eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷پدر 10 فرزند داشتند، چهار دختر و شش پسر. در این میان به ما دختر ها خیلی احترام می گذاشتند، می گفتند این برادر ها نوکر های شما هستند! برای هر کدام از ما لقبی گذاشته بود. مثلا من را صدا می زد: خانم بهشتی! آقا هم خودش خیلی نماز را دوست داشت، هم خیلی مراقب نماز ما بود، مرتب به خاطر خواندن نماز و گرفتن روزه به ما هدیه می دادند. هر شب ساعت 2 شب بیدار می شدند و مشغول نماز و قرآن می شدند. قبل اذان صبح کنار اتاق ما می آمدند و می گفتند: خانم بهشتی، بلند شو بقیه را هم صدا بزن. من هم بقیه را برای نماز بیدار می کردم. نماز صبح را که می خواندند برای پیاده روی می رفتند و حدود یک ساعت پیاده روی می کردند. حتی تا این اواخر قبل از شهادتش این عادت را ترک نکردند. با اینکه نزدیک 70 سال داشتند، صبح بعد از نماز پیاده تا دروازه قرآن می رفتند و بر می گشتند، برای همین علی رغم بدن لاغر و سن زیاد، قدرت بدنی بالایی داشتند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮نگو استاد ندارم؛ استادان راه سلوک‌اند! 🎙استاد مؤیدی ما را دریابید .... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صِله یِ نوکری و اَجرِ عَزا میخواهَم بَعد اَز این فاطمیه، کرب و بَلا میخواهَم 💔 🥀 دارم 🏴🏴🏴🏴🏴 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱يکي آرام مي آيد نگاهش خيس عرفان است قدم هايش پر از معناست☝️ دلش از جنس باران است🌧 کسي فانوس بر دستش✨ بسان نور مي آيد💫 اميدقلب ماروزي ز راه دورمي آيد.❤️ ﴾✋💚 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🖊 قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب... قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن... گفتم چرا این جوری؟ گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن! 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷* * ولادت : ۱۳۴۲ جهرم شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _بذار ببینم بچه موهات چی شده ؟چرا موهات سوخته سوخته شده؟! دست کشیدم روی سرش و دیدم بله همه موهاش تکه تکه سوخته. اصلا نمیدونستم کجا بوده که موهاش این طور شده. _مادر جان چی شده میخوای حرف بزنی یا نه؟! خنده ای کرد و گفت:؛مادر خدا من را دوباره به شما داد. _خداراشکر را تعریف کن ببینم چی شده؟ _دیشب توی مسجد آقای دستگاه بودیم که ساواکیها ریختن توی مسجد.ما هم کبریت دست اون بود و شمع توی تاریکی که اینها متوجه نشوند.هی سرمون گرفته به شمع هایی که توی تاریکی روشن میکردیم موهامون سوخته ما متوجه نشدیم. اینا رو با چند خنده و ذوق تعریف می کرد. _وقتی ریختن مسجد شما کجا قایم شدین که ندیدنتون.؟! _ما نتونستیم قایم بشیم همین که ریختن داخل از در اون یکی خارج شدیم و با بچه ها فرار کردیم توی کوچه آستونه,همینطور که می دویدیم یک بار خدا خواست در یک خونه باز بود همه رفتیم اونجا و تا صبح اونجا موندیم. من بعد از اذان صبح امدم مادر ببخشید! _خوب پس یک کاری داشتی که عروسی نیومدی؟! _جشن و مراسم ماهم نزدیکه.. _ان شالله مادر جان. راستی غلامعلی خاله ات سراغت را می گرفت. گفت دلم برای غلام تنگ شده بگو یک سر بیا ببینمت. _چشم یک روزی میرم پیششون. چند روز پیش دیدم بچه ها همش توی خونه هستند. گفتم ببرمشون بیرون دلشون باز بشه.