فرصت زندگی
🎥هنوز ده روز از کشته شدن دو کودک نگذشته که حامیان سگهای ولگرد رفتن دامشهر قم و مانع جمعآوری سگهای
این حامیان محترم حیوانات تا حالا دامشهر و مردم فقیر دامدارش را ندیده بودند. برای دلداری دو خانوادهای که کفن بچه معصومشان هنوز خشک نشده نرفته بودند. برای نجات سگهای ولگرد ناقل بیماری رفتند و یقه چاک زدند.
خدا وکیلی آزاده باشند و برای انسانها ارزش قائل شوند.
پویش راه اندازان محترم تقاضا میکنم پویشی برای حمایت از انسانهای آسیب دیده از حیوانات راه بیاندازند تا شاید اسم پویش حواسشان را جمع این قضیه کند.
در ضمن سالانه فقط هشتصد میلیون در قم هزینه نگهداری سگهای ولگرد و محافظت از آنها میشود. مدعیان دفاع از حقوق بشر سلیقهای که ما را متهم به هدر دادن پول برای نذری میکنند، جواب بدهند که این پول اگر به کودکان نیازمند استان میرسید منطقیتر نبود؟
کاش ادعای بیتعصب بودن نکنند تا این تناقض رفتاری به چشم نمیآمد.
#سگهای_ولگرد
#زینتا
قسم به قلمهایی که برای نجات بشر جهاد میکنند؛ قسم به قلمهایی که برای آگاهیبخشی میتپند؛
امروز و همین لحظه تجدید عهد میبندیم که در جهاد تبیین آوینیوار تا آخرین لحظه عمر قلممان از نفس نیفتد. همچون طالب زاده قلم و روشنگریمان خواب را از چشم دشمن بگیرد و عهد میبندیم که قلممان را در راستای اطاعت امر حضرت حجت عجالله و نائب برحقشان بجنبانیم.
روز قلم بر اهالی قلم مبارک
#روز_قلم
#قلم
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_162 _خب دلم نمیاد مثل اون اذیتت کنم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_163
_کار شایانه؟
پریچهر سرش را به معنی نه تکان داد. صدای رضا کمی بالا رفت.
_پریچهر، چرا گریه میکنی؟ یه سوال ازت پرسیدم. من حق ندارم بدونم کی باعث شده الان که شوهرتم از ترس بد شدن حالت ندونم چطور آرومت کنم که لرز نیفته به جونت؟
پریچهر به سختی اسم شاهین را لب زد و رضا "لعنتی"ی گفت.
_سرتو بذار رو پام و دیگه گریه نکن. باشه؟
پریچهر سعی کرد گریهاش را مهار کند. سر روی پای رضا گذاشت. رضا دستی به صورت برافروختهاش کشید و شروع به نوازش موهای پریچهر کرد. پریچهر خوابش برد. رضا پالتواش را درآورد و روی او انداخت. کمی که در خودش درگیر بود، به خودش آمد. سرما را احساس کرد. پریچهر را با نوازش صورتش بیدار کرد.
_خانومی، عزیز جان، پاشو سرده. مریض میشی.
پریچهر نشست و با دیدن پالتوی رضا و خودش که با تک پیراهن نشسته بود، هینی کشید.
_وای خاک به سرم. سرما میخوری. چرا این کارو کردی؟
رضا اخم کرد.
_دور از جون. خاک به سرم چیه؟ خب اون جوریم تو سرما میخوردی. پاشو بریم که دیگه حسین با تیکههاش شرف نمیذاره واسم.
پریچهر خندید. ایستادند. رضا به او خیره شد.
_پریچهر، چی کار کنم دلم آروم بگیره؟
پریچهر سرش را پایین گرفت.
_ببخش. من نمیدونم.
رضا دستش را دو طرف صورت او گرفت و سرش را بالا آورد. پیشانیش را بوسید و دست پریچهر را به قبلش فشرد.
_دیگه دلم واسه تو میزنه. جات اینجاست. پس وقت واسه آرامش زیاده پری من.
پریچهر روی نوک انگشت ایستاد و گونه رضا را بوسید.
_ممنون که اینقدر خوبی. ممنون که درکم میکنی. ممنون که قلبت واسم میزنه.
با دستش شکل قلب درست کرد و صدایش را بچگانه.
_مرسی که هستی. دوسِت دارم.
رضا دست او را گرفت و بوسید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_163 _کار شایانه؟ پریچهر سرش را به م
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_164
_همهشو گذاشته بودی لحظه آخر رو کنی که تا صبح خوابو از چشام بگیری؟
دست دور شانه پریچهر انداخت و به طرف پارکینگ رفتند.
