eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
223 عکس
44 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها 💚 کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری عمو زنجیرباف بله زنجیر منو بافتی؟ بله پشت کوه انداختی؟ کدوم کوه؟ همون که غاری داره بالای کوه سواره پیامبرش تو اون غار راز و نیازی داره کدوم کدوم پیامبر؟ همون که آخرینه محمد امینه اون که یه دختر داره سوره کوثر داره کدوم کدوم دختره؟ همون که یادگاره فاطمه نام داره هرکی باهاش دوست بشه قصر بهشتی داره کی دوست داره دوست بشه؟؟ من، من، من، من! چجوری باهاش دوست بشیم؟ اگر به لطف خدا با کمک اماما قرآن زیاد بخونیم حرفاشو خوب بدونیم میشه با اخلاق خوب تو قلب اون بمونیم 😍 مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشته‌ها جمع شدن کنار گهواره‌ای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنیا؟ که مثل خورشید می‌تابه به گل‌ها دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه تو آسمون شب‌ها، مثالِ قرص ماهه سومی گفت: از همه بهترینه ستاره‌ی درخشانِ زمینه چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟ بابا و مامانش کیه؟ پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا مادرِ او خدیجه‌ است، باباش پیامبر ما 🎉🎉🎉🎉 کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س) نویسنده: خانم فاطمه فرامرزی منبع:علل الشرایع جلد۱صفحه۱۸٠،بحارالانوار جلد۴صفحه۱۱، ریاض الابرار فی مناقب الائمة الأطهار جلد۱صفحه۱۴ کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری 🌹🌹🌹🌹🌹 روزی روزگاری توی شهر مدینه گنجشک کوچولویی🐥 زندگی میکرد. این گنجشک کوچیک هر روز مثل گنجشک های دیگه ی شهر، صبح خیلی زود بیدار میشد و شروع میکرد به جیک جیک کردن و پرواز کردن. گنجشک کوچولوی قصه ی ما خیلی کنجکاو بود و هرچیزی رو میدید در موردش فکر میکرد. اون همیشه دنبال جواب سوالاش بود. خلاصه بچه ها، گنجشک کوچولو یه روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد. اطرافشو نگاه کرد، همه جا روشن شده بود. گنجشک میخواست روز خودش رو شروع کنه. اما هرچقدر دور و برش رو نگاه کرد، دید همه خوابن... گنجشک تعجب کرد، با خودش گفت مگه الان صبح نشده؟؟ پس چرا بقیه بیدار نمیشن؟؟ اون حتی چندتا از دوستاش صدا کرد و گفت: جیک جیکو! گنجیشکی! اما مثل اینکه واقعا اونا خواب بودن. گنجشک کوچولو که دید صدا زدن فایده ای نداره، دوباره شروع کرد به پرواز کردن، نگاهی به آسمون بالاسرش کرد و دید آسمون هنوز تاریکه. 🌌 با خودش گفت؛ آسمون که تاریکه... پس این نور سفید قشنگ از کجا میاد؟ اصلا چطوری دیوار خونه ها روشن شده؟🧐 وااااای درختا رو ببین! اخه چطوری میشه این همه نور تو شهر باشه و آسمون هنوز تاریک باشه؟!! یعنی هنوز صبح نشده؟؟ ولی هرچیزی که هست، این نور خیلی بهم آرامش میده😌... اصلا دیگه دلم نمیخواد بخوابم، دلم میخواد فقط بشینم روی شاخه ی درخت ها و به این نور نگاه کنم😍... من بااااااید بفهمم این نور از کجا میاد... گنجشک کوچولو، تصمیم گرفت روی یه درخت بشینه تا شاید صبح که هوا روشن شد به جواب سوالش برسه. پس شروع به پریدن کرد و انقدر ازین طرف به اون طرف پرید، تا بالاخره روی یه درخت نشست. اگه گفتین کدوم درخت!؟ همون درختی که نزدیک دیوار مسجد بود. گنجشک همینطور که روی درخت نشسته بود، یه دسته از آدما رو دید که دارن میان به سمت مسجد. گنجشک صدای اونا رو نمی شنید، ولی خیلی دوست داشت بره بین اونها یه چرخی بزنه و ببینه اون آدم ها هم مثل خودش اون نور خیییییییلی زیبا رو دیدن یا نه؟ امااااااا، گنجشک کوچولو انقدر پرواز کرده بود و از این درخت به اون درخت پریده بود که حسابی خسته شده بود. بخاطر همین کم کم چشماش سنگین شد و خوابش برد...😴 نزدیک اذان ظهر که شد، گنجشک کوچولو با صدای همهمه ی مردم از خواب بیدار شد. مسجد کم کم داشت شلوغ میشد. یکم پرواز کرد و رفت بالای سر آدما. یه چرخی زد و به حرف هاشون گوش داد... یکی میگفت: این نور زرد از کجا میاد چقدر قشنگه... یکی دیگه میگفت: اتفاقا صبح هم یه نور سفید توی شهر پخش شده بود. اون نور انقدر زیاد بود که حتی به اتاق هامون هم رسیده بود... بعدی میگفت: ولی نوری که الان داریم میبینیم رنگش زرده، خودم دیدم حتی صورت بچه هامم از این نور زرد شده!! گنجشک کوچولو اطرافشو خوب نگاه کرد... مردم راست میگفتن، انگار همه جا زرد زرد شده بود... درختا... صورت آدما... دیوارها.... مغازه ها... گنجشک با خودش گفت: اصلا بهتره دنبال این آدما برم، شاید بفهمم این نور از کجا اومده؟ پس شروع کرد به پرواز کردن... مردم شهر وارد مسجدشدن و شروع کردن به سوال کردن از پیامبر... همه پرسیدن: ای رسول خدا! این نوری که توی شهر می تابه از کجاست؟ پیامبر با مهربونی گفتن: اگه میخواید به جواب سوال تون برسید، برید به خونه ی دخترم فاطمه زهرا... واااااااای حضرت زهرا.... گنجشک کوچولو عاشق حضرت زهرا بود، خیلی خوشحال بود که قراره به خونه ایشون بره و جواب سوالشو اونجا پیدا کنه... وقتی به خونه ی حضرت زهرا رسیدن، گنجشک کوچولو چرخی زد و روی دیوار خونه نشست. اون منتظر موند تا حضرت زهرا رو ببینه... یه مدت کوتاهی گذشت.... بالاخره در باز شد... واااااای چه نور زرد زیبایی... چه صحنه قشنگی... حضرت زهرا داشت برای نماز آماده میشد و این نور خیلی زیاد از صورت ایشون بود که به کل خونه ها و در و دیوار شهر می تابید... گنجشک کوچولو خیلی تعجب کرد... اون با خودش گفت: وااااای خدای من...بالاخره راز این نور رو فهمیدم... من میدونستم که این نور عجیب از خورشید نیست... گنجشک کوچولوی قصه ی ما چرخی دور خونه حضرت زهرا زد و بعد، برگشت. اون برای همه ی دوستاش، چیزایی که دیده بود رو تعریف کرد... گنجشک ها با دقت به حرفای دوستشون گوش میکردن و ازخوشحالی مدام جیک جیک میکردن... آروم آروم آفتاب داشت غروب میکرد و هوا داشت تاریک میشد که این بار گنجشک کوچولو دید که نور سرخ رنگ خیلی زیبایی شهر رو پر کرده... به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
145.8K
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشته‌ها جمع شدن کنار گهواره‌ای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنیا؟ که مثل خورشید می‌تابه به گل‌ها دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه تو آسمون شب‌ها، مثالِ قرص ماهه سومی گفت: از همه بهترینه ستاره‌ی درخشانِ زمینه چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟ بابا و مامانش کیه؟ پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا مادرِ او خدیجه‌ است، باباش پیامبر ما 🎉🎉🎉🎉 کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
قصه چادر نورانی (نسخه زیر چهار سال) نویسنده: پریسا غلامی منبع:منقبت سوم از کتاب جنة العاصمة صفحه ۳۵۷ کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری (نسخه ی بالای چهارسال همین قصه) 🌿🌿🌿🌿 به نام خدا یه روز که علی مولا از بیرون اومدن خونه دیدن که تو خونه شون هیچ نونی ندارن. حضرت فاطمه هم بهشون گفتن که جو تو خونه مون هم تموم شده تا آسیابش کنیم و آرد بشه و نون بپزیم. اما خب علی مولا اون روز پولی هم نداشتن که باهاش جو بخرن. برای همین حضرت فاطمه چادر خودشون رو به علی مولا دادن تا بتونن با کمک اون جو بخرن. علی مولا رفتن پیش آقای جو فروش که یه مرد یهودی بود. رفتن تو مغازه و گفتن: _سلام اقای جو فروش. _سلام بفرمایین؟ _من جو می خواستم. ولی الان پول همراهم نیست. این چادر پیش شما امانت بمونه تا بعدا براتون پول بیارم. _باشه. بفرمایید اینم جو. چند ساعت بعد، آقای جو فروش رفت خونشون و چادر رو گذاشت تو اتاقشون. شب که شد و همه جا تاریک شد، زن اقای جو فروش رفت تو اتاق تا یه چیزی برداره... اما همین که درو باز کرد، خیلی تعجب کرد.... یه دفعه گفت: وای اینجا رو نگاه! من که هیچ فانوس و شمعی روشن نکردم.... چرا اینجا انقدر روشنه!!!!!!! چه نور قشنگی... اتاق مونو مثل روز روشن کرده... اون زن سریع همسرش رو خبر کرد. آقای جو فروش نگاه کرد دید وای چه عجیب! همون چادری که از علی مولا امانت گرفته بود اتاق شون رو نورانی کرده... بعد رفتن دوستاشونو خبر کردن تا بیان خونشونو ببینن. و همه اومدن به خونه آقای جو فروش و خیلی تعجب کردن و گفتن: این چادر، معمولی نیست و حتما چادر فاطمه دختر پیامبر مسلموناست. این یعنی حرفای پیامبر مسلمونا راسته. پس بهتره ما هم مسلمون بشیم. اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله. بله بچه های قشنگم اینجوری بود که به خاطر چادر نورانی حضرت زهرا، سلام الله علیها اون شب هشتاد نفر یهودی، مسلمون شدن. به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇 @gheseshakhsiatemehvari
قصه عروسی با برکت نسخه‌ی زیر چهارسال (عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت زهرا سلام الله علیها) نسخه‌ی بالای چهارسال همین قصه نویسنده :پریسا غلامی منبع: الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، جلد۲، صفحه۵۳۸ کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری 🌿🌿🌿🌿🌿 به نام خدای مهربون آقا خروسه که قوقولی قوقو کرد، توی محله یهودیا، مردم زود زود از خواب بیدار شدن اونا اون روز خیلی خوشحال بودن چون میخواستن جشن بگیرن ،دست بزنند و شادی کنند خانما سریع لباسهای خوشگلشونو ، گردن بندو گوشواره هاشونو پوشیدن و رفتن جشن. توی جشن همه منتظر بودن تا مهمونشون بیاد. مهمونشون کی بود؟ حضرت زهرا دختر پیامبر. خلاصه مهمونشون رسید. خانمای بدجنس یهودی منتظر بودن تا همین که حضرت زهرا سلام الله علیها چادرشو برمیداره مسخره اش کنند چون فکر می کردن لباسای اون قشنگ نیست و فقط خودشون لباسای خیلی خوشگل دارند. ولی وقتی حضرت زهرا چادرشو برداشت همه از تعجب دهنشون وا موند اهههههه چقدر لباسش قشنگه! چقدر رنگش قشنگه! از کجا خریده؟ وااااای... حضرت زهرا که دید خانما همه تعجب کردن،گفت: این لباس رو از بازار نخریدم. اینو فرشته برام از بهشت آورده. خانما همه با تعجب گفتن: بهشت؟!!! توی جشن حضرت زهرا با اینکه این لباس بهشتی و فوق العاده تنش بود، اصلا مغرور نبود وخیلی باهاشون مهربون بود و اصلا اونا رو مسخره نمی‌کرد خانما دیگه بیشتر از این که از لباس خوششون بیاد عاشق اخلاق حضرت زهرا شده بودن و حسابی دوستش داشتن برای همین همشون مسلمون شدن و با هم بلند گفتن: اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول‌الله به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇 @gheseshakhsiatemehvari
🖤 شعری کودکانه در مدح حضرت زهرا سلام الله علیها 🖤 کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری عمو زنجیرباف بله زنجیر منو بافتی؟ بله پشت کوه انداختی؟ کدوم کوه؟ همون که غاری داره بالای کوه سواره پیامبرش تو اون غار راز و نیازی داره کدوم کدوم پیامبر؟ همون که آخرینه محمد امینه اون که یه دختر داره سوره کوثر داره کدوم کدوم دختره؟ همون که یادگاره فاطمه نام داره هرکی باهاش دوست بشه قصر بهشتی داره کی دوست داره دوست بشه؟؟ من، من، من، من! چجوری باهاش دوست بشیم؟ اگر به لطف خدا با کمک اماما قرآن زیاد بخونیم حرفاشو خوب بدونیم میشه با اخلاق خوب تو قلب اون بمونیم 😍 مادران عزیز به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari و حتما پیام سنجاق شده در کانال را بادقت مطالعه بفرمایید 🙏🙏🙏
145.8K
لی لی لی لی حوضک خورشید و ماه و فلک فرشته‌ها جمع شدن کنار گهواره‌ای کوچک اولی گفت: کی اومده به دنیا؟ که مثل خورشید می‌تابه به گل‌ها دومی گفت: یه دختری که مهربون و پاکه تو آسمون شب‌ها، مثالِ قرص ماهه سومی گفت: از همه بهترینه ستاره‌ی درخشانِ زمینه چهارمی گفت: اسم قشنگش چیه؟ بابا و مامانش کیه؟ پنجمی گفت که اسمش، فاطمه هست و زهرا مادرِ او خدیجه‌ است، باباش پیامبر ما 🎉🎉🎉🎉 کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari