ما در چه شماریم که خورشید جهان تاب
گردن به تماشای تو از صبح کشیده ست...
#صائب_تبریزی #شعر
|صبح جمعتون پر از عشق و آرامش 🌸🍃
صید بیابان عشق ، چون بخورَد تیر او
سر نتواند کشید ، پای ز زنجیر او
گو به سِنانم بدوز ، یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمدهست ، دولت نخجیر او
گفتم از آسیبِ عشق ، روی به عالم نهم
عرصه ی عالم گرفت ، حُسن جهان گیر او
با همه تدبیرِ خویش ،ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر ، چشم به تقدیر او
چاره ی مغلوب نیست ،جز سپر انداختن
چون نتواند که سر ، در کشد از تیر او
کشته ی معشوق را ، درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما ، زنده به تأثیر او
او به فغان آمدهست ، زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک میرسد بانگ مزامیر او
#سعدی #شعر
✳️ خیامیهای حافظ
« صبحست ساقیا! قدحی پر شراب کن
دورِ فلک درنگ ندارد، شتاب کن ! »
❇️ این غزل، بی تردید، خیامیترین غزل حافظ است. تمامی عناصر شعری خیامی را دارد و بازتاب و بسامد تفکر خیامی به خوبی در آن نمایان است. سرعت و حرکت "زمان" که از دورفلک و شتاب آن برخاسته و بر کل غزل سایه انداخته است و غرابتی خاص به آن داده است. گویی شاعر جز "لحظه " و اوقات بس کوتاه، چیزی در دست خود ندارد. شهود او آن است که همه چیز رو به سوی فنا و ویرانی دارد و "خرابی" محتوم جهان و ساکنانش است. حال اگر که سرنوشتِ محتوم، چنین است به طعنه بر زینهار گویان، پس چرا آدمی از بادهی گلگون "خراب" نشود!
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گُلگون خراب کن
◀️ اما نمادین ترین استعاره شعر خیامی کوزه و "گل گوزه گران" است که حاصل آمده کالبد آدمیان پس از مرگ و خاک شدن آنهاست. همچون "کاسه سر" و جمجمه آدمی که تنها بازمانده های وی پس از مرگ، در آغوش خاک است. حافظ اما این وضعیت و سرنوشت هولناک پیش رو را، در زبان و دستان چیره اش، به بیت فوق العاده زیبای بعدی تبدیل می کند:
روزی که چرخ، از گل ما کوزه ها کند
زنهار! کاسهی سر ما پُر شراب کن
زیبا شناسی تمام غزل را فراگرفته است و در یک تصویر پردازی فوق العاده زیبا و سورئالیستی، شباهت پردازی طلوع خورشید را از مشرق، به "طلوع می" از "مشرق ساغر "شبیه می کند و "ترک خواب "که از عناصر مفهومی دیگر شعر خیامی است را وارد غزل خود می کند و شاهکاری خلق می نماید:
خورشید می زمشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی، ترک خواب کن!
ما در دوبیت آخر ، طرد و نفی متافیزیک باوری دینی را چون خیام در این غزل میبینیم .همین طور که می بینیم اینجا حافظ چون خیام هیچ مصالحه با زاهدان و صوفیان ندارد و از آنان تن میزند .اگر چه این تن زدن و نفی پس از گذر چهار قرن اندکی متفاوت تر است و شکل گیری سوژهای قدرتمندتر را در اینجا میبینیم. سوژهای که میتواند از خود سخن بگوید و در برابر زهد و طامات بایستد و جحد وانکار عیان داشته باشد و از اعلام نام و هویت خود سر نکشد.
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن!
کار صواب، باده پرستیست، حافظا!
برخیز و عزم، جزم به کار صواب کن.
آرایه های ادبی
مردانِ خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیرِ خدا یار ندیدند...
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند...
یک طایفه را بهرِ مکافات سرشتند
یک سلسله را بهرِ ملاقات گزیدند...
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سرِ انگشت گزیدند...
جمعی به درِ پیرِ خرابات خرابند
قومی به برِ شیخِ مناجات مریدند...
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند...
فریاد که در رهگذرِ آدمِ خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند...
همت طلب از باطنِ پیرانِ سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند...
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند...
چون خلق درآیند به بازارِ حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند...
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هرکس نبریدند...
مرغانِ نظربازِ سبکسیر فروغی
از دامگهِ خاک بر افلاک پریدند...
