eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇•| دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌برایم‌سربندیازهراببندد . . که‌دلم‌راحسینےکند . . که‌خاکےباشد✋🏻 دلم‌رفاقتےمیخواهد؛ که‌شهیدم‌کند . .(: _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
| 🔸مرد روزهای سخت 🔹در پی توطئۀ جدید غرب و پشتیبانی مالی کشورهایی مانند عربستان سعودی که به شکلگیری گروهکهای تروریستی تکفیری، اعم از داعش و جبهۀ النصرة در منطقه انجامید، سردار سلیمانی با دعوت رسمی دولتهای سوریه و عراق، به این دو کشور رفته و در عراق »حشدالشعبی« و در سوریه، بسیج مردمی قوات الدفاع الوطنیرا شکل دادند و با کمک آنها و هدایت و مشاورۀ نیروی قدس سپاه، طی 6 سال، بساط تروریستها در این دو کشور تقریبا جمع شد. این بزرگوار همچنین با سفر به مسکو، در همراه ِ کردن روسیه و شخص پوتین برای ورود به میدان نبرد سوریه نقش بسزایی داشتند. نقش بیبدیل سردارسلیمانی در مدیریت منطقه و مقابله با دشمنان، سبب شد تا آمریکاییها و اسرائیلیها القابی چون »شبح فرمانده« و »قدرتمندترین فرد خاورمیانه« و »کابوس اسرائیل« را برای ایشان به کار ببرند. 🔰سردار دلها 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💝سخنش با تو! شرکت در انتخابات تکلیف الهی است 🌷شهید سیّد مهدی مشایخی🌷 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * .... رفتیم به طرف درختچه ای که موتور را آنجا پنهان کرده بودیم. موتور را که روشن کردیم حسین مثل تکه چوبی خشک در بغلم افتاده بود. پشت موتور نشستم و او را محکم گرفتم و راه افتادیم. یک ماه بعد به طور اتفاقی او را در بیمارستان شهید مطهری جهرم دیدم. گفتم: منو میشناسی؟! _نه! _چطوری مجروح شدی؟! _در عملیات ترکش خوردم و نتونستم با بچه ها پیش برم. نزدیک نیزار بلند مخفی شدم. یه مرتبه سروکله دوتا عراقی پیدا شد. پوتین هایم را درآوردند و من را روی زمین می کشیدند و می بردند. کم‌کم سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. خندیدم و گفتم : من و دوستم تو را نجات دادیم. ساعتی بعد هواپیما در فرودگاه تهران زمین نشست به سختی پیاده شد. آنجا محمد یوسف زادگان منتظر ما بود. راه افتادیم طرف مریوان. نیمه های شب هوا سرد می شد .سرما هم برای استخوان های شکسته مضر است. آخی هم نگفت. نزدیکی های صبح به جاده کوهستانی سرسبز رسیدیم. محمد گفت: اینجا جایی که اگه کوموله ها پیدامون کردند ،سرمون را از پشت می برند. خرابه های شهر مریوان را از دور می دیدم . یک خانه سالم نمانده بود.رسیدیم به شهر پنجوین در کردستان عراق آنجا هم همه جا ویران شده بود. دشمن از ارتفاعات شهر را زیر نظر داشت. توی تاریکی با چراغ خاموش حرکت می کردیم نیم ساعتی طول کشید تا رسیدیم مقر. عملیات والفجر والفجر ۴ در منطقه جبهه شمالی سلیمانیه و پنجمین آغاز شده بود. بچه ها تا چشمشان به جلال افتاد ذوق زده او را توی بغل گرفتند و غرق بوسه کردند. آنجا کار بچه‌ها یک نفس کوهنوردی بود سرما صورتشان را سوزانده بود. در همین اوضاع و احوال یکباره از قرارگاه دستور دادند که سریع منطقه را ترک کنید. از خود را جمع و جور کردیم در هوای سرد شبانه راه افتادیم طرف سنندج. توی یک پادگان نیمه ساخت که هنوز خاک و ماسه و مصالح ساختمانی همه جا پهن بود مستقر شدیم. تمام سوراخ سنبه ها پر از آب پر بود و پادگان وضع به هم ریخته ای داشت. از دیروز بچه ها غذای کافی نخورده بودند بعضی ها شیطنتشان گل کرده بود رفتند سراغ کبوترهای وحشی که آمده بودند توی ساختمان های نیمه تمام. بیچاره ها از سر ما شده بودند مثل مرغ خانگی .