همین که مادر بین حرف هایش تکرار کرد جواب مثبت است، امید داد بلندی زد و باعث شد آزاده از اتاق بیرون بیاید. هنوز مادر در حال حرف زدن و قرار گذاشتن برای برنامهی بعدی بود که امید به حیاط رفت تا راحت داد بزند و خوشحالی کند. مادر به محض قطع کردن تلفن، طوری که امید بشنود صدایش را بالا برد.
-انگار کرهی ماه رو فتح کرده. مرد گنده خجالت نمیکشه.
امید که در پوست خود نمیگنجید، زمزمه کرد.
- من قلب ماه رو فتح کردم شما که اینو نمیدونین.
داستان دختری اقتصاددان که دل از پسری بدخلق شده برد. نگاه و تلاش امید در برابر مریم حکایتی دارد و این بین دستهایی در کار است که زندگی و وصل را به چالش بکشاند.
رمانی که به زودی پارتگذاری خواهد شد.
#رمان
#قلب_ماه
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌹#اربابجانمیاصاحبالزمانعلیهالسلام 🌹
🔺سر فدای قدمت
ای مَه کنعانی من
🔺قدمی رنجه کن
ای دوست به مهمانی من
🔺عمرمان رفت
به تکرار نبودنهایت
🔺غیبتت سخت شد
از دست مسلمانی من😭😭
#نوایدلتنگی
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
❣ @asheganehh
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_256 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 حلما هم همراهی کرد. _راست میگه مام
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_257
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
در را باز کردم و به اتاقم پناه بردم. با آمدنش سلام و تعارفات شروع شد اما این بار مادر خلاف همیشه سرد بود. دوست نداشتم حرفهایش را بشنوم. خودم را مشغول لب تاپم کردم. هدفون روی گوشم گذاشتم و آهنگی از امیرحسین را پخش کردم.
دستی که روی شانهام نشست، باعث شد با ترس از جا بپرم. هدفون را برداشتم و سوالی به حلما نگاه کردم.
_پاشو بیا. حال مادرشوهرت خیلی خرابه. داره گریه میکنه. میگه تا تو رو نبینه نمیره.
با تعجب نگاهش کردم.
_وا؟ یعنی چی؟
_من چه میدونم؟ پاشو بیا دیگه.
بسماللهی گفتم و به سالن رفتم. سلامی دادم و روبهرویش نشستم. سر بلند کرد و بغضش را فرو برد. به من خیره شد.
_هلیا منو ببخش. خیلی آزارت دادم. خدا جواب خودخواهی و اذیتامو بد جوری بهم داد.
مادر که معلوم بود کلافه شده، اعتراض کرد.
_نفیسه خانوم میشه بگین چی شده؟ نصفه عمرمون کردین.
او هم رو به من کرد و شروع به توضیح دادن کرد.
_من به خاطر لیلی به امیر حسین خیلی سخت گرفتم که اونو فراموش نکنه و منتظر باشه تا اون برگرده اما اون زیر بار نمیرفت تا اینکه گفت از یه دختر خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه. مخالفت منو که دید، رفت داییشو آورد. برادر منم مجبورم کرد بیام خواستگاری و باهاشون راه بیام.
وقتی تو اومدی، تازه فهمیدم پسرم دلشو بهت داده و دیگه امیدی به جای لیلی توی قلبش نمیتونم داشته باشم. واسه همین نتونستم دلمو باهات صاف کنم و اذیتت کردم. تا اینکه اون روز لیلی اومد خونهمون. بعد از چند سال. خیلی تغییر کرده بود. تعجب کردم. یعنی انتظارشو نداشتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_257 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 در را باز کردم و به اتاقم پناه برد
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_258
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
وقتی برگشت و گفت اومده که بمونه، چشامو روی اونهمه عذابی که پسرم واسه فراموش کردنش کشیده بود بستم و چشم روی علاقه و رابطه زن و شوهری بین تو و اون بستم. حتی چشمامو روی اون همه زحمتی که واسش کشیدی بستم. خودخواهانه با لیلی همکاری کردم تا بتونه امیرحسینو طرف خودش بکشونه اما این طور نشد. تنها چیزی که اتفاق افتاد این بود که پسرمو از خونه فراری دادم.
دیروز لیلی از تلفن خونه ما به امیرحسین زنگ زد. بچهم فکر میکرد منم که جوابشو داد. یه دعوای حسابیم پشت تلفن با هم کردن و امیرحسین خیلی چیزا بهش گفت که باعث شد حال لیلی بد بشه. به باباش خبر دادم و بردیمش درمونگاه. اونجا بود که فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته.
چشمهایش دوباره پر از اشک شد. از جا بلند شد و کنارم نشست. نگاه زارش اذیتم میکرد.
_اونجا فهمیدیم لیلی حاملهست. بعد توپ و تشر باباش بهمون گفت چند سال پیش با یه مردی که سر و زبون خوبی داشته و گولش زده رفته خارج که مثلا اون بهش کمک کنه ستاره بشه و چه میدونم از این حرفا. پولشو گرفت و مدتها هی معطلش کرده تا اینکهبه جای اینکه ستاره سینماش کنه اونو ستاره کارای بد میکنه. چند وقت پیش طرف ولش میکنه که کارت خوب نیست و باید بری پی کارت. همون موقع تبلیغات کار جدید امیرحسینو دیده و فکر کرده میتونه برگرده و اونو خام کنه. دیروز که فهمیده بارداره تو سر خودش میزده که من بابای این بچه رو چطور پیدا کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_258 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 وقتی برگشت و گفت اومده که بمونه، چ
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_259
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
دارم دیوونه میشم که اگه امیرحسین اینقدر دوسِت نداشت و به خاطر تو اونو پس نمیزد، الان با اصرارم پسرمو بدبخت کرده بودم.
با چشمانی گرد شده به داستانی که میشنیدم فکر کردم. داستان پر درد زندگی امیرحسین.
_منو ببخش. به خاطر امیرحسین و عشقش از خودت نرونش. میدونم این مدت نذاشتی تو ببینه. بچهم از دست رفت با این خودخواهیای من. تو پشتشو خالی نکن. تو که اون همه سختی کشیدی و ولش نکردی.
کمی بدجنسی بد نبود. دلم بیرحمی میخواست. هر چند روح لطیفم سعی میکرد مانعم شود. از جا بلند شدم.
_مادر جان یادتون رفته؟ چند بار گفتین آویزون زندگی بچهتون هستم؟ چند بار گفتین به درد پسرم نمیخوری؟ چقدر ازم خواستی برم پی کارم؟
اشکش دوباره جاری شد.
_هلیا، به خاطر امیرحسین، به خاطر عشقتون، خواهش میکنم منو با این عذاب وجدان ول نکن که زندگی پسرمو خراب کردم.
به در اتاق رسیده بودم. رو به او کردم.
_ببینید در مورد عشق و علاقه من و امیرحسین درست میگین اما قولی واسه برگشتن نمیدم. ببخشید نمیتونم بیشتر بمونم پیشتون.
به اتاق رفتم و در را بستم. در دلم غوغا شده بود. لیلی از ذهن آن خانواده خط خورده بود و این همان چیزی بود که میخواستم. امیرحسین من حتی قدمی نلغزیده بود و ثابت کرد که به پای دلم میماند. با خودم که میتوانستم رو راست باشم. من دیوانه وار دوستش داشتم و حاضر نبودم او را از دست بدهم. او باید آزمون عاشقی را پاس میکرد که به بهترین شکل پاس کرد. باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق میدادم. مدتی بود خودش را به سینه میکوبید و برای وصل محبوب بینظیرش بیقراری میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
اینم 👆پارت ویژه و اضافه به خاطر اینکه فردا آخرین روز پارت گذاری حاشیه پررنگه و پس فردا رمان جدیدمو شروع به پارت گذاری میکنم.
سختیها را جدی نگیر..!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
اصلا تا بوده اینچنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان،
آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر.
بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_259 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دارم دیوونه میشم که اگه امیرحسین ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_260
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق میدادم. مدتی بود خودش را به سینه میکوبید و برای وصل محبوب بینظیرش بیقراری میکرد.
شب بیحرف و حدیثی در خانه سپری شد. بقیه سکوت کرده بودند تا تصمیمم را جدی کنم.
صبح با صدای ملایم گیتار از خواب پریدم. با تکانی که به خود دادم، صدا بلندتر شد. چشم باز کردم. امیرحسین روبهرویم روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. اهمیتی به لباس خواب عروسکیام ندادم و سریع نشستم. با نشستنم شروع به خواندن کرد. آهنگ مخصوص خودم را خواند.
《روز من امروزه گلم
روز تماشاته گلم
امروز تو مال من شدی
بانوی زیبای دلم
آرامش قلبم تویی
قانون بی نقض دلم
امروز تویی خاتون من
عمری بمون خاتون، گلم
بی تو نفس درده برام
همراه من بمون گلم
روز و شبامو رنگی کن. با اون چشات معجزه کن
منو ببر هفت آسمون. با اون نگات زلزله کن.
اسیرتم جانان جان. باهام بمون خانوم من.
دار و ندار من شدی. دوست دارم خانوم من...》
او میخواند و من دل سرشار از دلتنگیام را آرام میکردم. حق با رامین بود. چقدر لاغر شده بود و چقدر آشفته. با آنکه سعی کرده بود خوب و مرتب باشد، آثار خستگی و دلتنگی در چهرهاش فریاد میزد.
آهنگ که تمام شد، چشمهایش را لحظهای باز و بسته کرد و صدایم کرد. هلیا گفتنش در دل بیقرارم آشوب به پا کرد. به طرفش رفتم. گیتار را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. وقت رفع دلتنگی بود. بعد از آنهمه دوری. روی پایش نشستم و خودم را در آغوشش جا کردم. آنقدر ماندم و اشک شوق ریختم تا دلم سبک شد. آنقدر نازم را کشید تا مطمئن به وصل دوباره شد.
وقتی به سالن رفتیم، با دیدن اعضاء خانواده و مادر امیرحسین، خجالت کشیدم که با حضور آنها در اتاق با امیرحسین خلوت کرده بودم.
قرار عروس شدن بدون عروسی به آنجا رسید که لباس عروس پوشیدم و صبح خیلی زود وسط هفته به همان پارک جنگلی که اولین بار با امیرحسین رفته بودیم، رفتیم. برای عکاسی هم فرازانه را که بعد از عروسیاش به همدان رفته بود، به آنجا کشاندیم.
_هلیا الهی خیر نبینی. کله صبح کی میاد عکس عروس دوماد بگیره که تو منو از خونه زندگیم یه شهر دیگه کشیدی و آوردی اینجا.
_فرزانه جون غرغروی من، دیرتر بشه ممکنه کسی بیاد اینطرفا نتونم بدون حجاب عکس بگیرم. در ضمن شما داری حق الزحمهتو میگیری. شوخی که نیست. کی میاد واسه عکاسی عروس دوماد یه سفر دونفره زن و شوهری مشهد خرج کنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_260 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 261
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_برو جمع کن. آدم خسیس. خوبه حالا خودتون دارین میرین کربلا. منت هزینه مشهد که داخلیه رو سرم میذاری.
_خجالت نکش می خوای بلیطا رو عوض کنیم.
در حالی که پایه دوربین را تنظیم میکرد به غر زدنش ادامه داد.
_حالا بگو کدوم آرایشگر عاشقی بوده که قبول کرده روز نشده کاراتو بکنه تا تو هفت صبح بیای اینجا قوقولولی قوقو کنی؟
چشم غرهای رفتم و همزمان با تغییر جای دوربین به کل کل ادامه دادم.
_بیادب! خب وقتی علاوه بر هزینهش بلیط جایگاه ویژه کنسرت جناب آزاد و امضاء مخصوصشو بگیری نصفه شبم میای واسه کار.
با صدا امیرحسین دست از کل کل کشیدیم.
_خانومای محترم، نمیخواین عکس گرفتنو شروع کنیم؟ الانه رامین زنگ بزنه و دوباره یادآوری کنه که شب پرواز داریم و کارمون هنوز مونده.
_آقا رامینو ولش کن. بیا تا ظهر جواب کسیو ندیم. یه پیام بدیم و بی خیال همه چیز بشیم.
پیشنهادم تایید شد و فرزانه شروع به عکس و فیلمبردای کرد. کارش که تمام شد، با ماشین خودش البته شوهرش، برگشت و من و امیرحسین تنها ماندیم. همان جایی که در عکسهای پاییزی به کنده درخت تکیه داده بود، نشست. سریع خودم را روی پایش جا کردم.
_خجالت نکشیا. خوب یاد گرفتی از من به جای صندلی استفاده کنی.
دست دور گردنش انداختم و لبخند دندان نمایی زدم.
_چرا خجالت بکشم؟ اول اینکه لباسم سفیده روی زمین لک میشه. دوم اینکه کلی زحمت واسه جون گرفتن این پاها نکشیدم که وقتی دلم خواست هم نتونم روش بشینم.
بلند و طولانی خندید و من هم همراهیش کردم. لپم را کشید.
_عاشق همین پررو بودناتم. عاشق این زبون درازتم. پرروی زبون دراز خودم.
_خواهش میکنم شما استاد مایی خواننده پرحاشیه خودم.
بعد از این حرف شروع کرد به خواندن ترانههای عاشقانهاش زیر گوش منی که به این خواندنهای اختصاصی وابسته شده بودم.
"هر کجا هستم،باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟" (سهراب سپهری)
الحمدلله رب العالمین
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
شکر خدا این داستان هم تموم شد. خواهش میکنم نظرات ارزندهتونو در رابطه با این رمان بهم بگین. خوشحال میشم بدونم نظرتون چیه.
پیشاپیش سپاسگزارم.
یا حق