فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_54 متوجه چشمان گرد شده سهراب شد. به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_55
برای شام رفتند. این وسط توجه و پریچهر پریچهر کردنهای شایان خود پریچهر و خانواده عمو را کلافه کرده بود. بعد از شام، پریچهر برای رفع دلتنگی به پیمان زنگ زد. برای آنکه کمتر جلب توجه کند، کمی فاصله گرفت.
_دخترهی لوس، زشته چند ساعت نشده زنگ میزنی. واسه اجازه گرفتنتم شاهرخ خان کلی بهم تیکه انداخت.
_دلم تنگ شده خب. زشتم نیست مگه من غیر از اون سفر بدون تو جایی رفتم؟ اونجام که همش بهت زنگ میزدم. عمو هم نباید چیزی میگفت؛ واسه اینکه بالا برن پایین بیان تو پدرمی و منم نمیخوام بدون اجازهت جایی برم.
_خب حالا. چه گاردم میگیره. خوبی؟ مشکلی نداری؟
_خیلی خوبه. خواهرزادههای سیمین خانوم همسنم هستن و خیلیم عالین.
پیمان خدا را شکر کرد. پریچهر صدایی از پشت سرش شنید. وقتی برگشت، متوجه شد بین درختهاست و اطرافش فقط با نور مسیر باغ کمی روشن شده. ترس سراغش آمد اما سعی کرد پیمان را نگران نکند. لرزش صدایش را کنترل کرد.
_خب بابا اگه کار نداری من برم پیش بقیه.
خداحافظی که کردند، صدای شایان باعث شد جیغ بلند و گوشخراشی بکشد. شایان سعی میکرد او را ساکت کند.
_هیس بابا هیس. تو رو خدا آروم بگیر. الان فکر میکنن چی شده. آبرو واسم نذاشتی دختر.
لرزش بدنش دیگر در اختیارش نبود. روی زمین نشست. این ترس از همان شب پر استرس برایش مانده بود. التماسهای شایان او را آرام نمیکرد. طولی نکشید که همهی مردها و سیمین خانم خودشان را رساندند. عمو کنارش زانو زد و او را در آغوش گرفت. لزرش پریچهر تمام نمیشد. عمو با فریاد شایان را صدا زد و شایان دستپاچه کمی جلو آمد.
_به خدا کاریش نداشتم. حواسش به تلفن بود. دنبالش اومدم تا وسط درختا که تاریکه نترسه؛ بدتر از من ترسید.
_تو غلط کردی. یه کم عقلتو کار میانداختی به جای اینکه دنبالش بیای صداش میزدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_55 برای شام رفتند. این وسط توجه و پر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_56
عمو شانههای لرزان پریچهر را گرفت و او را بلند کرد. پریچهر با تکیه به او به داخل ویلا رسید. همین که نشست، خاله سمیرا با لیوان آبی که طلا در آن انداخته بود، سراغش آمد و کمک کرد تا آن را بخورد. عمو خواست از جا بلند شود که پریچهر دستش را سفت گرفت. ترس به جانش افتاده بود. عمو دوباره او را در آغوشش پناه داد. با دیدن حال خرابش بقیه ناراحت شدند اما حال شاهین و شایان بدتر از بقیه بود. شاهین به حیاط برگشت. شایان خواست قدمی جلوتر بیاید و عذرخواهی کند که عمو با اشاره دست مانع شد.
_جلو نمیایا. اصلا دیگه بهش نزدیک نمیشی.
_بابا، من که...
_هیچی نگو که بد کفریم.
ناگهان یاد چیزی افتاد. سر پریچهر را کمی عقب برد.
_پریچهر جان، حرف بزن. یه چیز بگو بدونم زبونت بند نیومده باشه.
پریچهر اشکش را پاک کرد. بین هقهقهایش بریده بریده حرف میزد.
_حواسم... نبود... رفتم اونجا... تاریک بود.
_بسه. نمیخواد خودتو اذیت کنی. خدا رو شکر میتونی حرف بزنی. میخوای بخوابی؟
سری تکان داد. سهیلا کمک کرد تا با عمو او را به اتاق برساند. عمو کنارش نشست و دستش را رها نکرد.
_بخواب عمو جان. من امشب همین جا میمونم. خیالت راحت.
