eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_241 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی قبول کرد، کنارش روی مبل نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم درشت کرد و صدای اعتراضش بلند شد. _رامین جان خوبه بابا همون اندازه واسه رهن خونه به شما هم کمک کردا. دست‌های رامین به تسلیم بالا رفت. _آقای من غلط کردم. فقط خواستم تحویلم بگیرین. گناه دارم خب. همش امیر. همش امیر. این بار امیرحسین شروع کرد. _حسود خان خیلی هوس پس گردنی کردی انگار. پاشم خدمتت برسم؟ _اوف خدا به دادم برسه که تو دوباره مثل قبل راه بیافتی. رسماً بی‌چاره‌م. _میگم رامین حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم من با اجرا نداشتن به تو و بچه‌های گروه هم دارم ظلم می‌کنم. تو هم به خاطر شرایط من الان دستت خالی شده. _صبح به خیر عالی‌جناب. زوده هنوز یه کم دیگه می‌فهمیدی. _اِ خب شعور خرج می‌کردی خودت می‌گفتی. من به حال خودم بودم آخه؟ حالام ریش و قیچی دست خودت. هر جور خواستی برنامه ردیف کن. رامین جستی زد و کنارش نشست. ایول گویان محکم به پشتش زد. چایی که در حال لب زدن به آن بود، روی پیراهنش ریخت. _ایول و ... مگه آزار داری؟ ببین چی کار کردی؟ لبخند به لب ایستادم و کمکش کردم تا بایستد و به جای عصا خودم تکیه‌گاهش شوم. _بیا بریم که باجناق فامیل نمیشه. خوشحالشم می‌کنی باید منتظر عواقبش باشی. فکر کنم حرصشو در بیاری بهتره. رامین اعتراض کرد ولی ما بی‌توجه به اتاق رفتیم. پیراهنش را عوض کرد و خواست تا آمدن پدر روی تختم دراز بکشد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد جواب مثبت است، امید داد بلندی زد و باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه‌ی بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود صدایش را بالا برد. -انگار کره‌ی ماه رو فتح کرده. مرد گنده خجالت نمی‌کشه. امید که در پوست خود نمی‌گنجید، زمزمه کرد. - من قلب ماه رو فتح کردم شما که اینو نمی‌دونین. داستان دختری اقتصاددان که دل از پسری بدخلق شده برد. نگاه و تلاش امید در برابر مریم حکایتی دارد و این بین دست‌هایی در کار است که زندگی و وصل را به چالش بکشاند. رمانی که به زودی پارت‌گذاری خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
♥️ سلامی از ذره ای کوچک به روشن ترین خورشید ... سلامی از قلبی مضطرب به بزرگترین آرامش ... سلامی از چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف ... سلامی از من که تنهاترینم به تو که مولای منی ، دردم را می دانی ، اندوهم را می بینی ، دلواپسی ام را شاهدی ، صدایم را می شنوی و ... دعایم می کنی ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_242 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم د
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستی به موهایش کشیدم و در حال نوازشش به صورت متفکرش نگاه کردم. _امیرحسین؟ نگاهش به سقف ماند. _جانم. _واسه عروسی فکری کردی؟ به اینکه قراره چی‌کار کنیم؟ _آره. خیلی. _خب؟ _خب که خب. نظر تو چیه؟ چی کار کنیم؟ _من که به خاطر خطر پخش شدن فیلم و عکسم خیلی دلم می‌خواد از خیر عروسی گرفتن بگذرم. از طرفی اون دو تا دیوونه‌هم خودشونو به ما وصل کردن و ممکنه اونام عروسی نگیرن. فکر نکنم بابا خوشش بیاد هر دو تا بچه‌هاش بدون عروسی برن. _یعنی بگیریم؟ _بی‌خیال امیرحسین. اگه نخوای با بابا و رامین اینا صحبت می‌کنیم. زیرآبی در میریم یه جایی به جای عروسی. _واست مهم نیست که لباس عروس بپوشی و جشن بگیری؟ _یا مکن با فیل‌بانان دوستی، یا بنا کن خانه‌ای در خورد فیل. _الان من فیلم؟ اخمی کردم و دستش را کشیدم تا بنشیند. _اِ اذیت نکن دیگه. منظورم اینه که... اصلاً ولش کن. لباس عروسو که می‌پوشم عکاس عزیرمم برامون عکسای حرفه‌ای و شیک می‌گیره. خودمم چاپش می‌کنم. فقط عروسی رو نمی‌گیریم. حله؟ _چی بگم؟ رییس شمایی. _ریاست از خودته آقا. آقایش را کشیدم و لبخندی هم چاشنی‌اش کردم. لپم را کشید و بعد به مهمانی آغوشش دعوتم کرد. ناگهان از جا پریدم که باعث تعجبش شد. دست به کمر گرفتم و اخم ساختگی درست کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_243 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستی به موهایش کشیدم و در حال نواز
