eitaa logo
گمنام چون مصطفی🇵🇸
550 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
38 فایل
حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:مصطفی عزیزماست @Lilium64 👈👈مدیر کپی آزاد با ذکر صلوات هدیه به شهدای گمنام و حضرت زهرا(سلام الله علیها) لینک ناشناس جهت نظرات،پیشنهاد https://harfeto.timefriend.net/16538503816686
مشاهده در ایتا
دانلود
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کفاشی👞 نبوغ #مصطفی از همان کودکی مشخص بود؛ برای هر مشکلی راه حلی پیدا میکرد🤓 بیشتر از سنش می‌فهمی
👨🏻‍🎨 بعد از دوره ی ابتدایی به دبیرستان سعدی رفت. در آنجا یکسال بیشتر حضور نداشت! برای بچه ها کتاب میبرد📚 با آنها دوست میشد🤝 خیلی از بچه ها را اهل نماز و مقید به دین کرد📿 در واقع او در همین دبیرستان بود👌 از آن رفتار ها و شوخی های دوران نوجوانی دیگر خبری نبود🙂 با اینکه سیزده ساله بود اما ریزبینی و دقت عمل خاصی در همه ی کارهایش دیده میشد🧐 او به زیبایی بچه های مذهبی مدرسه را مدیریت میکرد😇 سال بعد به هنرستان کشاورزی کبوتر آباد رفت. مشغول به تحصیل در رشته ی کشاورزی شد. خیلی بزرگ شده بود و عاقلانه تصمیم میگرفت🤓 با بچه های مذهبی صحبت کرد. آنها را به نمازخانه دعوت کرد. در نمازخانه ی مدرسه با بچه ها صحبت کرد. از اهمیت نماز جماعت گفت🤲 احادیثی از پیامبر درباره ی اهمیت نماز جماعت خواند🗣 اینکه اگر ریا ها مرکل شود و درخت ها قلم باشد، نمیشود ثواب یک رکعت نماز جماعت را حساب کرد و .... تلاش های او بالاخره نتیجه داد😍 از فردا نماز جماعت راه اندازی شد🤩 بچه ها پشت سر مصطفی نماز را به جماعت اقامه می‌کردند. به روایت علی ردانی پور ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#هنرستان👨🏻‍🎨 #مصطفی بعد از دوره ی ابتدایی به دبیرستان سعدی رفت. در آنجا یکسال بیشتر حضور نداشت!
👨🏻‍🎨 ادامه ... مدتی بعد بین دو نماز برای بچه ها از احکام و مسائل دین میگفت🙂 بعد از آن، در همان نمازخانه ی هنرستان کتابخانه راه انداخت.📚 به بچه ها کتاب میداد و آنها را با مسائل روز آشنا میکرد👌 یک مربی شده بود برای همه ی بچه ها. چندین بار نیز با دانش آموزان و معلمان مدرسه بر سر اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران بحث کرده بود😉 تفریحات بچه ها برای او هیچ جایگاهی نداشت! پسرانی که بعد از تعطیلی مدرسه به کنار رودخانه می‌رفتند و به انواع کار های خلاف مشغول میشدند😕 اما راهش را از آنها جدا کرده بود😌 اهل شادی و خنده و شوخی بود اما نه از نوع حرام👌 *** سال دوم هنرستان تازه آغاز شده بود؛ در آن سال شرایط آموزش و پرورش به نحو دیگری تغییر کرد. مبارزه با تمام دستورات دین در دستور کار دولت‌مردان آن زمان قرار گرفت😟 برای دبیرستان پسرانه، دختران جوان بی حجاب را به عنوان دبیر فرستاده بودند و برای مدارس دخترانه برعکس!!!😬 یک روز زودتر از قبل به خانه برگشت😐 با تعجب پرسیدم: چیزی شده؟! چرا زود برگشتی؟!🤨 خیلی ناراحت بود. حرف نمیزد 😞 بعد از چند دقیقه گفت : امروز معلم زن اومد سر کلاس ما، من هم سرم روز انداختم پایین، به معلم نگاه نمیکردم😣 اون خانم اومد جلو، دستش رو گذاشت زیر چانه من و سرم رو بلند کرد😥 من چشمانم را بسته بودم، میخواست حرف بزند که من از کلاس دویدم بیرون😓😁 از مدرسه خارج شدم. من تصمیم گرفتم دیگه به هنرستان برنگردم!😕 به روایت علی ردانی پور ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#هنرستان👨🏻‍🎨 ادامه ... مدتی بعد بین دو نماز برای بچه ها از احکام و مسائل دین میگفت🙂 بعد از آن، در
😴 تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. میگفت : دوستدارم بروم حوزه ی علمیه اما ..‌ اما نمی‌دانم الان بروم حوزه یا اینکه درس هنرستانم را تمام کنم بعد برای حوزه اقدام کنم😕 فردا صبح رفت دنبال ثبت نام حوزه؛ پرسیدم : چیشد؟ تصمیم گرفتی طلبه بشی؟🧔🏻 مکثی کرد و ادامه داد : دیشب خواب عجیبی دیدم! از حاج آقا تعبیرش را سوال کردم گفت : تعبیرش این است که شما عالِم و یاور دین میشوی!😇 اما تاخیر نکن، باید سریع اقدام کنی👌 با تعجب گفتم : چه خوابی دیدی؟؟؟ مکثی کرد و گفت : رفته بودم توی مسجد امام اصفهان، همینطور که قدم میزدم صحنه ی عجیبی دیدم! آقا امام حسین "علیه السلام" در یکی از حجره های بالای مسجد زندانی شده بود😢 آقا مرا صدا زدند و گفتند : بیا در را باز کن! من هم گفتم : چشم، اجازه بدهید بروم و برگردم. ایشان فرمودند : همین الان بیا من هم دویدم به سمت بالا و در را باز کردم. در همین لحظه هم از خواب بیدار شدم😞 **** صبح روز بعد خیلی زود از خانه خارج شد. در در بازار اصفهان ثبت نام کرد. او به عنوان یک ، تحصیل را با جدیت شروع کرد🤓 درسش خوب بود؛ همیشه اهل مطالعه بود📚 استعداد و علاقه عجیبی هم به دروس حوزوی داشت😍 برای همین مراحل علمی حوزه را خیلی سریع پشت سر میگذاشت☺️ اتفاق ناگواری در همان سال اول تحصیل او رخ داد که همه ما از جمله مصطفای پانزده ساله را متاثر کرد؛ مشهدی باقر، پدر زحمتکش ما، دار فانی را وداع گفت😔 او پس از تحمل چندین سال بیماری از دنیا رفت و در تخت فولاد آرام گرفت🖤 مصطفی خیلی پدر را دوستداشت😞 لقمه ی حلال و تربیت صحیح پدر، راه رشد معنوی همه ی ما را هموار کرد. طی دوسال در مدرسه ی علمیه ی ذوالفقار دروس مقدمات را خواند؛ بعد هم به توصیه ی اساتیدش برای ادامه تحصیل راهی شد. به روایت علی ردانی پور(برادر شهید) ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#رویای‌عجیب😴 تصمیم گرفته بود که به مدرسه برنگردد. خیلی توی فکر بود. میگفت : دوستدارم بروم حوزه ی ع
🎒 با ورود به قم به رفت؛ جایی که تحت نظارت علمایی وارسته نظیر شهیدان آیت الله بهشتی و قدوسی و علامه ی بزرگوار آیت الله مصباح یزدی اداره می‌شد. در یکی از حجره های مدرسه ساکن شد🏠 هم اتاقی های او دو برادر بودند به نام های رحمت الله و حجت الله میثمی* پشتکار و ذهن فعال مصطفی بسیار در درس او را کمک میکرد🧠 نبوغ و پیشرفت خوبی در درس داشت🤓 از محیط معنوی قم بسیار لذت میبرد؛ یکبار که آمده بود اصفهان میگفت: تا کنون هیچ کجا مانند حوزه ی علمیه ی قم نتوانسته مرا جذب خود کند😍 آرامش معنوی، درس، عبادت، قناعت، دوری از بی بندوباری و ... که در بقیه