سختیها را جدی نگیر..!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
اصلا تا بوده اینچنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان،
آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر.
بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_259 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 دارم دیوونه میشم که اگه امیرحسین ا
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_260
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق میدادم. مدتی بود خودش را به سینه میکوبید و برای وصل محبوب بینظیرش بیقراری میکرد.
شب بیحرف و حدیثی در خانه سپری شد. بقیه سکوت کرده بودند تا تصمیمم را جدی کنم.
صبح با صدای ملایم گیتار از خواب پریدم. با تکانی که به خود دادم، صدا بلندتر شد. چشم باز کردم. امیرحسین روبهرویم روی صندلی نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد. اهمیتی به لباس خواب عروسکیام ندادم و سریع نشستم. با نشستنم شروع به خواندن کرد. آهنگ مخصوص خودم را خواند.
《روز من امروزه گلم
روز تماشاته گلم
امروز تو مال من شدی
بانوی زیبای دلم
آرامش قلبم تویی
قانون بی نقض دلم
امروز تویی خاتون من
عمری بمون خاتون، گلم
بی تو نفس درده برام
همراه من بمون گلم
روز و شبامو رنگی کن. با اون چشات معجزه کن
منو ببر هفت آسمون. با اون نگات زلزله کن.
اسیرتم جانان جان. باهام بمون خانوم من.
دار و ندار من شدی. دوست دارم خانوم من...》
او میخواند و من دل سرشار از دلتنگیام را آرام میکردم. حق با رامین بود. چقدر لاغر شده بود و چقدر آشفته. با آنکه سعی کرده بود خوب و مرتب باشد، آثار خستگی و دلتنگی در چهرهاش فریاد میزد.
آهنگ که تمام شد، چشمهایش را لحظهای باز و بسته کرد و صدایم کرد. هلیا گفتنش در دل بیقرارم آشوب به پا کرد. به طرفش رفتم. گیتار را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. وقت رفع دلتنگی بود. بعد از آنهمه دوری. روی پایش نشستم و خودم را در آغوشش جا کردم. آنقدر ماندم و اشک شوق ریختم تا دلم سبک شد. آنقدر نازم را کشید تا مطمئن به وصل دوباره شد.
وقتی به سالن رفتیم، با دیدن اعضاء خانواده و مادر امیرحسین، خجالت کشیدم که با حضور آنها در اتاق با امیرحسین خلوت کرده بودم.
قرار عروس شدن بدون عروسی به آنجا رسید که لباس عروس پوشیدم و صبح خیلی زود وسط هفته به همان پارک جنگلی که اولین بار با امیرحسین رفته بودیم، رفتیم. برای عکاسی هم فرازانه را که بعد از عروسیاش به همدان رفته بود، به آنجا کشاندیم.
_هلیا الهی خیر نبینی. کله صبح کی میاد عکس عروس دوماد بگیره که تو منو از خونه زندگیم یه شهر دیگه کشیدی و آوردی اینجا.
_فرزانه جون غرغروی من، دیرتر بشه ممکنه کسی بیاد اینطرفا نتونم بدون حجاب عکس بگیرم. در ضمن شما داری حق الزحمهتو میگیری. شوخی که نیست. کی میاد واسه عکاسی عروس دوماد یه سفر دونفره زن و شوهری مشهد خرج کنه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_260 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 باید به دلِ تنگم مهلت بروز عشق می
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_ 261
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
🎼❣🌿🎼❣🌿
🎼❣🌿
_برو جمع کن. آدم خسیس. خوبه حالا خودتون دارین میرین کربلا. منت هزینه مشهد که داخلیه رو سرم میذاری.
_خجالت نکش می خوای بلیطا رو عوض کنیم.
در حالی که پایه دوربین را تنظیم میکرد به غر زدنش ادامه داد.
_حالا بگو کدوم آرایشگر عاشقی بوده که قبول کرده روز نشده کاراتو بکنه تا تو هفت صبح بیای اینجا قوقولولی قوقو کنی؟
چشم غرهای رفتم و همزمان با تغییر جای دوربین به کل کل ادامه دادم.
_بیادب! خب وقتی علاوه بر هزینهش بلیط جایگاه ویژه کنسرت جناب آزاد و امضاء مخصوصشو بگیری نصفه شبم میای واسه کار.
با صدا امیرحسین دست از کل کل کشیدیم.
_خانومای محترم، نمیخواین عکس گرفتنو شروع کنیم؟ الانه رامین زنگ بزنه و دوباره یادآوری کنه که شب پرواز داریم و کارمون هنوز مونده.
_آقا رامینو ولش کن. بیا تا ظهر جواب کسیو ندیم. یه پیام بدیم و بی خیال همه چیز بشیم.
