همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد جواب مثبت است، امید داد بلندی زد و باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامهی بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود صدایش را بالا برد.
-انگار کرهی ماه رو فتح کرده. مرد گنده خجالت نمیکشه.
امید که در پوست خود نمیگنجید، زمزمه کرد.
- من قلب ماه رو فتح کردم شما که اینو نمیدونین.
داستان دختری اقتصاددان که دل از پسری بدخلق شده برد. نگاه و تلاش امید در برابر مریم حکایتی دارد و این بین دستهایی در کار است که زندگی و وصل را به چالش بکشاند.
رمانی که به زودی پارتگذاری خواهد شد.
#رمان
#قلب_ماه
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#سلاممولایمنمهدیجان♥️
سلامی از ذره ای کوچک به روشن ترین خورشید ...
سلامی از قلبی مضطرب به بزرگترین آرامش ...
سلامی از چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف ...
سلامی از من که تنهاترینم به تو که مولای منی ، دردم را می دانی ، اندوهم را می بینی ، دلواپسی ام را شاهدی ، صدایم را می شنوی و ... دعایم می کنی ...
#اللهمعجللولیکالفرج
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_242 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما که مشغول خوردن چای بود، چشم د
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_243
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دستی به موهایش کشیدم و در حال نوازشش به صورت متفکرش نگاه کردم.
_امیرحسین؟
نگاهش به سقف ماند.
_جانم.
_واسه عروسی فکری کردی؟ به اینکه قراره چیکار کنیم؟
_آره. خیلی.
_خب؟
_خب که خب. نظر تو چیه؟ چی کار کنیم؟
_من که به خاطر خطر پخش شدن فیلم و عکسم خیلی دلم میخواد از خیر عروسی گرفتن بگذرم. از طرفی اون دو تا دیوونههم خودشونو به ما وصل کردن و ممکنه اونام عروسی نگیرن. فکر نکنم بابا خوشش بیاد هر دو تا بچههاش بدون عروسی برن.
_یعنی بگیریم؟
_بیخیال امیرحسین. اگه نخوای با بابا و رامین اینا صحبت میکنیم. زیرآبی در میریم یه جایی به جای عروسی.
_واست مهم نیست که لباس عروس بپوشی و جشن بگیری؟
_یا مکن با فیلبانان دوستی، یا بنا کن خانهای در خورد فیل.
_الان من فیلم؟
اخمی کردم و دستش را کشیدم تا بنشیند.
_اِ اذیت نکن دیگه. منظورم اینه که... اصلاً ولش کن. لباس عروسو که میپوشم عکاس عزیرمم برامون عکسای حرفهای و شیک میگیره. خودمم چاپش میکنم. فقط عروسی رو نمیگیریم. حله؟
_چی بگم؟ رییس شمایی.
_ریاست از خودته آقا.
آقایش را کشیدم و لبخندی هم چاشنیاش کردم. لپم را کشید و بعد به مهمانی آغوشش دعوتم کرد. ناگهان از جا پریدم که باعث تعجبش شد. دست به کمر گرفتم و اخم ساختگی درست کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_243 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دستی به موهایش کشیدم و در حال نواز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_244
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_پاشو ببینم. مگه نمیخوای دوباره خوندنو شروع کنی؟
_خب؟
_خب به جمالت. باید لایوی، فیلمی چیزی بگیرم تا بازگشت پیروزمندانهتو اعلام کنیم دیگه.
خودش را به لبه تخت کشاند و آماده ایستادن شد.
_فکر میکنی واسه کسی مهم باشه؟ تازه به گمونم باید از اول شهرت جمع کنم.
دستش را گرفتم و کمک کردم تا بایستد.
_تو شروع کن. بقیهش با خدا. امتحان میکنیم ببینیم عکس العملا واسه لایوت چیه.
_بذار خونهی ما که گیتارم باشه. یکم بخونم.
_عمرا بذارم واسه بعد. همین حالا که حسم اومده باید انجامش بدم. پاشو بریم توی حیاط.
دوربین را برداشتم و برای رفتن به حیاط کمکش کردم. بین راه رامین که قصدمان را فهمید ذوقزده به کمک آمد و با جوی که درست کرد، شادی بخشید.
امیرحسین را روی صندلی نشاندم و بعد از هماهنگی با اهل خانه شروع کردم به فیلم گرفتن. اول بخشی از ترانه جدیدی که در حال ضبطش بود را خواند.
_سلام به دوستای عزیزم. بعد از مدتها درد و سختی حالا سرحال و رو به راه برگشتم. روزای خیلی سختی بود اما گذشته. برگشتم و میخوام بازم واستون بخونم. امیدوارم بتونم راضیتون کنم و دلتونو به دست بیارم.
دوستون دارم. به زودی برنامههای جدید واستون دارم.
منتظرم باشید
خداحافظی کرد و ضبط را قطع کردم.
_وای امیرحسین بیا ببین همین چند دیقه چه خبر شده.
تا شب موجی در فضای مجازی ایجاد شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دل مَرنجان که زِ هَر دل
به خدا راهی هست
هر که را هیچ به کَف نیست
به دل آهی هست
✍🏻 #مولانا
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_244 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _پاشو ببینم. مگه نمیخوای دوباره خ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_245
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
تا شب موجی در فضای مجازی ایجاد شد. ابراز احساسات و نظرات مختلف سوژه صفحات هواداری و منتقدین شده بود. تماسها به رامین برای برنامه هم شروع شد. امیرحسین با دیدن این وضعیت، روحیه تازهای گرفت و برای ادامه جدیتر شد. آخر کار رامین یک کنسرت در تهران را که سالنی مناسب با شرایط خوانندهاش داشت را انتخاب کرد و قرارها را گذاشت. هماهنگیها را هم با شور و شوق انجام داد. زمان دوری نبود و در این فاصله آهنگ جدیدشان هم تکمیل شده بود و توانایی و قدرت پاهای خواننده محبوب هم بیشتر.
در این بین آخرین قسمتهای جهیزیه خریده شد. با توجه به جای کم خانه برای دو سری جهیزیه همهی آنها به انبار فروشگاه پدر منتقل میشد. تنها کار باقی مانده برای عروسی واریز آخرین مرحله پرداخت مبلغ خانه بود تا آن را تحویل بگیریم.
برای رفتن به کنسرت آماده شدیم. رامین با امیرحسین به دنبال من و حلما آمدند. بین راه سعی کردیم که رامین و حلما را برای گرفتن عروسی تکی قانع کنیم. برنامه ما، با موافقت پدر، رفتن به سفر شد و با حرفهای زده شده خواهر عزیزم هم راضی شد به تصمیم ما.
وقتی رسیدیم، ما را نزدیک در اصلی سالن پیاده کردند. سفارش زیادی به رامین کردم که مواظب امیرحسین باشد و او هم مدام مرا مسخره میکرد.
_اوف خب حالا. بچه دو ساله که نسپردی دستم. با این تیپ دختر کشی که تو واسش درست کردی از دست دخترا سالم در نیومد تقصیر من نیستا. گفته باشم.
چشم غرهای رفتم و با حلما به طرف در سالن حرکت کردیم. امیر حسین باید از ورودی مخصوص وارد میشد. دلیل انتخاب آن سالن همین حسنش بود. بلیط مهمان ویژه را دادیم و در جایگاه نشستیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_246
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دوربین را تنظیم کردم. صندلی و پایه میکروفونی برای امیرحسین گذاشته بودند. گروه که در جای خود قرار گرفتند، برای تنظیم زاویههای فیلم و عکسم به راه افتادم. با آمدنش مقابل هواداران با آن جذابیت و استقامتی که به کمک عصایش به قدمهای لرزانش داده بود، موج ابراز احساسات در سالن بیداد کرد. بین فریاد و جیغهایی که به گوش میرسید، علاوه بر قربان صدقه رفتنهای همیشگی، بعضی توجهم را به خود جلب کرد.
_امیر جونم دلم واست تنگ شده بود.
_خدای جذابیتی امیر.
_بمیرم واست که نمیتونی وایستی.
حرفها زیاد بود و من در حال فیلم گرفتن، میشنیدم و چشمم به امیرحسین بود که روی صندلی نشست و شروع کرد به حرف زدن با جمعیت. با لبخند به او خیره شدم. برای منی که خون دل خورده بودم تا سر پا شود، این احساسات به جوش آمده و ابراز علاقهها باید حس حسادتم را تحریک میکرد. باید عصبی میشدم. اگر با خودم رو راست بودم حس زنانهام همین را میگفت اما سعی کردم تحریک و عصبی نشوم و نشدم. چرا که مطمئن بودم تمام احساس این خواننده پرحاشیه به حاشیه پررنگش، که من بودم، تعلق داشت. جانم برایش میرفت و جانش برایم.
شروع به خواندن که کرد، تمام سالن پر از هیجان و جیغ شد. من هم از شروع دوبارهاش خوشحال بودم. خوشحال از اینکه بعد از آن افسردگیها به زندگی عادی برگشته بود و این حجم از خواسته شدن، حالش را بهتر میکرد.
یک ساعتی برنامه ادامه داشت. زاویه فیلمبرداری را عوض کرده بودم و گوشهی سالن سرم به دوربین بود. بین دو آهنگ صدا نازک و تیز زنانهای جلوی سِن توجهم را به خودش جلب کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد، به زودی موفق میگردد؛
ولی او میخواهد خوشبختتر از دیگران باشد و این مشکل است.
زیرا او دیگران را خوشبختتر از آنچه که هستند تصور میکند ...
📘 #روح_القوانین
✍🏻 #منتسكيو
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_246 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دوربین را تنظیم کردم. صندلی و پایه
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_247
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
نیمرخش را میتوانستم ببینم. آرایشی زیبا به صورتش نشسته بود. قدش کمی بلندتر و اندامش خوشفرمتر از من بود که مانتوی تنگ آبی رنگش آن را به نمایش گذاشته بود. دستش را به طرف امیرحسین دراز کرد. بغض صدایش نشان دهنده اشکهایی بود که از زاویه من دیده نمیشد.
_امیرحسین! بهت بد کردم. منو ببخش... خواهش میکنم... نباید میرفتم اما برگشتم. برگشتم که جبران کنم. میشه منو ببخشی؟ امیرحسین من هنوزم مثل همون روزا دوسِت دارم.
چشم از او برداشتم و به امیرحسین نگاه کردم. ایستاده بود و با بهت به او خیره شده بود. از حرفهایش میشد فهمید که با چه کسی روبهرو هستم.
تنها صدایی که از امیر حسین شنیده شد، چرایی بود که به زحمت به زبان آورد اما او ادامه داد.
_من مجبور شدم برم. باور کن نمیشد بمونم. من... من دوسِت دارم امیر. خواهش میکنم منو از خودت نرون.
رامین با سرعت از کنارم رد شد. بین برنامه او را ندیده بودم اما حالا از بین جمعیت آمده بود و به طرف سِن میرفت. به بالا که رسید صحبت کوتاهی با گروه کرد. گروه شروع به نواختن آهنگ چالهی دل کردند. امیرحسین که تا آن لحظه با تعجب خشکش زده بود، نگاه گیجی به رامین و بقیه انداخت. لحظهای به خودم آمدم و فهمیدم اشکم جاری شده. لیلی بود و برگشته بود. امیرحسین بود و بهت و سردرگمیاش. نمیدانستم حالتش را به چه حسابی باید میگذاشتم؟ آن همه ابراز علاقه هوادارن را دیده بودم و اهمیت ندادم چرا که از احساس همسرم مطمئن بودم اما در آن لحظه دیگر از آن اطمینان خبری نبود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_247 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 نیمرخش را میتوانستم ببینم. آرایش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_248
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
امیرحسین قبلتر عاشق لیلی بود؛ پس حق داشتم از علاقه ابراز شده، نگران و ناراحت باشم. آهنگ که شروع شد امیرحسین سرش را به تاسف تکان داد و نگاه از او گرفت. روی صندلی نشست و شروع کردن به خواندن اما اشاره مسقیمش به لیلی بود.
《تویی که رفتی و پشت پا به این دل عاشق زدی
گناه من چی بود بگو خواستی منو راهم ندی
روزی که رفتی یادمه دنیا سیاه و تیره بود
روزی که رفتی یادمه دلم به راهت خیره بود
رفتی و فهمیدم تا حالا مستاجر دلت بودم
منو که انداختی بیرون مستاجر جدید کیه
جای خالیت شده یه چاله میون غمباد دلم...
رو به او میخواند و مخاطب قرارش میداد. حتی دلخوری و گلهی او را هم خطاب به لیلی نمیتوانستم تحمل کنم. بیآنکه جلب توجه کنم یا به کسی خبر دهم پا کج کردم و از نزدیکترین در خارج شدم اما اشک همچنان همراهیم میکرد. بیرون از محوطه باغچههایی درست کرده بودند. کمی روی صندلیِ آنجا نشستم و به حال خودم غصه خوردم. با خروج تکی تکی افراد، فهمیدم برنامه تمام شده. سریع از جا بلند شدم و خودم را به خانه رساندم. مادر در خانه نبود. به اتاق رفتم. برای در دسترس نبودن، در را قفل کردم و بعد از عوض کردن لباسم، با حرص گوشی را در دست گرفتم تا ببینم بعد از رفتنم چه اتفاقی در کنسرت افتاده.
با دیدن تماسهای زیادی که از طرف امیرحسین و رامین و حلما بود، تازه فهمیدم چقدر ذهنم درگیر بوده که متوجه آن همه تماس نشدم. آنچه از تحلیلهای موجود در فضای مجازی دیده بودم بعضی خوب بود و بعضی عصبیترم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739