eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_58 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم را که در اتاقش بود را صدا کرد. -مریم
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش برگشت و امید که غصه بر دلش سنگینی می‌کرد، فقط چشم به رفتنش دوخت. مادر خواست چایی برای او بیاورد اما امید تشکر کرد از آنجا رفت. دیگر نمی‌توانست کاری کند چون می‌ترسید کار را خراب‌تر کند. وقتی محمد وارد خانه شد و چشمان قرمز شده مریم را دید کنجکاو و نگران دلیلش را پرسید. مادر برای اینکه دست بردارد در این حد توضیح داد که پسر رییس شرکت از او خوشش آمده اما مادرش که فهمیده با مریم دعوا کرده. -خواهر من اینکه گریه نداره به نیمه پر لیوان نگاه کن مهم اینه که پسر رییس شرکت همتا از تو خوشش اومده. تجربه نشون داده مادر شوهرا یا قبل از ازدواج به خاطر پسرشون راضی میشن یا بعد از ازدواج مهر عروسه به دلشون می‌شینه. -محمد بس کن اون اصلاً پسره رو قبول نداره. -خواهر من همین کارا رو کردی که داری دختر ترشیده می شی یادمه از نوجوونیت خواستگار داشتی تا حالا. کم هم نبودن اما روی هر کدوم یه عیبی گذاشتی. از آسمون که قرار نیست شوهر بباره. تخم مرغ شانسی هم که برای این کار طراحی نشده. دو روز گذشت اما مریم به شرکت نرفت. حال خوبی نداشت حتی به این فکر کرد که دیگر به شرکت نرود. رییس نگران وضعیت او و همین‌طور شرکت بود. نهایتاً تصمیم گرفت به مریم زنگ بزند. مریم به سردی جواب داد. -خانم صدری نمی‌خواین بیاین سر کارتون؟ چند تا کار فوری داریم. -قربان من حالم مناسب نیست. اگه میشه... -هیچی نمیشه. دو روزه کارم گیره. تازه بازم بهونه در میاری؟ -قربان لطفا یه مشاور دیگه بیارید. من دیگه نمی تونم ادامه بدم. -می‌فهمی چی میگی‌؟ مشاور که نخود و کشمش نیست برم از مغازه بخرم بیارم. همین که گفتم تا ظهر خودتو می‌رسونی. تو که می‌گفتی کارتو با مسائل شخصی قاطی نمی‌کنی. _وقتی کارمو به زندگیم ربط بدن. تنها راهش تموم کردن این ربطه. _ببین دختر تو نسبت به شرکت تعهد داری. نمیشه تا یه تقی به توقی می خوره بگی نمیای. این یعنی برامون کلاس میذاری. کاری با رفتار خانواده‌م ندارم. البته برای اون مساله واقعاً متاسفم اما همین حالا باید سریع‌تر بیای شرکت. بیشتر از این نمی‌تونم صبر کنم. مریم تا خواست حرف دیگری بزند رییس خداحافظی کرد و تماس را قطع. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
669.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸تا داشته ام فقط تو را داشته ام    🍃💖با نام تو، قد و قامت افراشته ام 🍃🌸بوی صلوات می دهد دستانم 🍃💖از بس که گل محمدی کاشته ام 🍃🌸اللّهم صلّ علی مُحمّد 🍃💖و آلِ محمّد 🍃🌸و عجّل فرجهم       ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_59 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم بدون اینکه حرفی بزند به اتاقش برگشت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر از مریم خواست به شرکت برود. نرفتنش به شرکت باعث می‌شد رییس که به کار او نیاز دارد، در صدد حل این مشکل بربیاید. در آن صورت اوضاع بدتر می‌شد و همسرش حساس‌تر. مریم که حرف‌های منطقی مادرش را شنید، به شرکت رفت. رییس با دیدن چهره خسته و به هم ریخته او فهمید وضع از آن‌ چیزی که فکر می‌کرد، بدتر است. سرش را پایین انداخت. -خانم صدری من واقعاً از شما شرمنده‌ام. نمی‌دونم چه طور از شما عذرخواهی کنم. من... -قربان نیازی به عذرخواهی شما نیست. همون‌طور که گفتید نباید کارو با بقیه مسائل قاطی کنم. اگه الان اینجام به خاطر اینه که تونستم بین این دو تا خط مرزی بکشم. امرتونو بگین. رییس دیگر نتوانست حرفی بزند. با آمدن آقای علیپور فضا عوض شد. تمام ساعت‌های باقی مانده اداری را به مسائل کاری پیش آمده پرداختند. آقای پاکروان که با دیدن مریم به عمق حرف‌هایی که همسرش پی برده بود، تصمیم گرفت همه ماجرا را به همسرش بگوید. هر چند به عکس‌العملش امیدوار نبود. همسرش همیشه عادت داشت در هر شرایطی، از پسرش دفاع کند. حتی وقتی کاملاً مقصر بود اما رگ خواب این زن هم در دستانش بود؛ پس در خلوت همه چیز را برای همسرش تعریف کرد. مدتی سکوت حاکم بود. مهسا خانم نمی‌دانست چه بگوید. فکر می‌کرد که کاش قبل از برخورد با آن دختر به شوهرش گفته بود اما چه فایده؟ آب ریخته که برنمی‌گشت. آقای پاکروان با دیدن سکوت همسرش از فرصت استفاده کرد و در مورد مریم، ویژگی‌هایش و تقیداتش گفت و برایش توضیح داد، اگر این دختر به اصطلاح آفتاب مهتاب ندیده با آن همه عقل و تدبیر به پسر بی‌قید و بندشان جواب مثبت بدهد، خیالشان از آینده پسرشان راحت می‌شود و یادآوری کرد که در آن چند سال چقدر به خاطر بی‌خبری و نگرانی از وضعیت پسرش در کشورهای مختلف، گریه و زاری کرده. از او خواست اجازه دهد امید تلاشش را برای به دست آوردن مریم بکند و او دخالتی نکند. مهسا خانم که عقل شوهرش را قبول داشت و پسرش را هم بی‌اندازه دوست داشت، این بار مخالفتی نکرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_60 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر از مریم خواست به شرکت برود. نرفتنش ب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب پدر با امید حرف زد و خبر جدید را به او داد. _ببین پسر، من در مورد خانوم صدری تونستم مادرتو قانع کنم که مخالفتی نکنه. امید ذوق زده رو به پدر نشست. _جون من راست می‌گی بابا؟ عاشقتم. _نمی‌خواد عاشق من باشی. فعلا از عهده اون یکی بر بیا. لبخندش محو شد. _راست میگین مشکل جدی جای دیگه‌ست. چطور می‌تونم کسیو که این همه دردسر و بدی در حقش کردم، راضی کنم تا باهام با او ازدواج کنه. اصلاً چه جوری حرفامو باور کنه؟ _دیگه این کار خودته. فقط باید یه چیزو بهت بگم. اگه واقعاً تصمیم گرفتی آدم باشی، برو پی راضی کردنش. وگرنه بفهمم بازم هوا و هوس بوده، خودم نابودت می‌کنم. باید کاری می‌کرد‌. نمی‌توانست به نداشتنش فکر کند. یک دست لباس رسمی آماده کرد. به پدر گفت می‌خواهد با او به شرکت بیاید و کار کند. تنها راهی که به ذهنش رسید، همین بود. صبح مادر امید که پسرش را با کت و شلوار رسمی و موهایی مرتب دید باورش نمی‌شد پسرش بعد از چند سال می‌خواهد دوباره سر به راه شود. با دیدن سر کار رفتن امید، بیشتر به عقل شوهرش اعتماد کرد. پدر و پسر به شرکت رسیدند. آقای پاکروان برای اینکه تغییرات پسرش را به مریم نشان دهد، به عمد جلسه‌ای ترتیب داد. همه آمده بودند. هر بار که در باز می‌شد، چشمان امید دنبال مریم می‌گشت. مریم آخرین نفر بود که وارد شد. به همه سلام کرد. چشمش به امید افتاد. با دیدن تغییر صد در صد ظاهر او و این‌که در جلسه شرکت حضور پیدا کرده، تعجب کرد. تنها جایی که می‌توانست بنشیند روبه‌روی امید بود‌. در طول جلسه مدام حواس مریم به تغییرات امید پرت می‌شد. به همین خاطر نتوانست خیلی اظهار نظر کند. بعد از جلسه، آقای پاکروان پسرش را امیدوار کرد. _ دیدی کلاً حواسش پرت شده بود. اون که توی جلسه‌ها مثل بلبل نظر می‌داد، مدام زیر چشمی به تو نگاه می‌کرد و نمی‌تونست حرف بزنه. _من جرأت نداشتم نگاهش کنم. اون روز که رفتم خونه شون تا کار مامانو جمعش کنم، اونقدر حالش بد بود که هنوز جرأت نمی‌کنم باهاش روبه‌رو بشم. پدر تکیه اش را از صندلی گرفت و با اخم خم شد. _تو کی رفتی خونه‌شون بچه؟ تو هم مثل مادرت غیر قابل کنترلی. رفتی چی گفتی آخه؟ اون چی گفت؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼نیکی به پـــدر و مــادر 🌱داستانی است 🌼که تو آن را می نویسی 🌱و فرزندانت آن را 🌼برایت حکایت می کنند 🌱پس خوب بنویس ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_61 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 شب پدر با امید حرف زد و خبر جدید را به او
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _همه چیو در مورد خودم گفتم و قضیه عکسم توضیح دادم. اونم به اصرار مادرش نشسته بود. بدون اینکه عکس‌العملی نشون بده رفت تو اتاقش. چون هیچی نگفت، می‌ترسم یه جایی دق دلیشو سرم در بیاره. _ خب چرا حالا می‌گی؟ هر غلطی که خارج می‌کردی‌م گفتی؟ _کجای کاری پدر من. تو همون فرودگاه که رفتم راضیش کنم باهام بیاد اسپانیا، فهمیدم در مورد من تحقیق کرده و همه چیزو می‌دونه. من فقط علت کارامو توضیح دادم. پدر با دست به پیشانی‌اش زد. _پس بگو چرا از روز اول از تو بدش می‌اومد و اون همه دست و پا می‌زد. دختر بی‌چاره. امید کمی مِن مِن کرد. _اون حتی عکسایی که اونور با خیلیا گرفتمم دیده بود. _یا خدا... منظورت از خیلیا دخترای اروپایی با اون سر و وضع که نیست؟ امید با شرم سری به نشانه تأیید تکان داد. پدرش نفسش را محکم بیرون داد. _وای تو باهاش چی کار کردی؟ پسر، الان با چه رویی انتظار داری بهت جواب مثبت بده و باورت کنه. تو دیگه چه رویی داری. منو بگو چقدر ساده‌م که مادرتو راضی کردم. * امید هر روز به شرکت می‌رفت و به دیدن دورادور و حتی لحظه‌ای مریم دلخوش بود. روزی آقای پاکروان، آقای علیپور، مریم و امید را خبر کرد و از آن‌ها خواست به قزوین بروند، اوضاع کارخانه طرف قراردادشان را بررسی کنند و بفهمند مشکل عدم سوددهی‌شان از کجاست. مریم با کمی شرم سوالش را پرسید. _قربان بودنِ من ضرورت داره؟ _اگه ضرورت نداشت، آزار که ندارم بگم فلانی و فلانی بیان. امروز میرین و تا غروب برمی‌گردین. به منشی گفتم با راننده هماهنگ کنه. مریم که برخورد رییس را دید، فهمید این مورد جایی برای بحث ندارد و در ضمن دلش به بودن آقای علیپور خوش بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_62 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _همه چیو در مورد خودم گفتم و قضیه عکسم تو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی خواستند سوار شوند مریم متوجه شد دوباره گیر افتاده. آقای علیپور به خاطر بد شدن حالش نمی‌توانست عقب ماشین بنشیند و زود جلو سوار شد. حالا او مجبور بود کنار امید بنشیند. هیچ حرفی رد و بدل نشد؛ مگر چند جمله‌ای که آقای علیپور در مورد چگونگی کار مشورت کرده بود. وقتی به قزوین رسیدند، مریم سریع وضعیت سازمانی و روند تولید کارخانه را بررسی کرد. آقای علیپور ساختمان‌ها و انبارها را چک کرد. امید هم از کارگرها پرس و جو کرد و کار را تمام کردند. هنگام ناهار کلیاتی از کارهای انجام شده را به هم گفتند و به نتیجه رسیدند که تحقیقات کافی‌ست. امید به این فکر می‌کرد که چقدر خوب است مریم موقع کار مسائل شخصی را کنار