eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
رفته بودیم تهران استادیوم آزادی، تجمع بزرگ سپاهیان حضرت رسول الله (ص). ساعت یک و نیم شب رسیدیم، خ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مستندی کوتاه، از شهید « کربلای۴» "عبدالمهدی مغفوری" «شهیدی از جنس عبودیت» 🍃 اسلامی ایران متکی بر خون شهدای پاکی است که با گام نهادن در مسیر عبودیت ، به مراحل بالای انسانیت و کمال حیات دست یافته و با بصیرت، ایمان و عمل صالحِ خویش، یعنی ، راه را برای سعادت همنوعانِ خود گشودند؛ شهید از جمله این شهدا بود.💜 🔹 : ما افتخار میکنیم به «عبدالمهدی مغفوری» که امروز قبرش امامزاده شهرمان است، مال ماست.❤️ کسی که در هیچ شبی نافله شب او قطع نمیشد. اگر در اتوبوس بود در وسط راه پیاده میشد، نافله شبش را به‌جای میآورد و با اتوبوس و یا خودروی بعدی خودش را میرساند.👌 👈ما افتخار میکنیم به که در حفظ بیت المال، وقتی همسرش میخواست وضع حمل بکند، برای رساندن خود به بیمارستان از موتورسیکلت استفاده نکرد. 🌷سالروز شهادتِ؛ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "نورد" روزی علی جان یکی از آن کوچولو‌هایش را گرفت و آورد داخل سنگر. رشته نازکی به گردن موش انداخت و سر‌رشته را به صندوق فشنگی گره زد. 🐭 وقتی از سَر پُست می‌آمد، جلوی موش کوچولویش خوراکی می‌گذاشت و برای خنداندن همسنگر‌ها بنا می‌کرد به صحبت‌کردن با موش بینوا، که در سنگری امن سه وعده در روز پذیرایی می‌شد و لابد خیلی هم به او سخت نمی‌گذشت. در این صحبت‌ها موش معمولاً نقش یک سرباز اسیر عراقی را داشت. علی جان از یکنواختی جبهه نورد به تنگ آمده‌بود. 😣 تازه از بستان و فتح‌المبین برگشته بود. وقتی های و هوی و بگیر و ببند آن عملیات پیروزمندانه را با سکوت نیزار‌های نورد مقایسه می‌کرد کلافه می‌شد. حضورش برای دیگران غنیمت بود. شوخ‌طبعی و بذله‌گویی او در کنار تجربه‌های جنگی‌اش به کار دیگران می‌آمد؛ به خصوص، وقتی با اسیرش صحبت می‌کرد از خنده روده بُر می‌شدیم.😄 با موش در بند گاهی با تحکم و گاه با نوازش حرف می‌زد؛ از خانه و خانواده‌اش می‌پرسید، از آب و هوای بغداد، و اینکه چرا به آمده است. بعد صدایش را نازک می‌کرد و از زبان موش یا همان اسیر عراقی به سوالات خود پاسخ می‌داد! 😅 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "دیدار با حسن اسکندری" یک روز برزو را قانع کردم برای دیدن حسن اسکندری، در ی کناری، همراهم بیاید. برزو پسری مهربان بود. قبل از اینکه جبهه ای بشود،کنار دست پدرش، مشهدی قلندر قانع، مینشست توی مینی بوس و روی خط فاریاب_جیرفت کار میکرد. در بستان و فتح المبین هم شرکت کرده بود. راه افتادیم، در راه کمی اضطراب داشتم. نه با فرمانده درباره ی رفتنمان حرفی زده بودم و نه با یوسف، که در جبهه بزرگتر من بود. قمقمه هایمان را پر از آب و تفنگ هایمان را حمایل کردیم و زدیم به دشت وسیعی که از کنار باتلاق سمت چپ تا دور دست ها ادامه می یافت. توی راه گاهی صدای خمپاره های دشمن به گوش میرسید، که از روی سرمان به سمت مواضع توپخانه ی ارتش خودمان میرفت. ترس برم داشته بود.😥 پشت خاکریز و توی سنگر امن بود.اما آنجا،‌‌وسط دشت، هر لحظه احتمال دیده شدن ما وجود داشت. با این حال، زیر آفتاب گرم زمستانی، که ته مانده ی آب داخل چاله های زمین را بخار میکرد، پیش میرفتیم. ساعتی بعد، به خاکریزی نزدیک شدیم. به نگهبان های خط فهماندیم خودی هستیم و وارد محوطه ی سنگرهاشدیم. خیلی راحت حسن را پیدا کردیم. از دیدن ما تعجب کرد. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و بلند خندیدیم. پس از احوالپرسی، حسن ما را به سنگرش دعوت کرد.سنگرش بهتر از سنگر ما بود. گوشه ای از سنگر نان و پنیر و دو قوطی فلزی بزرگ مربای هویج گذاشته بودند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "شغل_جدید" محل جدید خدمت ما انبار‌های کارخانه لوله نورد اهواز بود. آن روز‌ها در انبار‌های کارخانه، به جای لوله، گلوله و صندوق‌های مهمات روی هم چیده شده بود و هر روز چند آیفا از جبهه‌های اطراف برای دریافت مهمات به آنجا می‌آمدند. ما وظیفه داشتیم صندوق‌های سنگین فشنگ و نارنجک و گلوله‌های آر‌پی‌جی را از داخل انبار بیرون بیاوریم و با احتیاط یکی یکی روی هم توی کامیون بچینیم و بفرستیم برای رزمندگان. اتاق کوچکی هم نزدیک انبار به ما دادند، با یک والور نو و چند پتو. مسئول انبار مهمات جوانی ساده‌دل بود از اهالی اصفهان. چند روز که گذشت کم کم با شوخ طبعیِ جمع پنج نفره ما کنار آمد. گاهی خودش هم بذله گویی می‌کرد. از مسئولیتی که داشت راضی نبود. آن را در شأن خودش نمی‌دید. وقتی فهمید تازه از خط مقدم آمده‌ایم بیشتر کسر شأنش شد و احساس کوچکی کرد. برای جبران این کمبود، وقتی ماشینی برای بار زدن وجود نداشت، برای ما خاطرات ای را تعریف می‌کرد که قبلا آنجا خدمت کرده بود. او، با پرداختن به اتفاقات و موقعیت‌های خطرناکی که در جنگ برایش پیش آمده‌بود، سعی می‌کرد به ما بفهماند یک انباردار معمولی نیست، بلکه رزمنده‌ای است که عجالتا در آن پست کار می‌کند. هرچه بود پسر با معرفت و مخلصی بود. فکر می‌کردیم شاید او هم ریشه فرمانده اش را سوزانده و به این مکان تبعید شده! اما نه؛ آرام تر از این حرف‌ها بود. در آن محل روزهای سخت و شب‌های راحتی داشتیم. به جای سنگر‌هایی که با هر باران تا نیمه پر از آب می‌شدند، اتاقی و والوری داشتیم و شب نشینی‌های فراموش نشدنی که به شوخی و خنده می‌گذشت؛ به خصوص آن شب که جوانک انباردار داشت از حضورش در بستان تعریف می‌کرد. داستانش به آنجا رسید که در میدان مین دشمن روی نیروهایشان رگبار بسته بود. او، برای اینکه حجم آتش دشمن را به درستی برای ما روایت کند، گفت: "توی بد موقعیتی بودیم. از چپ و راستمون تیر می‌اومد؛ مثل گلوله!" وقتی این را گفت، شلیک خنده ما به هوا رفت. 😂 بعد از آن، همیشه سر به سر جوانک انباردار می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: "حالا واقعاً مثل گلوله تیر می‌اومد؟" این دوستی و صمیمیت میان ما و انباردار تا روز آخری که آنجا بودیم ادامه پیدا کرد. او به محسن بیشتر از همه ما علاقه‌مند شده بود. چون نقاشی‌اش خوب بود و روی جعبه‌های مهمات با زغال شکل‌های جالبی می‌کشید؛ از جمله تصویر رزمنده‌ای در حال شلیک، که زیر آن می‌نوشت: برادر رزمنده، به خاطر پیرزن روستایی هم که شده لطفاً در مصرف مهمات صرفه جویی کن! علی جان هم به او می گفت حالا خوبه تا دیروز خودت با همین گلوله‌ها گنجشک می‌زدی! روزی یکی از راننده‌ها، که برای بردن مهمات آمده بود، نامه‌ای از فرمانده جوان برای من آورد. او خواسته بود به محل خدمتمان برگردیم. با خوشحالی کوله‌پشتی‌هایمان را بستیم. ☺️ روی صندوق‌های مهمات، که خودمان آن‌ها را بار زده بودیم، نشستیم و به سنگرهایمان برگشتیم. بعد از آن هرگز فرمانده جوان را اذیت نکردیم. دو ماه از حضورمان در جبهه نورد گذشت. روزی فرمانده، که لباس پاسداری‌اش را پوشیده و پوتین‌های واکس زده‌اش را به پا کرده بود، خبر داد که روز بعد نیروهای جدید برای تحویل گرفتن خط می آیند و ما می‌توانیم به خانه‌هایمان برگردیم. روز بعد، در پادگان گلف اهواز تسویه حساب کردیم. تفنگ و خشاب‌هایمان را به اسلحه‌خانه دادیم و با همان لباس‌های خاکی عازم گاراژ اتوبوس‌ها شدیم. بلیط گرفتیم و به کرمان برگشتیم. روستای ما، هور پا‌سفید، بوی نوروز می‌داد. سال ۱۳۶۰ داشت تمام می‌شد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "فصل اول: بهار" اولین روزهای سال ۱۳۶۱ بود. در حالی که از مقابل ساختمان "جیرفت" رد میشدم، فکر میکردم چطور باید عقب افتادگی تحصیلی را جبران کنم و خودم را به هم کلاسی ها برسانم.🤔 در همین حال صدای آهنگران، مثل آهن ربایی قوی، مرا از خیابان فرمانداری تا پشت میز برادر نوزایی، فرمانده بسیج کشاند. توی ساختمان بسیج حال و هوای خاصی وجود داشت. بچه‌های رفته با صورت های نورانی خود به دیگران انرژی مثبت می‌دادند. ✨ لحن سرشار از ادب و متانت، وقار و سنگینی و لب‌های متبسم شان را که می دیدی، میگفتی برای کار کوچکی از بهشت به شهر آمده اند و الان است که برگردند. آهنگران می خواند: سر راهم نگیر مادر، مکن تو التماس دیگر، که دارم میروم جبهه. به یاد مادرم افتادم و بغضی شیرین در گلویم نشست. 😣 آن‌طرف‌تر، توی حیاط، ماشین هایی می‌آمدند و می‌رفتند. راننده‌ها در تکاپو بودند. توی سالن ساختمان بسیج صحبت از جبهه و اعزام بود. اعزام کلمه ای بود که آن روزها هزاران معنی داشت؛ معنی خداحافظی، معنی مادر، معنی ، معنی و خیلی معانی دیگر. شنیدن واژه ی اعزام آدم را تکان می داد. وقتی می شنیدی فردا اعزامه، همه آن معانی در ذهنت ردیف می شد. می دیدی که ایستاده ای جلوی مادرت و میگذاری دستان مهربانش را دور گردنت حلقه کند و مادرانه ترین بوسه های دنیا را روی صورتت بگذارد. خودت را غرق تفنگ، قطار فشنگ و‌نارنجک می دیدی و دست آخر تابوت خودت را، که روی دست مردم شهر می چرخد. با شنیدن کلمه اعزام همه این تصاویر می ریخت توی کله آدم. این تاثیر شنیدن کلمه اعزام بر رزمنده‌ ها بود. در دیگران هم این کلمه اثرات خودش را داشت. در همسران و مادران آواری از دلهره بود. روزهای اعزام چه بسیار بودند پدران و مادرانی که عشق به فرزند، دل آشوبشان می کرد. اگر می‌توانستند همه راه‌های اطلاع رسانی را کور می کردند تا کاروان ها بروند و میوه دل آنها کنده نشود.😞 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه فصل اول: "بهار" آن روز توی ساختمان "جیرفت"، همه چیز بوی می‌داد و بوی اعزام؛ عملیاتی که سال قبل نصیب ما نشده بود. سه ماه فقط آموزش نظامی دیده بودیم و نگهبانی داده بودیم. وقت آن رسیده بود عقده دو ماه نگهبانی دادن در ای خاموش را با شرکت در عملیاتی پر سر و صدا از دل باز کنم. اما اول باید مطمئن می‌شدم عملیاتی در کار است. اصلاً نمی خواستم دوباره به جبهه برگردم و روزگار مشابهی را بگذرانم. اگر چه از آن دو ماه که در جبهه نورد بودم، خاطرات خوش برایم مانده بود، به جای تکرار آن وضعیت، ترجیح می دادم در جیرفت بمانم و به درس و مدرسه ام برسم. 📚 مگر اینکه عملیات در کار بود. فقط در آن صورت حاضر بودم به جبهه برگردم و آن سال قید درس و مدرسه را بزنم. به اتاق برادر نوزایی رفتم. نشسته بود پشت یک میز چوبی ساده. عینکی با دسته های سیاه و شیشه های قطور، روی چشمانش داشت. ریش انبوه و سیاه و لباس سبز با آرم روی جیب، ظاهر یک پاسدار را به او داده بود. ایستادم جلوی میزش. سلام کردم و به او گفتم که تازه از جبهه برگشته‌ام و تصمیم دارم بشینم پای کتاب و درسم را بخوانم و حاضر نیستم به جبهه بی عملیات برگردم. گفتم:برادر نوزایی! توروخدا راستش رو به من بگید. این بار عملیاتی هست یا نیست؟! نوزایی گفت : کاکا، حالا حتماً باید عملیات باشه تا شما برید جبهه؟ گفتم: ها. اگه عملیات نباشه، نمیرم. باید برم مدرسه. آقای نوزایی انگار مجاز به افشای اسرار نظامی نبود. با این حال در مقابل اصرار هم گفت: به امید خدا به زودی یه خبرایی میشه. حرفش را گرفتم. او نمی‌توانست جار بزند که قرار است عملیات شود. چون به گوش منافقان می‌رسید و آنها هم می‌گذاشتند کف دست عراقی‌ها و عملیات لو می رفت. با خودم گفتم حتما عملیات در راه است؛ وگرنه چه خبر هایی ممکن است در جبهه بشود؟ از این گذشته، نوزایی غیر از اینکه گفته بود به زودی خبر هایی می‌شود، با نگاه و لبخند و نحوه بیان همان جمله کوتاه انگار هزار بار گفته بود: قطعاً عملیات داریم؛ اگر واقعاً راست می‌گویی، برو آماده باش جوابم را گرفته بودم؛ باید تصمیم را می‌گرفتم. گرفتم! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "حسن تاجیک شیر" ادامه وقتی موضوع اعزام را با مادرم در میان گذاشتم، دلش انگار پر از غم و غصه شد. آهی کشید و گفت:" ننه ندرت بهم. ئی روزن تو بکش بکشنِ! تو هم که تازه از جبهه ورگشتی. برارونت، محسن و یوسف و موسی هم که هر کدوم یه دفه رفتن. تو حلا بمون. چند ماه دگه بره!" نشستم به زبان ریختن. از جبهه ها گفتم؛ از هزاران رزمنده ای که بعد از مدت ها حضور در خط مقدم، باید برگردند و سری به خانواده و زن و بچه و پدر و مادرشان بزنند، از سرمای سنگر های خیس، از هرچه که فکر میکردم به راضی شدن مادرم کمک میکند. وقتی شنید او تنها مادری نیست که جنگ، جگر گوشه اش را به خود میخواند، کمی به فکر فرو رفت. به حرف که آمد، همچنان بر موضع خودش ایستاده بود و بر این باور بود که اگر جبهه رفتن ادای دینِ به دین و مملکت است، با یک بار رفتن ، من دِینم را ادا کرده ام و اگر دیگران هم وظیفه شان را انجام بدهند، دیگر نیازی نیست یکی مثل من، هنوز از جبهه برنگشته دوباره به جبهه برود. مادرم راست میگفت. موسی دو ماه قبل در عملیات کرخه نور شرکت کرده بود. من و یوسف و محسن و هم تازه از جبهه برگشته بودیم. اصرار بیش از آن را بی فایده دیدم، شاید اگر بیشتر چانه میزدم میتوانستم رضایتش را جلب کنم. اما هرگز نخواستم دلشکستگی اش را وقتی از رفتن من مطمئن میشود، ببینم. بنابراین موضوع را نیمه تمام و بی نتیجه رها کردم و با گفتن "حالا ببینم چی میشه" به بحث فیصله دادم. وقتی از مادرم جدا میشدم هیچ خللی در تصمیمم برای شرکت در ایجاد نشده بود. اما مادرم فکر میکرد ایجاده شده است. ترجیح دادم بی خبر بروم. اینطوری حداقل چشم های اشکبارش را نمیدیدم و وجودم آتش نمیگرفت؛ نامردی بود! اما من این نامردی را روا دانستم و در حالی که مادرم مطمئن شده بود حرف هایش روی من اثر گذاشته و من آن دوماه نگهبانی را ادای دین دانسته ام و دیگر به جبهه بر نخواهم گشت، با عزم جزم به جیرفت برگشتم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان هم اکنون ... حال و هوای گلزار شهدا و مزار شریف #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی و #شهید_
🔷مراسم عطر افشانی و گلباران مزار شهدای کربلای پنج به مناسبت نوزدهم دی ماه، سالگرد " کربلای پنج "🥀 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 " اعزام" ادامه... به دنبال صاحب صدا می گشتم که کسی دستم را گرفت. "حسن اسکندری" بود. ترک موتوری نشسته بود و با اشتیاق و ناباوری یک ریز صدایم می زد و با فاصله کمی از اتوبوس حرکت می‌کرد. تا خواستم خوشحالیم را از دیدنش ابراز کنم، راننده موتور سیکلت، به دستور حسن سرعتش را زیاد کرد و به سمت دیگر خیابان رفت. چند لحظه بعد اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. 🚌 هنوز توی جمعیت موتور سوارها دنبال حسن بودم که دست روی شانه ام نشست. حسن بود. آمده بود داخل اتوبوس. نشست کنار دستم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به سرعت ماجرای اعزام را برایش توضیح دادم. حسن گفت:« قرار نبود که بری !» گفتم:«نمی خواستم برم. ولی میگن چند روز دیگه عملیاته». حسن گفت:« حالا از کجا معلوم که میشه؟» گفتم:« میشه. آقای روزایی خودش گفت یه خبراییه!» از شهر خارج شدیم. دوست حسن، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد، منتظر بود که حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود. اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه، قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب، و دیپلمش را بگیرد، با شنیدن نام عملیات هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی که همه اتوبوس ها برای آخرین خداحافظی ایستادن به تاخیر انداخت. خارج از شهر، آن طرف سیلوی گندم جیرفت، اتوبوس ها در پارکینگ متوقف شدند. همه آنهایی که برای خداحافظی داخل آمده بودند، پیاده شدند. کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقه‌کنندگان به شهر برگشتند.🚶‍♂ در راه کرمان، هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری، هنوز کنار دستم نشسته بود. اون هم تصمیم خودش را گرفته بود؛ شرکت در عملیات! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
🦋 "روزی سخــــت" دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به شده بود. از همه ی شهرستان های استان کرمان های آماده ی نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند. روز اعزام رسیده بود و که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثاراللّه را به عهده داشت، دستور داده بود همه ی نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم."قاسم" میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز می کرد. پشت سرش "میثم افغانی" راه می رفت. میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت. اگر یک قدم از قاسم جلو می افتاد، همه فکر می کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود. حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می آمدند.دلم لرزید. او آمده بود تا نیروها را غربال کند.👌 کوچک تر ها از غربال او فرو می افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می کشید و می گفت:«شما تشریف ببرید پادگان؛ ان شالله اعزام های بعدی از شما استفاده می شه!» فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در را بر دلم بگذارد.😞 درآن لحظه چقدر از " " متنفر بودم.😬 این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ 😖 اصلا اگر مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به "پادگان قدس" بروم و آن جا یک ماه آموزش نظامی ببینم؟ اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس ، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می زد و مجبورمان می کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان حاضر باشیم؟🧐 اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی خورم، پس چرا آقای "شیخ بهائی" آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده است؟ پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر آن قدر سخت می گرفت؟ آقای مهرابی چرا ساعت یک بعداز ظهر، در بیابان های میدان تیر، آن طرف کوه های "صاحب الزّمان" ما را ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمـٰنِ الرَّحیٖمْ» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاط
🦋 "اخراجی ها" گوشه زمین چمن، سر و صدای اخراجی‌ها به هوا رفته بود. بعضی از آنها سن و جثه ای بزرگتر از من داشتند. فهمیدم کار بزرگی کرده ام و احساس آسودگی می کردم که این طرف بودم نه آن طرف. یکی از اخراجی ها "سلمان زادخوش" بود؛ بچه خانوک. آب از سرش گذشته بود و دیگر ترس و ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود. صدایش را روی بلند کرد و گفت: من می خوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستید که نمی ذارید ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟ 😡 ما که ای قد آموزش دیدیم، ای قد زحمت کشیدیم، به خدا نامردی که نذارید مایَم بریم. سلمان اشک می‌ریخت و دعوا می‌کرد. 😭 "حاج قاسم" بالاخره به سخن آمد و گفت:بچه های کم سن و سال، وقتی اسیر میشن، عراقیا مجبورشون می‌کنن که بگن ما را به زور فرستاده‌ان ! سلمان، با همان شجاعت قبلی، گفت:اتفاقاً بچه‌ها اَ بزرگترا شجاع ترن. تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم میشه، تو کپ می‌کن. ها بله! حاج قاسم دیگر فرصت نداشت با سلمان یکی به دو کند. او رفت و سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن، حیران و سرگردان ماند. یکی دیگر از اخراجی‌ها "علیرضا شیخ حسینی" بود. او فقط شانزده سال داشت. وقتی از صف بیرونش کشیدند، بر خلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی، بیرون رفت. فکر کردم شاید اصراری برای رفتن به ندارد؛ اما خاطرجمعی علیرضا از جای دیگری بود. از صف خارج شد، کوله پشتی اش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد. وقتی برگشت، با تعجب دیدم یک دست لباس پاسداری نو پوشیده است، لباسی به رنگ چشمانش، سبز. با موهای بورش، در آن لباس چقدر خوش تیپ شده بود. چقدر آن لباس به او اعتماد به نفس می داد! فهمیدم او، در آن سن و سال، پاسدار است. بعد از پوشیدن لباس ، اسم خط خورده اش را به هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامی ها پیوست. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "سینما" در یکی از معدود روزهایی که در اهواز به انتظار بودیم، به سرم زد برای وقت گذرانی بروم سینما. دلم راضی نمیشد؛ اما خودم را قانع کردم که بلیت بخرم، احساس گناه میکردم. دلیلی برای سینما رفتن پیدا کردم؛ پارچہ سفیدی بر سردر و ورودی سینما به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود:" ما با سینما مخالف نیستیم، با فحشا مخالفیم." () بعد از پیروزی ، مردم هنوز با سینما آشتی نکرده بودند. سینماداران این جمله ی امام را میزدند بالای سینما تا بتوانند پای مردم را به سینما باز کنند. با خواندن کلام امام درنگ نکردم، بلیتی خریدم و وارد سالن تاریک سینما شدم. فیلم " دست شیطان" روی پرده نمایش داده میشد، طولی نکشید که احساس گناه دوباره آمد سراغم. تاریکی سینما برایم دلهره آور شد. به فکرم رسید اگر ناگهان میگ های دشمن به اهواز حمله کنند و یکی از راکت هایشان روی سقف سینما فرود بیاید، چه بد عاقبت میشوم من.😢 بی توجه به فیلم فکر میکردم چقدر بد میشود اگر به جای صحنه ی نبرد در سالن سینما کشته بشوم. صدای کر کننده فیلم در تاریکی سالن به وحشتم می افزود.😩 نمیدانستم آن بیرون، توی خیابان، همه چیز مرتب است یا نه. آیا شهر در آرامش است یا صدای آژیر خطر دارد پخش میشود. دلم میخواست چراغ های سینما روشن شوند. دلم میخواست صدای فیلم آنقدر کم بشود که اطمینان کنم بیرون صدای آژیر در کار نیست. اما صدای موسیقی فیلم همچنان کر کننده و سالن همچنان تاریک بود. طاقت نیاوردم، لنگه ی یکی از درها کمی باز بود و نور ضعیفی به تاریکی سالن نفوذ میکرد. به طرف نور رفتم و با سرعت از سالن خارج شدم. به پیاده رو رسیدم نفس عمیقی کشیدم. هوا روشن بود و آسمان خلوت، راه افتادم به سمت مدرسه ی شهید رجایی تا به "حسن اسکندری" و "اکبر دانشی" برسم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 ♦️به روایت: سرتیپ عزیز نصیر زاده(فرمانده نیروی هوایی #ارتش ) حشر و نشر #شهید_سلیم