کمی طول کشید تا آرام بگیرد و خوابش ببرد. با صدا صحبت کسی بیدار شد. صبح شد و او رو به پنجره خوابیده بود. کسی متوجه بیدار شدنش نشد.
_شاهرخ شورشو در آوردی. مگه بچهست که تا ترسید اومدی توی اتاقش خوابیدی؟
_هیس. بیدارش میکنی؟ بچه نیست اما این ترسش مال دسته گل شاهینه و دلیل حال بد دیشبشم دسته گل شایانه. چی میگی وقتی بچههای خودمون این طوریش کردن؟
_من میگم خب آرومش کردی، باشه. چرا کل دیشبو اینجا روی کاناپه خوابیدی؟
_اگه باز حالش بد میشد چی؟ جواب پیمانو چی میدادم؟ بگم یه عمر از بچه داداشم مراقبت کردی، من عرضه نداشتم یه شب هواشو داشته باشم؟
_بسه دیگه پاشو بیا صبحانه بخوریم. اون پتو و بالشو هم بیار اتاق خودمون بذار.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ راه نجات از شر شیاطین اینترنتی
⭕️ سخنان آتشین استاد دانشمند در مورد شبکههای اجتماعی صهیونیستی!
🔺برنامههای مستهجن دشمن
❌ اینها مردم را دیوانه کردن!
✴️ بهخدا دیگه هیچ راهی نیست این مردم را نجات بده
🆘 هیچ دکتری، هیچ طبیبی هیچ روانشناسی نمیتونه... جز...
♦️مردم❗️خودتونو نجات بدین❗️
https://eitaa.com/joinchat/2150563959Ccf592a4422 ✍
👨🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_خانواده
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_56 عمو شانههای لرزان پریچهر را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_57
سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوباره بسته شدن در خبر از رفتن عمو داد. از جا بلند شد. از شب قبل سر و وضعش آشفته شده بود. با شستن دست و رو، شانه و عوض کردن لباس، کمی به خودش رسید تا مرتب شود و برای صبحانه برود.
در فکر بود که باید برای پوشاندن اندامش فکری کند. تا قبل از آن فقط مدرسه بود و خانه اما حالا اطرافش شلوغ شده بود. هر بار که چشم مردی به او میافتاد، استرس اینکه جذابیتهایش چشم طرف را پر کند، آزارش میداد. به آینه نگاه کرد و برای بار هزارم به پیمان حق داد که نگران نگاههای دیگران باشد. علاوه بر چهره زیبایش بدنی متناسب و خوش هیکل داشت. اگر ذرهای از سفیدی پوستش از لباس بیرون میماند، هر نگاهی را به خود میکشاند.
با بقیه صبحانه را خورد. شوهرِ خاله سمانه سعی میکرد با شوخی حال پریچهر و جو بین بقیه را عادی کند. بعد از صبحانه قرار گذاشتند تپههای اطراف را بگردند. پریچهر آماده که شد، روی پلههای ویلا نشست. شایان هم رسید و کنارش ایستاد. نگاهی به در انداخت و بعد رو به پریچهر کرد.
_پریچهر، من دیشب اومده بودم که نترسی. فکرشم نمیکردم این طوری بشه. من ازت معذرت میخوام.
پریچهر سرش را از روی زانوی جمع شدهاش برداشت.
_باشه.
_همین؟ باشه؟
_خب چی بگم؟ معذرت خواستی، منم گفتم باشه دیگه.
یک پله پایین رفت و به طرفش برگشت.
_میگم بابا نمیذاره طرفت بیام. خودت بهش بگو و با ما بیا. خوش میگذره ها.
پریچهر دوباره سرش را روی زانو گذاشت و چشم بست.
_باشه. به شرط اینکه بهم پیله نکنی و کاری بهم نداشته باشی.
شایان با سرعت از پلهها پایین رفت.
_ایول. دمت گرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_57 سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوبار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_58
آن روز تا غروب در دشت گشتند. برای پریچهر تجربه زیبا و دوست داشتنی بود. چیزهای عجیب و جدیدی میدید. ذوقش، بقیه را هم سر ذوق آورد. وقتی برگشتند، تند و تند از تجربهاش برای پیمان و بیبی گفت. آنها هم با دیدن حال خوش دخترشان خوشحال شدند البته ماجرای آن شب گفته نشد تا آرامششان را بر هم نزدند.
پیمان برای تعطیلات بین ترم پریچهر برنامه چیده بود تا به زادگاهش بروند اما عمو خواسته بود به ویلای شمالی او بروند. پریچهر با این دلیل که پیمان زمان دیگری برای سفر ندارد، با او و بیبی همراه شد. بعد از سفر پر آرامششان، یک شب عمه شهین مهمان عمارت عمو شد. پریچهر هم طبق همه مهمانیهای عمارت حضور داشت.
سهراب همچنان پررو و گستاخ سعی در نزدیک شدن به پریچهر را داشت و دخترها همچنان به غرورشان افتخار میکردند. بعد از شام، چای که آورده شد، عمه شهین گلویی صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
_ببین داداش، بی مقدمه بگم. توی این مدت که گذشت، سهراب علاقه عجیبی به پریچهر پیدا کرده، چند باره که ازم خواسته رسمی خواستگاری کنم ازش ولی فکر کردم شاید منظور بدی برداشت کنین، چیزی نگفتم. با این حال، چه کنم که این بچه کوتاه نمیاد. آخرشم مجبورم کرده که بیام و پریچهر رو خواستگاری کنم که البته باعث افتخارمه که یکی از خون خودم بشه عروسم.
پریچهر چشمانش گرد شد. به عمو نگاه کرد او هم همان حال را داشت. شایان شروع به حرف زدن که کرد، عمو تشری زد تا ساکتش کند. رو به عمه شهین کرد.
_شهین، من نسبت به پریچهر همون قدر حق دارم که تو داری. اون الان دیگه یه دختر بالغه که به سن قانونی هم رسیده. خودش باید تصمیم بگیره.
پریچهر دنباله حرف عمو را گرفت.
_ببخشید این طوری میگم اما من لای بوته که عمل نیومدم. یه کسایی بزرگم کردن و واسم زحمت کشیدن. احترامشون به خصوص توی این مورد بهم لازمه. این چه مدل خواستگاری کردنه؟
سهراب که به زحمت صدایش را کنترل میکرد، جوابش را داد و غر زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تتلو وما ادراک مالتتلو!!
بدگویی میکند،
سیاهنمایی میکند،
فحش میدهد،
دهانش را باز میکند و
هرچه دلش میخواهد میگوید و عده ای هم تحت هرشرایطی کف وسوت میزنند،
پول میدهند در کنسرتش در ترکیه شرکت میکنند اما همانها به دروغ برای خانوادهی رییس مجلس حر ف در می اورند وشاکی از وضعیت اقتصادی هستند،
ماه روزه که میشود، روزه را زیر سوال میبرند که تو گرسنگی میکشی وسیر میشوی و فقر نه،
محرم که میشود، حنجره پاره میکنند که بخورد توی سرتان این همه غذای نذری. پس فقیران چه.
چشمهایشان را روی تمام خوبیها، کارها، ساحل گشودنها بدهی دادنها، سهام عدالت دادنها می بندد و داد میزنند که رییسی با روحانی فرق ندارد ومسیولین همه دزدند..
و باز گوش و دل و جان وجوانیشان را پای شعرها و یللی تللی های این نیمچه مرد، می گذارند..
و این قصه خیلی وقت است که درجامعه ما تکرار میشود.
فاین تذهبون(به کجا میروید؟)
#کنسرت_تتلو
@zedbanoo
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_58 آن روز تا غروب در دشت گشتند. بر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_59
_تو رو خدا بس کن این افکار قدیمیو. تو دیگه بچه نیستی که یکی دیگه واست تصمیم بگیره.
_نه بچه نیستم. کسی هم واسم تصمیم نمیگیره اما تا جایی که من شنیدم، واسه خواستگاری از یه دختر اجازه میگیرن و بزرگتراشو خبر میکنن.
سهراب جلوی پریچهر ایستاد.
_پریچهر، کوتاه بیا. باشه یه مراسم رسمی میگیریم تا همه باشن. تو الان خودت نظرتو بگو.
پریچهر از او رو گرفت و به طرف عمه رو کرد.
_عمه جان، میشه به پسرت بگی وقتی بزرگترشو فرستاد جلو، خودش بشینه سر جاش و دخالت نکنه؟
همه از رک بودن پریچهر یکه خوردند. عمه چشم غرهای به سهراب رفت که باعث شد سر جایش بنشیند. این بار مخاطب عمه پریچهر بود.
_دخترم، تو فکراتو بکن. ما یه قرار رسمی میذاریم و میایم تا حرف بزنیم.
پریچهر با وجود اینکه مطمئن بود نظرش منفی است، برای ثابت کردن احترام پیمان و بیبی، حرفش را تایید کرد. با تایید او شایان از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
قرار خواستگاری گذاشته شد. غروب پریچهر در اتاق داخل عمارت مشغول آماده شدن بود. در زده شد و با بفرماییدش شایان وارد شد. کمی جلوی در این پا و آن پا کرد.
_چیه شایان؟ چی میخوای بگی؟
شایان چشم از لباس آبی پریچهر که زیباترش میکرد، برداشت و به چهرهاش نگاه کرد.
_پریچهر، تو که نمیخوای بهش جواب مثبت بدی.
پریچهر، خود را سرگرم مرتب کردن جلوی آینه کرد.
_شایدم دادم. مشکل چیه؟
_اول اینکه شاهین گفت: بهت بگم، سهراب آدم ردیفی نیست. من ازش خبر دارم. اونی نیست که بخوای باهاش زندگی کنی.
پریچهر رو به او کرد و دست به کمر گرفت.
_اِ؟ اونوقت چرا تو میگی و خودش نمیگه؟
_حالت خوبه؟ تو از سایه اونم فرار میکنی. چطور بیاد واست توضیح بده؟
_خب. دومت چی بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_59 _تو رو خدا بس کن این افکار قدیمی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_60
به دیوار تکیه داد و دست به سینه ایستاد.
_اینکه تو به بال بال زدن من توجهی نمیکنی؛ اونوقت به سهراب از راه نرسیده چراغ سبز نشون میدی؟
پریچهر انگشت اشارهاش را طرف خودش گرفت.
_من؟ من چراغ سبز نشون دادم؟
_منظورم قبول کردن خواستگاریشه.
_اول اینکه مگه جواب مثبت دادم؟ دوم اینکه تو فقط بال بال زدی. تو خواستگاری نکردی. با هم بودنو خواستی که من آدمش نیستم.
_پریچهر، من خواستگاری نکردم؛ چون تو روی خوش نشون نمیدی. پس قبول میکنی بیام؟
_حالا بذار جواب این یکیو بدم؛ بعد برو واسه خودت خیالپردازی کن.
در حال خروج برگشت. لبخند به لب داشت.
_راستی اولت یعنی میخوای جواب منفی بدی. آره؟
_بسه دیگه. باز روت زیاد شدا.
صدای خنده شایان در راهرو پیچید. به کسی نگفته بود اما پیش خودش اعتراف کرد که ابراز علاقه و توجه شایان به دلش نشسته بود. با خودش گفت: اگر پا پیش بگذارد به طور قطع مثل سهراب با او معامله نخواهد کرد. این، یک قدم به طرف علاقه به حساب میآمد.
قبل از رسیدن مهمانها، پیمان و بیبی هم آمدند. پریچهر بی آنکه به آنها فرصت اعتراض بدهد، بیخبر برایشان لباس فاخری خریده بود تا آن خانواده نتواند بهانهای برای تحقیرشان پیدا کند. با لذت به تیپ جدید عزیزانش نگاه میکرد. با صدای زنگ در لبخندش را جمع کرد.
بعد از احوالپرسیها، سهراب رو به بیبی کرد.
_بیبی حسابی عوض شدیا. اولش نشناختمت.
بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، رو به پیمان کرد. سعی کرد پوزخندش دیده نشود اما شد.
_شمام خوب خوش تیپ کردی. اعیونی پوش شدی آقا پیمان.
پیمان هیچ حرفی نزد و فقط خیره نگاهش کرد. پریچهر اما نمیتوانست آرام بگیرد. میدانست پیمان به خاطر او نشسته و سکوت کرده و میدانست سهراب برای آنکه او را معطل حضور آن دو نفر کرده، میخواهد زهرش را بریزد.
_خوبه که چشمتو گرفته. فکر میکردم شما اعیونا این چیزا به چشمتون نمیاد اما دیدم نه. چیزی که به چشم شما نمیاد، سن و سال و حرمت بزرگتریه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