می‌گذارد. موقع برگشت، نزدیک تهران، راننده ناگهان متوجه کامیونی شد که گویی خواب رفته و به طرف آن‌ها تغییر مسیر می‌داد. سریع خود را به شانه خاکی منحرف کرد. جاده شانه مناسبی نداشت و ماشین واژگون شد. وقتی ایستاد، راننده و مریم نتوانستند خارج شوند. آقای علیپور راننده را بیرون کشید. امید از مریم می‌خواست که از پنجره خارج شود ولی پای او بین صندلی‌ها گیر کرده بود. به راحتی نمی‌توانست بیرون برود. هر لحظه امکان داشت ماشین منفجر شود. تلاش مریم فایده‌ای نداشت. همین که دست امید به چادر او رسید، تمام قوایش را جمع کرد و با کشیدن چادرش او را بیرون کشید. همه از ماشین فاصله گرفتند. در همین لحظه پلیس هم رسید و اورژانس خبر کرد. با آمدن اورژانس فهمیدند راننده از ناحیه پا و مریم دستش مشکل دارند و باید به بیمارستان بروند. امید با آن‌ها به بیمارستان رفت. آقای علیپور را به تهران برگرداند. به پدرش زنگ زد و ماجرا را توضیح داد. مریم که بعد مدتی تازه بدنش سرد شده بود، دردها را احساس کرد. دستش خیلی درد داشت. بعد از عکس گرفتن، قرار شد دستش را گچ بگیرند. در حین این کار رییس به آنجا رسید. مریم که از درد گریه می‌کرد، متوجه او و امید نشد. کار تمام شد. امید و پدرش به مریم نزدیک شدند. سعی کرد خودش را جمع و جور کند. اشکش را پاک کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه🌸 پرازمهربانی بمان💖 حتےاگرهیچ ڪس قدرمهربانیت رانداند🌸 این ذات وسرشت توست ڪه مهربان باشی💖 توخدایی دارے💖 ڪه به جاے همه برایت جبران میڪند🌸 🌷روزتون پر از برکت و عشق🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_63 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی خواستند سوار شوند مریم متوجه شد دوبا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 اشکش را پاک کرد. امید با دیدن اشک او دل آشوب شد. بعد از احوالپرسی، رییس از آن‌ها خواست با هم بروند. شب شده بود آقای پاکروان، راننده، امید و مریم به تهران رسیده بودند. اول راننده را رساندند. امید دوباره کنار مریم نشسته بود و تمام راه با نگرانی به او که بر اثر داروهای مسکن خوابش برده بود، نگاه می‌کرد. چقدر آن روز نگرانش شده بود. فکر این‌که ممکن بود او را از دست دهد، آزارش می‌داد. وقتی به خانه‌اش رسیدند، امید آرام او را صدا کرد. -خانم صدری. خانم صدری. مریم خانم. بعد از چند بار صدا کردن، مریم از خواب پرید. -رسیدیم می‌تونید خودتون برید؟ امید و مریم هر دو به یاد خاطره تلخ آن شب و جلوی هتل افتادند. مریم سرش را با دست گرفت. با دیدن آقای پاکروان قوت قلبی گرفت و همزمان با پیاده شدن از ماشین، از آن‌ها تشکر کرد. -دخترم می‌خوای همرات بیایم؟ -نه ممنونم با وجود حال بدش برای اینکه امید را همراهش نفرستد، سریع وارد ساختمان شد. مادر با دیدن حال و روز او دو دستی به سرش زد و او را در آغوش گرفت. روز بعد هم مریم نتوانست از جایش بلند شود اما وقتی سر پا شد به شرکت رفت. هر کس به او می‌رسید با دیدن دستش حالش را می‌پرسید. هنوز وارد اتاق نشده بود که باز هم مثل همیشه منشی سرش را بیرون و بلند صدایش کرد. -خانم صدری بهتر شدین؟ آقای رییس منتظرتون هستند. چند بار سوال کردند که اومدین یا نه. - بله ممنونم. کیفمو بذارم الان میام. قبل از اینکه خارج شود امید اجازه‌ای گرفت و وارد اتاق شد. در را پشت سرش بست. مریم که از این کار خوشش نمی‌آمد، کلافه به طرف میزش برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739