🦋 ♦️به روایت: نصرالله جهانشاهی(راننده شهید سلیمانی) 🌱قسمت اول کارکردن با چنین فرمانده موفقی که صلابت دارد و یک دنیا او را می شناسد، خیلی سخت است و هر کسی نمی تواند از عهده آن برآید. من و -که آجودان حاجی بود و با او شهید شد- بیشترین مدت را با بودیم. اینکه می گویم "سخت" ، به معنی واقعی کلمه است! خیلی ها آمدند، اما یکی دو روز بیشتر دوام نیاوردند. من از سال ۶۲ وارد نیروی زمینی سپاه شدم.البته دو سال پیش از آن هم در فتح المبین و طریق القدس به عنوان در حضور داشتم و تا سال ۱۳۹۷ ، دائم راننده حاجی در لشکر ثارالله، قرارگاه قدس و نیروی بودم. به دلیل جانبازی، اواخر دهه ۷۰ بازنشسته شدم؛ ولی حاجی اجازه نداد بروم و تا سال ۹۷ در خدمتش بودم....🚘 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 «به سوی فرسیه» اول اردیبهشت ماه بود. هنوز نمی دانستیم که قرار است بشود. اما وقتی آیفاها از راه رسیدند و گردان "شهید باهنر" را که ما بودیم، سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب‌ها عملیات شروع خواهد شد. چهار، پنج کیلومتر که از شهر زخمی حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جاده ای خاکی پیش رفتند. رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز، جاده را تا محوطه ای باز، که از قبل در آن چادر زده بودند، همراهی می‌کرد. چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم. آن لیوان چای داغ که در پادگان دشت آزادگان مهمان اشرف بودم، همچنان وسیله ای بود برای ادامه دوستی گرم گروه سه نفره ما و گروه پنج نفره بچه های . با هم در یک چادر بار و بنه گذاشتیم. از میان بچه‌های کرمان، ارتباط برقرار کردن با "مجید ضیغمی" راحت‌تر بود. مجید دستانی ظریف داشت و صورتی کشیده، با خال های قهوه‌ای ریز. دو دندان درشت پیشینش، که اندکی از هم فاصله داشتند، خنده‌های او را دوست داشتنی می‌کرد. عادت داشت وقتی با تو صحبت می کرد، سرنخ یکی از دکمه های لباس نظامی ات را پیدا کند و بعد آن را آهسته آهسته طوری که متوجه نشوی، بکشد تا جایی که دکمه بیفتد و تو متوجه بشوی و به زنی زیر خنده! 😄 علی و محمود و مجید و رسول، دو به دو با هم پسرعمو بودند. محمود که سن و سالش از علی بیشتر نبود، کار رسمی سپاه بود و لباس سبز پاسداری می پوشید. تپل بود و برخلاف همشهری های سرخ و سفیدش، به سبزه می زد. در فرسیه هم، مثل همیشه، هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. 🏃‍♂ از جاده خاکی و از کنار شه گزها رد می‌شدیم و درست وقتی که نفس هایمان به شماره می افتاد، فرمانده گروهان دستور بازگشت می‌داد. در مسیر، گاهی به گروهان دیگری بر می خوردیم. این طور مواقع، رسم بود و فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کی اَن؟» و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدی اَن!»💚 تکرار دوی صبحگاهی و دیدن مکرر گروهان همسایه، زمینه‌ای برای شوخی و سرگرمی درست می کرد. گاهی فرمانده، به روال معمول، می‌پرسید: «اینا کی اَن؟» و بچه‌ها به شیطنت و با هماهنگی قبلی بلند می گفتند: «افغانی اَن!» زندگی میان قیل و قال چادرها خوش می گذشت. ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن "اکبر دانشی" و "صادق هلیرودی"بچه رابر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی، پر آب، می گذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب. این همه، اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست می‌کرد‌. ☘ همان جا که پیرمردی عرب، بی دغدغه از جنگی که کمی آن طرف در جریان بود، توی مزرعه اش زحمت میکشید؛ چنان جدی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست. صبح ها از دوی صبحگاهی که بر میگشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علف زنی کرتهای کلم بود و من در احوال او دقیق می شدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگی اش را عادی پیش می برد! 🤔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه... "پایان انتظار" تاثیر این نوحه بی اندازه بود. بدن آدم مورمور می‌شد. بازار شفاعت طلبی داغ بود. بعضی به قول شفاهی راضی بودند و بعضی کتبا از دوستان خود قول شفاعت می‌گرفتند. ماژیکی به دستم افتاد. خطم بدک نبود. در کوتاه زمان کلی مشتری پیدا کردم. با لباس نوی بسیجی می‌ایستادند جلویم و سفارش کار می‌دادند. ✍ - بنویس یا زیارت یا . - بنویس مسافر . - بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع! - بنویس «محمود محمودی» اعزامی از سپاه کرمان. محمود ساعتی بعد برگشت. گفت: «اوه اوه! اصلا یادم نبود. اگه اسیر بشم و برادرهای عراقی کلمه سپاه رو لباسم ببینن، تکه پاره ام می‌کنن. احمد جان، یه جوری که زیاد خط خوردگی پیدا نکنه این کلمه سپاه را بردار. به سختی «سپاه» را کردم «شهر ».شد محمود محمودی، اعزامی از شهر کرمان. راضی شد. یک خواسته دیگر هم داشت. - پشت لباسم، خوش خط، بنویس مسافر کربلا. نوشتم برایش. صدای اذان ظهر از بلندگوی چادر بزرگ که مسجد‌مان بود، پیچید توی دشت. 📢 آن روز صف‌های نماز زودتر پر شد. بعد از نماز، فرمانده، آخرین توصیه‌های جنگی را گوشزد کرد. گفت که اسیر ها را نکشیم و اگر خودمان اسیر شدیم، دهانمان قرص و محکم باشد. آیفاها راه افتادند؛ در جاده ای که خورشید در انتهایش، سرخ می‌درخشید. ☀️ روی جاده را پیش پای ما گازوئیل یا چیزی شبیه آن پاشیده بودند که گرد و غبار برخاسته از لاستیک ماشین ها دشمن را متوجه ما نکند و لو نرود. حس جالبی داشتم. لحظه موعود داشت از راه می رسید. ساعات پر رمز و رازی پیش رو داشتیم. ✨ فکر می کردم، وقتی این آفتاب کم رمق که دارد در غبار غروب رنگ می‌بازد، فرو بنشیند و صبحی دیگر از مشرق، طلوع کند، میان این غروب و آن طلوع چه بر ما رفته است. زنده خواهم بود؟ کشته خواهم شد؟ عملیات پیروز می‌شود؟ شکست می‌خورد؟... بالای آیفا، که از میان درختچه‌های اطراف جاده خاکی به سمت خورشید پیش می‌رفت، به این چیزها فکر می‌کردم. دیگران هم شاید توی همین افکار غرق بودند. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
🦋 "شام آخر" ادامه.... تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر. نماز را غرق سلاح روی خاک های فرسیه خواندیم. شام که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود؛ چلو مرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب . معنی این کار نفهمیدم، هنوز هم نمیفهمم. گمان میکنم مسئولان تداراکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ میدادند؛ به تلافی همه ی قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده ،ناخواسته، روا داشته بودند. غیر از این چه میتوانست باشد؟ رزمنده ای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود ، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد. به هر حال رسم این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است. نگاه ها به آسمان بود. بعضی را آن بالا می جستند و بعضی دیگر ماه را می پاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود. دیر وقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.🕛 وقتش رسیده بود که مهمان ها فرسیه بلند شوند و از کنار دیوار های گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا میداند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند. من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 "شام آخر" ادامه.... من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه. در ستونی که نه میدانستم اولش کجاست و نه آخرش، به حرکت درآمدم. حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک از میان نیزار به ماری میماند که در علفزاری آرام پیش میرود تا فرصت طعمه اش را آشکار کند. راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند. کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود. گاه می نشستم و دوباره بلند میشدیم و حرکت میکردیم. این فرمان ها را فرمانده،اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت میکرد، میفرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون میرفت. ساعتی، نمیدانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله ی چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت. برای رسیدن به اولین خاکریز عراقی ها باید از میدان مین رد میشدیم. گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی میگرفت. اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان مین میرفت. این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش. جایی که میدان مین تمام میشد فرمان رسید بی هیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بی هیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز باشیم با رمز "یا علی بن ابی طالب" . روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به سپردیم. اکبر گفت:" اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 آغاز عملیات بیت المقدس ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و رسماً شروع شد. وظیفه ما این بود که با شورشی تند ، مواضع دشمن را تصرف کنیم. طولی نکشید که عراقی ها متوجه شدند در معرض حمله ای ناغافل قرار گرفته اند. رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن می دویدیم. این صحنه ، همان صحنه ای بود که از عملیات در ذهن داشتم. مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😑 طوفانی از گلوله از طرفی ، و گردانی نیرو از طرف دیگر ، رو در روی هم در حرکت بودند. ما می رفتیم و گلوله های سرخ می آمدند.☄ در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود. نمی دانم چرا نبود! 🤔 منطقی نیست که نباشد. ولی واقعاً نبود.گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد می شد که نفیرش گوشم را کَر می کرد و گاه چنان نزدیک تر ، که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس می کردم. چه بسیار اتفاق می افتاد که گلوله ای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد می شد و در سینه ی همرزم کناری ام فرو می رفت و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان! صدایی مثل کوبیدن مشت گره کرده ای میان شانه های آدمی فربه. گلوله ها به قربانیانشان ، فرصت آه و ناله نمی دادند. فقط یک "آخ" و بعد تمام...! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 ادامه.. {آغاز عملیات بیت المقدس} گلوله ها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمی دادند.😥 فقط یک "آخ" و بعد تمام.🕊 از میان همرزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از "آخ" کلمه ی دیگری هم گفت؛ اوگفت: " آخ سوختم! " و تمام.😭 عده ای اما تیر کاری نمی خوردند.آن ها حرف های زیادی می زدند که هر تکه ای از آن را یکی می شنید و می گذشت و باقی اش را کسی دیگر. در آن ، تیپ ثاراللّه با تیپی از تکاوران ارتش، به اسم "ذوالفقار"، ادغام شده بود. ما بسیجی ها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشی ها نداشتیم. گمان می کردیم آن ها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمده اند به جبهه. بعد یک نتیجه ی غیر منطقی می گرفتیم که ارتشی ها به همین دلیل نباید در عملیات ها جسور و بی باک باشند. آن شب اما ستوانی بلند بالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم "ستوان مروّج"، یک تنه سوء ظن مزمن ما را برطرف کرد. او با اراده و بی قرار تکبیر می گفت و همه را به هجوم بی امان تشجیع و ترغیب می کرد. مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پرگلوله می غرید و جلو می رفت.💪 هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که می گفت:" سربازان ، پشت سر من، حمله به سوی دشمن! " وما، بسیجی ها، معترف به بی باکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن می تاختیم. در طول راه سعی میکردم از حسن و اکبر دور نمانم. در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که" خاکریز اول سقوط کرد." تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند؛ پیش از آنکه اسیر شوند. از خاکریز دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم. آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش می رسید.😰 هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را تصرف کردیم. عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند، و جمعی تقریباً بیست نفره هم با فریاد پی در پی «دخیل خمینی، دخیل خمینی» تسلیم شدند. آن ها در حال فرار بودند که ..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
🦋 آغاز عملیات بیت المقدس {ادامه} سرباز عراقی فهمیده بود به کسی که قرار است کشته شودنمی گویند نترس ؛این واژه سرآغاز امنیت است. پس او با همین دو کلمه به زندگی برگشت و به دیدار دوباره ی زن و بچه اش امیدوار شد.😌 برای جبران آن همه محبت، که از من دیده بود، تصمیم گرفت دستم را ببوسد. بلند شد. و با حالتی مضطرب، اما کاملاً امیدوار، قدمی به سمت من برداشت. این بار نوبت من بود که بترسم.دلم فرو ریخت.😓 گفتم الان است که جستی بزند، تفنگم را بقاپد، و آبکشم کند. نباید فرصت این کار را به او می دادم.قدمی چند با سرعت به عقب رفتم. سریع تفنگم را مسلح کردم و لوله ی آن را به سمت سینه اش نشانه گرفتم و محکم گفتم:«تکون نخور!» این دستور اگر چه از سوی نوجوان شانزده ساله صادر می شد؛ به گمانم سرباز عراقی از من همان تفنگم را می دید که لوله اش روبه روی قلب ناامید او قرار داشت. دوباره ترسید و دوباره لرزید و من دیدم همه امیدی که با آن دو کلمه عربی برای ادامه زندگی به دست آورده بود، با این دو کلمه فارسی، از دست داد. 😞 نا امیدانه نشست روی زمین و دست هایش را دوباره گذاشت روی سرش.دلم برایش سوخت.😐 اما چاره ای نداشتم. باید غلظت نشان می دادم. شنیده بودم دشمن، دشمن است و با کسی شوخی ندارد. شنیده بودم در "فتح المبین" رزمنده ای که قمقمه اش را بر لب تشنه اسیری عراقی گذاشته بود به دست همان اسیر تشنه سرنیزه خورده بود و شهید شده بود.🕊 پس حق داشتم خشن و بداخلاق باشم. اما به یاد آوردن این شنیده ها از دلسوزی ام برای آن اسیر عراقی کم نکرد، این بار با لبخندی به او فهماندم که قصد کشتنش را ندارم و او چه زود زبان لبخند مرا فهمید و آرام گرفت. نفربرها هنوز....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 «آغاز عملیات بیت المقدس» (ادامه) پرچم حک شده زیر آن کاملاً دیده می شد؛ با رنگ های سفید، قرمز، سیاه، و سه ستاره در میان آن! 🇪🇬 😱 با دیدن پرچم عراق، امیدم به نجات از دست رفت. با دور شدن هلی کوپتر یکباره صدای توپ و خمپاره دشمن خاموش شد. ما شکست خورده بودیم. نیروهای گردانمان یا اسیر شده بودند یا .😰 انگار خلبان و سرنشینان هلی کوپتر عراقی هم به همین نتیجه رسیده بودند و به نیروهایشان دستور داده بودند دیگر آتش نریزند. دشت ناگهان در سکوتی وَهم آلود فرو رفت. آفتاب، درست وسط آسمان گرم، می تابید.☀️ ناله های ناشی از درد اکبر با ضجه های خفیفی جا عوض کرده بود. صورتش از زردی به سفیدی گراییده بود و لب هایش خشک خشک.😓 باید به سمتی می رفتیم که دیگر بچه های گردان رفته بودند. باید اکبر و خودمان را نجات می دادیم. رفیقمان را به سختی از جا بلند کردیم و حرکت دادیم. یک دستش روی شانه ی من و دست دیگرش روی شانه حسن بود. در راه چشمم به پیکر غرق خون محمود محمدی افتاد که شب ماژیک آورده بود و خواسته بود اسمش را پشت پیراهنش بنویسم و گفته بود:«بنویس مسافر .» 🕊 و من نوشته بودم. او، به حالت سجده، برخاک افتاده و شهید شده بود.😭 ترکش بزرگی توی کمرش خورده بود؛ همان جا که من نوشته بودم"مسافرکربلا"! 😔 توی آن دشت انگار جز من و حسن و اکبر کسی نمانده بود. همه شهید شده بودند. داشتیم به راهی برای گریز از آن مهلکه فکر می کردیم و آرام آرام اکبر را با خودمان می بردیم که سربازی عراقی از پشت خاکریز پیدا شد و لوله تفنگش را به سمت ما نشانه گرفت.😱 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "بازجویی" حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم. برای داخل شدن به آن، باید از راهروی تنگ و درازی می گذشتیم. داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت. میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش. یک سرهنگ خوش لباس، نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبرویش. روی یکی از صندلی ها نشستم. سرهنگ لحظه‌ای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد. از افسری که مرا آورده بود، سوال‌هایی پرسید و جواب هایی شنید. دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می شد فهمید، فارسی است شروع کرد به صحبت کردن. - اسمت چیه؟ - احمد. - اسم پدرت؟ - محمد. - چرا آمدی با ما جنگ کنی؟ جواب ندادم. سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبه رویش نشسته بود. گفت: «این سید است. فرزند است. خود من همیشه می روم ، زیارت . شما چرا با اولاد امام علی می جنگی؟» باز هم جواب ندادم. سرهنگ رفت روی سوال های نظامی. - چقدر نیرو پشت خط دارید؟ 🧐 - خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن. - چند تا تانک داشتید؟ - من نیروی پیاده ام. مارو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم. - فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟ سوال سختی بود. فرمانده ما «احمد شول» بود و معاونش «محمدرضا حسنی سعدی.» در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم. در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرمانده‌مان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم. آن توصیه، آن روز به کارم آمد... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات
🦋 ادامه... "بازجویی" در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرمانده مان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم. آن توصیه، آن روز به کارم آمد. - فرماندهمان «رحیم طالقانی» بود که صبح، شهید شد. راست بود. طالقانی فرمانده دسته ما بود که چند ساعت قبل شده بود.🕊 - اگه دروغ بگی، میدهم اعدامت کنن! - دروغ نمیگم. - اگه آزادت کنم بری پیش مادرت، دیگه برنمیگردی؟ جواب این سوال را ندادم. فرمانده عراقی رفت سراغ سوال های اقتصادی. _ در ایران چیزی برای خوردن نیست؛ درسته؟ اونجا همه چیز کوپنی، بله؟ - بله. همه چی رو کوپنی کرده‌ان. وقتی اجناس کوپنی نبود بعضی پولدارا احتکار می کردن. ولی حالا همه کوپن دارن و هر ماه مایحتاج خودشون رو تهیه می‌کنن. این حرف ها را توی جبهه یاد گرفته بودم. سرهنگ، که هر وقت لازم می دید صحبت‌های مرا برای ستوان جوان ترجمه می‌کرد، این بار چیز دیگری به گفته‌های من اضافه کرد و هر دو خندیدند. 😐 بعد گفت: «در ایران مشروب هم می فروشن؟» - نه، بعد از انقلاب مشروب فروشیا تعطیل شدن. - ولی ما خبر داریم که مردم ایران خیلی آبجو می خورن! - این طور نیست! سرهنگ سپس، مثل اینکه کشف مهمی کرده باشد، با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «بله، آبجو اسلامی! شما توی ایران آبجویِ اسلامی دارید. آخه مگه آبجو هم اسلامی می‌شود؟» و دوباره زد زیر خنده. ستوان جوان هم خندید. سال‌های اول ، کارخانه‌های آبجوسازی، که فعالیت شان متوقف شده بود، برای فرار از ورشکستگی، نوعی آبجوی بدون الکل ساختند که نوشیدنش شرعاً بی اشکال بود... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#تابلو_نوشت #شهید_مهدی_پرنده_غیبی 🌿 وقتی کسی #غیبت می‌کرد، برای گوشزد کردن به او ، لب خود را می گز
🔸 🔸 گزارش شناسایی را که دادم، پرسید: "خودت به سیم خاردار دست زدی؟ " گفتم: "نه ؛ اما تا نزدیکش رفتم." پرسید: "چقدر تا سیم خاردار دشمن فاصله داشتی؟ " گفتم: "دو ، سه متر" با ناراحتی گفت: "اگر توی این فاصله مین گذاشته باشند و شب اتفاقی بیفتد ، چه کسی جوابگو می‌شود؟ " دست آخر ، خودش برای شناسایی مواضع عراقی ها رفت و تا به سیم خاردار دست نزد، خیالش راحت نشد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 «فؤاد» خیلی زود تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکی یکی از زندان خارج می شدند. مقابل دوربین پولارویدِ یک عکاس نظامی، کنار دیوار سیمانی زندان، می ایستادند تا عکس فوری بگیرند و همانجا ضمیمه پرونده شان بشود. 📸 سوال های بازجو همان سوال های بصره بود، به علاوه یک سوال مهم و حیاتی: « ارتشی هستید یا بسیجی یا ؟» راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند. همه شدند ارتشی یا بسیجی. نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران، که در همان محوطه زندان بازجویی می شدند، گروهبان عراقی مرا از آنجا خارج کرد. وارد همان کوچه باریکی شدیم که ساعتی پیش ، ما را به زندان رسانده بود. دیوار کوچه، از سمت چپ، ساختمان سفید بلندی بود با ده ها پنجره. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @golzarKerman