eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * به همین آقا می گویم: «روز اول متن دست من دادند که خاطره های شما بود از شهید. حرف هاتون خیلی کتابی بود وقتی خوندم با خودم فکر کردم عمران بشه از شما سوال هایی که می خوام بپرسم. با خنده می پرسد :مگه چطور بود؟! می گویم: خیلی خلاصه فقط خصوصیات والای شهید را مطرح کرده بودید . بدون هیچ توضیحی، مثلاً گفته بودید مسجدی بود با اخلاق بود صبور و مهربان بود. می‌گوید خوب همه خانواده ها در مورد شهدا شون هم این طور صحبت می‌کنند, وقتی همه دارن محاسن شهیدشان را میگن که یک نفر نمیتونه بیاد بگه شهید ما خیلی قهر می کرد ،گاهی هم دروغ مصلحتی می‌گفت، همه ی از دستش ذله بودن.  خیلی زود از کوره در می‌رفت...چنین حرف‌هایی در مورد یک شهید برای خود شما قابل تصور نیست. خنده ام گرفته و با سر تایید می‌کنم. ادامه می دهد: «از شما خیلی که بتونی حرف بزنی در حد چند صفحه. خود شما جای ما باشید ترجیح میدید در این مجال و حجم کم راجع به چه چیزهایی صحبت کنید؟! از غیبت های شهید در مدرسه بگید یا از شیطنت‌های بچگیش یا خصوصیات خوب دینی و رفتاریش؟! باسم حرف‌های آقای فردی را تصدیق می کنم و با لحنی که کمی شیطنت در آن است می گویم:«حالا خودمونیم آقای فردی اما راستشو بگین که برادرتون خصوصیات بدی هم داشت یا نه؟! کمی مکث می‌کند و بعد با لحن آرامی می گوید: «ببین دختر ما آدمای خصلت را داریم که شاید تا وقتی یه چیزی رو داریم خوب قدرشو نمیدونیم,اما وقتی از دستش دادیم تازه می فهمیم که چی شده و با یاد آوردن خوبی های آن دل خودمان را بیشتر میسوزونیم. اصلا هر کسی که عزیزی را از دست بده فقط سعی می کنه خوبی های آن را توی ذهنش نگه داره یعنی بخواد هم نمیتونه کاری غیر از این بکنه» سوال من پشیمان شده‌ام حمید آقا می‌کشد و ادامه می‌دهد: «از حبیب به جز خوبی و مهربانی هیچی تو ذهنم نمانده. باور کنید هرچی فکر می کنم نمیتونم ازش بدی به یاد بیارم.کسی را که خیلی دوست داری چطور میتونی بعد از رفتنش به بدی هاش فکر کنی؟من و این رابطه مون بالاتر از برادری بود رفیق هم بودیم» اشک چشم هایش را پر میکند عینکش را برمی دارد تا اشک هایش را پاک کند. سر پایین می اندازم خجالت زده می گویم :«متاسفم» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | اساس انقلاب 🇮🇷 حاج قاسم سلیمانی: اساس انقلاب این چند نکته ی مهم است: حفظ و توجه به اصول انقلاب؛ اصول انقلاب توجه به رهبری است، قبول اصل ولایت فقیه است. ما باید حکمت رهبری را، ما باید تشخیص رهبری را، ما باید به ترسیم رهبری توجه کنیم نه صرفاً بگوییم ما تابع ولایت فقیه هستیم. توجه به ولایت فقیه یعنی توجه به حکمت او، تشخیص او... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب می گفت: برای ما جوان‌ها، تا جبهه و جنگ هست نشستن در مسجد شرم‌آور است. می‌گفت: هر چه از شهر و خانه دور شوید، حضور خدا را بیشتر و بهتر حس می‌کنید و چه جایی بهتر از جبهه! جبهه و جنگ ما را می‌سازد. خودش قبل از ما به جبهه رفت، بعد دومین نفر از خانواده مادر بود. آن زمان 13 ساله بودم، اما خیلی دوست داشتم به جبهه بروم. جریان را به حبیب گفتم. خیلی تشویقم کرد و گفت: در این زمان این بهترین کار و بهترین عبادتی است که می‌توانی انجام بدهی! مقدمات اعزامم را انجام داد و من تیرماه سال 60 به جبهه اعزام شدم. در همین اعزام، برای اولین بار از ناحیه شانه در عملیات طراح مجروح شدم و برگشتم. وقتی بار دیگر همدیگر را دیدیم، تا مرا دید محکم در آغوش کشید و شانه مجروحم را بوسید. با خنده گفت: مرتضی این تازه اول جنگ است، این ترکش یک بوسه کوچک از طرف خدا بود که روی شانه تو نشسته است، حالا کی این بوسه روی گردنت بنشیند خدا می‌داند. به تشویق حبیب بعد از من پای سایر برادران هم به جبهه باز شد. راوی حاج مرتضی روزی طلب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 | 🔻 در خانه تلفن نداشتند با خانه همسایه تماس گرفته بود و بعد از احوالپرسی با مادر به خواهرش گفته بود زخمی شده و در بیمارستان است . وقتی به بیمارستان میروند جوانی روی ویلچر نشسته بود که مادر از او سراغ پسرش محمدرضا را میگیرد جوان به او میگوید اگر پسرت را ببینی او را میشناسی و مادر با تعجب میگوید معلوم است او پسرم است !! محمدرضا با خنده میگوید مادر پس چرا مرا نشناختی !؟ مادر با تعجب او را در آغوش میگیرد و میگوید چت شده !؟ چقدر ضعیف شدی! محمدرضا میگوید چیزی نیست یک تیغ کوچک به پایم خورده دکترها بیخودی شلوغش کردند و های های میخندد...... 🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔻شهید ابراهیم همت: کار خاصی نیازنیست بکنیم! کافیه کارای روزمره مون رو به خاطر خدا انجام بدیم. اگه توی این کار زرنگ باشی شک نکن; شهید بعدی تویی... 🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟! .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود .. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃راهِ شَهادَت بَسـته نیست، هَنـوز هَم مۍشَود شهیـد شُد... اَمـّا هَنوز شَرطِ شَهیـد شُـدَن شَھیدانه زیستن است:)🕊 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | مرد جنگ 🔻 روایتی از شهید نادر مهدوی و همرزمانش که هیمنه آمریکا را در هم شکستند... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 پاییز سال 60 بود. قرار شد به‌اتفاق حبیب و [شهید] آسید باقر دستغیب به زیارت آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) برویم. عصر بود که حرکت کردیم. برای نماز مغرب و عشاء به آباده رسیدیم. برای نماز به ساختمان سپاه آباده رفتیم. نماز که تمام شد، قبل از حرکت، حبیب گفت: من برم تجدید وضو کنم و بیام! مدتی گذشت. غیبتش بیشتر از زمان یک تجدید وضو بود. نگران برای پیدا کردنش رفتم. به سمت سرویس‌های بهداشتی رفتم که دیدم حبیب که شلوارش را بالا زده و پاهایش خیس است بیرون آمد. گفتم: جون به لبم کردی، چقدر طول کشید! خندید. گفت: دیدم دستشویی‌ها خیلی کثیف است، گفتم آن‌ها را بشورم بعد برویم! نگاهی به دستشویی‌ها کردم و گفتم: تو واقعاً حوصله‌ات شد ده تا دستشویی را بشنوری؟ - ها، چرا نشه؟! - اینجا خودش کارگر داره، مستخدم داره! - خوب کثیف بود، شستم، دیگه! به همین راحتی خودش را خرج همه می‌کرد. راوی هاشم رحمان ستایش 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍃💜🕊•• وصیتم‌بہ‌مردم‌ایران‌🇮🇷 و‌در‌بعضے‌از‌قسمت‌ها براےمردم‌عراق‌🇮🇶 این‌است‌ڪہ‌من‌الان‌حدودسہ‌سال‌است‌ڪہ‌ خارج‌از‌ڪشور‌زندگےمےڪنم‌ مشڪلات‌خارج‌ڪشور‌ بیشتر‌ازداخل‌ڪشور‌است‌ قدرڪشورمان‌را‌بدانند🌱 و‌پشت‌سر‌ولے‌فقیہ‌باشند‌❤️ و‌با‌بصیرت‌باشند👌🏻 چون‌همین‌ولےفقیہ‌است‌ڪہ‌باعث‌شده ایران‌از‌مشڪلات‌بیرون‌بیاید ✌️🏻 ♥️ 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
●بابک جوان امروزی بود اما غیرت_دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. ‌‌●بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم اینانقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد. ✍راوی : مادر شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴گرامیداشت شهید سید مهدی موسوی 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 برادر *کربلایی مهدی کبیری نژاد* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۲۲مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
✨خوب که به چشمانش نگاھ کنی مےبینی خیلی حرفـہا دارد حرف هایی از جنس خدا از جنس مردانگـے از جنس ...🕊️ خوبتر که نگاھ کنی... شرمنده مےشوی😔 از اینکه همیشه نگاهش به تو بوده و تو از آن غافل بوده ای...🥀 _پورخسروانی🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌸🌹🌸 ڪــمــال شــده بــود مــســئول تــســویــه آمــوزش و پــرورش فــارس از عــنــاصــر طــاغــوتــے یــا بــه عــبــارتــے مــســئول بــازســازے نــیــروے انــســانــے.خــوشــحــال بــودم ڪــه بــرادر مــن هم ســمــتــے گــرفــتــه،یــڪ روز رفــتــم اداره امــوزش و پــرورش،بــبــیــنــم كمــال ڪــجـاســت و چــه ڪــار مــے ڪــنــد. از در اداره آمــوزشـے پــرورش ڪــه وارد شــدم،دیــدم پــشــت در،یــڪ مــیــز گــذاشــتــه انــد و كمــال نــشــســتــه پــشــت مــیــز؛ بــا تــعـجــب و ڪــمــے نــاراحــتــے گــفــتــم:آقــا كمــال،مــگــه شــمــا نــگــهبـانـیــن ڪــه ایــن جــا نــشــســتــیــن! خــنــدیــد و گــفــت:نــه داداش،خــودم گـفــتــم مــیــزم را ایــن جــا بــگــذارن تــا بــیــن مـن و مـراجـعــه ڪــنــنــد هیـچ فــاصـلـه اے نــبــاشــد! 🌹🌹🌹🌹 ڪانـالــ_ﺷﻬــﺪاے_غــریـــبــــ_ﺷﻴﺭاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از شبی که حبیب رسم از سربازی فرار می‌کند و لباسهایش را در حیاط می سوزاند، غیبش می زند. ساک کوچک از لوازم شخصی اش را تند و تند جمع می‌کند و بعد از خداحافظی با خانواده ،میرود. حمید هرچه می پرسد کجا میروی؟ جواب درست و روشن نمی دهد . _«با چند نفر دیگه که اوناهم امشب فرار کردن قرار دارم باید بریم که ببینیم کجا میتونیم وقتی بشیم برای یک مدت» با عجله می رود. فردا صبح است که در خانه را می کوبند. دو افسر یونیفرم پوش ارتشی پشت در هستند. لحنشان خشن و تحکم آمیز :«سرباز حبیب فردی امروز از خدمت غیبت کرده کجاست؟!» حمید می ماند چه جوابی بدهد. فقط می گوید که در خانه نیست افسر هایی که از دید اطلاعات پادگان شماره ۴ آمده‌اند می‌گویند:«باید منزل را بگردیم» منتظر می‌شوند که حمید از چهارچوب در کنار برود. تمام خانه را زیر و رو میکنند. حبیب نیست. نشانی هم از او نیست. یکیشون که درشت هیکل تر است و قیافه عبوسی دارد می گوید: «هر خبری که ازش به دست آوردید فوراً باید به ما اطلاع بدین» دیگری می گوید:«اگه تا فردا برنگرده سر خدمت فراری محسوب میشه و عواقب بدی در انتظار شه » حمید حرفی نمی زند و به آنها گوش می دهد: « اگه تا فردا میاد بازم ما می آید خونه را می گردیم. سعی کنید خودتون پیدا کنید و تحویلش بدین. اینجوری از مجازات خیلی کمتر میشه» آن شب همه برنمی‌گردد در واقع تا مدتی است که خبری از او ندارد. دل حمید مثل سیر و سرکه برای او می جوشد. افسران ضد اطلاعات پادگان و بعد از آن هم ساواک بارها به خانه می آیند.سوال می پرسند بازجویی می کنند و خانه رابطه به وجب می گردند. اما هر بار کمتر از دفعه قبل چیزی دستگیرشان میشود.حبیب قسم می‌خورد که خودشان هم نمی دانند حبیب کجاست و دل نگرانش هستند با این حال آنها هر چند روز یک بار سر و کله شان پیدا میشود. هر بار آمدن آنها جدا از اضطرابی که به وجود می آورد حمید را دلخوش می کند که حداقل هنوز حبیب دستگیر نشده و سالم است. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب در دفتر مدیریت حوزه علمیه کاری داشت. با هم رفتیم. به اتاق موردنظر رسیدیم. بالای در اتاق تابلویی نصب شده بود و روی آن نوشته شده بود «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» [کفش‌هایت را بیرون بیاور!] ناگهان حبیب برافروخته شد. تابه‌حال او را چنین عصبانی ندیده بودم. در اتاق را باز کرد. کفشش را به یک سمت پرت کرد، اورکتش را هم سمت دیگر انداخت و به سمت آن بنده خدا که پشت میز نشسته بود رفت و گفت: چی فکر کردی که این آیه را بالای اتاقت زدی؟! حتماً اتاقت هم بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ [سرزمین مقدس] است، خودتم هم که پشت میز نشستی، أَنَا رَبُّکَ [من خدای توام]! آرامش کردم و او را بیرون بردم. گفتم: این چه کاریه می‌کنی، چیز بدی که ننوشته، نوشته کفشت را در بیار! گفت: نه، کفشت را در بیار، با «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ» زمین تا آسمون فرق میکنه، این‌ها نمیفهمن، مفهوم این آیه یعنی همه تعلقات را از خودت دور کن و بیا پهلوی من، نه یعنی اینکه نعلین و کفش را در بیار، من هم خواستم همه تعلقاتم را از خودم دور کنم برم پیشش ببینم خدایی بلده! راوی هاشم رحمان ستایش 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🖤🍃 سرمست مجتبے و ثناگوے عسڪــرے ما زیرِ پرچمِ دو حَسَن سینہ میزنیمـ 🏴🏴🏴 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شب جمعه اگرم نيست میسر حرمش سر بامى روم و داد كشم از كرمش دست بر سينه گذارم و سلامى دهمش مى كنم ياد غم و محنت و رنج و المش گويم ارباب تو در سينه ما جا دارى آنچه خوبان همه دارند تو يكجا دارى السلام علیک یاابا عبدالله الحسین✋ 🌺 🌙 دلم کربلا می‌خواهد 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨جمعه شد تا باز جای خالی تو حس شود تا شقایق باز دلتنگ گل نرگـ❤️ـس شود آفتاب پشت ابرم نام تـ❤️ـو دارم به لب خواستم نور تـ❤️ـو گرمی بخش این مجلس شود سلام حضرتـ❤️ـ خورشید .. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌹 کار شـهید علمـداری و همکـارانش در عـراق، کنتـرل هواپیماهـای بـدون سرنشین در جوار ملکوتی حرم امام ﻫﺎﺩﻱ و اﻣﺎﻡ ﻋﺴﻛﺮﻱ(ع) بود. شـب آخـر، ابتـدا بـا همکارانش به زیارت میروند و سپس حدود ساعت یازده شب به من زنگ زد. صدایش را که می شنیدم، به گریه مـی افتـادم. دسـت خـودم نبـود. داشـت دلداری ام می داد که صدای خمپاره ای شنیدم. از او پرسیدم: «ایـن صـدای چـی بود؟» گفت: (چیزی نیست… باور کن جایمان امن امن است.) همان شب وقتی که صحبتش با من تمام شد، خمپاره ی دیگری میزننـد و او به شدت مجروح و به بیمارستان منتقل می شود. سرانجام در ساعت دو بامداد روح بی قرار او در جوار امام عزیزش، آرام می گیرد و به لقاءاالله میپیوندد. 🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * کلیمی های شیراز بر ضد رژیم شاه تظاهرات ترتیب داده‌اند،حضور اقلیت های مذهبی بر ضد حکومت پهلوی برای دیگران جالب است.چرا که همیشه فکر می کردند اقلیت ها فقط سرشان به کار خودشان است و برای ایشان چندان فرقی نمی‌کند چه کسی حاکم باشد.چون اکثریت جمعیت کشور را مسلمان ها تشکیل می دادند اقلیت‌های مذهبی همیشه در حاشیه هستند. از طرف دیگر برخی اقدامات شاه باعث می‌شد سایر مردم یعنی مسلمان‌های خیال را داشته باشند که حکومت پهلوی هوای اقلیتها را بیشتر دارد و برایشان ارزش و احترام بیشتری قائل است. اما راهپیمایی و شرکت چشمگیر آنها در تظاهرات باعث شده بود تا مسلمانها بفهمند اقلیت‌های مذهبی نیز در این قضیه پشتیبان هموطنان مسلمان هستند و آنها نیز از حکومت پهلوی بیزارند. حمید و قاسم و چند نفر دیگر از آشنایان در بین جمعیت تظاهرکننده اطراف حرم شاهچراغ هستند.وقتی سفر راهپیمایی کلیمی ها را می بینند برای آنها را باز میکنند و به هم وطنان غیر مسلمان که هیچ اجباری ندارند در تظاهرات ضد رژیم شرکت کنند و خودشان را به خطر بیاندازند اما برای اثبات یکدلی و هماهنگی با سایر هموطنان این کار را کردند با دید احترام نگاه میکنند. حمید و همراهانش قاطی صف خودشان ایستادند و کلیمی ها یه شیرازی را که شعار مرگ بر شاه می دهند تماشا می کنند. یک دفعه در میان جمعیت آنها چشم حمید به چهره آشنایی میافتد که قاطی شلوغی یهودیان بالا گرفته و شعار می‌دهد. غلبه می تپد سری جلو می‌رود و از بین شلوغی ها خودش را می رساند پشت سر و دست می گذارد روی شانه اش. حبیب نگران و شتابزده سر برمی گرداند همین را که می‌بیند خیالش راحت می شود: «تویی؟!ترسیدم!!» دو برادر همدیگر را در آغوش می گیرند. تازه یادش می آید چقدر دل تنگ هم  شده بودند. قاسم هم جلو می آید و با حبیب روبوسی میکند: «کجایی مرد حسابی !!؟مردیم از نگرانی! چطوری؟!» _خدا را شکر خوب هم فعلا که مشکلی نیست. _این مدت کجا بودی ؟؛الان کجایی!! _فعلا اجازه ندارم بگم که کجا هستیم خطرناکه! _تنهایی!! _نه بچه های دیگه هم هستند. _حبیب من خیلی نگرانتم! حبیب دست برادر را در دست می‌گیرد: «نگران نباش جامون امنه» _آخه من باید بفهمیم تو کجا هستی؟! _گفتم که الان میتونم بگم .درست نیست. غیر از من چند نفر دیگر هم هستند که مسئول جون آنها هم هستم. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝« عید بیعت، روز تذکر »🏝 🔺بود و نبود رو توی زندگیمون حس می‌کنیم یا نه؟ 🔹هرروز باید با امام زمان بیعت کرد نه فقط 🌹 💞 🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 در محله ما، در همسایگی ما پسری بود هم‌سن‌وسال خودم، اما راه را گم‌کرده بود. در محل معروف بود به لاابالی‌گری.یک روز به خانه می‌رفتم که مادر همین پسرگفت: آقا محسن، آگه میشه این پسر را هم ببرید قاتی خودتان! یاد حبیب افتادم. به اتحادیه رفتم. به حبیب گفتم: حبیب آقا، یه پسر هست لاابالی... دست گذاشت روی دهانم که چیز بیشتری از بدی او نگویم و با خنده گفت: خوب بگو بیاد پیش ما، چه اشکالی داره! چند روز بعد همان پسر را دیدم و به اتحادیه دعوتش کردم. عصر صدای کوبیده شدن در حیاط که آمد،‌حبیب به سمت در رفت. در را باز کرد. تا او را دیدآغوشش را باز کرد و محکم او را در بغل گرفت و گفت: خوش‌آمدی. سرش را گذاشت روی شانه او، بعد هم سرش را به سینه او چسباند. انگار کیمیا به دل آن جوان پاشید. رنگ و رخسار آن جوان عوض شد و این تغییر حال در صورتش دیده می‌شد. با حبیب صحبت کرد و باهم برگشتیم. از روز بعد همان پسر دنبالم می آمد تا پیش حبیب برویم. بعد هم دائم الجبهه شد و جانباز. راوی محسن دین پژو 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎊🎊🎊🎊 [آقا ردای سبز امامت مبارڪت💚] آغاز امامت و ولایت امام‌زمان (عج) تبریڪ‌ وتهنیت‌ باد🌱 ⌈.💖💖💖💖 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😂😂طنز جبهه(بخون و بخند)😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیدر رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. + اخوی مگه برگه کد نداری؟ – برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم + رشید جان! از همان‌ها که چرخ دارند! – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟ + بابا از همان‌ها که سفیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای. + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتم. منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 🎊🎊🎊🎊 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75