چندتایی گرفتند سر بریدند و دلی از عزا در آوردند. کم کم استخوانهای پای جلال داشت جوش می‌خورد. خارش از شروع شده بود .سمبه اسلحه پاک کنی بر می داشت و از کنار گچ داخل و پایش را می خاراند. صبح بچه ها گچ پایش را بریده بودند حالا دیگر سرما مستقیم به پایش میخورد آنجا بخاری برای گرم کردن نداشتیم و چهار شروع کردن پایش را ماساژ دادند . سرخی شرم را توی صورتش می دیدم ولی آنها دست بردار نبودند. دنبال ثواب بودند تا روز قیامت بگویند : که جلال یادت هست باید را ماساژ می دادیم؟ حالا دستمان را بگیر. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺷﻴﺮاﺯ 🌺🌺 چهل روز قبل از تولد او خواب آقایی سبز پوش و نورانی را دیدم که مرا به فرزند پسر مژده داد و نام رضا را برای او انتخاب کرد.. • دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم.اطراف ضریح مطهر مشغول دعا بودیم که یک دفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به ضریح چسبیده است.با نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا به نظر می رسید جدا کردنش ممکن نبود.مردم به سمت او هجوم آوردند.کمی طول کشید تا او را جدا کردیم.انگار به ضریح مطهر قفل شده بود.همین که به خانه رسیدیم،باکمـال تعجـب جای پنج انگشـت سبز را روی کم او دیدیم. ▫️▫️ ﺑﺮﺷﻲ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ :ﻣﻘﻴﻢ ﻛﻮﻱ ﺭﺿﺎ ▫️▫️ 💐 🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷سال 63 بود. اولین بار بود که به یگان زرهی لشکر وارد شدم. هنوز موتور را خاموش نکرده دیدم جوانی بلند قامت، با ریش هایی بلند و سیاه از جایش برخواست. هنوز از موتور کنده نشده بودم که در آغوش گرمش گم شدم. بر پیشانیم بوسه ای نشاند و خوش آمد گفت. اولین فرمانده یگانی بود که تمام قامت جلو من غریبه و 15 ساله ایستاده بود و پیشانی ام را می بوسید. همان صورت مهربان و لبخند زیبایش نمک گیرم کرد. چند ماه بعد که قرار شد رسته تخصصی ام را انتخاب کنم، مستقیم رفتم واحد زرهی و منصور مرا از آن روز فؤاد نامید. ( بعدها دیدم سیره منصور بوسیدن پیشانی افراد و گذاشتن نام مستعار روی آنهاست!) راوی حسن فتحی سرشت 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 🎤 ❤️ 🍃نشر حداکثری... یادبگیریم مثل شهدا ، شهادت بگیریم .... 🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 نمازهایش به موقع بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد. نماز شبش هیچ وقت ترک نمی شد و حتی در سوریه که خیلی خسته بودند و با کمبودِ آب هم مواجه بودند. دوستانش می گفتند ته مانده آب های بچه ها را جمع می کرد و در آن سوز و سرما تجدید وضو می کرد و نماز شب می خواند. 🌹نیمه شب که برای نماز شب بیدار میشد بعد از نماز شب، زیارتنامه همه ائمه راکه در گوشیِ موبایلش داشت می خواند و به زیارت حضرت زینب که می رسید با دو دست به سرِخودش می زد و ضجهه می زد و گریه می کرد و آخر هم فدایی بی بی شد... قدرت اله عبودی 🌷 🎊 🌷🌱🌷🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جانِ دِلِ یک ایران... :) ♥️ چقدر زخم نبودت.. عمیق و جان فرساست کجاست داغ تورا التیام فرمانده؟؟ ❤️سردار دلها صبحتون _شهدایی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💡حرف انتخابات که می شد تاکیدش روی دو واژه بود : « مومن و انقلابی » می گفت : *«ما پای آرمان های امام و انقلاب خون داده ایم . باید کسی را انتخاب کنیم که این آرمان ها را محقق کنه. به کسی رای بدیم که دنبال منافع انقلاب اسلامی باشه ‌. نه اینکه پی باند بازی و حزب خودش بره »* *شهید حاج سیاح طاهری* 📚کتاب اثر انگشت *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کرامت ثامنی _زود زود پیاده شین. عصر توی هوای سرد گلدامچه ، جلال تند تند حرف می زد و با کف دست به پشت بچه ها می زد و آنها را داخل چادرها و دژبانی ها هل میداد . آخرین نفر من بودم که با کلاش از ایفا  پایین پریدم . جلال زرد روی شانه ام. _کرامت هرکی خواست از اینجا عبور کنه باید کارت تردد داشته باشه  . اگر هم توجهی نکرد تیراندازی کنید ‌. داخل سنگر روباز دژبانی شدم . کلاه آهنی را محکم کردم و روی گونه های شنی کنار سنگر نشستم . هوا رو به سردی می رفت هوای داغ دهانم را توی دست هایم دمیدم و دو دست را به هم مالیدم . از دور چشمم افتاد به تویوتای خاکی رنگی که به دژبانی نزدیک می شد . _ایست !! ماشین جلوی سنگر ایستاد . علی محمد پوردست سرش را از شیشه بیرون کرد . اسلحه را به گردن آویزان کردم و رفتم جلو . _کارت تردد لطفا ! _همراهم نیست. _شرمنده طبق دستوری که دارم شما نباید از اینجا رد بشین ! علی‌محمد لبخندی زد. _مگه منو نمیشناسی من پوردستم . دنده را جا زد که حرکت کند .محکم گفتم : هر کی میخوای باش ! به من دستور دادن هر کی بدون کارت تردد خواست رد بشه تیراندازی کنین . علی‌محمد خندید و دستی به ریش سیاهش کشید . _من میرم ببینم شما چه می کنی! پدال گاز را تا ته فشار داد و حرکت کرد هنوز دور نشده بود که اسلحه را گرفتم طرفش به ماشین را بستم به رگبار. دستها را روی سر گذاشت و از ماشین پیاده شد. _بی حرکت! با اسلحه اشاره کردم به سنگر دژبانی . _برو اونجا بخواب رو زمین. علی‌محمد پهن شد روی شن های سرد. _کرامت  داری چیکار می کنی؟! رویم را برگرداندم. جلال با بیسیم دستی می آمد. رفتم طرفش و گفتم آقای پوردست کارت تردد نداشت. من بهش گفتم نمیتونی ردشی ، توجه نکرد منم تیراندازی کردم . جلال خنده اش گرفته بود زیر بغل علی‌محمد را گرفتم و بلندش کرد . خون توی صورت علی محمد میدوید . لباس هایش را تکان داد و هوار کشید .: آخه الان موقع تیراندازی بود مرد حسابی! آنها هم محل بودند و هم بازی . جلال زد روی شانه علی محمد. _علی تو هم دیگه سخت نگیر تقصیر من بود. گفتم : جلال تو که به ما نگفته بودی اگه فلانی اومد چیکارکنیم. گفتی هرکی اومد. علی محمد هنوز عصبانی بود .با چفیه دور گردن عرق پیشانی اش را گرفت. _نه تو باید تنبیه بشی. بازداشتش کنین! جلال با انگشت اشاره کرد به چادر تدارکات. _شما برید خودم اونجا بازداشتش می کنم. دعا کردم و سایه به سایه جلال رفتم . در نیمه باز چادر را تا آخر باز کرد و چشمکی زد . _برو تو خیلی طول نمی کشه! در طول چادر شروع کردم به قدم زدن . هنوز در بسته بود. آنی گوشم رفت بیرون چادر و صدای ماشین علی‌محمد که از آنجا دور می‌شد .