#فروغی_بسطامی
❇️ حافظ و راز شیرینی که خداست
❇️ از نگاه حافظ در نهادِ جهان، حقیقتی متعالی و رازناک وجود دارد و هستی محدود به ابعاد مادّی نیست. بذر خاطرهای ازلی را در مزرعه دل کاشتهاند و عشق آن راز را با خاک ما سرشتهاند. تنها آدمی است که قادر است به آن راز و حقیقت پوشیده عشق بورزد و پرندهٔ دل را در هوای آن پرواز دهد. اگر چه جهان مادّی جولانگاه ستم و تاریکی است، اما درویشان، مجالی ازلی و ابدی دارند. فرصتی برای تجربهٔ آن راز در متنِ جهانی آکنده از جفا:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جان عِلوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم زد
چراغ صاعقهٔ آن سحاب روشن باد
که زد به خرمنِ ما آتش محبت او
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
خیز تا بر کِلکِ آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست
نبود رنگ دو عالَم که نقش اُلفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
زین قصه هفت گنبد افلاک پُرصداست
کوتهنظر ببین که سخنْ مختصر گرفت
هر کس به طریقی میتواند به آن حقیقت رازورانه پاسخ دهد و آن شاهد هرجایی در انحصار هیچ فرقه و طائفهای نیست. در مسجد و کنشت و در خانقاه و خرابات. او همه جاست، اما در انحصار هیچکجا نیست.
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالَم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانهٔ عشق است چه مسجد چه کِنِشت
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منّت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحبنظرانند ولی
سِرّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سِرّ غمش در دهن عام افتاد
در عشق، خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
◀️ معشوق، نقابی افکنده و خود را پنهان کرده است، اما در برابر حقیقت و راز او گشوده باید بود و در پیِ هر زمزمهای که ما را به کوی دوست فرامیخواند به راه افتاد. شاید همین غیبت خدا و حقیقت است که شوق وصل را در ما مینشاند. کسی اسرار الهی را نمیداند و از منزلگه معشوق خبر ندارد. هر کسی به نقش و تصوّری از آن حقیقت متعال، سرگرم است و آن معنای رازآمیز فراتر از «خیال و قیاس و گمان و وهم» و نااندیشیدنی و ناشناختنی است. عقل، به آستان او راهی ندارد. چنان فراخ است که در حوصلهٔ تنگ اندیشهٔ ما نمیگنجد. نه طامات صوفیان و نه لافهای عقل، قادر به رازگشایی نیست. باید راز را، چنان که راز است پذیرفت و به آن دل سپرد. هر طائفهای به افسانهای از او دل خوش کردهاند و با هم میستیزند.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدَر هست که بانگ جرسی میآید
معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حَسَب فکر گمانی دارد
هر کس از مُهرهٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
مشکل عشق نه در حوصلهٔ دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
◀️ گرچه آن امر فرازین، ناشناخته و رازورانه است، اما به امید آنکه راهی به او باشد، زاریها باید کرد و مشتاقانه در طلب کوکب هدایتی باید تپید. گر چه ناشناختنی است، اما میتوان او را خواست و به او دل باخت:
دل به امّید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
◀️ ردّ پای آن حقیقت متعالی را در جزءجزء هستی باید دید و سراغ گرفت. جهان، سراسر جلوهی امر مقدس است. آن خیرِ برین، همین نزدیکیهاست. آنچه ما را در شکار معنا کامیاب میکند، نه بیاعتنایی به زیباییهای اینجهانی، بلکه یافتنِ چشمی معنابین و جاننگر است. جهان، جلوهگاه اوست و دلدادگان معنا به باغ جهان مینگرند تا از روی او گلی بچینند:
عکس روی تو چو در آینهٔ جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حُسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
مُراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
❇️ صدیق قطبی
در دوردستِ باغِِ برهنه
چکاوکی
بر شاخه می سُراید
این چند برگِ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم ،
جوانه های جوان
باز می شود
بیداریِ بهار
آغاز می شود...
#شفیعی_کدکنی #شعر
رتبه می خواهی چو خورشید از خلایق دور باش
سایه از هم راهی مردم به خاک افتاده است.
#صائب_تبریزی
درس یا شعر؟ مسأله این است
درس خوب است شعر شیرین است
هر دو داروی دردها هستند
درس آمپول و شعر مورفین است
موقع دردِ لاعلاج اما
درس خسته است شعر غمگین است
شعر از زیر بار میآید
وانگهی بار درس سنگین است
در شب امتحان خطوطِ کتاب
ناگهان دشتی از مضامین است
زیست، تاریخ و احتمال پر از
استعاره، کنایه، تضمین است
چه غزلها که میرود از دست
چون بغلدستیات خبرچین است
حیف استادها نمیفهمند
شعر یک جور حلِ تمرین است
درس را میشود مجدد خواند
شعر آن شعلهٔ نخستین است
درس را میشود تقلب کرد
شعر اما نهفته در سینه است
ذرهبینی است عینک خرخوان
عینک شاعران جهانبین است
فوق لیسانس برق بیکار است
شاعر خوش سلیقه تأمین است
شاعران بین خلق محبوبند
خونِ شاعر همیشه رنگین است
ولی از بچه درس خوانِ کلاس
دلِ کل کلاس چرکین است
من قضاوت نمیکنم تو بگو
درس یا شعر؟ مسأله این است!
#انسیه_سادات_هاشمی
نیست بوے آشنا را
تاب غربت بیش ازین
از نسیم صبح
بوے یار می باید کشید...
#صائب_تبریزی
#صبح_بخیر
دیگر نمیخواهم بدانم در چه حالی است
باغی که از عطر نفسهای تو خالی است
غیر از بهار خندههای تو چه حرفی
روی لب پروانههای این حوالی است
ای سرنوشت تلخ و شیرینم! پس ازتو
دنیا فقط یک فال با فنجان خالی است
افسوس آن سیبی که روزی مال من بود
بازیچهی دست پریهای خیالی است
من برکهی رنجم که میخواهم بدانم
یک ماه دارای چه ابعاد زلالی است!
پاییز می آید که جایت را بگیرد
بعد از تو دیگر فصل گلدان های خالی است
#شیرین_خسروی
×|⁉️|× کژتابی چیست؟
×|📪|× کژتابی ابهام و نابسامانی در معنای کلمه یا عبارت است. این «ابهام» با «ایهام» که پدیدهای مثبت است، فرق دارد.
×|📚|× ایهام بر اساس چندمعنایی بودن کلمه یا عبارت شکل میگیرد؛ اما ابهام ناشی از نابسامانی در معنای آن کلمه است.
×|📝|× اگر از عبارتها دو یا چند برداشت شود، جمله دارای ابهام است. ابهام معمولا نتیجهی نشاندن اجزا در جای نامناسب، آوردن چند اضافه دنبال هم، نامشخص بودن مرجع ضمیر، پیچیدگی کلام، درازیِ جملههای مرکب و... است.
نمونههای کژتابی 👇
مثالها:
📘|•• «نقدش کن.»
معنیِ اول: آن را تحلیل و بررسی کن.
معنیِ دوم: پول را نقد کن.
📗|•• «نمیدونم مشکلِ بیثباتیِ منه یا اون!»
معنیِ اول: اون مشکل داره.
معنیِ دوم: اون بیثباته.
📒|•• حسن خندید، علی متعجب به او خیره شده بود. او گفت: «جالبه.»
معنیِ اول: حسن گفت جالبه.
معنیِ دوم: علی گفت جالبه.
📕|•• عمو و خالهی پولدارش زیادی لیلی به لالایش میگذاشتند.
معنیِ اول: عمو و خاله پولدارند.
معنیِ دوم: فقط خاله پولدار است.
📘|•• تولدت مبارک، رفیقِ بیست سالهام.
معنیِ اول: دوست راوی بیست سال سن دارد.
معنیِ دوم: آندو بیست سال است که با هم دوستند.
📗|•• «خوردنِ این مرغها تمومی نداره!»
معنیِ اول: مرغها زیاد میخورند.
معنیِ دوم: مرغها زیاد خورده میشوند.
📒|•• اونا روی لباسِ من و خواهرم رنگ پاشیدن.
معنیِ اول: روی لباسی که متعلق به راوی و خواهرش بود، رنگ پاشیده شده.
معنیِ دوم: روی لباس راوی و بدن خواهرش رنگ پاشیده شده.
📕|•• من فقط بر عکس تو عاشق شدم.
معنیِ اول: من عاشق عکس تو در قاب شدم.
معنیِ دوم: من بر خلاف تو که عاشق نیستی، عاشق شدم.
✏️
یالطیف
🌸فراخوان *«چهاردهمین» شب شعر عاشورای زرقان*
*«ویژه شاعران استان فارس»*
✅باعنایات خداوند متعال و ظل توجهات حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، فراخوان «چهاردهمین» شب شعر عاشورای زرقان منتشر شد.
شاعران محترم می توانند آثار ارزشمند عاشورایی خود را تا ساعت 24 روز یکشنبه 17تیرماه» از طریق پیام رسانهای واتساپ و ایتا به شماره *۰۹۱۷۱۱۰۲۴۱۷*
ارسال نمایند.
توجه:
✅محدودیتی از لحاظ فرم و قالب وجود ندارد و شاعران می توانند حداکثر تا *3* اثر ارسال نمایند.
✅آثار ارسالی نباید در فراخوانها و جشنواره های دیگر شرکت داده شده باشند.
✅ذکر مشخصات کامل شامل: نام، نام خانوادگی، نشانی، شماره تماس، سن و میزان تحصیلات به همراه اثر الزامی ست.
✅شاعران محترم می توانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و هماهنگی با شماره 09035417593 تماس حاصل فرمایند.
🌸منتظر دریافت آثار ارزشمند شاعران اهل بیت علیهم السلام هستیم.
*دبیرخانه چهاردهمین شب شعر عاشورای زرقان*
🌸فراخوان رو در گروه های مرتبط منتشر کنید و به اطلاع دوستان شاعر خود برسانید🙏🏻
آخرین روز بهار
آخرین روز از بهار چقدر
در خودش سردی زمستان داشت
دست دهلاویه کرخ شده بود
دهلران دلهره فراوان داشت
با خودش ترکشی که میآمد
خبری سخت تلخ میآورد
آه پروانهای که خورد به او
سینهای از فراق سوزان داشت..
نتوانست غرب و لذاتش
روح او را اسیر خود بکند
این پرستوی آشنای غریب
لانهای در جنوب لبنان داشت
رنج محرومها چه کرد او را
سینهاش یک انار زخمی بود
مثل مولای خود علی به دلش
مهر و عشق و غم یتیمان داشت
با یتیمان که روبهرو میشد
بغض او عاشقانه میترکید
بر سر و رویشان چنان پدری
دست او عاشقانه جریان داشت
مثل یک دشت بیکران و وسیع
مثل یک چشمه مهربان و زلال
مثل یک کوچه عطر نان میداد
مثل یک ابر بوی باران داشت
چشمهای مهربان که از دل کوه
تا به دریای بیکران برسد
چقدر غصه را فرو میشست
چقدر دور خویش مهمان داشت
او نه تنها ز خیل همرزمان
بلکه از خویش هم جلو زده بود
در تکاپوی رفتن و ماندن
شوق و حسرت به دل، به کف جان داشت
خستگی خسته بود از دستش
رنج، از او به تنگ آمده بود
عشق در شهر غم غریبه نبود
آشنایی به نام چمران داشت
بود فوق تخصصش در درد
جبهه را کرده بود دانشگاه
مصطفی درس عاشقی میداد
مصطفی دکترای عرفان داشت
گل شببوی بی قراری که
نرگس از چشمهاش روییده
میشد از رنگ و بویش آدم مست
باغ روحش چه روح و ریحان داشت..
نپذیرد تو را اگر دلبر
دل به راهش نثار نتوان کرد
نپسندد تو را گر دلدار
به شهادت امید نتوان داشت..
مرگ را زیر پای خود له کرد
حیف میشد اگر که او میمرد
رفت خونین از این حوالی و ماند
روی عهدی که با شهیدان داشت
✍🏻 #زینالعابدین_آذرارجمند
🏷 #شهید_مصطفی_چمران
🇮🇷
بگو مگو
شاعر از خوشگلی یار بگوید خوب است
از دل و قلوهٔ دلدار بگوید خوب است
شیخ در موعظههای رمضان جز روزه
اگر از لذت افطار بگوید خوب است
شاه اگر خواست به لشکر بدهد قوّت قلب
مدحی از عمهٔ اغیار بگوید خوب است
مرد از دیدِ زنش اکثر اوقات بد است
وقتی از گردش و بازار بگوید خوب است
خبر مرگ عزیزان، بد و تلخ است ولی
با قر و غمزه، پرستار بگوید خوب است
به کسی، دختر همسایه، خدایی حتی
«بله» با زور و به اجبار بگوید خوب است
تا که افکار عمومی به تو ایمان دارند
کذب را مجری اخبار بگوید خوب است
یا فلان کارشناس تلویزیون وقتی
روی بُردار و نمودار بگوید خوب است
انتخابات که شد هر که به رسم معمول
شرحی از وضع اسفبار بگوید خوب است
شاخ در جیب خلایق بکند تا زانو!
از پر و پاچه و منقار بگوید خوب است
یا اگر خواست بلافاصله معروف شود
از پسِ پرده و اسرار بگوید خوب است
از فلان شخص و پسرها و فکوفامیلش
از مدیران تبهکار بگوید خوب است
چونکه تحقیق نشان داده که انسان گاهی
سخنِ راست هم انگار بگوید خوب است
بحث از ریلِ گل و بلبلیاش خارج شد
طنز اگر از گلِ بیخار بگوید خوب است
شاعران را چه به تحلیل سیاسی اصلا؟!
شاعر از خوشگلی یار بگوید خوب است!
از 📙 «یک وجب روغن»
#رضا_احسانپور
باید برای از تو سرودن وضو گرفت
باید وضو که هیچ! کمی آبرو گرفت
باید به دور هر چه سیاه است خط کشید
باید به عشق حیدر کرار خو گرفت
باید برای عرض ارادت به ساحتش
از هر چه غیر حضرت مولاست رو گرفت
دنیا پر از حکایتِ انبوه حیلههاست
باید فقط ز دست علی جان سبو گرفت
ذکر علی عبادت خاصان عالم است
باید مدد برای سرودن از «او» گرفت
یا علی مدد
#آقا_علی_بن_ابیطالب_علیه_السلام
#محسن_علیخانی
#غدیریام