پیشنهادم تایید شد و فرزانه شروع به عکس و فیلمبردای کرد. کارش که تمام شد، با ماشین خودش البته شوهرش، برگشت و من و امیرحسین تنها ماندیم. همان جایی که در عکسهای پاییزی به کنده درخت تکیه داده بود، نشست. سریع خودم را روی پایش جا کردم.
_خجالت نکشیا. خوب یاد گرفتی از من به جای صندلی استفاده کنی.
دست دور گردنش انداختم و لبخند دندان نمایی زدم.
_چرا خجالت بکشم؟ اول اینکه لباسم سفیده روی زمین لک میشه. دوم اینکه کلی زحمت واسه جون گرفتن این پاها نکشیدم که وقتی دلم خواست هم نتونم روش بشینم.
بلند و طولانی خندید و من هم همراهیش کردم. لپم را کشید.
_عاشق همین پررو بودناتم. عاشق این زبون درازتم. پرروی زبون دراز خودم.
_خواهش میکنم شما استاد مایی خواننده پرحاشیه خودم.
بعد از این حرف شروع کرد به خواندن ترانههای عاشقانهاش زیر گوش منی که به این خواندنهای اختصاصی وابسته شده بودم.
"هر کجا هستم،باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟" (سهراب سپهری)
الحمدلله رب العالمین
#پایان
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
شکر خدا این داستان هم تموم شد. خواهش میکنم نظرات ارزندهتونو در رابطه با این رمان بهم بگین. خوشحال میشم بدونم نظرتون چیه.
پیشاپیش سپاسگزارم.
یا حق
✍مثبت حرف بزنیم
ﻧﮕﻮ:ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﺑﮕﻮ:ﺧﻮﺑﻢ
ﻧﮕﻮ:ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ! ﺑﮕﻮ:ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﻧﮕﻮ:ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ! ﺑﮕﻮ:ﺁﺳﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﻧﮕﻮ:ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭه
ﺑﮕﻮ:ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻠﺶ ﻣیکنم!
ﺧﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ؛
ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻣﯽ کند❤️
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈•
❣ @asheganehh
#رمان_قلب_ماه
#پارت_1
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در با سرعت باز شد و محمد سراسیمه وارد حیاط شد. بیست و دو سال داشت؛ چشمهای قهوهای سیر و موهایی خرمایی؛ با قامتی متوسط و چهره ای نمکین و موهایی نرم و بلند؛ آنقدر ژل که زده بود، حتی در دویدم هم تکان نمیخورد. نفس نفس زنان در را بست. مادر که در حیاط لباسها را روی بند میانداخت، از ترس خشکش زد. هاج و واج ماند.
- چی شده؟
_هیچی مادرِ من، یه طلبکار سمج داشتم که آدرسمو بلده، داره با مأمور میاد اینجا.
_مگه تو نگفتی دیگه بدهکار نیستی؟ مگه قول ندادی؟ آخه من از دست...
محمد اجازه نداد حرف مادر به آخر برسد.
_وقت بازخواست و نصیحت نیست. بیخیال مامان.
سریع به طرف راه پشت بام دوید.
_مادر ببین من دارم میرم. نیستما. توی خونه نیستم که بگی نتونستم دروغ بگم.
مادر چهل و پنج سال داشت. آرام و متین بود. با پوستی روشن و چهرهای زیبا که حوادث روزگار شکسته بودش. قد و اندامش شبیه محمد بود. با صدای زنگ در و مشتهایی که به در کوفته میشد، به طرف در رفت. چادرش را سر کرد. با شرم و ترس در را باز کرد. جوانکی بد سر و وضع با یک مأمور انتظامی پشت در بودند.
_حاج خانوم بگین محمد بیاد دم در.
گوشه چادرش را در مشتش مچاله کرد.
_پسرم، کسی توی خونه نیست.
مأمور رو به مادر کرد.
_خانوم، آقای محمد حقجو اینجا زندگی میکنن؟
-من مادرش هستم. خونهش اینجاست اما همیشه خونه نمیاد.
-پسرتون کجاست؟ اگه توی خونهست، بگین زودتر بیاد. ما رو معطل نکنه.
_اگه میخواین، بیاین خودتون ببینید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_1 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در با سرعت باز شد و محمد سراسیمه وارد حیا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_2
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
با وجود اینکه شنیدند کسی در خانه نیست جوانک دست بردار نبود و اصرار داشت که پسرت در خانه هست و باید بیرون بیاید. صدایی از داخل کوچه جوانک را مجبور کرد کمی سکوت کند. دختری حدوداً بیست و پنج ساله بود، با وقار و جذبهای خاص.
_با شما بودم آقا. کی به شما حق داده که با ایشون این طوری حرف بزنید؟ مگه طرف حساب شما کس دیگهای نیست؟ چرا اینجا دنبالش میگردید؟
_هان؟ شما دیگه چی کارهاید؟ لابد وکیل ایشون هستید. خانم من پولمو میخوام. از این فیلما برا من در نیارید. خودش بهم گفته بود خونهش اینجاست. تازه چند دقیقه پیش هم سر کوچه دیدمش. بگین بیاد بیرون و گرنه ...
پشت سر هم و تند حرف میزد. دختر با چهرهای برافروخته، خیز کوتاهی به طرف طلبکار برداشت.
_وگرنه چی؟ حکم داری بیای تو خونه؟ اگه داری، معطل نکن. آقا، شما که اونقدر میشناختیش تا خونهشو بلد باشی، چرا با مأمور دنبالش میگردی؟ ضمناً عقلم چیز خوبیه. کسی که تو رو با مأمور دیده، میاد توی خونه تا گیر بیافته؟
_اینقدر اینجا وامیایستم تا پیداش کنم.
دختر در حالی که دست مادرش را گرفته بود، به طرف در رفت. بین در، با حالتی بیتفاوت رو به طلبکار کرد.
_هر چی میخوای وایستا ولی اینجا موندن فایدهای برات نداره.
در بسته شد و مأمور به طلبکار نگاهی کرد.
_ فکر کنم حق با اون خانوم بود. امروز دیگه فکر نکنم پیداش بشه. اجازه ندارم بیشتر بمونم. من میرم. هر وقت پیداش کردی بیا دنبالم.
جوانک که درمانده شده بود، به دیوار تکیه داد. روی پاهایش نشست و به رفتن مأمور خیره شد. با خودش زمزمه می کرد.
-مگه گیرم نیفتی محمد. بیچارهت میکنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_2 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با وجود اینکه شنیدند کسی در خانه نیست جوا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_3
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
همین که مادر و دختر وارد حیاط شدند، محمد از پلههای پشت بام پایین پرید و جلوی آنها ظاهر شد. مریم خواست جیغ بزند که محمد جلوی دهانش را گرفت.
_هیس صداتو میشنون.
مریم دست او را از دهان خود کنار کشید.
_به درک. تو اینجا چی کار میکنی؟
با محمد چشم در چشم شد. بدون آنکه به مادر نگاه کند، او را مخاطب قرار داد.
-مامان این که خونهست. به خاطرش دروغ گفتین؟
محمد جوابش را داد.
-دروغ نگفته. من توی خونه نبودم. فکر کنم اگه به تو بود حتماً منو تحویل میدادی. نه؟
-فقط دردسراتو واسه ما میاری؟ بیچاره بابای خدا بیامرزمون وقتی از دنیا میرفت، دلش خوش بود پسرش مرد شده و میتونه از مادر و خواهرش محافظت کنه. داداشِ من، ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان.
_بابای خدا بیامرزمون اگه به جای بدهکاری، یه چیزی واسمون ارث گذاشته بود، الان من اینقدر گرفتار نبودم.
انگشت اشاره مریم به طرف محمد به هشدار نشانه رفت.
_خیلی بیچشم و رو شدی محمد. یه عمر توی پر قو بزرگ شدی. کل دوران مدرسه پزِ بابای کارخونه دارِتو به دوستات میدادی. ورشکسته که شد، همهی اون سالها رو فراموش کردی؟ خجالت بکش. آخه بابا که واسه تو بدهی نذاشت. خونه و زندگیو فروخت و آواره شد اما بدهکار کسی نموند. این بدهیای تو هم از سرِ بیعرضگی و بیفکریای خودته. تازه اون هیچ وقت اجازه نداد پای طلبکارا به خونه برسه اما تو هر دفعه یه جور تن مامانو بلرزون.
_ما که بحثمون به جایی نمیرسه؛ پس دست از سرم بردار. بزار ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم.
با گفتن این حرف برگشت و کلافه به طرف اتاق کوچک خود که سمت راست حیاط بود، رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
هر #انسان کلمهای است
که معنای آن کلمه را
با رفتارهای خود میآفریند ،
و زیبنده است از خود بپرسد
من کدام کلمـه هستم ...؟!
دلتان نگیرد از تلخی ها ..
یک نفر هست همین حوالی دورتر از نگاه آدمها نزدیک تر از رگ گردن ..
روزی چنان دستت را می گیرد که مات
می شوند تمام کسانی که روزی به شما پشت پا زدند ....
✍🏻 #دکترالهی_قمشه_ایی
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi