فوت و فنامو بهش یاد دادم. من هر چند دوره دانشجو، کارمو به یه نفر که مطمئن بشم آدم متعهد و با‌اخلاقیه آموزش میدم. به جرات می‌تونم بگم این دختر با استعدادترینشونه. سرگرد "خوشوقت"ی گفت و همین طور پریچهر. طهورا خانم که با سینی چای رسید، پریچهر رفت و سینی را برداشت. او هم راه آمده را برگشت. سینی را روی میز گذاشت. _کار ما خیلی دقیق و شاید زمان‌بر باشه. شاید مکان مناسبیم نداشته باشه. ایشون می‌تونن؟ پریچهر از اینکه با خودش حرف نمی‌زد، هم راضی بود و هم حرص می‌خورد. استاد رو به او کرد. _دخترم، من واسه کاری که ایشون خواستن آدمی مناسب‌تر از تو نمی‌بینم. می‌تونی تحمل کنی تا گره این کار باز بشه؟ _هر جور شما بفرمایین. من که رو حرف شما حرف نمی‌زنم. سرگرد توضیحش را شروع کرد. استاد چای‌ها را جلوی هر نفر می‌گذاشت. _یه شرکتیه که ظاهر کاراش قانونی و درسته اما زیر این پوشش، قاچاق و خلافای مالی زیادی داره. چیزی که ما می‌خوایم اینه که توی سیستم شرکتشون نفوذ کنیم و بتونیم به اطلاعاتشون دسترسی پیدا کنیم. البته ممکنه اونجا چیزی نباشه و فاز بعدی کارمون جای دیگه باشه. اگه مشکل نداشته باشید، فردا می‌برمتون شرکت و اطرافشو بررسی کنید تا بگین چی نیاز دارین. _مشکلی نیست. عصر حدود ساعت سه خوبه. _در ضمن پوششتون ممکنه جلب توجه کنه. ممکنه این طوری نباشین؟ پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 هم‌اکنون؛ KHAMENEI.IR 🔺 رهبر انقلاب در پیامی به فعالان حوزه جمعیت بر اهمیت فرهنگ‌سازی در کنار تدابیر قانونی برای افزایش نسل و جوانی نیروی انسانی کشور تأکید کردند 👈🏻 چاره‌جوئی حیاتی، برای آینده‌ هولناک 📝 متن پیام را بخوانید: https://khl.ink/f/50261
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مدارس لاکچری سگ‌ها در ایران با برنج ایرانی! ▪️مهدهای لاکچری اینبار برای سگ‌ها؛ مهدهایی که استخر، پذیرایی با مرغ و برنج ایرانی و سرویس رفت و برگشت دارند! هزینه هر روز نگهداری حدودا ۳۰۰ هزار تومان و آموزش ۱۵ روزه ۴ الی ۶ میلیون است ▪️هزینه عجیب آرایش سگ‌ها و عمل‌های زیبایی شان را در این ویدیو ببینید 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
❤️🍃❤️ «محبت» و «احترام» دو بال یک رابطه سالم و صميمی هستند 😍 محبت بيش از اندازه به همراه بی‌احترامی❗️ حتی اگر شوخی باشد، به ارتباط آسيب می‌رساند! 💔وقتی جلوی يک جمع به همسرت يا حتی دوست صميمی‌ات بی‌احترامی می‌كنی هر قدر هم پس از آن او را با مهربانی، نوازش كنی؛ 💔همچنان زخم بی‌حرمتی در وجودش خوب نخواهد شد. 💜 🌸💜 💜🌸💜
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_80 پریچهر سلام سردی کرد و منتظر عکس‌
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر حالت تهاجمی گرفت‌. خودش را به طرف جلو کشید‌. _ممکن نیست. اگه با پوششم مشکل دارین، بی‌خیال من بشین. استاد پادرمیانی کرد. _خانوم کوثری، جناب سرگرد فقط پرسیدن. _منم گفتم که بدونن. من همین شکلیم. اگه واسه کارشون دردسر میشم، دیگه شرمنده. از جا بلند شد. استاد صدایش زد. _کجا؟ _میرم داخل. ایشون فکراشونو بکنن. اگه مشکلی نداشتن ، بگن واسه بررسی شرایط قرارو بذاریم. هنوز به در سالن نرسیده بود که صدای سرگرد بلند شد. _بفرمایید بشینین خانوم. من به لحاظ شرایط و زمان واسه این پرونده خیلی توی فشار هستم. اگه کسی بویی ببره دارم اون شرکتو رصد می‌کنم، ممکنه یا منو کله پا کنن، یا پرونده ازم گرفته بشه. پریچهر به طرفشان برگشت. _اومدم سراغ استاد زارعی چون به رازداری و کار درستی ایشون مطمئن بودم. ایشونم شما رو تضمین کردن؛ پس من وقت واسه حاشیه ندارم. آدرس و شماره‌تونو به این شماره بفرستید. فردا ساعت سه میان دنبالتون. کارتی را جلوی او گذاشت و از جا بلند شد. استاد به حرف آمد. _کجا جناب؟ چاییتون مونده که. _ممنونم. باید برم. بازم از همکاریتون ممنونم. رو به پریچهر کرد. _در ضمن در مورد دستمزد، مبلغی که مد نظرتونه رو بفرمایید... _با استاد صحبت کنید. حرفی در موردش ندارم. با خداحافظی و رفتن سرگرد، روبنده را بالا زد و دست به کمر شد. _مردک خجالت نمی‌کشه؟ چقدر از خود متشکر بود. یه جوری حرف می‌زنه انگار من زیر دستشم و از اون دستور می‌گیرم. لبخند به لب استاد نشست. دست طهورا خانم روی شانه‌اش توجهش را جلب کرد. _باز که غر غرو شدی. می‌گفتی بیام حسابشو برسم که تو رو این جوری به جوش آورده. با هم روی صندلی‌ها نشستند. خوب می‌دانست چطور او را آرام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