فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_164 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مامان جان من حالم خوبه. خواهش میکنم خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_165
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
ترس از محیطی که بیشتر آدمها با او فرق داشتند و درکش نمیکردند، کم کم به وجود مریم رخنه میکرد. قدم بر میداشت و در حال و هوای خودش بود.
_خدایا اگه این امتحانته، کمکم کن سربلند بشم. اگه تمرینه برای محکم شدن، قدرتم بده. اگه کفاره اشتباهاتمه، صبرم بده که بتونم بگذرونمش.
با صدای مأمور زندان به خودش آمد.
_این سلولت. اینم تختت.
رو به آنها که خیره نگاهشان میکردند، ادامه داد.
_بچهها دردسر درست کنید، بد میبینیدا.
زنی میانسال از لبه تختش بلند شد.
_مگه ما دردسر سازیم؟ ما که بچه مثبتیم تا این کوچولو چطور باشه.
مریم سلامی کرد و روی تختش نشست. با رفتن مأمور همان زن شروع کرد به حرف زدن با مریم.
_من الهامم بهم میگن الی. ده سال حبسم که دو سالش رفته. این هستیه. قدیمی تره این بنده. ده ساله اینجاست. ابد داره. اینم که همیشه مثل خرس خوابیده، سیمائه. سه ساله اینجاست. هر بار درخواست تجدید نظر میده اما رد میشه. ایشونم شاعرمونه. مهناز. یک ساله اینجاست. میگن تا سه چهار سال دیگه رفتنیه. دو تا تختم خالیه. یکی آزاد شده و اون یکیم نپرس.
مریم لبخند زد و خودش را معرفی کرد.
_مریم هستم. خوشوقتم.
_اما ما خوشوقت نیستیم. اینجا بودن آخر بد وقتیه. اینم شد معرفی بگو جرمت چیه؟ حُکمت چیه؟
-حکمم که هنوز معلوم نیست اما یه از خدا بیخبری مواد توی ماشینم جاساز کرده.
_به! یعنی پاپوش و اینا دیگه. تو هم که راست میگی؟ بچه این حرفا واسه ماها از مد افتاده. یه چیز جدید میگفتی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_165 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 ترس از محیطی که بیشتر آدمها با او فرق د
#رمان_قلب_ماه
#پارت_166
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_مگه شما پلیس هستین یا قاضی که بخوام چیزیو ازتون مخفی کنم. اخرش که چی؟ دلیلی نداره واقعیتو نگم.
_بدم نمیگیا. بد خواه مدخواه داشتی مگه؟
_یه کم. تا حدودی.
صدای هستی بلند شد.
_چته الی کله میخوری؟ بسه دیگه حالا حالاها مهمون خودمونه. ولش کن تازه رسیده.
مریم دلش میخواست ملحفههای تخت را عوض کند. لباس و ملحفهای از خودش داشته باشد اما برای اینکه مادر متوجه سختیهایش نشود، چیزی از آنها نخواسته بود. به خاطر خستگی و بیخوابیِ شب قبل، سرش به بالش نرسیده خوابید. با صدایی که خبر رسیدن شام را میداد، بیدار شد. چند لحظه اول گیج بود که کجاست و چه وقت است. الهام او را به خودش آورد.
_کوچولو پاشو شام بخور انگار از جنگ برگشتی. چه خبرته میخوابی؟
باید وضو میگرفت و نماز میخواند. همین که خواست از در خارج شود، سراغ سرویس بهداشتی را از مهناز گرفت.
_ته همین راهروئه اما الان نرو هستی بدش میاد سر شام کسی نشینه دور سفره. شر درست نکن.
مریم که نمیخواست از اول ورودش به خاطر نماز خواندنش شری به پا کند، با آنها برای شام نشست و بعد از جمع شدن سفره سراغ نمازش رفت. سیما که حالا سر حال نشسته بود، با دیدن نماز خواندنش سوتی کشید.
_نه انگار واقعا کار درسته. فکر کنم راست میگه. اشتباهی آوردنش اینجا.
الهام جواب داد.
_خوب که چی هستیم نماز میخونه اما نماز از ترس جون که نمیشه نماز.
افکار مریم تا نیمههای شب مشغول بود. او بهترین جا برای خلوت با خدا را پیدا کرده بود. در سکوت و آرامش شب به نماز و صحبت با خدا پرداخت. سه روز بعد که اجازه ملاقات دادند، مادر، محمد و امید آمده بودند. وسایل شخصی و مور نیازش را برایش آوردند. مریم از مادر خواست تا کم به ملاقات برود و از محمد خواست بیشتر حواسش به مادر باشد. وقت کم بود امید حرف نمیزد و فقط او را نگاه میکرد. با رفتن مادر و محمد، مریم با دستش بوسهای برای امید فرستاد و لب زد "دوستت دارم" همین کار برای باریدن امید کافی بود اما تا بیرون از محل ملاقات خودش را کنترل کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن
هر روز یک شروع تازه است
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم
اولین روز از زندگی جدید ماست
امروز اولین روز ازبقیه عمرتوست...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_166 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _مگه شما پلیس هستین یا قاضی که بخوام چیز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_167
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
محمد به گریه او اعتراض کرد.
_چطوری ساکت بشم. از چشماش معلومه حال خوبی نداره. با دیدن ما بیقرار شده بود اما بازم روحیه میده و خودشو آروم نشون میده که نگرانش نشیم.
_مریمی که ما میشناسیم. از وقتی بابا مرده این طوری شده. قبلش عزیز دردونه بابا بود. بابا نمیذاشت آب توی دلش تکون بخوره. اگه یه وقت صدامو بالا میبردم، میگفت: اون دختره. نباید کمتر از گل بشنوه اما همین دختر بعدِ پدر تکیهگاه ما شد. محکم و قوی.
روز بعد مریم با امید تماس گرفت.
_مریم جان خودتی؟ باورم نمیشه صداتو میشنوم.
_آره عزیزم خودمم. ببین شاید نشه زیاد حرف بزنم. فعلا گوش کن. به نواب بگو با همون آیتمایی که آخرین بار گزارش داده یه گزارش تحلیلی از بازار ایران و دنیا توی این یه هفته واسم تهیه کنه. همراه با گزارش تحلیلی بورس و اخبار کل هفته. اینا رو اگه شد خودت بیار وگرنه بده آقای حقانی بیاره. نمیخوام اوضاع شرکت به هم بریزه. راستی یه رادیو از اینایی که میذارن اینجا داشته باشم هم برام زحمت بکش.
_چشم عزیز دلم. تو خوبی؟ مشکلی نداری؟
_خوب خوبم. نه امیدم مشکلی ندارم. بیشتر نمیتونم صحبت کنم. تونستم بازم زنگ میزنم ولی نمیدونم کی بشه.
گزارشها و اخبار خواسته شده، آماده شد. آقای حقانی که برای پرس و جوی پرونده سراغ مریم رفته بود، به او تحویل داد. بعد از ملاقات با وکیل مشغول مطالعه شد. به نقطه نگران کنندهای رسید. تا شب بارها مرور و بررسی کرد. شب با امید تماس گرفت.
_سلام امیدم. خوبی؟
_سلام مریم. دلم واست یه ذره شده. فردا ملاقاته. حتی صبر کردن تا فردا هم واسم سخته.
_امید جان منم دلم واسه دیدنت پر میزنه. بذار یه چیز بگم. وضعیت بورس نگرانم کرده. کارایی که باید انجام بشه رو دارم مینویسم. فردا تحویل میدم که بهت بدن. بگو نواب انجامش بده. عزیزم منتظرتم.
_مراقب خودت باش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_167 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 محمد به گریه او اعتراض کرد. _چطوری ساکت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_168
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به هم ریخت و باعث شد در این مدت کم غذا بخورد و ضعف در چهرهاش بروز کند. شب تا دیر وقت مشغول نوشتن راه حل سر و سامان دادن اوضاع بود و همین ضعفش را بیشتر کرد. روز بعد وقتی ساعت ملاقات رسید، امید و پدر و مادرش با مادر مریم آمده بودند. با دیدن چهره او پی به شرایط سخت مریم بردند. آقای پاکروان از او خواست به خاطر کار شرکت خود را خسته یا نگران نکند. اما مریم توضیح داد این کار او را سرگرم و مشغول میکند و برایش لازم است. قرار شد این کار را تکرار کنند و گزارشها را به او برسانند.
چند دقیقه آخر همه خداحافظی کردند و امید ماند. دست روی شیشه سرد روبرو گذاشت. مریم هم دستش را روی آن گذاشت.
_چی کار کنم که این شیشه گرمای دستتو بهم نمیرسونه؟َ
_فکر میکردم گرمای وجودم تمام عمر گرمت کنه عزیز دلم. نه اینکه زود سرد بشه.
_مریم دلم میخواد دستاتو بگیرم و بزارم روی قلبم. مثل همیشه قلبم دستور آرامش بگیره و من سیر نگات کنم.
مریم لبخند نیمه جانی زد.
_آی گفتی. فکر نکنم خیلی طول بکشه. اونقدر کنار هم باشیم که از دستم خسته بشی و دلت واسه این روزا تنگ بشه.
امید اخم هایش را درهم کرد.
_مریم. اصلا بگو چرا قیافهت این جوریه؟ مریض شدی؟
_مریض که نه ولی یه کم نازک نارنجیام. غذاها بهم نمیسازه. کم کم دارم بهشون عادت میکنم.
اعلام شد وقت ملاقات تمام شده.
_مریم جان مراقب خودت باش.
_تو هم همین طور. عاشقتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
خودت بگو تو کیستی. چطور در این همه سال و جغرافیا تکثیر شدهای؟ چطور حتی کودکان سه ساله هم تو را میشناسند؟
بگذار خودم بگویم. تو محبوبترین آفریده خدایی. تو دردانهی آخرین پیامبر زمینی. تو همانی که آدم، هزاران سال قبل از به دنیا آمدنت با شنیدن نامت منقلب شد. بر ما حرجی نیست که بعد شهادتت با شنیدن حکایت مظلومیتت، گریه کنیم و چشمههای اشکمان خشک نشود. تا مظلومی در عالم میبینیم به یاد ظلمی که بر شما شده بیقرار شویم و به خروش بیافتیم.
کسی برایم روضه نخواند. تاریخ گواه بزرگیست از آنچه قدرنشناسان بر سر مقتدایشان آوردند.
کاش درس عبرت بگیریم از آنچه قوم بیلیاقتِ آن روز بر سر امام زمانشان آوردند.
#زینتا
⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴⚘🌴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_168 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر غذاهای زندان، وضعیت معده مریم به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_169
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
وقت برگشت به خانه هیچ کدام توان حرف زدن نداشتند. شب سر میز شام امید نگاهی به سفره کرد. بغض امانش نداد. از جا بلند شد و به اتاقش رفت. کمی بعد پدر به سراغ او رفت.
_چی شده بابا؟ برای مریم ناراحتی؟
_بابا مریمو که دیدی غذاهای اونجا اذیتش کرده که این جوری شده. وقتی یادش میافتم، چطور غذاهای این جوری از گلوم پایین بره.
_میخوای واسه غذای همه زندانیای زن اونجا یه کاری بکنیم؟
_میشه؟ یه فکری. نذر میکنم واسه آزادی مریم بستههاییو واسشون بفرستم. قبول میکنن؟
_سعی میکنم راضیشون کنم. به نظرم با یه عده برای بسته بندی صحبت کن. هفته ای دو بار بسته خشکبار و آجیل واسشون تهیه کن. باید جبران اون وضعیت بشه. حالا پاشو برو شامتو بخور تو چیزیت بشه جواب زنتو نمیتونیم بدیما.
بازپرس هر چند روز به سراغ مریم میرفت و از او در مورد کسانی که ممکن بود توطئه کرده باشند و شواهد و اطرافیان او در طول چند وقت گذشته سوال میپرسید. آقای حقانی هم به کار خود ادامه میداد و گاهی سراغ مریم میرفت. روزها در ساعات آزاد به کتابخانه میرفت. مطالعه میکرد و یا به امور شرکت رسیدگی میکرد. کار در سلولش باعث حساسیت اطرافیان شده بود. شبها هم به نماز و دعا مشغول بود. بستههای خشکبار امید به دست زندانیها رسید. همه ذوقزده آن را استفاده میکردند. مریم به نوشته روی آن دقت کرد."نذر آزادی زندانیان بیتقصیر" لبخند به لبش آمد.
_این کار خودته. تو که یاد گرفتی با شاد کردن آدما با خدا معامله کنی. خدا حفظت کنه. نذرت قبول.
مریم دید که بعضی با زور سهم افراد ضعیف را برمیدارند. سهم خود را بین دو نفر از آنها تقسیم کرد. یک ماه از زمان بازداشتش میگذشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_169 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت برگشت به خانه هیچ کدام توان حرف زدن
#رمان_قلب_ماه
#پارت_170
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
یک روز مریم را صدا زدند و او را به راهرویی خلاف جهت ملاقاتها بردند. پرسید کجا میروند اما جواب نشنید. به جایی رسیدند که مامورِ همراهش در اتاقی را باز کرد و از او خواست داخل شود. وقتی وارد شد، امید را دید. در بسته شد. نه ماموری بود و نه دیوار شیشهای. به طرف امید دوید. دست در گردن او انداخت. با نفسهای بلند بو میکشید تا باور کند امید را در آغوش گرفته. امید هم مثل او بیقرار بود. تا مدتی همین به همین شکل گذشت. کمی بعد، مریم سر بلند کرد و به چشمان امید خیره شد.
_چطور تونستی این کارو بکنی؟ باورم نمیشه کنار تو هستم بدون هیچ فاصلهای.
_بهش میگن ملاقات خصوصی. یه کم دوندگی داشت چون تازه اومده بودی اما توی همین مدتم اینقدر خوب بودی که اجازه دادن.
چند ساعتی کنار یکدیگر بودند و درد دوری را تسکین دادند. وقت رفتن، دوباره دلتنگی بود و آغوش گرمی برای خداحافظی. به سلول که برگشت با وجود اینکه هر روز ساعتها در کتابخانه بود، الهام به نبودش در ساعت ناهار مشکوک شد و اعتراض کرد. مریم جوابی نداد. آخر شب وقتی برای گرفتن وضو به سرویس بهداشتی رفته بود، زنی حدود چهل ساله که مریم قبلاً او را در سلول کناریش دیده بود، جلویش را گرفت. زن معروف بود به رویا دست طلا. لقبش به خاطر چاقوکشیاش بود. ترسی مریم را فرا گرفت.
_هی تو جوجه، حالمو به هم می زنی.
_من چی کار به تو دارم؟
_هر روز صدات میکنن. یکی میخواد ببینتت. حالام که ملاقات خصوصی میری. مثلاً خیلی تو رو میخواد؟ شوهر منم خیلی منو میخواست ولی از وقتی اومدم اینجا یه بارم سراغم نیومد. واسه همین از آدمایی مثل تو که یکی هست واسش ملاقات خصوصی بخواد متنفرم.
مریم خشکش زده بود. فکر این شرایط را نمیکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739