ظهر که غلامعلی اومد گفتم از بیا بریم خونه خاله ات .دلتنگتم هست. خاله از یک مدت بود اومده بودن شیراز. شوهرش مثل آقای ما کارمند بود.خلاصه غلامعلی هم قبول کرد و عصر بابچه ها و باباشون رفتیم خونه خواهرم. غلام علی هم که پیش همه خواهر هام از این عزیز بود و همه جور دوستش داشتند.تا شب آنجا بودیم. وقتی می رفتیم تا شام نمی خوردیم خواهرم اجازه نمی داد برگردیم.شام که خوردیم و حدود ساعت ۱۰ بود که راه افتادیم بیایم خونه. مجتبی هم که خوابش برده بود بیدارش کردم خداحافظی کردیم و اومدیم. کوچه ها تاریک بود .اگر یک مرد با آدم نبود یک زن جرات نمی کرد پاش رو توی اون تاریکی شب بیرون بزاره. سیاهی شب که می آمد همه بیشتر توی خانه هایشان بودند. مخصوصا اون روزها که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و شاه فرار کرده بود. اینها به هر طریقی می‌خواستند مملکت را حفظ کنند.ما هم که خیلی چیزی نمی دونستی مگر این که غلامعلی یک چیزی می گفت. البته اون هم چیزی لو نمی داد. چه میشد که اتفاقی می افتاد و ما می پرسیدیم که تظاهرات بوده یا نه؟اونم میگفت آره دیروز تظاهرات شده.هوای هم که همه مردم نمی‌رفتند تظاهرات فقط دانشجوها بودند که غلام و از مدرسه یک بار فرار کرده بود و رفته بود با دانشجوها تظاهرات. خلاصه نزدیکای خونه که رسیدیم یعنی یکی دوتا کوچه مونده بود تا خونه خودمون،یک دفعه غلامعلی توی تاریکی شب گفت: _بابا اون ماشین که توی تاریکی وایساده می بینید؟! ۲ نفر هم داخلش هستند! منم همینطور که دست مجتبی توی دستم بود یک نگاه که کردم دیدم آره یک ماشین خارجی دوتا مرد هم که این که زده بودند داخلش نشسته بودند. یواش گفتم: اینها کی هستند که توی تاریکی وایسادن !چیکار دارن؟! _حکومت نظامی هست مامان. اینا وایسادن توی تاریکی و خاموشی آدم بگیرن. ... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 | ۴ 🔻عملیات کربلای ۴ در مرحله اول با توجه به موانع موجود، با توجه به تدبیر و قدرت فرماندهی جنگ در ساعت‌های اولیه متوقف شد. در این عملیات از ۲۶۰ گردان عملیاتی سپاهیان حضرت محمد (ص)، تنها ۴۰ گردان وارد عمل شده بودند. عملیات گسترده کربلای ۵ در کمتر از ۲ هفته با غافلگیری کامل عراق انجام شد. در نهایت عملیات موفق و سرنوشت‌ساز کربلای ۵ از دل کربلای ۴ بیرون آمد. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷شب جمعه بود. آقا دعای کمیل را در مسجد جامع خواندند و برگشتند. بعد از شام جلو تلوزیون نشسته بودند. تلوزیون دعای کمیل همان شب آقا را پخش کرد. از اول تا آخر دعا با صدای خودشان، گریه کردند! معمولاً شب ها ساعت 2 برای تهجد بیدار می شدند. خواب بدی دیدم. از خواب بیدار شدم. ناگهان آقا هم از خواب پریدند. دست به پیشانی کشیدند و گفتند: لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . انا لله و انا الیه راجعون. کمی خوابیدند و دوباره خوابیدند. صبح با دست به سینه مبارک زدند و به آسمان اشاره کردند. معنی اش را نفهمیدم. قبل از ظهر رو به من گفتند: شما دیگه تنها شدی! گفتم تا شما را دارم که تنها نیستم. خندید و گفت دیگر تنها شدی. گفتم آقا قطره تان را بخورید. با خنده گفت: دیگر قطره برای من اثر ندارد! بعد هم گفت: خداحافظ. چند دقیقه بعد آقا رفتند. من هم آماده می شدم بروم که صدای انفجاری از بیرون خانه آمد... فهمیدم آقا داشت وداع می کرد و من متوجه نبودم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🌹 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان 📕 یادگاران ٩ صفحه ۵ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
: 💠بارالها؛ یاریم ده که در راه رسیدن به هدفم پابرجا واستوار باشم. بارالها تو مونس تنهائیهایم بوده و هستی و امیدم به تو است و خواهد بود. 💠مرا در راه خود ثابت قدم و استوار بدار. خدایا فقط تو را می طلبم. معبودا گویی وجودم از آتش رسیدن به عشق تو پر شده و همه اش امید پرواز دارد. گویی این قفس تنگ کفایت نگهداری این حقیر را نمی کند و باید که این میله های آهنین را بگسلم. 💠بار خدایا مرا در، درهم شکستن این قفس پوشالی یاری ده و توانایی عنایت کن. بارالها؛ به لطف و رحمت تو چشم دوخته ام که بی لطف و رحمت تو جان دادن برایم سخت است. 💠بار الها اگر مصلحت دانستی من کشته شوم، در راه خودت مرا بکش. بار خدایا اعتراف می کنم که من گناهکارم و در روز محشر از من بازخواست منمای(اغفر ذنوبی کلها بحرمه محمد و آل محمد). 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷 🌷🌺🌷🌺🌷 ﻧﺸﺮﻣﻂﺎﻟﺐ ﺳﺒﺐ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ ..,........... : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨🚨 🚨🚨 کتابخوانی فرمانده آتش بر اساس زندگینامه و خاطرات سردارشهید معلم مهندس کمال ظل انوار 🔹🔹🔹🔹🔹 مسابقه👇 مسابقه کتابخوانی بر اساس کتاب برگزار می گردد ۱. 🔰نسخه فیزیکی کتاب 📚 در مراسم هفتگی میهمانی لاله های زهرایی / عصرهای پنجشــبه در قطعه شهدای گمنام شیراز ارائه می‌گردد ♦️نسخه الکترونیکی (پی دی اف ) از طریق کانال شهداي شیراز در دسترس عموم می باشد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ۲. 🚨🚨جهت مشاهده سوالات مسابقه به لینک زیر مراجعه کنید 🔻 https://formaloo.com/qw503 ⭕️مهلت شرکت در مسابقه تا ۱۹ دیماه روز شهادت این شهید بزرگوار می باشد ⭕️ شرکت برای عموم نیزآزاد مي باشد ➡️ ۳. به لطف الهی به ۱۴ نفر از برندگان مسابقه به قید قرعه پلاک طلا (پارسيان )هدیه داده میشود🎁🚨 🔹🔸🔹🔸🔹 شیراز
kamal_compressed.pdf
39.63M
نسخه پی دی اف کتاب تطبیق آتش زندگینامه و خاطرات سردار شهید کمال ظل انوار 👆 🔹🔹🔹 🚨طبق مجوز نویسنده کتاب ، این نسخه فقط در جهت مطالعه و شرکت در مسابقه میباشد و‌هرگونه چاپ و نشر آن غیر قانونی می باشد
🌤️صبح کہ مےشود... باز ڪبوتر دلمان🕊️ پر مےکشد بہ یادِ شما بہ یادمــان باشید ... گرداب دنیـــا 🍃 دارد غرقمان مےڪند ... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🔹بچه ها سخت مشغول آموزش شنا و غواصي بودند، عمليات كربلاي چهار در پيش بود. حاج مهدي درخواست 48 ساعت مرخصي كرد. مخالفت كردم. مخالفت شديد مرا که ديد، مجبور شد علت مرخصي را بگويد، گفت: «من يقين دارم از اين عمليات بر نمي‌گردم. من آماده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببرم و بچه‌ها را در مدرسه ثبت‌نام كنم و با خيالي آسوده برگردم.» ديگر نتوانستم مخالفت كنم. در عرض دو روز و نيم تمام كار هايش را انجام داد و برگشت و در آن عملیات به وصال یار رسید 🌸هدیه به شهدای عملیات کربلای 4 و سردار شهید حاج مهدی زارع 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _مثل بید تنم می لرزید گفتم: _زود باشید بریم خونه. دست مجتبی را محکم گرفتم توی دستم. تمام ترس و لرزم را با با محکم گرفتن دست مجتبی خالی می کردم. _زود باشید تند حرکت کنید. دست حمیدرضا هم توی دست باباش بود و فاطمه و غلام علی هم همراه ما بودند. بین تاریکی صدایی به گوش نمی رسید.فقط گاهی صدای الله اکبر بلند می‌شد که در صورت آدم بیشتر می‌شد.به مغازه حاج محمد که رسیدیم یک دفعه غلامعلی از ما جدا شد و شروع کرده الله اکبر گفتن. _غلامعلی کجا داری میری؟! ما دویدیم و خودمون رو بتونیم توی کوچه. _وای خدای من.! غلامعلی کجا رفت؟! مگه اون ماشین را ندید؟! محمدعلی برو دنبالش. _خانم بزار شما را برسونم خودش برمیگرده. داشتی می دویدیم و مجتبی را هم بغل کرده بودم و با ادله می رفتیم تا به خونه برسیم.صدای غرای غلامعلی به گوش می رسید و بند بند وجودم پاره می شد.هر الله اکبری که می گفتن تمام بدنم می‌لرزد و حس می کردم تمام گوشت تنم داره آب میشه.به برق نگاه می‌کردم ولی غلامعلی نمی آمد و ازش خبری نبود. _زن زود برو تو خونه مگه نمیبینی چه خبره؟! از مغازه حاج محمد تا در خونه دوتا کوچه بیشتر نبود اما تا رسیدن انگار هزار کیلومتر برام شده بود قلب بچه ها مثل گنجشک میزد .کفش مجتبی از پاش درآمده افتاده بود و این بچه از ترس حرفی نزده بود که کفشم افتاده. به خونه که رسیدیم بچه رو گذاشتم زمین و دوباره رفتم تا در کوچه را باز کنم که صدای آقا محمد علی منو به خودم آورد: _زن کجا داری میری؟ بیا توی خونه !بچه ا ت را دیگه ساواکی‌ها گرفتن. حالا میرم از ساواک درش میارم البته اگه تا صبح نکشته باشنش.. _ بسه مرد زبانت را گاز بگیر! خدا نکنه اینقدر نفوس بد نزن! بچم تو اون تاریکی کجا رفت؟ چرا نتونستم جلوشو بگیرم!؟ تا یک ساعت نشسته بودیم دور چراغ دریایی و هی باباش می گفت :تا الان گرفتنش !مگه ندیدی همه ساواکی‌ها وایساده بودن با ماشین هاشون تا آدم بگیرن. _توروخدا مرد بس کن پاشو بگیر بخواب. _راست میگم خانم اگه بچه آن رو یکم نصیحت می کردی نمیرفت. جوابش را ندادم همینطور پای چراغ نشسته بودم و دلم هزار راه میرفت. همه جا ساکت و تاریک. خدایا اگه گرفته باشنش چی؟! میکشن بچه را!! باباش راست میگه حتما تا حالا گرفتنش که نیومده.. تا صبح کنار چراغ از لحظه تولد تا الان که ۱۳ سالش بود و سختی هایی که کشیده بودم را مرور کردم و با یادآوری خاطره ها گریه کردن و گاهی به یاد شیطنت های لبخند روی لبم نشست. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﻱ محمداسلامی نسب ديدم, از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك ..🌹 🍃🍃🌹🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 نشردهید
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷ساعت 11 صبح روز جمعه 20 آذر بود. آقا تجدید وضو کرد که محمدعلی جباری گفت: آقا ماشین آماده است. لباس را پوشیدند. کلید اتاقشان را به من دادند که تا در را قفل کنم. بعد به سرعت از پله ها پائین رفتند و برخلاف همیشه که پائین چند دقیقه می ایستادند،‌ فقط یک دست را به سینه گذاشتند و با دست دیگر به آسمان اشاره کردند و گفتند: لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم . انا لله و انا الیه راجعون! بعد هم بالافاصله به کوچه رفتند. معمولاً من همراه ایشان بودم، اما همین سرعت آقا و معطلی برای قفل کردن در باعث شد تا من چند دقیقه از آقا عقب بیافتم. سریع به کوچه رفتم. سر پیچ دوم صدای زنی را شنیدم که اصرار داشت نامه ای را به آقا بدهد. ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد. شعله های آتش تا من آمد با موج انفجار زمین خوردم و دیواری روی سرم ریختم. صورت و ریشم سوخته بود. خودم را از زیر آوار بیرون کشیدم. دیدم سر زنی یک سمت افتاده است و اطراف بدن های تکه تکه شده و دست و پاهای قطع شده. آقا، همراه با پسرم سید محمد تقی و بهترین دوستانم روبرویم به شهادت رسیده بودند... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷فراز؎ از وصیت‌نامه ✍[خداوندا] ما سربازان ولایت، افتخار مشترڪمان حضور در دانشگاه امام حسین‌(ع) است کہ سربازان عاشورایی خمینی ڪبیر در آن پا؎ نهاده بودند و ما در آن جهاد و شهادت را از بزرگان مڪتب ایثار و شهامت آموختیم. ▫️اکنون کہ توفیق درڪ سرباز؎ نائب (عج) را یافته‌ام و در اردوگاه منتظران ظهورش حضور دارم در ردا؎ سبز سربازان با تو عهد و پیمان می‌بندم، عهد؎ عاشقانہ و میثاقی حسینی، عاشورایی باشیم و حسینی بمانیم و خود و فرزندانمان را در میدان حسینی گر؎ پرورش دهیم 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔸 از عملیات ۴ 💠 در عملیات کربلای۴، وقتی به صورت بچه‌ها نگاه میکردم، احساس میکردم سوره‌های در مقابلم هستند... ۴ ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
⚡﷽⚡ ☀️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⬅️ 🔹️ سوم 🎐 🍀 🔸خداوند، ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به‌جا مانده‌ام و پیوسته کسانی را به‌سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده‌ام، اما تو خود می‌دانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند. 🔸️عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در خود بسوزان و بمیران. 🎐 نشر دهید 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃هواے آلوده ے شهر دل ها را بہ نفس انداختہ طبیب دلٺ ڪہ شهـ🌷ـدا باشند هواے دلٺ هم آسمانے مےشود... 🕊️🥀 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🔰مےگفــت : *غواص هــا مظلــوم می شــوند. سنگر غواصـی هیچ چیـز جز آب نیسـت وقتے تـیر مےخـوره بایــد دندوناشــو روے هــم فشــار بده تا ناله هــم نکنه...😔 نه مے تونــه پنــاه بگــیره، نه می تونه دفاع کـنه، نه می تونه فرار ڪنه.. 🔰دم بالاییــش توی تاریڪے از آب بیرون زده بود.آروم گــفتم "امیر، کوسه!😨   گفت" هیـس دارم می بینمــش" دیــدم داره ذکر مے گه. ڪوســه دورمون چرخــید...😱 اشهدم رو خونــدم...😔 صـداش هیــچ وقـت یادم نمی ره : یا مادر یا خــودت ڪمکمــون کن*.😨   نمیشد دســت به اسلحه ببــریم. آخه اگه صدایـی ازمون در می اومــد با تیر عراقــیا سوراخ می شــدیم. کوسه نزدیک شد... دوباره صــدا زد: یا فاطمه زهــــــرا.... کوسـه از مــا دور شد و رفت. 😳 امیر توی آب گریه اش گرفـــت. 😭 پاش به خاک که رسید هوایے شده بود. توے این مدت اگه اســم حضــرت زهرا رو می شنید گریه میکرد. محمــد (امیر)فرهادیان فر 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb * یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید*
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خدا میدونه تا صبح روی هم نگذاشتم و مشغول دعا بودم. _خدایا خودت بچه ام را حفظ کن. به حق جد آقای خمینی اگه دستگیرش هم کردن به دلشون بنداز که آزادش کنن. صبح زود صدای فریاد اومد. _آقای رهسپار آقای رهسپار. همین که صدای این مرد بلند شد من دیگه توی حیاط نشستم روی زمین. رنگ مش شده بود مثل پلیته چراغ. دوباره صدای مرد آمد. همینطور می زد توی در. خودم را جمع کردم رفتم توی خونه. _مرد بلند شو ببین کیه  صبح به این زودی داره صدات میزنه شاید از بچه‌ ام خبری شده! دوتامون دویدم به سمت در .همین که در باز شد دیدم دست غلامعلی توی دستش هست آوردش داخل. _وای آقا الهی خیر ببینی!! مامان کجا بودی تا الان؟! مثل پروانه دور غلامعلی می چرخیدم و می بوسیدمش. _الهی بمیرم مادر تو که منو نصفه جون کردی. دیگه نمی گفتم که آقا این کجا بوده؟ چطوری الان پیش شماست. اصلاً دستپاچه شده بودم.این آقای لاریکه فامیلی که بود یک مرد قد بلندی بود و ظاهراً راننده هم بود. _آقای رهسپار این آقا پسر شما دیشب در زد و اومد خونه ما. ساواکی‌ها گرفته بودم اما مثل اینکه از دستشان فرار کرده بود. در خانه ما را زدند و ما نگهش داشتیم و حالا هم آوردمش خدمت شما.می دونستم حتماً نگرانش هستین به همین خاطر صبح به زودی اومدم تا بگم حواستون بیشتر بهش باشه. تازه غلامرضا ساواکی‌ها گرفته بودند و چند تا با تو هم از دستشان خورده بود ولی انقدر نگویید که از دستشان فرار کرده و همون اول کوچه حیدر خونه ها را زده بود رفته بود داخل خونه . خونه به خونه همسایه ها در رو براش باز کرده بودن تا رسیده و خانه متفکر لاری که یک در کوچه‌شان توی کوچه ما باز می شد.غلام علی هم گفته بود که هستم و خونمون کجاست این آقا آورده بودش خونه. _آقای رستگار مواظب بچه هام باش این روزها اوضاع مملکت خیلی خوب نیست رژیم تحت فشار .اینها هم دنبال بهانه هستند مردم را ببرند سربه نیست کنند .این بچه هم نترسه .حالا این دفعه فرار کرده بعد معلوم نیست بتونه فرار کنه و سالم بمونه. غلامعلی سرش را بلند کرد و با متانتی عجیب گفت: به یاری خدا پیروزی نزدیک است. ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سالروز عملیات و پرکشیدن دست‌بسته‌ی 175 که زنده به گور شدند... عملیات کربلای ۴ با رمز «محمد رسول‌الله»  در محور ابوالخصیب در تاریخ ۳ دی ۱۳۶۵ به فرماندهی سپاه به منظور آماده‌سازی مقدمات فتح بصره توسط نیروهای ایرانی انجام شد. 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از شهیدآیت الله سید عبدالحسین دستغیب 💫 🌷یک هفته قبل از شهادت آقا بود. به بچه هایشان گفت خلعتی من را بیاورید بدهید خانم. خلعتی را که باز کردیم دیدم یک کیسه به آن دوخته شده است. اسید هاشم گفتند این برای چیه؟ آقا گفتند فعلاً آن را کنار بگذارید. من هم کیسه را کنار گذاشتم. بعد از شهادت آقا یک خانم با ایمانی آمد و گفت: خواب آقا را دیدم که در باغی بودند و گفتند: به سید هاشم بگوئید قطعات بدن من را به من ملحق کنید. خودم غسل کردم و با پای برهنه به میان کوچه رفتم و با جارو و خاک انداز نو این تکه های گوشت را از میان کوچه و آجرها جمع کردم. چند روز بعد هم یک انگشت آقا را که در آن انگشتر بود و روی پشت بام افتاده بود پیدا کردند. تمام قطعه های باقی مانده شد، اندازه همان کیسه ای بود که آقا جداگانه کنار کفنشان گذاشته بودند. شب هفتم ایشان که مصادف با شب اربعین بود قبر آقا را شکافتند و آن کیسه را به کفن ایشان ملحق کردند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
⚡﷽⚡ ☀️ ⬅️ 🔹️ دوم 🎐 🍀 🔸خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه‌ای عزیز ــ که جانم فدای جان او باد ــ قرار دادی. 🎐 نشر دهید ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♦️‏طرف نوشته بود آمریکا مریخ رو فتح کرده، ما هنوز فکر اینیم با پای چپ بریم دستشویی یا راست! 🔹خواستم بگم شهید شهریاری با پای چپ می‌رفت دستشویی، هم انگشتر عقیق دستش داشت و هم نماز شب میخوند، هم مشکل بسیار مهمی مانند غنی سازی ۲۰ درصد اروانیم رو یک تنه حل کرد! 🔹مشکل از پای چپ و راست نیست رفیق، مشکل از مغزهای پوسیده عاشقان غرب هستش، یعنی شمایی که هیچ خدمتی برای کشورت نداشتی جز خود تحقیری و...! 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شبها بعد از تمرین غواصی در سد دز، خسته برمیگشتیم . ✨نگاهم به رجبعلی بود که در آن سرما ساعت حدود 12 شب پتو را نصفه به روی خود داده با تعجب دلیلش را پرسیدم. 🌼رجبعلی گفت: تا احساس سرما مرا نیمه شب بیدار کنه و یادخدا باشم و ذکر بگویم. 🍃روایتی از غواص رجبعلی ناطقی ✨✨✨✨✨✨ شهادت 4/10/65 مزار مطهر: گلزار شهدای رضوان # فارس 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✨متبرکـ استـ تمـامـ روزی که صبحش 🌤️ با یاد تـو آغاز شـود ؛ ای شهیــد ...✨🥀 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
اواسط سال ۶۵ بود. با امیرو به خط جزیره می رفتیم. توی حال خودم بودم که امیر با آرنج به پهلویم زد و گفت: اکبر، این بار شهید می شم. شیراز رفتی، برو خونه، روی سر کمد فلزی اتاقم، یک کتاب اطلاعات است، بردار، دست آدم غیر نباشه! مدتی در جزیره بودیم... مأموریت که تمام شد با هم بر می گشتیم. گفتم: امیر، چی شد، شهید نشدی! خندید و گفت: خو شهادتم چند ماه عقب افتاده، ان شالله اول زمستان! چهارم دی ماه بود که با لباس غواصی شهید شد. بعد از شهادتش به منزلشان رفتم. کتاب همان آدرسی بود که گفته بود، آن را یادگار از امیر برای خودم برداشتم تا ابد، با دیدنش به یاد امیر اشک بریزم…🌹 امیر فرهادیان فرد* کربلای ۴ 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید