eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_148 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به راه افتاد. دور زدند و بعد از گشت وگذا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با دوستانی که می‌شناخت تماس گرفت تا پزشکان خبره در این کار را، برای بررسی شرایط امید دعوت کند. مریم به مادرش خبر اتفاقِ پیش آمده را داد تا مانع از دعوت فامیل برای عروسی شود و به آن‌ها بگوید مراسم به تأخیر افتاده. او هنوز نمی‌دانست چقدر به تأخیر خواهد افتاد. مادر و محمد با شنیدن خبر، سریع به طرف تهران حرکت کردند. پس از رفتن دکتر‌ها و پرستارها، امید با آن‌که حال خوبی نداشت، سراغ مریم را گرفت. مریم خودش را رساند. با گرفتن دستانش آرامش خوبی به او منتقل کرد. _مریم، تو راستشو بگو. چشمام خوب میشه؟ _دکترا که خیلی امیدوارن. حتماً خیلی زود خوب میشی. حالا آروم باش. امید تا مدتی حاضر نشد دستش را رها کند اما به خاطر داروها نتوانست زیاد بیدار بماند. چشمانش که فقط سایه‌ای از مریم را می‌دید، بست و به خواب رفت. در این فاصله پدر، پزشکان مطرح و توانمندی را خبر کرد و با توجه به شرایط ویژه امید، توانست قول سریع رسیدن را از آن‌ها بگیرد. طی یکی دو ساعت چند پزشک دعوت شده وضعیت امید را بررسی کردند و با پزشکان معالج او جلسه‌ای تشکیل داد. بنابر آن شد که با درمان‌های پیشنهادی جلوی پیشروی گرفته شود و در روش‌هایی برای درمان سریع بینایی او، به توافق رسیدند. پلیس به سراغ امید آمد. اعلام کرد در خانه‌ای که مریم آدرسش را داده بود، کسی نبوده. از امید خواست مشخصات و آدرس دیگری را به آن‌ها بگوید. امید با وجود اینکه تمرکز زیادی نداشت، توانست مشخصات الکس و یکی از دوستان مشترکشان را بدهد. آرزو که به خاطر دختر کوچکش تا آن لحظه به او خبر نداده بودند، با آقا محسن به بیمارستان آمد. شوهرش در شرکت از قضیه با خبر شده بود و کمی بعد محمد و مادرش هم رسیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_149 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با دوستانی که می‌شناخت تماس گرفت تا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید باید به بخش منتقل می‌شد. به همین خاطر پرستاران تأکید کردند که فقط یک نفر می‌تواند به عنوان همراه بماند. مریم پیش دستی کرد و به بقیه مجال پیشنهاد نداد. اصرار پدر و مادر امید هم فایده‌ای نداشت. پرستار بقیه همراهان را به بیرون از بخش فرستاد. با رفتن بقیه، امید و مریم تنها شدند. امید به یاد اتفاقی افتاد که برای مریم پیش آمد و او تنهایش گذاشته بود. شروع کرد به اشک ریختن. تلاش مریم برای مانع شدن فایده‌ای نداشت. با این بی‌قراری، حال امید بد شد. پرستار‌ها و دکتر به سراغش آمدند. کارهای لازم را انجام دادند. وقتی به حالت عادی برگشت، مریم کنارش ایستاد. دستی به صورتش کشید و با دست دیگرش دست امید را گرفت. دلیل گریه‌اش را پرسید. -عزیز من چی شده؟ واسه چی گریه می‌کنی؟ تو نباید به خودت و چشمات فشار بیاری. هنوز مسمومیتت کنترل نشده. -مریم جان، وقتی یاد اون موقعی می‌افتم که تو رو دزدیده بودن و رفتار خودمو با همراهیای تو مقایسه می‌کنم، چه جوری آروم بگیرم. -می‌خوای بزارم برم که گریه نکنی؟ الان چی کار کنم. باشم بهتره یا برم؟ -مریم ممنونم ازت که تنهام نذاشتی. خدا رو هزار بار شکر که تو رو کنارم گذاشته. -شاه داماد، عروسیو که به هم زدی. باید تلاش کنی زود خوب بشی. طولش بدی دوباره ناز می‌کنما. اون وقت باید کلی به زحمت بیافتی تا نازمو بخری. بعداً نگی نگفتیا. -تو کنارم باشی خوب خوبم. از هر دارویی موثرتری عزیزم. بعدشم تا آخر عمرم هر چی می‌خوای ناز کن نامردم اگه به هر قیمت نازتو نخرم. * بعد از چند روز حال امید به تثبیت رسید و با این تعهد که پزشک و تجهیزات لازم برای درمانِ چشمش را در خانه حاضر خواهند کرد، او را مرخص کردند و به خانه بردند. به دلیل سختیِ رفت و آمد از پله ها برای امید، او را در اتاق طبقه پایین مستقر کردند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣هر چیزی که بیان می کنید دارای انرژی است در طول روز چه چیزی بیشتر بر زبان شما جاری می شود و چه احساسی به شما می دهد اگر می گویید ندارم نمی شود هر کدام از اینها یک کد ویا ارتعاش دارد و تکرار ان ها باعث شکل گیری آن ها می شود بی جهت نیست که می گویند کلام تو عصای جادویی توست . قابل توجه افراد آگاه "هر آنچه را که می خواهی با کلمات کوتاه بارها بیان کن مثل پول آرامش عشق محبت " وکمی با احساس خوب ویک تصویر خوب همراه کن ،ودر این کار استمرار داشته باش آنگاه نتیجه قابل توجهی رو مشاهده خواهی کرد.🍃🍃🍃🍃🍃 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
سلام و ادب از همه بزرگوارانی که پیگیر پارت‌های دیروز بودن عذرخواهی می‌کنم. تصورم این بود که فرستاده شده. اینم پارت‌های امروز تقدیم نگاهتون
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_150 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید باید به بخش منتقل می‌شد. به همین خا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در طول آن مدت به شرکت نرفته بود. به همین دلیل از محمد خواست وقتی برای عیادت امید می‌آیند، لپ تاپش را بیاورند. تا اوضاع را بررسی کند. از آقای نواب هم خواست گزارشاتی که گفته بود، آماده کند و برایش بیاورد. آقا محسن و آرزو، تالار و بقیه قرارهای عروسی را لغو کردند. به خاطر عوارض سم در بدن امید، رفت و آمد فامیل و دکتر، او را عصبی می‌کرد. مریم با صبر زیاد او را کنترل می‌کرد و تا جایی که ممکن بود، به فامیل توضیح می‌داد که امید نمی‌تواند زیاد بین جمع باشد. امید به همسرش قول داده بود، حداقل با دکتر همکاری کند. در یکی از همان روزها که امید حال مناسبی نداشت، عمه با سحر و خواهرش سروناز برای عیادت آمدند. امید سلام و احوالپرسی کرد و چند دقیقه بعد، طبق معمول بقیه عیادت‌ها از مریم خواست او را به اتاق ببرد اما صدای عمه به دلخوری بلند شد. _امید جان چی شده؟ تحمل ما رو نداری؟ لااقل حرمت موی سفیدمو نگه می‌داشتی. مریم در حالی که دست امید را برای کمک گرفته بود، جواب داد. _عمه جان، هنوز حال امید مناسب نیست. به خاطر همین هر کس که میاد، کمی میشینه و بعد میره اتاقش. _مگه خودش زبون نداره؟ شما لطفاً به جاش جواب نده. صورت امید از عصبانیت گُر گرفت. مریم متوجه حالت او شد. دستش را سفت فشرد و آرام زیر لب زمزمه کرد. _آروم باش عزیزم. امید رو به طرفی که عمه نشسته بود، برگشت. _عمه جان من زبون دارم اما حالم اونقدر بده که اگه حرف بزنم ممکنه مهمونامون اذیت بشن. به همین خاطر ایشون جواب میده. عمه رو به مادر کرد و تمام بدجنسی‌اش را در کلام تلخش ریخت. _بمیرم براش. مهسا همش تقصیر توئه. باید موقع زن گرفتن چشماتو باز می‌کردی. نمی‌دونم این چه زنیه واسش گرفتین. اینقدر قدمش نحسه. بی‌چاره امید همش تو عذابه. حالام که معلوم نیست چی کارش کرده که سر جوونی و دوماد نشده چشماشو از دست داده و مشکل اعصاب پیدا کرده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_151 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در طول آن مدت به شرکت نرفته بود. به
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید با صدای بلندی عمه را صدا زد. به طرف صدای عمه خیز برداشت. آنقدر عصبانی بود، که میز جلوی مبل را فراموش کرده بود. با اولین حرکت به آن برخورد کرد و با شدت به زمین خورد. دست مریم بود که کمکش کرد. سحر هم خودش را به امید رساند و سعی کرد کمکش کند. امید با شنیدن صدای او خودش را عقب کشید. _برو کنار سحر تا حرصمو سر تو خالی نکردم. _چیه؟ هنوزم پاچه می‌گیری. فکر کردی هنوز خاطر خواتم. نه پسره مغرور. دلم به حال مفلوکت سوخته. می‌دونی واسه این زنِ جانماز آبکشت زیادی بودی‌. باید این جوری می‌شدی تا بفهمه لقمه اندازه دهنش برداره. همین که امید خواست به طرف سحر حرکت کند، مریم تمام توانش را جمع کرد و او را به طرف اتاق کشید. مادر هم برای کمک به مریم جلو رفت. امید از شدت عصبانیت نفس نفس می‌زد و تلاش می‌کرد تا برگردد. به اتاق که رسیدند، مادر به سالن برگشت. مریم امید را نشاند و خودش را در آغوشش جا کرد تا بتواند او را آرام کند. کم کم نفس‌هایش منظم و عادی شد. _امیدم، می‌خوای بخوابی؟ _به شرطی که کنارم بمونی. _کجا بهتر از کنار تو عزیزم. _مریم ببخش اگه بهت توهین شد. من... _خودتو اذیت نکن. الان تنها چیزی که واسم مهمه سلامتی توئه. بخواب عزیز دلم. می‌خوای برات بخونم؟ لبخندی به لب امید نشست. _آره. از خدامه. مریم چقدر خوبه که تو همیشه منبع آرامشی. _خدا رو شکر لبخندتو دیدم. حالا دیگه چشماتو ببند تا بخونم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛱چرا بودن مشکل است؟! چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود، سرباز می زنیم. چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم و باور نداریم که خوشبختی ما در دستان خود ماست! + کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد نیست بلکه چگونگی پاسخ شما ست كه اهميت دارد. در حقيقت خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد. @nasimemehr110
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در گوشش با صدایی آرام نجوا می‌کرد و به موهایش دست می‌کشید. امید که خوابید، کنار او ماند تا آنکه صدایی از بیرون اتاق بلند شد. صدای پدر هم به گوش می‌رسید. مریم خودش را به سالن رساند. با تعجب دید، پدر با عمه بحث می‌کند. با دیدن مریم سکوت کرد. مریم با اشاره به پدر فهماند که به خاطر امید سکوت کند. عمه از جا بلند شد. چهره برافروخته‌اش ترسناک شده بود. چشمش که به مریم افتاد، عصایش را به طرف او نشانه گرفت و رو به برادرش کرد. _به خاطر این دختره بی‌بته که معلوم نیست از کدوم خرابه شده‌ای تونسته سر تو رو شیره بماله، به من که خواهرتم بی‌احترامی کردی. یادم نمیره داداش کوچیکه. پدر سرش را پایین انداخته بود. آرام حرفش را زد. _ببخش اگه بی‌احترامی شد. عمه نگاه پر غضبی به مریم کرد و بدون خداحافظی رفت. بعد از رفتن آن‌ها، مریم که نمی‌خواست اشک‌هایش حال بقیه را بدتر کند، ببخشیدی گفت و به اتاق امید رفت. گوشه‌ای از اتاق که امید روی زمین نشست. بغضش را رها کرد و سعی کرد صدای هق هقش شنیده نشود. بی‌صدا اشک ریخت و زار زد. کمی که گذشت تقه آرامی به در خورد. پدر وارد اتاق شد. با دیدن حال مریم شرمنده شد. در را بست و رفت. آرام که شد، در حمام همان اتاق دوش گرفت و لباس عوض کرد. سعی کرد. غمی در چهره‌اش نماند تا باعث ناراحتی بقیه شود. امید که با صدای دوش گرفتن او بیدار شده بود، همین که مریم بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. _چه عطری؟ چه دلبر جذابی؟ میگم نمیشه همیشه با صدای تو بخوابم؟ بعد با عطر تو بیدار شم؟ حس خیلی خوبی داره. فکر می‌کنم چند سال جوون‌تر شدم. مریم کنارش نشست. دست امید را گرفت و سرش را به شانه او تکیه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_153 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در گوشش با صدایی آرام نجوا می‌کرد و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _نه که نمیشه. اون‌وقت تو زیادی جوون میشی. می‌ترسم هوای دوباره زن گرفتن به سرت بزنه. صدای خنده امید بلند شد. دست دور کمر او برد. _نترس. بهت تعهد میدم هوایی نشم. تو فقط بهم انرژی بده، قول میدم همه رو صرف تو کنم. _امید جان بابا اومده خونه. می‌خوای بریم بیرون؟ _من که می‌دونم تو دلت واسه پدرشوهر جانت تنگ شده. بیا بریم. که حال خوبمو هم ببینن. حالا اون مارای خوش خط و خال رفتن؟ _اِ امید. قرار نبود این جوری حرف بزنی که. بریم. مریم دستش را گرفت و او را به سالن برد. پدر با دیدن چهره شاد آن دو، نفس راحتی کشید. وقتی احوالپرسی کردند و نشستند، پدر خواست حرفی در مورد عمه بزند که با اشاره مریم ساکت شد. او ترجیح می‌داد حرف‌ها در گذشته بماند تا آنکه مرور شود و دلخوری‌ها را تکرار کند. * مریم اوضاع شرکت را در ساعت‌هایی که امید خواب بود، بررسی می‌کرد. مهسا خانم با وجود اینکه هی وقت اجازه نمی‌داد مسائل شرکت را به خانه بیاورند اما به خاطر شرایط پیش آمده وقت‌هایی که مریم در مورد کار با پدرشوهرش به بحث و تبادل نظر مشغول می‌شدند، مخالفت نمی‌کرد. گاهی این تبادل نظرها با حضور امید و آقا محسن به جلسه اداری تبدیل می‌شد. به آقای نواب هم گفته بود در ساعت‌های خاصی به آنجا برود و گزارش کار را ارائه کند. -آقای نواب قبلاً هم بهتون تذکر داده بودم قرار نیست گزارشای شما رو چک کنم. وقتی چیزی از شما خواستم باید کامل انجام می‌دادید. تو این گزارش تأثیر حوادث اروپا تو بازار کالاهای وارداتیِ مد نظر دیده نشده اونوقت اطمینان میدین که کامله؟ درسته من گرفتارم اما هوش و حواسمو که از دست ندادم. _ببخشید. من فکر نکردم اونو هم بخواین. _یعنی چی؟ فکر نکردم شد حرف؟ یعنی فکر نکردی توی یه تحلیل همه فاکتورا رو باید در نظر گرفت؟ بردارین همه گزارشا رو و وقتی کامل کردین برگردونین. برای یه تصمیم مهم بهشون نیاز دارم تا فردا کاملشو میارین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا