eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی رسم خوشاينديست🕊 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی پرشی دارد اندازه عشق زندگی چيزی نيست كه 🕊 لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود زندگي حس غريبيست كه يك مرغ مهاجر دارد 🕊 زندگی زيباست🕊 ┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_254 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _هلیا این در لعنتیو باز کن. کمتر چ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خوب می‌دانستم برای تغییر حالم این کار را می‌کند.چند روزی کارم شده بود قفل کردن در وقتی امیرحسین می‌رسید و وقتی بدون آنکه حرفی از من بشنود، می‌رفت، در خانه چرخیدن و خوابیدن. البته کار مفیدم ویرایش فیلم و عکس‌های دلبر جذابم هم بود. گاهی به خود می‌گفتم خود درگیری دارم که از طرفی او را از خود دور می‌کنم و از طرفی با عکس‌هایش دنیایم را می‌سازم. بیشتر از سه هفته به همین شکل گذشت و من به هیچ صراطی مستقیم نبودم. از رامین خواسته بودم تا از او بخواهد هر روز سراغم نیاید. رامین جاسوس دو جانبه‌ای شده بود برای خودش. خبر داد که دختر داییِ از راه رسیده به دعوت عمه جانش هر روز در خانه امیرحسین اتراق می‌کرد و امیرحسین هم که وضع را این‌طور دید، چند روزی به خانه رامین پناه برد و چند روزی هم به شمال رفت و به خانه‌ی امینه پناهنده شد. خبر دیگرش این بود که رفیق شفیقش آب پاکی را روی دست لیلی ریخته که حاضر نیست به کسی که او را رها کرده و معلوم نبوده کجا سی کرده نگاهی بیاندازد اما آن دختر کوتاه نمی‌آمد و فرارهای امیرحسین عمه و برادرزاده را کلافه کرده بود. از حال جسمی‌اش هم گفته بود که حال خرابی داشت اما به خاطر کلافگی‌اش عصا را کنار گذاشته و عصبی بودنش باعث شده تلاش کند به تنهایی ولو با قدم لرزان مستقل راه برود. عصر روزی که رامین برای برگرداندن امیرحسین از شمال رفته بود، با مادر و حلما مشغول آماده کردن سیب برای چای سیب بودیم و به مادر غر می‌زدم. _آخه مامان این چه کاریه؟ هر روز یه کار میدی دست ما. فکر کنم کارای کل سالو داری پیش پیش انجام میدیا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_255 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به اجبارش برای کمک رفتم. هر چند خو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مامان. فکر کنم پیش خودت گفتی اینا میذارن میرن سر خونه‌شون بهتره آخرین کارم ازشون بکشم. _بسه بسه! خیلی روتون زیاده. خجالتم خوب چیزیه. همیشه خودم این کارا رو می‌کردم شماهام بهونه‌ی درس و کار داشتین و خبری ازتون نبود. در ضمن امسال دارم واسه شماهام درست می‌کنم. یعنی سه برابر. واسه همینه به چشم اومده. _مادرِ من زندگی من رو هواست اونوقت شما دارین خورد و خوراک و چاشنی واسه خونه‌ی من آماده می‌کنید؟ به سرم ضربه‌ای زد و با چشم غره اخمش را درهم کشید. _خوبه تو هم. به یکی بگو ندونه توی دلت چه خبره. داره از دلتنگی شوهرش پرپر می‌زنه، اون‌وقت کلاسشو واسه ما هم میذاره. _مامان! من پرپر می‌زنم؟ _نه پس منم که هر روز چند ساعت به عکسای شوهرم زل می‌زنم و میرم هپروت. لابد اونم منم که شبا از دوریش اشکام رودخونه‌ست. امروزم که رامین می‌رفت دنبالش، اون من بودم چشمام برق می‌زد. با جیغ مادر را صدا زدم. حلما از خنده ریسه رفت. _راست میگی مامان. دمت گرم. زدی به هدف. نیشگونی از حلما که این حرف را زد، گرفتم‌ و از جا بلند شدم. _حالا که این طور شد، من دیگه کمک نمی‌کنم. _دنبال بهونه بودی که در بری. از اولشم داشتی غر می‌زدی. حرفش هنوز تمام نشده بود که صدای زنگ در آمد. به طرف آیفون رفتم. با دیدن چهره مادرشوهرم برق از سرم پرید. نگاهی به مادر کردم. _هلیا، کی بود؟ چرا رنگت پرید؟ _مادر امیرحسینه‌. من میرم اتاقم بهش بگین حالم خوب نیست. نمی‌خوام باز با حرفاش عذابم بده. در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم. اینم ابراز هیجان بزرگواران خواننده.
همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد جواب مثبت است، امید داد بلندی زد و باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامه‌ی بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود صدایش را بالا برد. -انگار کره‌ی ماه رو فتح کرده. مرد گنده خجالت نمی‌کشه. امید که در پوست خود نمی‌گنجید، زمزمه کرد. - من قلب ماه رو فتح کردم شما که اینو نمی‌دونین. داستان دختری اقتصاددان که دل از پسری بدخلق شده برد. نگاه و تلاش امید در برابر مریم حکایتی دارد و این بین دست‌هایی در کار است که زندگی و وصل را به چالش بکشاند. رمانی که به زودی پارت‌گذاری خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌹 🌹 🔺سر فدای قدمت ای مَه کنعانی من 🔺قدمی رنجه کن ای دوست به مهمانی من 🔺عمرمان رفت به تکرار نبودنهایت 🔺غیبتت سخت شد از دست مسلمانی من😭😭  •┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_256 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مام
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. با آمدنش سلام و تعارفات شروع شد اما این بار مادر خلاف همیشه سرد بود. دوست نداشتم حرف‌هایش را بشنوم. خودم را مشغول لب تاپم کردم‌. هدفون روی گوشم گذاشتم و آهنگی از امیرحسین را پخش کردم. دستی که روی شانه‌ام نشست، باعث شد با ترس از جا بپرم. هدفون را برداشتم و سوالی به حلما نگاه کردم. _پاشو بیا. حال مادرشوهرت خیلی خرابه. داره گریه می‌کنه. میگه تا تو رو نبینه نمی‌ره. با تعجب نگاهش کردم. _وا؟ یعنی چی؟ _من چه می‌دونم؟ پاشو بیا دیگه. بسم‌اللهی گفتم و به سالن رفتم. سلامی دادم و روبه‌رویش نشستم. سر بلند کرد و بغضش را فرو برد. به من خیره شد. _هلیا منو ببخش. خیلی آزارت دادم. خدا جواب خودخواهی و اذیتامو بد جوری بهم داد. مادر که معلوم بود کلافه شده، اعتراض کرد. _نفیسه خانوم میشه بگین چی شده؟ نصفه عمرمون کردین. او هم رو به من کرد و شروع به توضیح دادن کرد. _من به خاطر لیلی به امیر حسین خیلی سخت گرفتم که اونو فراموش نکنه و منتظر باشه تا اون برگرده اما اون زیر بار نمی‌رفت تا اینکه گفت از یه دختر خوشش اومده و می‌خواد باهاش ازدواج کنه. مخالفت منو که دید، رفت دایی‌شو آورد‌. برادر منم مجبورم کرد بیام خواستگاری و باهاشون راه بیام. وقتی تو اومدی، تازه فهمیدم پسرم دلشو بهت داده و دیگه امیدی به جای لیلی توی قلبش نمی‌تونم داشته باشم. واسه همین نتونستم دلمو باهات صاف کنم و اذیتت کردم. تا این‌که اون روز لیلی اومد خونه‌مون. بعد از چند سال. خیلی تغییر کرده بود. تعجب کردم. یعنی انتظارشو نداشتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_257 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در را باز کردم و به اتاقم پناه برد
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی برگشت و گفت اومده که بمونه، چشامو روی اون‌همه عذابی که پسرم واسه فراموش کردنش کشیده بود بستم و چشم روی علاقه و رابطه زن و شوهری بین تو و اون بستم. حتی چشمامو روی اون همه زحمتی که واسش کشیدی بستم. خودخواهانه با لیلی همکاری کردم تا بتونه امیرحسینو طرف خودش بکشونه اما این طور نشد. تنها چیزی که اتفاق افتاد این بود که پسرمو از خونه فراری دادم. دیروز لیلی از تلفن خونه ما به امیرحسین زنگ زد. بچه‌م فکر می‌کرد منم که جوابشو داد. یه دعوای حسابیم پشت تلفن با هم کردن و امیرحسین خیلی چیزا بهش گفت که باعث شد حال لیلی بد بشه. به باباش خبر دادم و بردیمش درمونگاه. اونجا بود که فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. چشم‌هایش دوباره پر از اشک شد. از جا بلند شد و کنارم نشست. نگاه زارش اذیتم می‌کرد. _اونجا فهمیدیم لیلی حامله‌ست. بعد توپ و تشر باباش بهمون گفت چند سال پیش با یه مردی که سر و زبون خوبی داشته و گولش زده رفته خارج که مثلا اون بهش کمک کنه ستاره بشه و چه می‌دونم از این حرفا. پولشو گرفت و مدت‌ها هی معطلش کرده تا اینکهبه جای این‌‌که ستاره سینماش کنه اونو ستاره کارای بد می‌کنه. چند وقت پیش طرف ولش می‌کنه که کارت خوب نیست و باید بری پی کارت. همون موقع تبلیغات کار جدید امیرحسینو دیده و فکر کرده می‌تونه برگرده و اونو خام کنه. دیروز که فهمیده بارداره تو سر خودش می‌زده که من بابای این بچه رو چطور پیدا کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_258 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی برگشت و گفت اومده که بمونه، چ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دارم دیوونه میشم که اگه امیرحسین اینقدر دوسِت نداشت و به خاطر تو اونو پس نمی‌زد، الان با اصرارم پسرمو بدبخت کرده بودم. با چشمانی گرد شده به داستانی که می‌شنیدم فکر کردم. داستان پر درد زندگی امیرحسین. _منو ببخش. به خاطر امیرحسین و عشقش از خودت نرونش. می‌دونم این مدت نذاشتی تو ببینه. بچه‌م از دست رفت با این خودخواهیای من. تو پشتشو خالی نکن. تو که اون همه سختی کشیدی و ولش نکردی. کمی بدجنسی بد نبود. دلم بی‌رحمی می‌خواست. هر چند روح لطیفم سعی می‌کرد مانعم شود. از جا بلند شدم. _مادر جان یادتون رفته؟ چند بار گفتین آویزون زندگی بچه‌تون هستم؟ چند بار گفتین به درد پسرم نمی‌خوری؟ چقدر ازم خواستی برم پی کارم؟ اشکش دوباره جاری شد. _هلیا، به خاطر امیرحسین، به خاطر عشقتون، خواهش می‌کنم منو با این عذاب وجدان ول نکن که زندگی پسرمو خراب کردم. به در اتاق رسیده بودم. رو به او کردم. _ببینید در مورد عشق و علاقه من و امیرحسین درست میگین اما قولی واسه برگشتن نمیدم. ببخشید نمی‌تونم بیشتر بمونم پیشتون. به اتاق رفتم و در را بستم. در دلم غوغا شده بود. لیلی از ذهن آن خانواده خط خورده بود و این همان چیزی بود که می‌خواستم‌. امیرحسین من حتی قدمی نلغزیده بود و ثابت کرد که به پای دلم می‌ماند. با خودم که می‌توانستم رو راست باشم. من دیوانه وار دوستش داشتم و حاضر نبودم او را از دست بدهم. او باید آزمون عاشقی را پاس می‌کرد که به بهترین شکل پاس کرد. باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می‌دادم. مدتی بود خودش را به سینه می‌کوبید و برای وصل محبوب بی‌نظیرش بی‌قراری می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
اینم 👆پارت ویژه و اضافه به خاطر اینکه فردا آخرین روز پارت گذاری حاشیه پررنگه و پس فردا رمان جدیدمو شروع به پارت گذاری می‌کنم.