ی شهر ها زیاد شده در اینجا نیست. اینجا معلی برای رسیدن به خداست😇 نسیم خنکی که شب ها بعد از نماز در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها وزیدن می‌گیرد روح انسان را صفا میدهد😍 انسان در قم به خدا نزدیک تر است❤️ آنچنان از فضای معنوی قم تعریف می‌کرد که ما هم مشتاق شدیم😍 برای همین برادرش هم راهی حوزه ی قم شد. در حوزه سخت مشغول درس بود📚 علمایی که به مدرسه ی حقانی نظارت داشتند فشار بیشتری می آوردند که طلبه ها بهتر و بیشتر درس بخوانند، اما او در کنار درس و بحث، دست از شوخی و خنده برنمی‌داشت!😄 به روایت برادر شهید ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی، وقتی در محاصره اروند اسلحه و مهماتی نمانده بود... @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مدرسه‌حقانی🎒 #مصطفی با ورود به قم به #مدرسه‌ی‌علمیه‌ی‌حقانی رفت؛ جایی که تحت نظارت علمایی وارسته
🎒 ادامه ... یکی از دوستانش کنار حوض مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه🤓 از کنارش رد شد؛ یکدفعه به او تنه زد😐 پرت شد داخل حوض🤣 بعد با خنده به سمتش رفت و دستش را گرفت😄 آن جوان دستش را به مصطفی داد، تا خواست خارج شود دوباره او را انداخت داخل آب و ...😂 دو روز بعد همان جوان ظرف آبی در دست گرفته بود؛ به سمت ما آمد 😈 مصطفی تا او را دید سرش را در کتاب فرو برد؛ اخم ها را در هم کرده بود و به کتاب نگاه میکرد🤨 جوان که نزدیک شد مصطفی با جدیت گفت : من مشغول مطالعه هستم، مگه با شما شوخی دارم؟!🤨 انقدر جدی گفت که ما هم ساکت شدیم🤐 جوان کمی مکث کرد و رفت🚶🏻‍♂ ما هم مرده بودیم از خنده🤣 جدای از شوخی و خنده، مصطفی در مسائل علمی بسیار سختکوش بود؛ طوری که در همان ایام قبل از انقلاب و در کمترین زمان تا سطح رسائل و مکاسب را به پایان رساند.👌 یک سال قبل از پیروزی انقلاب بود. در یکی از مراسم های عمامه گذاری شرکت کردیم. بسیاری از علما و حتی مراجع تقلید حضور داشتند. آیت الله حائری شیرازی سخنران جلسه بودند؛ ایشان در خلال بیانات خود رو به طلبه های جدید کردند. بعد به اشاره کردند و فرمودند : طلبه ها، سعی کنید " " باشید❤️ به روایت یکی از طلاب حوزه ❤️ @gomnam_chon_mostafs
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#مدرسه‌حقانی🎒 ادامه ... یکی از دوستانش کنار حوض مدرسه ایستاده بود. کتاب دستش بود و مشغول مطالعه🤓
🛠 از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه ی حقانی. گفتند : حالش خوب نیست!😢 من هم سریع از اصفهان حرکت کردم و خودم را به قم رساندم. وارد مدرسه ی حقانی شدم. با و صحبت کردم. گفتند : گویا سرما خورده و بیماری او شدیدتر شده🤧 رفتم داخل اتاق؛ مصطفی گوشه ای نشسته بود میخندید☺️ حرف های بی ربط میزد. رفتارش عجیب شده بود😶 کسی را درست نمیشناخت! این حالت سابقه نداشت!!!! گفتم شاید به خاطر مطالعه ی زیاد ...‌ دکتر او را دید گفت : اگر گریه کند برای او خوب است. 🤭حالتش برمی‌گردد. به گفتم : وَخی بریم اصفهان چند روزی بمون تا حالت بهتر بشه. رفتم سر وسایل مصطفی، با خودم گفتم لباس هایش را برای شست و شو ببریم. با تعجب دیدم لباس های او همگی گچی اند😐 از آقای میثمی پرسیدم چرا لباس های مصطفی اینطوریه؟ جلو اند و نگاه کرد. بعد از کمی مکث گفت : مصطفی روز های آخر هفته به کارخانه ی گچ می‌رود در اطراف قم، در آنجا کار می‌کند ، کیسه ی گچ پر میکند! آقای میثمی ادامه داد : ما اول فکر میکزدیم به دلیل کمی شهریه کار میکند، اما بعد از تحقیق به حقیقت مطلب رسیدیم‌. ایشان ادامه داد : یکی از طلبه ها ازدواج کرده، شهریه ی حوزه کفاف زندگی او را نمیدهد😕 برای همین مدتی مصطفی شهریه ی خود را به او میداد😇 بعد هم با همان دوست ، روز های پنجشنبه و جمعه به کارخانه ی گچ می‌رفتند و کار می‌کردند. به روایت مرتضی ردانی پور و صوت خاطرات شهید میثمی ادامه دارد ... ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 از قم تماس گرفته بودند، از مدرسه ی حقانی. گفتند : #مصطفی حالش خوب نیست!😢 من هم سریع از اصفها
🛠 ادامه ... عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقای قدوسی میداد و میگفت : به عنوان شهریه بدهید به فلانی😊 صحبت آقای میثمی که تمام شد یاد دوران نوجوانی مصطفی افتادم. او قبلا هم کار می‌کرد. مصطفی به خوبی می‌دانست که " روایات دینی ما بیکار را برای جوان نمیپسندد " در ایامی که در اصفهان طلبه بود، در کارگاه جوراب بافی کار میکرد🧦 میخواست محتاج خانواده نباشد. ِ اخلاص مصطفی از همان ایام زبانزد بود😉 او از همان مبلغ نا چیز، به دیگران کمک میکرد. مصطفی به خوبی می‌دانست که امام صادق علیه السلام فرموده اند : سعی در برآوردن حاجات مسلمانان از هفتاد بار طواف دور خانه ی خدا بالاتر است و باعث در امان بودن در قیامت می‌شود. بالاخره آن روز پس از کمی تلاش و صحبت، حال مصطفی تغییر کرد😍 شروه کرد به گریه😓 بعد هم گفت میخواهم بروم جمکران❤️ خودش را آماده کرد؛ من میترسیدم یک وقت در راه حالش بد شود! اما دیدم نه، او حال منقلبی پیدا کرده! از لحاظ جسمی هم مشکلی ندارد🙃 لذا مخالفت نکردم، مصطفی آهسته و آرام راه افتاد سمت جمکران💛 به روایت مرتضی ردانی پور و صوت خاطرات شهید میثمی ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#کار🛠 ادامه ... عجیب بود😶 مصطفی بیشتر درآمدش را به دوستش میداد! آن هم مخفیانه👀 مثلا پول را به آقا
💛 امام علی علیه‌السلام در بیان صفات یکی از دوستانش می‌فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه خدا که دنیا در برابر دیدگان او کوچک بود و ... امام، کوچک دیدن دنیا را یکی از صفات برجسته ی این دوست خود می‌داند. اگر بخواهیم را در یک جمله تعریف کنیم، مصداق این کلام مولایش بود : " دنیا در برابر دیدگانش کوچک بود. آنچه برای او مهم به شمار می‌آمد عمل به تکلیف و انجام به دستورات خداوند بود." وقتی وارد قم شد عشق به وجود مبارک آقا امام زمان عجل‌الله‌ او را به جمکران کشاند.😍 عصر سه شنبه از قم حرکت می‌کرد؛ آن هم با پای پیاده! همه ی هفته برنامه ی او این بود. پیاده رفتن تا منزل یار.😇 عاشقانه می‌رفت تا به سمت مسجد جمکران برسد. جای جای این مسجد باصفا یاد و خاطره ی اشک و ناله های مصطفی را در خود حفظ کرده.😢 در طول هفته هم هرگاه دچار خستگی روحی میشد راه درمان خود را میدانست؛ مسجد جمکران در او تغییر روحی ایجاد میکرد.🙃 فراموش نمیکنم؛ یکبار با دوستان صحبت کرد و گفت : میخواهم هر سه شنبه با پای پیاده به جمکران بروم. عده ای این کار را بی فایده خواندند😏 عده ای او را تشویق کردند و گفتند : همراهت هستیم🤩 اما چند هفته از گذشت آنها هم سرد شدند😕 دیگر ادامه ندادند؛ اما مصطفی ثابت و استوار هرهفته با پای پیاده عازم جمکران میشد. 💪 گریه ها و نماز های خالصانه ی در جمکران تا مدت ها روح معنوی را در او تقویت میکرد. در راه اشک میریخت😭 ناله میکرد؛ آقا را صدا میکرد و یقینا جواب میگرفت! به اعتقاد بسیاری از دوستان، مصطفی به هرکجا که رسید نتیجه ی همین توسلات جمکران بود🤲 این توسل به امام زمان عجل‌الله فقط مربوط به جمکران نبود. مصطفی هرکجا که بود آنجا را جمکران میکرد😍 توسل به امام زمان عجل‌الله را هیچگاه ترک نمیکرد. شاهد نجوا های عاشقانه ی اوست❤️ آنجه که ناله میزد یابن الحسن کجایی؟ آقا چرا نیایی😭 در کردستان، در منطقه ی جنوب و در عملیات های مختلف با توسل به امام زمان عجل‌الله پیروزی های بزرگی را نصیب رزمندگان کرد. " او هرچه داشت نتیجه ی ارتباط معنوی با امام زمان بود. " به روایت یکی از علمای حوزه ❤️ @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#جمکران💛 امام علی علیه‌السلام در بیان صفات یکی از دوستانش می‌فرماید: در گذشته برادری داشتم در راه
📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شدند. مصطفی به همراه تعدادی از طلبه های وارسته به سوی منطقه ی کهکیلویه اعزام شد. یاسوج و روستا های اطراف آن محل تبلیغ و سخنرانی های او بود. میگفت : اینجا محروم ترین نقاط ایران است. طبیعت زیبایی دارد اما مردم اینجا واقعا انسان های محرومی هستند🙁 مدتی در روستای " فلارد " فعالیت کرد. مردم آن منطقه به عشق میورزیدند😍چون فقط به عنوان عالم دین به آنجا نیامده بود. برای کشاورزان ساده دل مانند پسری مهربان بود. او به دنبال حل مشکلات آنها بود.😇 حل گرفتاری های مردم را توفیق خدا میدانست، زیرا امام حسین عليه‌السلام فرمودند : " حاجات مردم به سوی شما از نعمت خدا برای شماست. از ادای آن کوتاهی نکنید که این نعمت در معرض زوال و نابودی است. " مردم با علاقه به دنبال او بودند😌 او هم از هیچ کاری براز تبلیغ دین و نزدیک شدن به مردم دریغ نمیکرد. سال بعد منطقه ای را پیدا کرد که محروم تر از فلارد بود🤭 روستای " " در منطقه ی ! جایی که مسیر درستی هم نداشت😵 رفته بود جایی که کمتر کسی برای تبلیغ انتخاب میکرد🙂 در خانه ی یکی از اهالی روستا اتاق محقری برای او مهیا کردند. مشهدی فضل الله بیژنی صاحب آن خانه و از محروم ترین مردم روستا بود. آقای بیژنی چهار پسر داشت؛ آنها علاقه ی خاصی به مصطفی پیدا کردند☺️ میگویند کار با اخلاص به یقین نتیجه بخش است👌 حضور خالصانه ی مصطفی در روستای تنگ رواق نتایج عجیبی داشت! ما به عنوان نمونه ای از فعالیت خالصانه ی ایشان به خانواده ی آقای بیژنی میپردازیم : تاثیرات مصطفی روی آنها به قدری بود که مسیر زندگی همه ی آنها را عوض کرد. او از میان چاار جوان روستایی و محروم انسان های بزرگی تربیت کرد💪 یکی از آنها تحت تاثیر وارد حوزه و از طلاب دینی شد.🧔🏻 حجت الاسلام محسن بیژنی در دوران دفاع مقدس یکی از نیرو های شاخص کهکیلویه بود و به شهادت رسید😓🌹 یکی دیگر از فرزندان آقای بیژنی از جوانان شاخص منطقه شد. او هم پس از شروع جنگ به سوی جبهه شتافت؛ او هم به قافله ی شهدا پیوست😓🌹 فرزند دیگر ایشان نیز تا پایان جنگ در جبهه ها بود. بعد هم مدارج علمی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاد👨🏻‍🎓 ایشان هم اکنون از فرماندهان نظامی کشور است👨🏻‍✈️ دیگر فرزند خانواده هم از رزمندگان دفاع مقدس بود. او خم با پایان جنگ تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد📚 ایشان یک دوره نماینده ی استان در مجلس شورای اسلامی بود؛ و کم نبودند انسان هایی در مناطق محروم که کلام خالصانه ی مصطفی مسیر زندگی آنها را تغییر داد. اما کسی از آنها خبر ندارد👀 خانواده ی بیژنی خودشان به دنبال مصطفی آمدند و ماجرای خود را برای خانواده ی او تعریف کردند. به روایت یکی از دوستان شهید ❤️ @gomnam_chon_mostafa
🥀🥀شهادت ۲ مدافع حرم ایرانی در حمله رژیم صهیونیستی به حومه دمشق 🔹در جریان حمله روز گذشته جنگنده‌های رژیم صهیونیستی به حومه شهر دمشق در سوریه، دو تن از نیروهای ایرانی مدافع حرم «مرتضی سعیدنژاد» و «احسان کربلایی‌پور» به شهادت رسیدند. @gomnam_chon_mostafa
گمنام چون مصطفی🇵🇸
#تبلیغ📣 قبل از انقلاب بود. طلاب در ایام ماه رمضان و محرم جهت تبلیغ به مناطق مختلف کشور اعزام می‌شد
آذرماه و آغاز محرم سال ۱۳۵۷ بود. با طلبه ها از قم حرکت کردیم به سوی اصفهان. قرار بود از آنجا برای تبلیغ برویم سمت منطقه ی کهکیلویه. مسئول ما هم بود🤓 رسیدیم به ایستگاه ژاندارمری. افسر نظامی آمد بالا و با تعجب نگاه کرد😳 چهارده طلبه همگی در یک اتوبوس😐 به راننده گفت: اینها بلیت دارند؟؟؟🤨 راننده گفت : بله، بدون بلیت که نمیشود سوار شد😏 افسر داد زد : بگو بلیت رو بیارن تو پاسگاه! بلیت را برداشت و رفت پایین. بعد همه ی ما را پیاده کردند؛ گفتند ساک های ما را هم از ماشین خارج کنند! افسر نگهبان ساک مصطفی را از دستش گرفت و گذاشت روی میز رئیس پاسگاه! نفس در سینه ی همه ی ما حبس شد😥 رنگ از چهره ها پرید😰 در آن شرایط و اوضاع و احوال همین را کم داشتیم! ساک های ما پر از اعلامیه و تصاویر حضرت امام بود😱 همه دلهره داشتیم بجز ! افسر نگهبان زیپ ساک را باز کرد. مقدار زیادی جزوه و کاغذ داخل ساک بود🗞 بعد هم با صدای بلند داد زد : این کاغذ ها چیه این تو😡 همه ی ما دست و پامون رو گم کرده بودیم! اما مصطفی با آرامش گفت : مگه نمیبینی؟ ما طلبه ایم! این ها هم درس و مشق ماست! الان هم تعطیل شده ایم داریم برمیگردیم اصفهان!😊 دوباره داد زد : جمع کنید این آت و آشغال ها رو ... و بعد هم ساک رو پرت کرد😒 سریع زیر ساک رو گرفت که برنگردد. آخه همه عکس ها و اعلامیه ها را آنجا جاسازی کرده بود😬 به روایت یکی از طلاب علوم دینی ادامه دارد .... ❤️ @gomnam_chon_mostafa