eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_159 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 _وای پرهام امیرحسین آزاده. با صدای
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را به دست دیگرم دادم و دست آزادم را روی پایش گذاشتم و فشاری دادم تا با احساس حضورم کمی آرام‌تر شود. _بی‌خیال بابا من که بهت گفتم تا چکاش پاس نشده حسابتو پر بذار. اون از رو برو نیست. فقط تو ضایع میشی. _یه چیز میگیا. مگه سر گنج نشستم. به خاطر چکایی که به جاش پر کردم الان نمی‌تونم بقیه پیش پرداخت خونه رو بدم و تحویلش بگیرم. بدیش اینه خواهرمم از اون بدتر به روی خودش نمیاره. امروز یه دعوای اساسی‌ هم با اون داشتم. _جدی؟ پس باید حالت خیلی بد باشه. دیگه با کی دعوا کردی؟ لبخندی به لبش آمد. نگاهی به من انداخت و دوباره به خیابان خیره شد. _اگه دعوای با مامان و نگهبان پارکو فاکتور بگیری دیگه هنوز هیشکی. _امیرحسین می‌خواستم بگم میام پیشتون با شما درس بخونم اما پشیمون شدم. امروز طرف منم نیا. می‌ترسم نفر بعدی من باشم. شلیک خنده‌‌اش باعث شد خیالم بابت او راحت شود. با او بی‌صدا خندیدم. خودم جوابش را دادم. _ما داریم میریم خونه‌ی ما. می‌خواین شمام بیاین اونجا واسه درس خوندن. امیرحسین جلوی مادرخانومش دعوا نمی‌کنه هنوز. با چشم‌ غره‌ی امیرحسین لپش را کشیدم و او نگاهی پر از تعجب و محبت انداخت. با صدای رامین به خودمان آمدیم. _دیگه حالا که اصرار می‌کنین چاره‌ای نیست میام دیگه. امیرحسین مرا مخاطب قرار داد. _واسه خودت مهمون دعوت می‌کنی، پس حلما چی؟ این دیوونه بیاد که با سر و صداش ‌اون بیچاره از درس خوندن می‌افته. _آهای این و اون به درخت میگنا. من که راه افتادم. این حرفام حالیم نیست. به هوای تو واحد برداشتم. نامردیه بری پیش زنت و منو ول کنی. شیرمو حلالت نمی‌کنم. _برو بابا دیوونه بودی، بدتر شدی. _تو ادامه بده من که دارم می‌رسم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ *آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ✨مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ✨غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ✨و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ✨بر مدار خوشبختی بچرخه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_160 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 گوشی را به دست دیگرم دادم و دست آز
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با خداحافظی از او گوشی را گرفتم تا به مادر خبر بدهم که مهمان دعوت کردم. وقتی رسیدیم با دیدن ماشین رامین هر دو خندیدیم. ما را که دید پیاده شد. با سر و صدای او وارد خانه شدیم. حلما که خودش پایه‌ی شیطنت بود، کتاب‌هایش را بوسید و کنار گذاشت. جفت ما نشست و به لودگی‌های رامین و جواب‌های من و امیرحسین می‌خندید. بالاخره با آن همه‌ ماجرا ساعت هشت شب درس تمام شد. هنوز درحال تعارفات بودیم تا رامین شام بماند که پدر هم رسید. _آخ آقای صالحی شمام که اومدین. دیگه تعارف جا نداره خودم می‌دونم که اجازه نمیدن وقت شام از خونه‌تون برم. به پرروگریش خندیدیم و با حلما برای چیدن سفره کمک کردیم. بعد از شام دو دوست عزم رفتن کردند. همراهشان تا در حیاط رفتم. رامین به طرف ماشینش رفت و امیرحسین هنوز کنارم در چارچوب در ایستاده بود. _بسه پسر دل بکن برو خونه. می‌خوای با تیپا بندازنت بیرون؟ _به تو چه. باز من یکیو دارم بخواد منو از خونش بندازه بیرون. تو به فکر خودت باش که اینم نداری. _اتفاقاً منم دارم. همین مامانم. هر روز میگه اگه زن نگیری دیگه نمیذارم پاتو توی خونه بذاری. _رامین خیلی خلی. خب زن بگیر تا کارتون خوابت نکردن. _اوم به فکرش هستم. حالا به وقتش میگم. به طرفش خیز برداشت اما تا رسیدن امیرحسین به او ماشین را روشن کرد. _نامرد لابد خبریه. چرا نمیگی پس. وایستا ببینم... همان طور که از کنار ما رد می‌شد، سرش را بیرون آورد. _دیگه دیگه. گفتم به وقتش. اون "به تو چه‌‌"ای اول گفتی الان وقت تلافیشه. شبتون شیک. رفت و هر دو به حرف‌هایش خندیدیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_161 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با خداحافظی از او گوشی را گرفتم تا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیر حسین خودش را کنارم که داخل حیاط تکیه به در داده بودم رساند. دستم را در دستش گرفت و بوسید. _هلیا بابت اتفاقا و حرفای امروز یه عذرخواهی و یه تشکر بهت بدهکارم. ببخش که بهت بی‌احترامی شد. ممنون که حالمو خوب کردی و به روم نیوردی چیا پیش اومده. _امیرحسین. _جانم. _چرا مادرتو واسه وسواسش دکتر نمی‌بری؟ _نمیاد عزیز من. هر کاریش کردم نیومد. کمی عقب‌تر رفتم و به دیوار کنار در تکیه دادم و لپم را باد کردم. _اوم. خب من شنیدم با تعادل مزاج، وسواس کم میشه و تقریباً درمان میشه. برو سراغ اینا که مزاج شناسی بلدند. خودت برو ببین چی کار میشه کرد. با دو دستش صورتم را قاب کرد و لبش به لبخند کش آمد. با بوسه‌اش روی پیشانی‌ام، چشمانم را بستم و با صدایش غرق در عشق چشم باز کردم و به چشمان خیره شدم. _هلیا دوسِت دارم. خیلی خیلی خیلی. _منم خیلی بیشتر از خیلی دوسِت دارم. چند لحظه که به هم خیره شدیم، فاصله‌ای گرفت و به طرف در رفت. _برو بخواب خانومی. خسته‌ای فردام امتحان داری. شب به خیر. _شب تو‌ام به خیر. مواظب خودت باش. راستی صبح خودم میرم دانشگاه. بعدش با فرزانه می‌خوایم بریم خرید. باشه‌ای گفت و رفت. در دل به خاطر داشتنش خدا را شکر کردم. حتی اگر زندگی عادی با او نداشته باشم، به داشتن و بودن کنار او می‌ارزید. او به شکل ویژه‌ای خوب بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رجبعلے خیاط : شبی دو فرشته با دو جمله به من راه فنا را آموختند و آن جملات این بود : از پیش خود هیچ مـــــگو و غیر از خدا هیچ مـــــخواه •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_162 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 امیر حسین خودش را کنارم که داخل حی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز آخر امتحانات هم رسید و آخرین ترم و آخرین امتحان را دادم و جلوتر از دانشگاه منتظر امیرحسین شدم که قرار بود دنبالم بیاید. کمی گذشت اما خبری از او نشد. گوشی را از کیفم برداشتم تا تماس بگیرم متوجه تماس های بی‌پاسخ فراوان از طرف او شدم. برای امتحان گوشی را بی‌صدا ‌کرده بودم. سریع تماس گرفتم. صدای عصبی‌اش را شنیدم. سلام کردم. _سلام هلیا. خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ _خوبم گوشی رو واسه امتحان بی‌صدا کرده بودم. کجایی؟ منتظرم. _شرمنده‌م خانوم. زنگ زده بودم بهت بگم منتطرم نمونی. ببخشید اذیت شدی. _چیزی شده؟ تو خودت حالت خوبه؟ _آره عزیزم خوبم. مامان عصری مهمون داره. دوستاشو دعوت کرده از دیروز آماده باش ایستادم چیزایی که می‌خواستو واسش گرفتم. باز گیر داده یه سری وسیله می‌خواد آوردمش بگیره. کارم تموم بشه میام خونه‌تون. باشه؟ از این‌که نیامده بود ناراحت نبودم اما تعجب کرده بودم که مادرش مرا برای آن مهمانی خبر نکرد. به دلم که نگاه کردم فهمیدم دلخور هم هستم. با صدای امیرحسین به خودم آمدم. _هلیا معذرت می‌خوام. می‌دونم ناراحت شدی. اجازه بده... اجازه ندادم بیشتر خودش را اذیت کند. _امیرحسین جان، من ازت ناراحت نیستم. کار پیش میاد خب. خودتو اذیت نکن. میرم خونه منتظرتم. _خیلی ماهی هلیا. می‌بینمت. با تاکسی به خانه برگشتم. آنقدر فکرم به هم ریخته بود که یادم نمی‌آمد وقتی رسیدم، به مادر سلام کردم یا نکردم. لباس که عوض کردم، صدای مادر را از حیاط شنیدم. _هلیا من دارم به باغچه می‌رسم. یه سر به غذا بزن نسوزه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_163 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 روز آخر امتحانات هم رسید و آخرین ت
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با این حرف فهمیدم اصلاً متوجه مادر در حیاط نشدم و لابد او مرا دیده بود. بعد از سرکشی به غذا سراغ لب‌تاپم رفتم. کمی که مشغول کار بودم مادر در اتاق را باز کرد. یادم آمد که سلام نکردم. با لبخند بی‌جانم سلامی کردم و جواب شنیدم. _هلیا بیا آشپزخونه یه کم کمکم کن. چشمی گفتم و بعد از خاموش کردن لب‌تاپ برای اطاعت امر رفتم. مادر در حالی که سراغ دیگ خورش رفته بود، به سبزی‌های داخل سینی اشاره کرد. _بشین مادر زحمت اینا رو بکش واسه ناهار آماده باشه. بی‌حرف کف آشپزخانه نشستم و مشغول پاک کردن سبزی شدم. _روی سایلنت گذاشتی؟ گیج نگاهش کردم. _چیو؟ _بگو کیو. خودتو میگم. چی شده رفتی رو حالت سکوت. کی پَرِتو چیده؟ از توجهش لبخندی روی لبم آمد. همیشه حواسش به احوال ما بود. _مامان یه کم به هم ریخته‌م. مادر امیرحسین امروز مهمونی داره حتی تعارفم نکرد که من برم. توی این مدت فقط خونه‌ی دایی‌ش که مستقیم دعوتمون کرده بود، رفتیم. هیچ جای دیگه‌ای نرفتیم. _الان واسه مهمونی نرفتن به هم ریختی؟ _مامان؟ من عقده‌ی مهمونی دارم؟ منظورم اینه که اصلاً منو عروس خودش به حساب نمیاره. توی خونه‌شون همش باید مواظب باشم به چیزی که مال اونه دست نزنم. پامو توی آشپزخونه نزارم. مامان، اینا کلافه‌م می‌کنه. توی این مدت شاید سر جمع بیست تا جمله به هم نگفتیم. به خاطر امیرحسین سعی می‌کنم بی‌خیال باشم. از طرفیم حق میدم بهش هم وسواس داره هم به دید اون من جای بچه برادرش رو اشغال کردم ولی منم آدمم خب. تازه عطیه‌ هم از اولش فقط می‌خواد حرص منو در بیاره. نمی‌دونم چه هیزم تَری به اون فروختم. نفسم را با حرص بیرون دادم. مادر کنارم نشست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسرت خوردن بر گذشته‌ای که قابل برگشت نیست تباه کردن زمان حالیست که اکنون در دستان تو قابل ساختن و شکل گیری‌ست این قافله عمرعجب میگذرد ! ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_164 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با این حرف فهمیدم اصلاً متوجه مادر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 مادر کنارم نشست. لبخندی زد و برای پاک کردن سبزی که کمی از کارش مانده بود، مشغول شد. _بیصدا می‌موندی خفه می‌شدی که. چقدر حرف داشتی. هر دو خندیدیم و او ادامه داد. _دخترِ مادر، زندگی بالا و پایین داره. قرار نیست همه چیز باب میل تو پیش بره که. تو که خودت بهش حق میدی؛ پس چرا دلخور میشی؟ ضمناً یادت نره اگه نفیسه خانوم و عطیه رفتارشون خوب نیست، خدا رو شکر امیرحسین که خیلی ماهه. امینه و خانواده‌شم که ماشاءالله... دیگه نگم. پس کم گله... با صدای حلما که در سالن پیچید مادر ساکت شد. هر دو ایستادیم و با تعجب به سالن نگاه کردیم. _داداش چرا تنها نشستی. الانه که کیک آب بشه. بدش به من. چشمم از امیرحسینِ نشسته روی مبل سالن به کیک روی عسلی کنارش سُر خورد. امیر حسین رو به ما ایستاد و سلام داد. غم نگاهش دلم را لرزاند. _شما کی اومدین؟ _داداش زنگ زد. گفت می‌خواد واسه تموم شدن درست سوپرایزت کنه. با هم بی‌خبر بیایم‌ خونه. کیکم گرفته. من رفتم لباس عوض کردم و اومدم اما شما گرم حرف زدن بودین. نفهمیدین. مادر به خودش آمد و به طرف امیرحسین رفت. به او دست داد و کیک را برداشت تا به یخچال ببرد. _بشین مادر. راحت باش. چه کیک خوشگلیم گرفتی. دستت درد نکنه. مادر حین رفتن، اشاره‌ای کرد که سراغ امیرحسین بروم. جلو رفتم و با لبخند دست دادم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739