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _پاشو ببینم. مگه نمی‌خوای دوباره خوندنو شروع کنی؟ _خب؟ _خب به جمالت. باید لایوی، فیلمی چیزی بگیرم تا بازگشت پیروزمندانه‌تو اعلام کنیم دیگه. خودش را به لبه تخت کشاند و آماده ایستادن شد. _فکر می‌کنی واسه کسی مهم باشه؟ تازه به گمونم باید از اول شهرت جمع کنم. دستش را گرفتم و کمک کردم تا بایستد. _تو شروع کن. بقیه‌ش با خدا. امتحان می‌کنیم ببینیم عکس العملا واسه لایوت چیه. _بذار خونه‌ی ما که گیتارم باشه. یکم بخونم. _عمرا بذارم واسه بعد. همین حالا که حسم اومده باید انجامش بدم. پاشو بریم توی حیاط. دوربین را برداشتم و برای رفتن به حیاط کمکش کردم. بین راه رامین که قصدمان را فهمید ذوق‌زده به کمک آمد و با جوی که درست کرد، شادی بخشید. امیرحسین را روی صندلی نشاندم و بعد از هماهنگی با اهل خانه شروع کردم به فیلم گرفتن. اول بخشی از ترانه جدیدی که در حال ضبطش بود را خواند. _سلام به دوستای عزیزم. بعد از مدت‌ها درد و سختی حالا سرحال و رو به راه برگشتم. روزای خیلی سختی بود اما گذشته. برگشتم و می‌خوام بازم واستون بخونم. امیدوارم بتونم راضی‌تون کنم و دلتونو به دست بیارم. دوستون دارم. به زودی برنامه‌های جدید واستون دارم. منتظرم باشید خداحافظی کرد و ضبط را قطع کردم. _وای امیرحسین بیا ببین همین چند دیقه چه خبر شده. تا شب موجی در فضای مجازی ایجاد شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل مَرنجان که زِ هَر دل به خدا راهی هست هر که را هیچ به کَف نیست به دل آهی هست ✍🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_244 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _پاشو ببینم. مگه نمی‌خوای دوباره خ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 تا شب موجی در فضای مجازی ایجاد شد. ابراز احساسات و نظرات مختلف سوژه صفحات هواداری و منتقدین شده بود. تماس‌ها به رامین برای برنامه هم شروع شد. امیرحسین با دیدن این وضعیت، روحیه تازه‌ای گرفت و برای ادامه جدی‌تر شد. آخر کار رامین یک کنسرت در تهران را که سالنی مناسب با شرایط خواننده‌اش داشت را انتخاب کرد و قرارها را گذاشت. هماهنگی‌ها را هم با شور و شوق انجام داد. زمان دوری نبود و در این فاصله آهنگ جدیدشان هم تکمیل شده بود و توانایی و قدرت پاهای خواننده محبوب هم بیشتر. در این بین آخرین قسمت‌های جهیزیه خریده شد. با توجه به جای کم خانه برای دو سری جهیزیه همه‌ی آن‌ها به انبار فروشگاه پدر منتقل می‌شد. تنها کار باقی مانده برای عروسی واریز آخرین مرحله پرداخت مبلغ خانه بود تا آن را تحویل بگیریم. برای رفتن به کنسرت آماده شدیم. رامین با امیرحسین به دنبال من و حلما آمدند. بین راه سعی کردیم که رامین و حلما را برای گرفتن عروسی تکی قانع کنیم. برنامه ما، با موافقت پدر، رفتن به سفر شد و با حرف‌های زده شده خواهر عزیزم هم راضی شد به تصمیم ما. وقتی رسیدیم، ما را نزدیک در اصلی سالن پیاده کردند. سفارش زیادی به رامین کردم که مواظب امیرحسین باشد و او هم مدام مرا مسخره می‌کرد. _اوف خب حالا. بچه دو ساله که نسپردی دستم. با این تیپ دختر کشی که تو واسش درست کردی از دست دخترا سالم در نیومد تقصیر من نیستا‌. گفته باشم. چشم غره‌ای رفتم و با حلما به طرف در سالن حرکت کردیم. امیر حسین باید از ورودی مخصوص وارد می‌شد. دلیل انتخاب آن سالن همین حسنش بود. بلیط مهمان ویژه را دادیم و در جایگاه نشستیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوربین را تنظیم کردم. صندلی و پایه میکروفونی برای امیرحسین گذاشته بودند. گروه که در جای خود قرار گرفتند، برای تنظیم زاویه‌های فیلم و عکسم به راه افتادم. با آمدنش مقابل هواداران با آن جذابیت و استقامتی که به کمک عصایش به قدم‌های لرزانش داده بود، موج ابراز احساسات در سالن بیداد کرد. بین فریاد‌ و جیغ‌هایی که به گوش می‌رسید، علاوه بر قربان صدقه رفتن‌های همیشگی، بعضی توجهم را به خود جلب کرد. _امیر جونم دلم واست تنگ شده بود. _خدای جذابیتی امیر. _بمیرم واست که نمی‌تونی وایستی. حر‌ف‌ها زیاد بود و من در حال فیلم گرفتن، می‌شنیدم و چشمم به امیرحسین بود که روی صندلی نشست و شروع کرد به حرف زدن با جمعیت. با لبخند به او خیره شدم. برای منی که خون دل خورده بودم تا سر پا شود، این احساسات به جوش آمده و ابراز علاقه‌ها باید حس حسادتم را تحریک می‌کرد. باید عصبی می‌شدم. اگر با خودم رو راست بودم حس زنانه‌ام همین را می‌گفت اما سعی کردم تحریک و عصبی نشوم و نشدم. چرا که مطمئن بودم تمام احساس این خواننده پرحاشیه به حاشیه پررنگش، که من بودم، تعلق داشت. جانم برایش می‌رفت و جانش برایم. شروع به خواندن که کرد، تمام سالن پر از هیجان و جیغ شد. من هم از شروع دوباره‌اش خوشحال بودم. خوشحال از این‌که بعد از آن افسردگی‌ها به زندگی عادی برگشته بود و این حجم از خواسته شدن، حالش را بهتر می‌کرد. یک ساعتی برنامه ادامه داشت. زاویه فیلم‌برداری را عوض کرده بودم و گوشه‌‌ی سالن سرم به دوربین بود. بین دو آهنگ صدا نازک و تیز زنانه‌ای جلوی سِن توجهم را به خودش جلب کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق می‌گردد؛ ولی او می‌خواهد خوشبخت‌تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت‌تر از آنچه که هستند تصور می‌کند ... 📘 ✍🏻 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