فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_163 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدر با آقای حقانی تماس گرفت و موضوع دزدی
#رمان_قلب_ماه
#پارت_164
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مامان جان من حالم خوبه. خواهش میکنم خودتو اذیت نکن. خودت بهم یاد دادی اگه خطا نرم، خدا تنهام نمیذاره. تو منو به خدا سپردی. پس چرا گریه میکنی؟
_دختر من، غصهم به خاطر سختیهاییه که میکشی. من مادرم تحمل رنج و عذابتو ندارم.
صدای گریه دیگری به گوش مریم رسید.
_مامان، امید اونجاست؟
_آره. محمدم هست. صداتو میشنون.
_به همهتون میگم واسه من هیچی سختتر از این نیست که خانوادهم به خاطر من غصه بخورن و اذیت بشن. خواهش میکنم آروم باشید و صبر کنید تا حقیقت معلوم بشه. بزارید منم دغدغه شما رو نداشته باشم.
خداحافظی کرد. افسر به مریم خیره شده بود. طاقت نیاورد. قبل از رفتنش او را صدا کرد.
_خانوم صدری، به ندرت پیش میاد کسی مثل شما رو بیارن اینجا. برخوردتون برای آروم کردن خانواده تحسین برانگیز بود. امیدوارم به زودی بیگناهیتون ثابت بشه.
دو روز بعد وقتی مریم به دادسرا منتقل شد، آقای حقانی و امید خودشان را رسانده بودند. مریم با آنکه شب قبل نتوانسته بود بخوابد، سعی کرد امید روی باز و لبخندش را ببیند. آقای حقانی مدارکی که به همراه آورده بود، تحویل داد تا روند بررسی سرعت بگیرد. مدارک شامل، استشهاد برای حسن سابقه از شرکت، دانشگاه و اساتید و مدارک پرونده قبلیِ دزدیده شدن مریم و تهدیدهای انجام شده توسط محمودیان بود.
تصمیم بر آن شد که به خاطر مدارک موجود، روند بررسی پرونده و دادگاه مربوطه سرعت پیدا کند اما مریم باید به زندان منتقل میشد. این خبر باعث به هم ریختگی امید و بقیه که در این مدت خود را رسانده بودند، شد. مریم از آقای حقانی خواست، خانواده را به جایی ببرد که شاهد رفتن او به زندان نباشند. خیلی دلش میخواست آنها را ببیند اما طاقت بیتابیهایشان را هم نداشت.
مریم بدون خداحافظی رفت و پا در دنیایی گذاشت که برایش ناشناخته بود و به آن تعلقی نداشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣حداقل نشانههای خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن!
ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما:
۱- سقفی بالای سرتونه.
۲- امروز چیزی خوردین!
۳- خوش قلبین.
۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی میکنین.
۵- دسترسی به آب پاک دارین
۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت ومهربانی کردن بهتون رو داره.
۷- میکوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین.
۸- لباس تمیز به تن دارین
۹- رؤیایی در سر دارین
۱۰- نفس میکشین!🍃🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_164 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مامان جان من حالم خوبه. خواهش میکنم خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_165
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ترس از محیطی که بیشتر آدمها با او فرق داشتند و درکش نمیکردند، کم کم به وجود مریم رخنه میکرد. قدم بر میداشت و در حال و هوای خودش بود.
_خدایا اگه این امتحانته، کمکم کن سربلند بشم. اگه تمرینه برای محکم شدن، قدرتم بده. اگه کفاره اشتباهاتمه، صبرم بده که بتونم بگذرونمش.
با صدای مأمور زندان به خودش آمد.
_این سلولت. اینم تختت.
رو به آنها که خیره نگاهشان میکردند، ادامه داد.
_بچهها دردسر درست کنید، بد میبینیدا.
زنی میانسال از لبه تختش بلند شد.
_مگه ما دردسر سازیم؟ ما که بچه مثبتیم تا این کوچولو چطور باشه.
مریم سلامی کرد و روی تختش نشست. با رفتن مأمور همان زن شروع کرد به حرف زدن با مریم.
_من الهامم بهم میگن الی. ده سال حبسم که دو سالش رفته. این هستیه. قدیمی تره این بنده. ده ساله اینجاست. ابد داره. اینم که همیشه مثل خرس خوابیده، سیمائه. سه ساله اینجاست. هر بار درخواست تجدید نظر میده اما رد میشه. ایشونم شاعرمونه. مهناز. یک ساله اینجاست. میگن تا سه چهار سال دیگه رفتنیه. دو تا تختم خالیه. یکی آزاد شده و اون یکیم نپرس.
مریم لبخند زد و خودش را معرفی کرد.
_مریم هستم. خوشوقتم.
_اما ما خوشوقت نیستیم. اینجا بودن آخر بد وقتیه. اینم شد معرفی بگو جرمت چیه؟ حُکمت چیه؟
-حکمم که هنوز معلوم نیست اما یه از خدا بیخبری مواد توی ماشینم جاساز کرده.
_به! یعنی پاپوش و اینا دیگه. تو هم که راست میگی؟ بچه این حرفا واسه ماها از مد افتاده. یه چیز جدید میگفتی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_165 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ترس از محیطی که بیشتر آدمها با او فرق د
#رمان_قلب_ماه
#پارت_166
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مگه شما پلیس هستین یا قاضی که بخوام چیزیو ازتون مخفی کنم. اخرش که چی؟ دلیلی نداره واقعیتو نگم.
_بدم نمیگیا. بد خواه مدخواه داشتی مگه؟
_یه کم. تا حدودی.
صدای هستی بلند شد.
_چته الی کله میخوری؟ بسه دیگه حالا حالاها مهمون خودمونه. ولش کن تازه رسیده.
مریم دلش میخواست ملحفههای تخت را عوض کند. لباس و ملحفهای از خودش داشته باشد اما برای اینکه مادر متوجه سختیهایش نشود، چیزی از آنها نخواسته بود. به خاطر خستگی و بیخوابیِ شب قبل، سرش به بالش نرسیده خوابید. با صدایی که خبر رسیدن شام را میداد، بیدار شد. چند لحظه اول گیج بود که کجاست و چه وقت است. الهام او را به خودش آورد.
_کوچولو پاشو شام بخور انگار از جنگ برگشتی. چه خبرته میخوابی؟
باید وضو میگرفت و نماز میخواند. همین که خواست از در خارج شود، سراغ سرویس بهداشتی را از مهناز گرفت.
_ته همین راهروئه اما الان نرو هستی بدش میاد سر شام کسی نشینه دور سفره. شر درست نکن.
مریم که نمیخواست از اول ورودش به خاطر نماز خواندنش شری به پا کند، با آنها برای شام نشست و بعد از جمع شدن سفره سراغ نمازش رفت. سیما که حالا سر حال نشسته بود، با دیدن نماز خواندنش سوتی کشید.
_نه انگار واقعا کار درسته. فکر کنم راست میگه. اشتباهی آوردنش اینجا.
الهام جواب داد.
_خوب که چی هستیم نماز میخونه اما نماز از ترس جون که نمیشه نماز.
افکار مریم تا نیمههای شب مشغول بود. او بهترین جا برای خلوت با خدا را پیدا کرده بود. در سکوت و آرامش شب به نماز و صحبت با خدا پرداخت. سه روز بعد که اجازه ملاقات دادند، مادر، محمد و امید آمده بودند. وسایل شخصی و مور نیازش را برایش آوردند. مریم از مادر خواست تا کم به ملاقات برود و از محمد خواست بیشتر حواسش به مادر باشد. وقت کم بود امید حرف نمیزد و فقط او را نگاه میکرد. با رفتن مادر و محمد، مریم با دستش بوسهای برای امید فرستاد و لب زد "دوستت دارم" همین کار برای باریدن امید کافی بود اما تا بیرون از محل ملاقات خودش را کنترل کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن
هر روز یک شروع تازه است
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم
اولین روز از زندگی جدید ماست
امروز اولین روز ازبقیه عمرتوست...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_166 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مگه شما پلیس هستین یا قاضی که بخوام چیز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_167
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
محمد به گریه او اعتراض کرد.
_چطوری ساکت بشم. از چشماش معلومه حال خوبی نداره. با دیدن ما بیقرار شده بود اما بازم روحیه میده و خودشو آروم نشون میده که نگرانش نشیم.
_مریمی که ما میشناسیم. از وقتی بابا مرده این طوری شده. قبلش عزیز دردونه بابا بود. بابا نمیذاشت آب توی دلش تکون بخوره. اگه یه وقت صدامو بالا میبردم، میگفت: اون دختره. نباید کمتر از گل بشنوه اما همین دختر بعدِ پدر تکیهگاه ما شد. محکم و قوی.
روز بعد مریم با امید تماس گرفت.
_مریم جان خودتی؟ باورم نمیشه صداتو میشنوم.
_آره عزیزم خودمم. ببین شاید نشه زیاد حرف بزنم. فعلا گوش کن. به نواب بگو با همون آیتمایی که آخرین بار گزارش داده یه گزارش تحلیلی از بازار ایران و دنیا توی این یه هفته واسم تهیه کنه. همراه با گزارش تحلیلی بورس و اخبار کل هفته. اینا رو اگه شد خودت بیار وگرنه بده آقای حقانی بیاره. نمیخوام اوضاع شرکت به هم بریزه. راستی یه رادیو از اینایی که میذارن اینجا داشته باشم هم برام زحمت بکش.
_چشم عزیز دلم. تو خوبی؟ مشکلی نداری؟
_خوب خوبم. نه امیدم مشکلی ندارم. بیشتر نمیتونم صحبت کنم. تونستم بازم زنگ میزنم ولی نمیدونم کی بشه.
گزارشها و اخبار خواسته شده، آماده شد. آقای حقانی که برای پرس و جوی پرونده سراغ مریم رفته بود، به او تحویل داد. بعد از ملاقات با وکیل مشغول مطالعه شد. به نقطه نگران کنندهای رسید. تا شب بارها مرور و بررسی کرد. شب با امید تماس گرفت.
_سلام امیدم. خوبی؟
_سلام مریم. دلم واست یه ذره شده. فردا ملاقاته. حتی صبر کردن تا فردا هم واسم سخته.
_امید جان منم دلم واسه دیدنت پر میزنه. بذار یه چیز بگم. وضعیت بورس نگرانم کرده. کارایی که باید انجام بشه رو دارم مینویسم. فردا تحویل میدم که بهت بدن. بگو نواب انجامش بده. عزیزم منتظرتم.
_مراقب خودت باش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_167 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد به گریه او اعتراض کرد. _چطوری ساکت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_168
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به هم ریخت و باعث شد در این مدت کم غذا بخورد و ضعف در چهرهاش بروز کند. شب تا دیر وقت مشغول نوشتن راه حل سر و سامان دادن اوضاع بود و همین ضعفش را بیشتر کرد. روز بعد وقتی ساعت ملاقات رسید، امید و پدر و مادرش با مادر مریم آمده بودند. با دیدن چهره او پی به شرایط سخت مریم بردند. آقای پاکروان از او خواست به خاطر کار شرکت خود را خسته یا نگران نکند. اما مریم توضیح داد این کار او را سرگرم و مشغول میکند و برایش لازم است. قرار شد این کار را تکرار کنند و گزارشها را به او برسانند.
چند دقیقه آخر همه خداحافظی کردند و امید ماند. دست روی شیشه سرد روبرو گذاشت. مریم هم دستش را روی آن گذاشت.
_چی کار کنم که این شیشه گرمای دستتو بهم نمیرسونه؟َ
_فکر میکردم گرمای وجودم تمام عمر گرمت کنه عزیز دلم. نه اینکه زود سرد بشه.
_مریم دلم میخواد دستاتو بگیرم و بزارم روی قلبم. مثل همیشه قلبم دستور آرامش بگیره و من سیر نگات کنم.
مریم لبخند نیمه جانی زد.
_آی گفتی. فکر نکنم خیلی طول بکشه. اونقدر کنار هم باشیم که از دستم خسته بشی و دلت واسه این روزا تنگ بشه.
امید اخم هایش را درهم کرد.
_مریم. اصلا بگو چرا قیافهت این جوریه؟ مریض شدی؟
_مریض که نه ولی یه کم نازک نارنجیام. غذاها بهم نمیسازه. کم کم دارم بهشون عادت میکنم.
اعلام شد وقت ملاقات تمام شده.
_مریم جان مراقب خودت باش.
_تو هم همین طور. عاشقتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739