چمباتمه زدم و به بسته‌های آذوقه توی چادر خیره شدم. یک مرتبه صدای کشیده شدن بند پشت چادر را شنیدم. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹 داشت وضو می گرفت |بهش گفتم : عبدالحسین الان برا ی چی وضو می گیری ؟ ﮔﻔﺖ : ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﺑﺸﻮﻡ ﺧﻴﺎﻟﻢ ﺷﻮﺧﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ .. ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ 🌹🌷🌹🌷 : 18 ﺧﺮﺩاﺩ 60 , ﺁﺑﺎﺩاﻥ 🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌷یکی دو هفته از شهادت حاج منصور می گذشت که با آن جگر سوخته من و حال ناخوشی که داشتم، مشکل مالی عجیبی دامن من و خانواده ام را گرفت. واقعاً تحملش برایم سخت بود. آن شب را تا نزدیکی های سحر اشک ریختم و به آقا اباعبدالله(ع) متوسل شدم. نزدیکی های سحر خوابم برد. خواب دیدم در باغ بزرگی هستم که پوشیده از گل و درختان بهشتی است و همه جا بوی مُشک می آید. محمد مهدی، پسر کوچک حاج منصور در میان گل ها بازی می کرد و من مواظبش بودم که در جوی آب نیافتد. ناگهان منصور از پشت درختی بیرون آمد، زیبایی و نورانیتش فوق تصور و وصف من بود. آمد محمد مهدی را ببوسد. نگاهش که به من افتاد، با لهجه غلیظ شیرازی اش گفت: کاکو غصه نخور، سختیش 3 ساله! خود خدا شاهد است، سومین سالگرد شهادتش را که گرفتیم، مشکل ما به شکل عجیبی حل شد! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
در تفحص شهدا،دفتریادداشت 1شهید۱۶ ساله پیدا شدکه گناهان1روز او این ها بود ۱-سجده نمازظهرخیلی طولانی نبود ۲-زیاد خندیدم ۳-هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شهید محمود رضا بیضایی: سر دو راهی گناه وثواب به حب شهادت فکرکن... به نگاه امام زمانت فکرکن... ببین میتونی ازگناه بگذری...؟! ازگناه که گذشتی از جونت هم میگذری...🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊سخت است امّا ... از هر آنچہ ڪہ ❤️ را وصل زمیڹ میڪـرد ! 🍁 " گذشتڹ براے رها شدڹ "... 🕊 🌷شهید مدافع حرم 🕊️سید مصطفی صادقی 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! رای شما دفاع از اسلام و قرآن است .... 🌷شهید محمّدعلی قیصری🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅ به روایت کرامت ثامنی ..... جلال بود. خندید و گفت هنوز اینجایی.. اطرافش را نگاه کرد. _بیا توی چادر ما. جلوی چادر اطلاعات پوتین هایم را در آوردم و رفتم تو. _آقای ثامنی بفرمایید خرما. نگاهی به صورت خندان جلال انداختم. _بخور حتماً گرسنه ای! همان طور که دانه‌های خرما را در دهان می گذاشتم اتفاق یک سال پیش در منطقه چیلات جلوی چشمم زنده شد. یکی از بچه ها نفس زنان نشست روی زمین پوتین هایش را از پا کند و شروع کرد به مالیدن پاهایش. _کف پاهام بی حس شده و ورم کرده چند مرتبه میخواستم با صورت بخورم زمین. برای شناسایی حدود ۲۰ کیلومتر راه رفته خسته و گرسنه بودیم .علی اصغر شهاب پور اسلحه اش را گرفت. _پاشو دیگه خیلی راه نمونده! عرق صورتش را با آستین پیراهن خشک کرد. _شما برید .یکم خستگی در می کنم و میام. _جواب جلال را چی بدیم!؟ خسته و بیحال افتاد روی زمین. _پس منو بکشید و با خیال راحت برید. گفتم :شما برید من پیشش میمونم. در سوراخ تپه مخفی شدیم بچه ها رفتند .با کوله پشتی آنی چشمش رفت روی هم .دلم نیامد صدایش کنم .اورکتم را دور خودم پیچیدم و خیره شدم به صورتش که با خیال راحت توی سرما خوابیده بود. چشم هایم روی هم رفته این چرت و بیداری شب صدایی شنیدم. _کرامت ...کرامت... چشم باز کردم و جلال بالای سرم ایستاده بود .خمیازه کشیدم تا خودم را توی سوراخ زیر تپه پیدا کردم. گفتم: یه دفعه خوابم برد. ابروان جلال در هم گره خورده بود لبخندی که همیشه روی لب داشت محو شده بود و زبانش را بین دندانها می فشرد. _آخه اینجا جای خوابیدن؟؟ شانه همراهم را تکان دادم سراسیمه از خواب پرید! درس هایم سرما یخ زده بود اسلحه کلاش مثل تکه یخی در دستهایم قفل شده بود.جلال چفیه اش را باز کرد .مقداری نان و خرما داخلش بود. _بخورید. گرسنه بودم دانه های خرما را در دهان گذاشتم و جانی تازه گرفتم جلال اسلحه کلاش آن برادر را پشت کمر انداخت و زیر بغلش را گرفت و راه افتادیم . صدای خنده بلند شد دستی شانه ام را تکان داد. _کرامت حواست کجاست پسر؟! سر برگرداندم جلال با بقیه بچه‌ها سفره شام را می‌انداختند بعد از شام بچه ها سرحال تر از همیشه دور هم جمع شده بودند انگار خستگی را نمی شناختند. حوالی ساعت ۱۲ بیرون چادر همهمه شد. _آقای پوردست کسی توی چادر نیست! _چطور ؟!!جلال کجاست؟! یکباره سر و کله علی‌محمد پیدا شد تیرش می زدی خونش در نمی آمد. ادامه_دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫کلامی از سردار شهید حاج منصور خادم صادق💫 🌾ای انسان ها بیاید، بشناسید دردهای اشتباه را، ارزیابی کنید و از پی درمان آنها بر بیاید. بچه هایتان را درست تربیت کنید. نگذارید بچه های شما از اول مزه گناه را بچشند که اگر چشیدند ترک گناه برای آنها مکافات است. نگذارید بچه های شما با آن وضع فجیع در سر چهارراه ها و خیابان ها و دنبال عیاشی ها باشند، از بچگی آنها را تربیت کنید، نظارت داشته باشید رهایشان نکنید... 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مدیریت جهادی؛ راه نجات کشور و عبور از مشکلات است 🔻 شهید حاج قاسم سلیمانی راهکار رهایی کشور از مشکلات موجود را مدیریت جهادی و ایمان به خدا عنوان می‌کند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍ﻭﺻﻴﺘﻲ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺎﻣﻞ ﻳﻚ ﺷﻬﻴﺪ : " اگر دین اسلام با جهاد و به خون خفتن من زنده می ماند پس از خمپاره ها و ای رگبار مسلسل ها بر بدن من ببارید و بدنم را قطعه قطعه کنید که ما در سنگر مانده ایم و آماده ایم ... با شما مردم یک سخن دارم اگر دست از انقلاب و ولایت بردارید و یا بی تفاوت بمانید، شهدا روز محشر جلو شما را خواهند گرفت.... ابوالوردی 🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
اگه کسی بهت گفت چرا رای میدی؟ بگو نمیتونم اون دنیا توی این چشا نگاه کنم بگم پا گذاشتم روی خونی که واسه من دادی...! پای انقلاب هستیم 🌹 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
رد ترکش های پشت پیراهنش و صورتی که زمین خورده حرف ها دارد برای خودش....❤️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
💝سخنش با تو! خوب دقت کنید به چه کسی رای می دهید .... 🌷شهید عبّاس جوشقانی حسین‌آبادی🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید