eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حبیب بعضی شب ها از پادگان می آید خانه. حمید نگران است. _مرخصی گرفتی؟! حبیب می خندد: «مرخصی کجا بود کاکو ؟! در رفتم!» حمید به لباس های او که خاکی شده اند و بعضی جاهاش سوراخ سوراخ و پاره از نگاه می‌کند. _لباست چرا اینطوری شده؟! حبیب اول طفره می رود: «هیچی همینطوری بس که شلخته ام!» حمید اصرار می کند: «راستش را بگو» حبیب دوباره می خندد: «موش خورده» حمید با کلافگی می‌گوید: «مسخره بازی در نیار» حبیب لحن معمولی و بی اعتنا می گیرد:«از مسیر بدی اومدم سیم خاردار هاش زیاد بود» چشمهای حمید گرد می شود: «از سیم خاردار فرار کردی؟» _از در اصلی جلوی دژبانی که نمیشه در رفت برادر من! حمید دلشوره می گیرد: «آخر سرت را به باد میدی!» حبیب روی شانه برادر می‌زند و به شوخی می‌گوید: «فدای سرت» حبیب یک چمدان پر از کتابهای مختلف دارد از آیت الله مطهری و دکتر شریعتی زیاد می‌خواند .یک جلد حلیة المتقین را هم به زحمت گیر آورده و بارها آن را خوانده است. شبهایی که از پادگان می‌گریزد یکسر به خانه می زند و زود می رود بیرون. مادر و بقیه خانواده که نمی‌دانند او از پادگان فرار می‌کند خوشحالند که در سربازی زیاد به حبیب سخت نمی گیرند و مدام مرخصی اش می دهند. مادر دستهایش را به آسمان می برد :«خدا به فرمانده آن طول عمر بده» حمید که همه چیز را میداند مدام حرص می خورد: «حالا کجا تشریف میبری؟!» _یه سری به بچه ها میزنم و میام. بچه هایی که حبیب می گوید همه شان از کسانی هستند که ساواک مثل سایه دنبالشان است. یک شب حمید اتفاقی کاغذهایی را که حبیب زیر لباسش جاسازی می کند می بیند: «اعلامیه؟!» حبیب حرفی نمی‌زند فقط نگاهش را به برادر می دوزد و بعد هم می رود. امشب خواب به چشم های حمید نمی‌آید. هرچند و هم طرفداره امام خمینی و نابودی رژیم شاهنشاهی است ،و گهگاهی به پنهانی اعلامیه دستش می‌رسد با اشتیاق آن را می خواند. اما برای حبیب خیلی نگران است. بعد از فوت پدرشان احساس می کند که مسئولیت سنگینی روی دوشش گذاشته شده و حس پدرانه ای نسبت به خواهر و برادرهایش دارد. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷شش ماهی از شهادت نجف گذشته بود، با یکی از بچه ها به طرف خانه نجف حرکت کردیم، قصد دلجویی از خانواده شهید کرده بودیم. نیم ساعتی از دیدارمان می گذشت و ما همچنان در حال حرف زدن با خانواده شهید بودیم، ناخودآگاه دوستم با صدای بلندی شروع به گریه کرد. هر چه او را آرام می کردم فایده ای نداشت، تا آنجایی که خانواده نجف هم داغ دلشان تازه شد و باز بی قرارنجف شدند. ر دلم با خودم میگفتم "عجب کاری کردیم؛ مثلا آمده بودیم دلجویی؟!" حسابی از دست دوستم شاکی بودم. همین که پایمان را از خانه نجف بیرون گذاشتیم، به دوستم گفتم: "این چه کاری بود؟! بدتر شد که... انگار قرارمون چیز دیگری بود و می خواستیم بچه های نجف را آرام کنیم. دوستم اشک از چشمانش تمامی نداشت، می گفت" صحنه ای تمام وجودم را لرزاند... نتوانستم طاقت بیاورم. چند سال قبل نجف بطور ناشناس برایمان فرشی را به هدیه آورد. همیشه فکر می کردم حتما اوضاع مالی خوبی دارد که چنین کاری کرده است، اما امشب وقتی حصیر پلاستیکی را زیرپای زن و بچه اش دیدم از خودم خجالت کشیدم. آخر گذشت تا کجا ... شهيد نجفعلي مفيد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 اوایل سال 60 بود. توی خانه نشسته بودیم. حبیب به مادر گفت: مامان، خواهرکه اینجا تو خانه هست به پدر و بچه‌ها رسیدگی کنه، تو با من بیا بریم آبادان! مادر گفت: بریم! گفتم: چرا می‌خواهی مادر را ببری ؟ گفت: مادر شش تا پسر داره، بالاخره ما هم که نمی‌تونیم نسبت به جنگ بی‌تفاوت باشیم، به جنگ نریم. ممکنه در جنگ زخمی بشیم، شهید بشیم. مادر اگر از الآن در محیط جبهه و در میان شهدا و زخمی‌ها باشد، روحیه‌اش برای فرستادن ما به جبهه زیاد می‌شود. حبیب مادر را به آبادان برد و خودش برگشت. وقتی مادر بعد 3 ماه برگشت، روحیه‌اش از زمین تا آسمان عوض شده بود.گفتم: مادر حالا راضی هستی بچه‌های خودت به جبهه برن! گفت: برن، همشون برن جبهه، بچه‌های من که عزیزتر از آن جوان‌هایی که جلو من پرپر می‌شدند نیستن! بعد آن همه برادرها یکی یکی عازم جبهه شدند که بار ها زخمی شدند و دو تا از پسرهای مادر هم شهید... راوی خواهر شهید 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
یـا حضـرت عبـاس مـددے گفتم: فـایده ای ندارد، این منطقـه را بچه ها چنـد بـار گشتـه بودند اما مجیـد ول ڪن نبود. زیر لـب" یا حضـرت عبـاس مـددی" گفت و راه افتـاد رفت طـرف دیگر دشت، اولین بیلی که زد استخـوان ها پیدا شد. خاڪ ها را از روی ڪارتش کنار زدیم و فامیلی اش یـادم نیست اما اسمـش عبـاس بود، با قمـقـمه پـر آب. پشـت پیـراهنش نوشته بود: " فـدای لـب تشنـه ات یا ابـالفضـل." جستجوگر نور 🌷شهید مجید پازوکی🌷 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهید ابراهیم هادی: 📖مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند . دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست علیه السلام، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند.... 📚 سلام بر ابراهیم 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃 میگویند ڪه ابتدای صبح رزق بندگانت را تقسیم میکنی میـشود رزق من امـروز رفاقتی باشـد... از جنـس شھیدان... با عطـر شھـادت... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷قرار بود یک اتوبوس از بچه های مخابرات را ببریم مشهد. شهید حاج محمد ابراهیمی با وسواس و گزینشی ۳۹ نفر را انتخاب کرد. شب حرکت بود که خبر دادن اتوبوس ۴۱ صندلی دارد. حاج محمد گفت یکیش احمد باشه! نماز صبح رفتیم نمازخانه پادگان. بعد نماز منتظر شدیم تا سلام های احمد تمام بشه. خواست بره، حاج محمد بهش گفت:احمد میای امروز بریم مشهد؟ احمد بلافاصله نشست و به سجده رفت. چند دقیقه ای اشک می ریخت. بلند شد و گفت: نمی دونستم آقا یک بار هم بهش بگی، انقدر زود جواب می ده، چرا نیام! گفتم احمد چی شد؟ گفت هر روز رو به آقا می گفتم: اطلبنا من جوارک، امروز گفتم آقا اطلبنا من قبرک! چند دقیقه نشد، طلبید! احمد شجاعی 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * یک شب که حبیب طبق معمول با لباس‌های خاک آلود از پادگان به خانه برگشته است ، حمید برق خاصی را در نگاه او می بیند. رفتارش جور عجیبی شده است.  انگار زیادی سرحال و سردماغ است. دل حمید گواهی می‌دهد که اتفاقی در شرف وقوع است. حبیب برادرزاده‌اش محسن را که تازه به دنیا آمده در آغوش می گیرد و او را می بوسد. با زبان کودکانه با او حرف می‌زند و قربان صدقه اش می رود. بعد همان طور که محسن را توی بغل خوابانده می گوید: «دیگه نمی خوام برگردم پادگان» برق از سر حمید می پرد. فکر می‌کند اشتباه شنیده: «چی؟!» حبیب تکرار می کند :دیگه از امشب برنمیگردم پادگان. حمید مبهوت مانده :خودت میفهمی چی داری میگی؟! _بله میفهمم باید لباسامو بسوزونم! _میدونی فرار از خدمت یعنی چی ؟!بگیرنت حکمت اعدامه! حبیب حرفی نمیزند. حمید با عصبانیت می گوید: «مگه اومدن دنبالت که با زور ببرنت سربازی ؟!خودت با پای خودت رفتی! حالا دیگه فرار کردنت چیه ؟!میدونی چه بلایی ممکنه سرت بیاد؟!» _میدونم .