8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ راه نجات از شر شیاطین اینترنتی
⭕️ سخنان آتشین استاد دانشمند در مورد شبکههای اجتماعی صهیونیستی!
🔺برنامههای مستهجن دشمن
❌ اینها مردم را دیوانه کردن!
✴️ بهخدا دیگه هیچ راهی نیست این مردم را نجات بده
🆘 هیچ دکتری، هیچ طبیبی هیچ روانشناسی نمیتونه... جز...
♦️مردم❗️خودتونو نجات بدین❗️
https://eitaa.com/joinchat/2150563959Ccf592a4422 ✍
👨🏫 اطلاعات بیشتر در دوره👇
👉 https://24on.ir/g/1/9
#⃣ #صیانت_از_خانواده
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_56 عمو شانههای لرزان پریچهر را گرفت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_57
سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوباره بسته شدن در خبر از رفتن عمو داد. از جا بلند شد. از شب قبل سر و وضعش آشفته شده بود. با شستن دست و رو، شانه و عوض کردن لباس، کمی به خودش رسید تا مرتب شود و برای صبحانه برود.
در فکر بود که باید برای پوشاندن اندامش فکری کند. تا قبل از آن فقط مدرسه بود و خانه اما حالا اطرافش شلوغ شده بود. هر بار که چشم مردی به او میافتاد، استرس اینکه جذابیتهایش چشم طرف را پر کند، آزارش میداد. به آینه نگاه کرد و برای بار هزارم به پیمان حق داد که نگران نگاههای دیگران باشد. علاوه بر چهره زیبایش بدنی متناسب و خوش هیکل داشت. اگر ذرهای از سفیدی پوستش از لباس بیرون میماند، هر نگاهی را به خود میکشاند.
با بقیه صبحانه را خورد. شوهرِ خاله سمانه سعی میکرد با شوخی حال پریچهر و جو بین بقیه را عادی کند. بعد از صبحانه قرار گذاشتند تپههای اطراف را بگردند. پریچهر آماده که شد، روی پلههای ویلا نشست. شایان هم رسید و کنارش ایستاد. نگاهی به در انداخت و بعد رو به پریچهر کرد.
_پریچهر، من دیشب اومده بودم که نترسی. فکرشم نمیکردم این طوری بشه. من ازت معذرت میخوام.
پریچهر سرش را از روی زانوی جمع شدهاش برداشت.
_باشه.
_همین؟ باشه؟
_خب چی بگم؟ معذرت خواستی، منم گفتم باشه دیگه.
یک پله پایین رفت و به طرفش برگشت.
_میگم بابا نمیذاره طرفت بیام. خودت بهش بگو و با ما بیا. خوش میگذره ها.
پریچهر دوباره سرش را روی زانو گذاشت و چشم بست.
_باشه. به شرط اینکه بهم پیله نکنی و کاری بهم نداشته باشی.
شایان با سرعت از پلهها پایین رفت.
_ایول. دمت گرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_57 سیمین که رفت، کمی بعد صدای دوبار
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_58
آن روز تا غروب در دشت گشتند. برای پریچهر تجربه زیبا و دوست داشتنی بود. چیزهای عجیب و جدیدی میدید. ذوقش، بقیه را هم سر ذوق آورد. وقتی برگشتند، تند و تند از تجربهاش برای پیمان و بیبی گفت. آنها هم با دیدن حال خوش دخترشان خوشحال شدند البته ماجرای آن شب گفته نشد تا آرامششان را بر هم نزدند.
پیمان برای تعطیلات بین ترم پریچهر برنامه چیده بود تا به زادگاهش بروند اما عمو خواسته بود به ویلای شمالی او بروند. پریچهر با این دلیل که پیمان زمان دیگری برای سفر ندارد، با او و بیبی همراه شد. بعد از سفر پر آرامششان، یک شب عمه شهین مهمان عمارت عمو شد. پریچهر هم طبق همه مهمانیهای عمارت حضور داشت.
سهراب همچنان پررو و گستاخ سعی در نزدیک شدن به پریچهر را داشت و دخترها همچنان به غرورشان افتخار میکردند. بعد از شام، چای که آورده شد، عمه شهین گلویی صاف کرد و شروع به حرف زدن کرد.
_ببین داداش، بی مقدمه بگم. توی این مدت که گذشت، سهراب علاقه عجیبی به پریچهر پیدا کرده، چند باره که ازم خواسته رسمی خواستگاری کنم ازش ولی فکر کردم شاید منظور بدی برداشت کنین، چیزی نگفتم. با این حال، چه کنم که این بچه کوتاه نمیاد. آخرشم مجبورم کرده که بیام و پریچهر رو خواستگاری کنم که البته باعث افتخارمه که یکی از خون خودم بشه عروسم.
پریچهر چشمانش گرد شد. به عمو نگاه کرد او هم همان حال را داشت. شایان شروع به حرف زدن که کرد، عمو تشری زد تا ساکتش کند. رو به عمه شهین کرد.
_شهین، من نسبت به پریچهر همون قدر حق دارم که تو داری. اون الان دیگه یه دختر بالغه که به سن قانونی هم رسیده. خودش باید تصمیم بگیره.
پریچهر دنباله حرف عمو را گرفت.
_ببخشید این طوری میگم اما من لای بوته که عمل نیومدم. یه کسایی بزرگم کردن و واسم زحمت کشیدن. احترامشون به خصوص توی این مورد بهم لازمه. این چه مدل خواستگاری کردنه؟
سهراب که به زحمت صدایش را کنترل میکرد، جوابش را داد و غر زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تتلو وما ادراک مالتتلو!!
بدگویی میکند،
سیاهنمایی میکند،
فحش میدهد،
دهانش را باز میکند و
هرچه دلش میخواهد میگوید و عده ای هم تحت هرشرایطی کف وسوت میزنند،
پول میدهند در کنسرتش در ترکیه شرکت میکنند اما همانها به دروغ برای خانوادهی رییس مجلس حر ف در می اورند وشاکی از وضعیت اقتصادی هستند،
ماه روزه که میشود، روزه را زیر سوال میبرند که تو گرسنگی میکشی وسیر میشوی و فقر نه،
محرم که میشود، حنجره پاره میکنند که بخورد توی سرتان این همه غذای نذری. پس فقیران چه.
چشمهایشان را روی تمام خوبیها، کارها، ساحل گشودنها بدهی دادنها، سهام عدالت دادنها می بندد و داد میزنند که رییسی با روحانی فرق ندارد ومسیولین همه دزدند..
و باز گوش و دل و جان وجوانیشان را پای شعرها و یللی تللی های این نیمچه مرد، می گذارند..
و این قصه خیلی وقت است که درجامعه ما تکرار میشود.
فاین تذهبون(به کجا میروید؟)
#کنسرت_تتلو
@zedbanoo
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_58 آن روز تا غروب در دشت گشتند. بر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_59
_تو رو خدا بس کن این افکار قدیمیو. تو دیگه بچه نیستی که یکی دیگه واست تصمیم بگیره.
_نه بچه نیستم. کسی هم واسم تصمیم نمیگیره اما تا جایی که من شنیدم، واسه خواستگاری از یه دختر اجازه میگیرن و بزرگتراشو خبر میکنن.
سهراب جلوی پریچهر ایستاد.
_پریچهر، کوتاه بیا. باشه یه مراسم رسمی میگیریم تا همه باشن. تو الان خودت نظرتو بگو.
پریچهر از او رو گرفت و به طرف عمه رو کرد.
_عمه جان، میشه به پسرت بگی وقتی بزرگترشو فرستاد جلو، خودش بشینه سر جاش و دخالت نکنه؟
همه از رک بودن پریچهر یکه خوردند. عمه چشم غرهای به سهراب رفت که باعث شد سر جایش بنشیند. این بار مخاطب عمه پریچهر بود.
_دخترم، تو فکراتو بکن. ما یه قرار رسمی میذاریم و میایم تا حرف بزنیم.
پریچهر با وجود اینکه مطمئن بود نظرش منفی است، برای ثابت کردن احترام پیمان و بیبی، حرفش را تایید کرد. با تایید او شایان از جا بلند شد و به اتاقش رفت.
قرار خواستگاری گذاشته شد. غروب پریچهر در اتاق داخل عمارت مشغول آماده شدن بود. در زده شد و با بفرماییدش شایان وارد شد. کمی جلوی در این پا و آن پا کرد.
_چیه شایان؟ چی میخوای بگی؟
شایان چشم از لباس آبی پریچهر که زیباترش میکرد، برداشت و به چهرهاش نگاه کرد.
_پریچهر، تو که نمیخوای بهش جواب مثبت بدی.
پریچهر، خود را سرگرم مرتب کردن جلوی آینه کرد.
_شایدم دادم. مشکل چیه؟
_اول اینکه شاهین گفت: بهت بگم، سهراب آدم ردیفی نیست. من ازش خبر دارم. اونی نیست که بخوای باهاش زندگی کنی.
پریچهر رو به او کرد و دست به کمر گرفت.
_اِ؟ اونوقت چرا تو میگی و خودش نمیگه؟
_حالت خوبه؟ تو از سایه اونم فرار میکنی. چطور بیاد واست توضیح بده؟
_خب. دومت چی بود؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_59 _تو رو خدا بس کن این افکار قدیمی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_60
به دیوار تکیه داد و دست به سینه ایستاد.
_اینکه تو به بال بال زدن من توجهی نمیکنی؛ اونوقت به سهراب از راه نرسیده چراغ سبز نشون میدی؟
پریچهر انگشت اشارهاش را طرف خودش گرفت.
_من؟ من چراغ سبز نشون دادم؟
_منظورم قبول کردن خواستگاریشه.
_اول اینکه مگه جواب مثبت دادم؟ دوم اینکه تو فقط بال بال زدی. تو خواستگاری نکردی. با هم بودنو خواستی که من آدمش نیستم.
_پریچهر، من خواستگاری نکردم؛ چون تو روی خوش نشون نمیدی. پس قبول میکنی بیام؟
_حالا بذار جواب این یکیو بدم؛ بعد برو واسه خودت خیالپردازی کن.
در حال خروج برگشت. لبخند به لب داشت.
_راستی اولت یعنی میخوای جواب منفی بدی. آره؟
_بسه دیگه. باز روت زیاد شدا.
صدای خنده شایان در راهرو پیچید. به کسی نگفته بود اما پیش خودش اعتراف کرد که ابراز علاقه و توجه شایان به دلش نشسته بود. با خودش گفت: اگر پا پیش بگذارد به طور قطع مثل سهراب با او معامله نخواهد کرد. این، یک قدم به طرف علاقه به حساب میآمد.
قبل از رسیدن مهمانها، پیمان و بیبی هم آمدند. پریچهر بی آنکه به آنها فرصت اعتراض بدهد، بیخبر برایشان لباس فاخری خریده بود تا آن خانواده نتواند بهانهای برای تحقیرشان پیدا کند. با لذت به تیپ جدید عزیزانش نگاه میکرد. با صدای زنگ در لبخندش را جمع کرد.
بعد از احوالپرسیها، سهراب رو به بیبی کرد.
_بیبی حسابی عوض شدیا. اولش نشناختمت.
بعد بدون آنکه منتظر جواب باشد، رو به پیمان کرد. سعی کرد پوزخندش دیده نشود اما شد.
_شمام خوب خوش تیپ کردی. اعیونی پوش شدی آقا پیمان.
پیمان هیچ حرفی نزد و فقط خیره نگاهش کرد. پریچهر اما نمیتوانست آرام بگیرد. میدانست پیمان به خاطر او نشسته و سکوت کرده و میدانست سهراب برای آنکه او را معطل حضور آن دو نفر کرده، میخواهد زهرش را بریزد.
_خوبه که چشمتو گرفته. فکر میکردم شما اعیونا این چیزا به چشمتون نمیاد اما دیدم نه. چیزی که به چشم شما نمیاد، سن و سال و حرمت بزرگتریه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
°بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
بچه هابی که تو خانواده تک فرزند هستند همیشه تو مسائل زندگی دچار مشکل هستند وچون کسی را ندارند که هم سن و سالش باشه و درکش کنه.
تو مسائل زندگی ،درس هیچوقت داشتن یه پشتیبان را نمیتوانند درک کنند بخصوص اگر پدرومادرشون هم مهارت های لازم را نداشته باشند که در امور زندگی به فرزندشون کمک کنند
پدرومادر های مسئولیت پذیر ،بچه های خودتون را از تنهایی نجات دهید و به آنها انرژی و شادابی و درک هم بازی داشتن ،درک هم یار داشتن تو زندگی را با آوردن فرزند بیشتر به بچه های خودتون ببخشید
😍🌹😍🌹😍
#ناجی_شو
#سقط_جنین_قتل_نفس_است
╔═════════🕊👼🕊══╗
https://eitaa.com/joinchat/538247342Cf929544686
╚══🕊👼🕊═════════╝
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_60 به دیوار تکیه داد و دست به سینه ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_61
شوهر عمه بالاخره بعد چند مدت حرفی زد.
_خداییش راسته که میگن خون میکشه. یه ذره از عمههات توی زبون کم نداری.
با تشر عمه حرفش تمام شد. عمه به سهراب هم تذکر داد که سکوت کند. رو به عمو کرد.
_شاهرخ جان، نیازی به حاشیه رفتن نداریم. همون طور که همه میدونیم ما اینجاییم که پریچهر رو واسه سهرابم خواستگاری کنیم. اگه حرفی نیست، برن حرفاشونو بزنن ببینیم چه کارهایم.
عمو رو به بیبی و پیمان که کنار هم نشسته بودند، کرد.
_شما حرفی ندارین؟
بیبی سری به علامت منفی تکان داد.
_حرفی نیست. باید دید خودش چی میگه.
با حرف پیمان، عمو به پریچهر اشاره کرد.
_عمو جان، پاشین. برین. حرف بزنین ببینم نظرت چیه.
سهراب با این حرف از جا بلند شد اما پریچهر که کنار عمو نشسته بود، در نهایت بیتفاوتی فقط جای پاهایی که روی هم انداخته بود را عوض کرد.
_نیازی به حرف زدن نیست. من تصمیممو گرفتم. الانم میخوام اعلام کنم.
سهراب که بادش خالی شده بود، روی همان مبل قبلی نشست. لبخند کنترل شده دو پسرعمو مشخص شد.
_من یه کمی شک داشتم. میخواستم حرف بزنیم و تصمیم بگیرم اما حرفای چند دیقه پیش آقا سهراب باعث شد مطمئن بشم ما تفاوت فرهنگی و تربیتی زیادی داریم. کاری به خوب یا بدش ندارم ولی این همه تفاوت قابل جبران نیست. متاسفم که باید درخواستتونو رد کنم.
عمه به تته پته افتاده بود. عمو دهان باز کرد تا حرف بزند اما کمی سکوت را بهتر دید. بقیه یا بیتفادت بودند یا خوشحال. سهراب از بهت درآمد و از جا پرید. انگشت اشارهاش را تهدیدوار به طرف پریچهر گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