_پریچهر اصلا توقع نداشتم بابات یه همچین کادویی بده. اگه کادوی عقد نبود قبولش نمیکردم.
_میدونم.
_قابل حدسه که نقشه خودت باشه.
روبه روی ماشین ایستادند.
_مبارکت باشه عزیز دل.
_ممنونم. فقط اگه با این برم سر کار، فردا به جرم حقالسکوت یا زیرمیزی، زندانی خواهم شد.
پریچهر هینی کشید.
_وای راست میگی، ممکنه بهت گیر بدن؟
رضا خندید.
_جانان، چرا جوگیر میشی؟ نه بابا. معلومه از کجا اومده خب.
_برو سوار شو. میخوام عکس بگیرم.
رضا سوار شد و او چند عکس گرفت. پیاده شد. خداحافظی کردند و او رفت.
همین که در سالن را باز کرد، حجم زیادی آب به طرفش پاشیده شد و بعد از آن صدای خنده داریوش، دلیل خیس شدنش را مشخص کرد. پریچهر خواست جیغ بزند که داریوش جلوی دهانش را گرفت.
_هیس. همه رو بیدار میکنی.
با تقلای پریچهر او دهانش را رها کرد. در سالن بسته شده بود و داریوش برای فرار از دست پریچهر به حیاط رفت. پریچهر هم دنبالش دوید. داریوش در حال فرار کردن نگاهی به عقب انداخت.
_پریچهر تو رو خدا ول کن. لباست خیسه سرما میخوری. غلط کردم.
_وایستا تا تمومش کنم.
داریوش کوتاه آمد و به طرفش برگشت.
_بیا هر بلایی میخوای در بیار ولی برو لباس عوض کن. مریض میشی.
پریچهر که او را وادار به تسلیم کرده بود، با خیال راحت رهایش کرد و به داخل خانه رفت. به حمام رفت تا هم سرمای بدنش را کم کند و هم موهای به چسبیدهاش را آزاد کند.
صبح با صدای پیمان بیدار شد.
_پریچهر، تب داری. پاشو بریم دکتر. فکر کنم دیشب که بیرون موندی سرما خوردی.
پریچهر به سختی چشمش را باز نگه میداشت.
_نه خیرم. تقصیر اون بچه برادر دیوونته که یه سطل آب ریخته سرم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
چه هوایی! چه طلوعى! جانم…
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا
به خدایی که خودم می دانم
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند!
به خدایی که خودم می دانم
به خدایی که دلش پروانه ست
و به مرغان مهاجر هر سال، راه را می گوید
و به باران گفته ست باغها تشنه شدند
و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست
كه مبادا که ترک بردارد!
به خدایی که خودم می دانم
چه خدایی، جانم…
سهراب سپهری
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_164 _همهشو گذاشته بودی لحظه آخر رو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_165
پیمان اخم کرد. دستش را کشید و او را نشاند.
_امان از دست شما دو تا. خب مثل آدم رفتار کنین. دور از جون تا همدیگه رو به کشتن ندین ول کن نیستین؟ میتونی لباس بپوشی یا بگم فهیمه بیاد کمکت کنه؟
_خودم میپوشم.
پیمان به طرف در رفت. وسط راه برگشت.
_راستی، اون خانم دکتره بود که واسه بیبی اومده بود، شمارهشو داری ببینم میتونه بیاد یا نه؟ جون نداری چشاتو وا کنی.
_توی گوشیمه.
پیمان گوشی را به دستش داد و او شماره گرفت. قبل از شمارهگیری، متوجه تماسهای بیپاسخ رضا شد. پیمان با دکتر صحبت کرد و شرح حالش را گفت.
_قرار شده سریع خودشو برسونه. خوبه که شمارهشو نگه داشتی. استراحت کن تا بیاد. به فهیمه میگم از دمنوشایی که بیبی میگه واست آماده کنه.
پریچهر تشکر کرد و گوشی را گرفت تا به رضا زنگ بزند.
_سلام بانوی خوابآلود خودم. امروزو مرخصی دادی به خودت؟
_سلام به همسر سر حال خودم. دور از جونت سرما خوردم و تب دارم.
_ای بابا، به خاطر همون خوابیدنته لابد.
_نه. وقتی رفتی، داریوش آب ریخت سرم.
_وای وای وای از دست شما. خوبه که دیر به دیر همدیگه رو میبینین. خب زود لباس عوض میکردی و چیز گرم میخوردی.
_نشد. آخه دنبالش کردم توی حیاط؛ طول کشید برم حمام و لباس عوض کنم.
_پریچهر؟ بچهای؟ من سرما رو تحمل کردم که تو سرما نخوری.؛ اونوقت تو راحت خودتو داغون کردی.
_اِ دعوام نکن.
_از دست تو. بیام ببرمت دکتر؟ حالت الان چطوره؟
_ممنون. نیازی نیست. بابا زنگ زده قراره دکتر بیاد.
_باشه. پس با پیام از حالت خبر بده. من دارم میرم ماموریت شهری. ممکنه نتونم فعلا زنگ بزنم.
دکتر که آمد، داروهای لازمش را هم آورده بود. تا ظهر با داروها و دمنوشها از تبش کم شد ولی کوفتگی و گلو درد ادامه داشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_165 پیمان اخم کرد. دستش را کشید و ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_166
خواب و بیدار بود که صدای در را شنید. با تببرهایی که مصرف کرده بود، توان باز کردن چشمش را نداشت. صدای رضا را که شنید، سعی کرد چشم باز کند. رضا پیشانیاش را بوسید. وقتی چشم باز پریچهر را دید، لبخند زد.
_چقدر وقتی خوابی ناز میشی خانومم.
_سلام. ماموریت نبودی مگه؟
_سلام به روی ماه نشستهت. کوتاه بود و زود حل شد. دیگه اومدم عیادت مریض. بیا کمکت کنم بشینی سوپ داغ بدم بخوری. میگن اگه از دست هسمر سوپ مریض بخوری زود خوب میشی. آخه دست همسر شفاست.
پریچهر با کمک رضا نشست. اخمی کرد و دست به کمر گرفت.
_کی گفته اون وقت؟
_همین که من بهت بگم یعنی شفاست. یاد بگیر خانم. حرف شوهر در هر حال سنده.
_اِ؟ سقفو نیاری پایین با این اعتماد به نفست.
رضا ظرف سوپ را به دست گرفت و قاشق اول را پر کرد و به طرف پریچهر گرفت.
_بده خودم میخورم. چلاق که نشدم. میتونم.
_نه بانو اونا که گفتن شفاست، گفتن باید از دست همسر خورده بشه تا شفا بده.
پریچهر خندید و دهان باز کرد.
_خیلی بیمزهای.
_چطور فهمیدی بیمزهم. البته حق داری آدم که سرما میخوره همه چیز به دهنش بیمزه میشه.
_رضا؟
"جانم"ی شنید و باز هم از سوپ خورد.
_عمو اینا رفته بودن؟
_آره بابات میگفت صبح زود رفتن. متوجه نشدن حالت بده. زنگ که زدن با داریوش دعوا کرده به خاطر بچه بازیش. خداییش من تو کار شما دو تا موندم.
_سخت نگیر عزیزم. فقط تو نیستی که موندی.
سوپ را که خورد، رضا ظرف را کنار گذاشت و دستش را گرفت.
_پریچهر، با یه روانشناس که باهامون همکاری میکنه صحبت کردم. قبول کرده بریم پیشش تا مشکلتو بهش بگی و حلش کنی.
پریچهر زانوهایش را خم کرد و سر روی آن گذاشت.
_چه سرعت عملی! معلومه خیلی بهت سخت گذشته که اینقدر عجله داری واسه حل کردنش.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
AUD-20220629-WA0030.mp3
7.96M
🔈 جوان کمونیست یوگوسلاوی که با نهج البلاغه مسلمان شد!
👌 قصه ای کوتاه و شنیدنی!👇
🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
#نهج_البلاغه
🔍👨🏫وقتی انسان نهج البلاغه را مطالعه میکند،
🤔گاهی خیال میکند بوعلی سیناست که دارد حرف میزند؛
👨🏫💁♂یک جای دیگر را که مطالعه میکند، خیال میکند ملّای رومی یا محیی الدین عربی است که دارد حرف میزند؛
👨🏫🤷♂جای دیگرش را که مطالعه میکند، میبیند یک مرد حماسی مثل فردوسی است که دارد حرف میزند،
⚠️❗️یا فلان مرد آزادیخواه که جز آزادی چیزی سرش نمیشود دارد حرف میزند؛
👨🏫☝️یک جای دیگر را که مطالعه میکند، خیال میکند یک عابد گوشه نشین و یک زاهد گوشه گیر و یا یک راهب دارد حرف میزند.
👌👏همه ارزشهای انسانی را {در آن میبینیم
🗣☑️چون سخن، نماینده روح گوینده است.
📚 #استاد_مطهری، انسان کامل، ص44 ✨
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_166 خواب و بیدار بود که صدای در را شن
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_167
رضا سر پریچهر را بلند کرد و روبهرویش گرفت.
_منو نگاه کن. آره واسم سخته. واسم سخته تو با این همه زیبایی، جذابیت و دلبری از هر محرمی بهم محرمتر و حلالتری اما نمیتونم اون طور که میخوام حست کنم اما خدا شاهده عجلهم به خاطر تو بود. وقتی حال دیروزتو دیدم و گذاشتم کنار حال اون شبت توی اداره، فهمیدم خیلی داری عذاب میکشی. همش لرزشای دیروز میاد جلوی چشمم. وقتی تو با روحیه خوب و شاد، یهو اون طوری بشی حاضرم برم گردن اونکه باعثش شده رو بشکنم. تو که اینو نمیخوای.
پریچهر دراز کشید و چشم بست.
_رضا، ببخش. خوابم میاد.
رضا نزدیکش شد و دوباره دستش را گرفت.
_خانومم، ناراحتی؟ اشتباه کردم؟
پریچهر چشم باز نکرد.
_نه اشتباه نکردی.ممنونم که به فکرم بودی. مسکن خوردم. خوابم میاد.
رضا از جا بلند شد. چرخی دور اتاق زد. نفس را بیرون داد و جلوی تخت ایستاد. خداحافظی کرد و سریع از اتاق بیرون رفت. با رفتنش چشم پریچهر باز شد اما قبل از آن اشک راه پیدا کرده بود. فکر نمیکرد آن اتفاق چندین سال قبل بتواند اولین روزهای نامزدیش را تلخ کند. به رضا حق میداد و حتی دلش به حال او میسوخت اما نمیتوانست آشفته نباشد.
هنوز به خواب نرفته بود و رد اشکهایش را حس میکرد که صدای در توجهش را جلب کرد. رضا برگشته بود؛ لبخند به لب با لیوان بزرگی از آب پرتقال.
_پاشو که این یکی رو پدر جان ویژه واسه تو آماده کرده و نخوردنش توبیخ داره.
پریچهر دستی به صورتش کشید و نشست. رضا به روی خودش نیاورد که متوجه حالش شده. کنارش نشست و تکیه به تاج تخت داد. لیوان را طرفش گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_167 رضا سر پریچهر را بلند کرد و روب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_168
_بگیر ببینم اینو چطور تمومش میکنی.
پریچهر نیم نگاهی انداخت و لیوان را گرفت.
_وای رضا، این خیلی زیاده منو چی فرض کردین که توقع دارین تمومش کنم.
رضا دست روی شانه پریچهر گذاشت.
_به من ربطی نداره عزیزم. باباتون دستور فرمودند که لوس بازی ممنوع. باید بخوره.
کمی خورد و لیوان را طرف رضا گرفت.
_بابا گفته لوس بازی یا تو؟
_باور کن بابات گفته. رفتم پایین دیدم داره پرتقال آب میگیره. وایستادم و گفتم خودم میبرم که گفت ممکنه لوس بازی در بیاری. پس باید همین جا بمونم تا بخوریش. الانم راه نداره مامورم که تمومش کنی.
کمی دیگر را خورد و دوباره طرف رضا گرفت.
_رضا، جون من بیا کمک کن بقیهشو بخور واقعاً نمیتونم.
رضا خندید و گونهاش را بوسید.
_دلبر لوس من، چاره نداره باید همهشو بخوری. آهان راستی تو سرما خوردی. من اگه ازش بخورم مریض میشم.
پریچهر حالت قهر گرفت و رو برگرداند.
_خیلی بدی. خب نمیتونم. تازهشم من ویروس سرما خوردگی که ندارم. به این مدل میگن چاییدن. واگیر نداره.
_باشه کوچولو. قهر نکن. یه کم دیگه بخور بقیهشو من میخورم.
رضا بقیه آب پرتقال را که خورد. سرش را رو به پریچهر کج کرد.
_خوب خوردی گلم. بابات یه لیوان کوچیکتر واست گذاشته بود و گفت اونو تمومش کنی و البته بیشترم نمیخوری. واسه منم داشت میذاشت که گفتم اون لیوان بزرگه رو بذار با هم بخوریمش.
پریچهر جستی زد و روبهروی او نشست. دست به کمر گرفت و جیغ جیغ کنان حرف میزد.
_خجالت نمیکشی؟ سربهسر من میذاری؟ حقته دیگه به حرفات اعتماد نکنم. بد جنس. منو بگو خودمو کشتم تا اونقدرو بخورم.
رضا بلند میخندید و پریچهر غر میزد.
_آره. بایدم بخندی. وقتی منم بذارمت سر کار، معلوم میشه چطور میخندی. باش تا بهت بگم. من ساده رو بگو نشستم اون همه آب پرتقال خوردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