درسته که خودم خواستم برم ، اما امام خمینی دستور دادند که هر سربازی که میتونه باید از سرباز خونه فرار کنه! حمید حرفی نمی زند. خیره می ماند به دهان حبیب که ادامه می‌دهد: «تازه رفتم از الله صدرالدین حائری و آیت الله دستغیب هم کسب تکلیف کردند و گفتند باید فرار کنی!» حمید نگاهی به حبیب می اندازد.به این فکر می‌کند که چقدر طول میکشد تا ساواک برادر جوانش را دستگیر کند و به جوخه اعدام بسپارد. برای لحظه خشم همه وجودش را می گیرد.وسوسه می شود از جا بلند شود با میله آهنی که شب ها پشت در هال می گذارد که در چفت بماند ، دست و پای حبیب را بشکند تا مدتی توی رختخواب بیفتد بلکه این فکر های دیوانه وار از سرش بیفتد. _میدونی این کار چقدر خطرناکه؟! _قرار اتفاق بزرگی بیفته کارهای بزرگ همیشه خطر داره! حمید آرامش او را که می بیند کمی دلش آرام می گیرد. در دل می گوید: «خدایا میسپارمش به خودت !هر طور که صلاحش باشه پیش ببر» ساعتی بعد دو برادر توی حیاط خانه لباس های سربازی حبیب را سپردند به زبان‌های آتش.حبیب طوری به آتش زده که انگار همه طاغوتی ها را در آن می بیند. حمید اما در فکر است.  با خودش فکر می‌کند دارم کار درستی می کنم؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
کاروان هزار شهید قرار بود اولین تفحصی که انجام شد یک کاروان نفری از شهدا بفرستیم مشهد... سیزده تا شهید کم بود تا بشود هزار تا... رفت بالای یکی از کانال ها ایستاد به گریه و زاری!! گفت: شهدا داریم می بریم مشهد... ۱۳ تا جای خالی داریم! هر کس می آید بسم الله... آمد توی کانال،صد متری کند؛ یکهو صدامان کرد،رفتیم توی کانال؛ پس فردا کاروانی با هزار شهید راهی شد... روای: همرزم شهید مجید پازوکی این جمله را بارها ازش شنیده بودیم: معنی ندارد کسی بگوید من ؛ تا وقتی امام رضا علیه السلام هست... _شهادت 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب بعد از بازگشت از دومین اعزام به جبهه،در حین برگشت از آبادان با لنج سه روز روی آب سرگردان می‌شود. در این مدت حال و احوال خودش را می‌نویسد... در رفتنم صفیر کنگره عرش را برجانم می‌شنیدم و به امید رها کردن جانم از این دام گه بودم و حال که برمی‌گردم... این جسم برایم سنگینی می‌کند. چه سنگین است این بار، کمر را می‌شکند.. بر سر قبر شهدای تازه به خاک سپرده‌شده می‌رویم. جسمشان را می‌گویم. بعضی‌ها جسمشان هم به آسمان می‌رود. یعنی که جسمشان هم از جنس روحشان می‌شود. آن‌ها که جسمشان هم از جنس روحشان شود، قبل از رفتنشان هم، دیگر صحبت ناجنس برایشان عذاب الیم می‌شود. بگذریم. خدا کند که از جسم ما هم چیزی بر جای نماند. این را بارها به بچه‌ها گفته‌ام، هیچ دلم نمی‌خواهد از جسمم هم ذره‌ای بر خاک بماند. رجعت به‌طرف "الله" حق است و این حق هر چه تمام عیارتر، حق‌تر.به بچه‌ها می‌گفتم که اگر از جسم من هم اثری ماند، بعد از دفن بر آن سنگی نیندازید و اگر سنگی گذاشتید، بر روی آن اسمم را هم ننویسید.[ و هنوز جسمش برنگشته!] 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨چشم های یک شهید؛ حتی از پشت قاب شیشه ای؛ خیره به تو و به دنبال توست؛ که به گناه آلوده نشوی... 🥀 به چشم هایش قسم "شهید تو را می بیند" 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
وقتی قرار شد به پاس کاردانی‌ها وجانفشانی های مکرر از پایگاه هوایی بوشهر به تهران انتقال یابد ودر ستاد عملیات نیروی هوایی خدمت کند. همسرش فوق العاده خوشحال شد واو را تشویق کرد تا هرچه زودتربرای انتقال اقدام کند.اما اودر دفتر یادداشتش نوشت : باید بازبان خودش قانعش کنم انتقال به تهران یعنی مرگ من چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. عباس دوران در طول ۲۲ ماه حضور در جنگ ۱۲۰ پرواز عملیاتی داشتند. آنهایی که اهل پرواز هستند می دانند که غیرممکن است.  شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب می شد. در بین نیروی های دشمن نیز دوران خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود که عراقی ها آرزوداشتند او را اسیر کنند. 🌷 🎊 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * به همین آقا می گویم: «روز اول متن دست من دادند که خاطره های شما بود از شهید. حرف هاتون خیلی کتابی بود وقتی خوندم با خودم فکر کردم عمران بشه از شما سوال هایی که می خوام بپرسم. با خنده می پرسد :مگه چطور بود؟! می گویم: خیلی خلاصه فقط خصوصیات والای شهید را مطرح کرده بودید . بدون هیچ توضیحی، مثلاً گفته بودید مسجدی بود با اخلاق بود صبور و مهربان بود. می‌گوید خوب همه خانواده ها در مورد شهدا شون هم این طور صحبت می‌کنند, وقتی همه دارن محاسن شهیدشان را میگن که یک نفر نمیتونه بیاد بگه شهید ما خیلی قهر می کرد ،گاهی هم دروغ مصلحتی می‌گفت، همه ی از دستش ذله بودن.  خیلی زود از کوره در می‌رفت...چنین حرف‌هایی در مورد یک شهید برای خود شما قابل تصور نیست. خنده ام گرفته و با سر تایید می‌کنم. ادامه می دهد: «از شما خیلی که بتونی حرف بزنی در حد چند صفحه. خود شما جای ما باشید ترجیح میدید در این مجال و حجم کم راجع به چه چیزهایی صحبت کنید؟! از غیبت های شهید در مدرسه بگید یا از شیطنت‌های بچگیش یا خصوصیات خوب دینی و رفتاریش؟! باسم حرف‌های آقای فردی را تصدیق می کنم و با لحنی که کمی شیطنت در آن است می گویم:«حالا خودمونیم آقای فردی اما راستشو بگین که برادرتون خصوصیات بدی هم داشت یا نه؟! کمی مکث می‌کند و بعد با لحن آرامی می گوید: «ببین دختر ما آدمای خصلت را داریم که شاید تا وقتی یه چیزی رو داریم خوب قدرشو نمیدونیم,اما وقتی از دستش دادیم تازه می فهمیم که چی شده و با یاد آوردن خوبی های آن دل خودمان را بیشتر میسوزونیم. اصلا هر کسی که عزیزی را از دست بده فقط سعی می کنه خوبی های آن را توی ذهنش نگه داره یعنی بخواد هم نمیتونه کاری غیر از این بکنه» سوال من پشیمان شده‌ام حمید آقا می‌کشد و ادامه می‌دهد: «از حبیب به جز خوبی و مهربانی هیچی تو ذهنم نمانده. باور کنید هرچی فکر می کنم نمیتونم ازش بدی به یاد بیارم.کسی را که خیلی دوست داری چطور میتونی بعد از رفتنش به بدی هاش فکر کنی؟من و این رابطه مون بالاتر از برادری بود رفیق هم بودیم» اشک چشم هایش را پر میکند عینکش را برمی دارد تا اشک هایش را پاک کند. سر پایین می اندازم خجالت زده می گویم :«متاسفم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | اساس انقلاب 🇮🇷 حاج قاسم سلیمانی: اساس انقلاب این چند نکته ی مهم است: حفظ و توجه به اصول انقلاب؛ اصول انقلاب توجه به رهبری است، قبول اصل ولایت فقیه است. ما باید حکمت رهبری را، ما باید تشخیص رهبری را، ما باید به ترسیم رهبری توجه کنیم نه صرفاً بگوییم ما تابع ولایت فقیه هستیم. توجه به ولایت فقیه یعنی توجه به حکمت او، تشخیص او... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب می گفت: برای ما جوان‌ها، تا جبهه و جنگ هست نشستن در مسجد شرم‌آور است. می‌گفت: هر چه از شهر و خانه دور شوید، حضور خدا را بیشتر و بهتر حس می‌کنید و چه جایی بهتر از جبهه! جبهه و جنگ ما را می‌سازد. خودش قبل از ما به جبهه رفت، بعد دومین نفر از خانواده مادر بود. آن زمان 13 ساله بودم، اما خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. جریان را به حبیب گفتم. خیلی تشویقم کرد و گفت: در این زمان این بهترین کار و بهترین عبادتی است که می‌توانی انجام بدهی! مقدمات اعزامم را انجام داد و من تیرماه سال 60 به جبهه اعزام شدم. در همین اعزام، برای اولین بار از ناحیه شانه در عملیات طراح مجروح شدم و برگشتم. وقتی بار دیگر همدیگر را دیدیم، تا مرا دید محکم در آغوش کشید و شانه مجروحم را بوسید. با خنده گفت: مرتضی این تازه اول جنگ است، این ترکش یک بوسه کوچک از طرف خدا بود که روی شانه تو نشسته است، حالا کی این بوسه روی گردنت بنشیند خدا می‌داند. به تشویق حبیب بعد از من پای سایر برادران هم به جبهه باز شد. راوی حاج مرتضی روزی طلب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻 در خانه تلفن نداشتند با خانه همسایه تماس گرفته بود و بعد از احوالپرسی با مادر به خواهرش گفته بود زخمی شده و در بیمارستان است . وقتی به بیمارستان میروند جوانی روی ویلچر نشسته بود که مادر از او سراغ پسرش محمدرضا را میگیرد جوان به او میگوید اگر پسرت را ببینی او را میشناسی و مادر با تعجب میگوید معلوم است او پسرم است !! محمدرضا با خنده میگوید مادر پس چرا مرا نشناختی !؟ مادر با تعجب او را در آغوش میگیرد و میگوید چت شده !؟ چقدر ضعیف شدی! محمدرضا میگوید چیزی نیست یک تیغ کوچک به پایم خورده دکترها بیخودی شلوغش کردند و های های میخندد...... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔻شهید ابراهیم همت: کار خاصی نیازنیست بکنیم! کافیه کارای روزمره مون رو به خاطر خدا انجام بدیم. اگه توی این کار زرنگ باشی شک نکن; شهید بعدی تویی... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟! .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود .. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم مۍشَود شهیـد شُد... اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَھیدانه زیستن است:)🕊 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مرد جنگ 🔻 روایتی از شهید نادر مهدوی و همرزمانش که هیمنه آمریکا را در هم شکستند... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 پاییز سال 60 بود. قرار شد به‌اتفاق حبیب و [شهید] آسید باقر دستغیب به زیارت آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) برویم. عصر بود که حرکت کردیم. برای نماز مغرب و عشاء به آباده رسیدیم. برای نماز به ساختمان سپاه آباده رفتیم. نماز که تمام شد، قبل از حرکت، حبیب گفت: من برم تجدید وضو کنم و بیام! مدتی گذشت. غیبتش بیشتر از زمان یک تجدید وضو بود. نگران برای پیدا کردنش رفتم. به سمت سرویس‌های بهداشتی رفتم که دیدم حبیب که شلوارش را بالا زده و پاهایش خیس است بیرون آمد. گفتم: جون به لبم کردی، چقدر طول کشید! خندید. گفت: دیدم دستشویی‌ها خیلی کثیف است، گفتم آن‌ها را بشورم بعد برویم! نگاهی به دستشویی‌ها کردم و گفتم: تو واقعاً حوصله‌ات شد ده تا دستشویی را بشنوری؟ - ها، چرا نشه؟! - اینجا خودش کارگر داره، مستخدم داره! - خوب کثیف بود، شستم، دیگه! به همین راحتی خودش را خرج همه می‌کرد. راوی هاشم رحمان ستایش 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃💜🕊•• وصیتم‌بہ‌مردم‌ایران‌🇮🇷 و‌در‌بعضے‌از‌قسمت‌ها براےمردم‌عراق‌🇮🇶 این‌است‌ڪہ‌من‌الان‌حدودسہ‌سال‌است‌ڪہ‌ خارج‌از‌ڪشور‌زندگےمےڪنم‌ مشڪلات‌خارج‌ڪشور‌ بیشتر‌ازداخل‌ڪشور‌است‌ قدرڪشورمان‌را‌بدانند🌱 و‌پشت‌سر‌ولے‌فقیہ‌باشند‌❤️ و‌با‌بصیرت‌باشند👌🏻 چون‌همین‌ولےفقیہ‌است‌ڪہ‌باعث‌شده ایران‌از‌مشڪلات‌بیرون‌بیاید ✌️🏻 ♥️ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
●بابک جوان امروزی بود اما غیرت_دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. ‌‌●بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم اینانقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد. ✍راوی : مادر شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb