CQACAgQAAx0CVgJNTgACAjpfiRGO_ka8khzyv9IiK7fOGuQM_gACkwYAAiow0FAh8vEmVMEi7RsE.mp3
4.05M
•|آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه|•
#حاجامیرعباسے🎙
#شہیدبابڪنورے♥️
•●❥❥❥❥●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔮🔮🔮🔮🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت123
بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت:
–خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم. اونقدر شرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحلهی بحرانی هستیم. سرمایهی زیادی نداریم که...
حرفش را بریدم.
–حالا ما سعیمون رو میکنیم. چیزی که از دست نمیدیم.
راستین گفت:
–الان با این وضع دلار چیکار میتونیم بکنیم؟
–خب چرا اصلا ما دوربین خارجی میخریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت میکنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره.
رضا گفت:
–مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست.
بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم. روبروی آقارضا نشستم.
–گفتم که بهترین مارک رو میخریم.
راستین گفت:
–اصلا اون شرکت قبول نمیکنه، نظرش دوربین با برند خارجیه.
عجولانه گفتم:
–خب میتونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم.
راستین خندید.
آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.
دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم و به طرف میزم رفتم.
آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت.
در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جملهایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت.
بعد از چند دقیقه راستین بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد.
ظرف را مقابلم گرفت.
–چرا شیرینی برنداشتی؟
–ممنون. میل ندارم.
ظرف را همانجا روی میز گذاشت.
–از فردا دیگه میری تو اتاق خودت.
از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود.
پرسیدم:
–تو اتاق آقا رضا؟
–رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحتتری. لبخند زد و ادامه داد:
–اتاقت اختصاصی میشه.
–ممنون.
پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت:
–واقعا نمیتونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیر اون شرکت رو نمیشناسی چطور...
با لبهی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم.
–من میشناسمش، مگه آقای براتی نیست؟
–منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمیدونه تو حسابدار این شرکتی.
–من خیلی خوب آقای براتی رو میشناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، میتونم از اون کانال وارد بشم و با آقای صارمی صحبت کنم. بعدشم من میخوام یه برنامه درست و حسابی بنویسم و براش توضیح بدم. آقای صارمی و آقا رضا هم میتونن کمک کنن.
–برای خرید فروشگاه امده بود؟
–خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت میکردن.
لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست، همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم.
–من با آقای صارمی صحبت میکنم ببینم آشناییتشون تا چه حده، ببینید ممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و متفکر به پنجره نگاه کرد.
–چرا میخوای این کار رو کنی؟
استفهامی نگاهش کردم.
دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد.
–تو میتونی ماه به ماه حقوقت رو بگیری و اصلا اهمیتی ندی که ما چیکار میکنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟
از سوالش قلبم تا نزدیک ریهام آمد. اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم و با خودم فکر میکردم که چه بگویم.
اوراق از زیر دستم کشیده شد.
–این بدبختا پاره شدن، ولشون کن.
صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–من فقط خواستم کمکتون کنم. شما خودتون گفتید میتونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی.
نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست.
–پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد.
دوباره اشاره کرد که بروم.
بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم.
اوراقی که دستش بود را پشت و رو کرد و به میز خودش اشاره کرد.
–اون خودکار رو بده.
فوری خودکار را به دستش رساندم.
شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت:
– حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کار بالاس. همینطور سرمایه، ما تقریبا هیچ سرمایهایی نداریم.
–خب با پیش قراردادی که میگیریم خرد خرد کار میکنیم.
لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم گفت:
#ادامهدارد...
🔮🔮🔮🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت124
–عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد.
از حرفش شوکه شدم. نه از جملههایی که گفته بود. از کلمهایی که اول جملهاش به کار برده بود.
غرق شده در کلمهایی شدم که شنیده بودم.
واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمهایی بگوید. پس تکه کلامش نبود.
احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟
سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابهام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم.
ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم.
–اگر سرمایهی اولیه تامین بشه چی؟
سرش را کج کرد.
–از کجا؟
–حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده.
–اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد.
–این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیهی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه.
–چطوری؟
–خودم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–پول جهیزیم و یه پساندازی که چند ساله تو بورسه.
دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–پس یعنی میخواهید با ما شریک بشید؟
–راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم.
–باشه شریک آینده، گرچه میدونم نشدنیه،
راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتیبازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم.
حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من میگفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزهایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود.
از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم میرسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت کردم. صدف گفت میتوانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم.
پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم.
آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت:
–من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟
خیلی دلم میخواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد.
–قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه.
–باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم.
–کجا؟
–همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه.
–یعنی چی مربوط به منه؟
–حالا امدی میبینی.
–شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت:
–باشه پیام میدم.
#ادامهدارد...
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش #مشکوک به لیوان پر از آب در دستم نگاه کردو پرسید:😳
–چرا نمی خوری؟
از سالن بریم بیرون می خورم.😌
#زیر_چشمی کنترلم می کرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.😉
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی #سرش بریزم و فرار کنم.🤨
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای #قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.😶
ولی با دیدن مرد پشت سرم شوکه شدم و خنده ام محو شد و هین بلندی کشیدم.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🔮🔮🔮🔮 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت124 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر می
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
#پروفایلشہادتامامحسن(ع)🍁
[• حـتی هـزار تـیـرِ به تـشـییع آمـده
• بردند سهمی از کفنت! أیها الکریم💔]
#شهادتامامحسنمجتبیتسلیت🥺🍂
•●❥❥ ❥❥●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋💜🦋💜🦋💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت125
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه را آماده کردم. پدر با چند نان وارد آشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف رو بیدار نکنیها، بزار بخوابه اون دیرتر میره سرکار.
نگاهی به صدف که پشت سر پدر ایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیر برم، اما الان دارم چیکار میکنم. وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش و پدر شوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکار میکنی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.
همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.
لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده. حالا انگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.
مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندر غازم که مادرش در میاره باید بریز تو جیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.
ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.
سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاور با دخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟
پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت رو فراموش کن.
یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.
صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.
میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.
مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟
مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلا به خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.
امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن. مشاورهها و روانشناسهای دلسوز و کار بلدم داریم.
مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.
صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.
امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان با اختیار خودش میتونه ارتقاش بده.
مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلا از خونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یا توی حیاط خونش باشه و از این نور استفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه در اختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی و اعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟
لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
# ادامه دارد...
🦋💜🦋💜🦋💜
#پارت126
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟
سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه.
عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه.
کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ما هنوز خونهایم.
در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بد میشه.
لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.
دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟
لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص میپوشن، ماشین و خونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو میخورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی میکنن مثل اونا باشن.
دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن،
فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.
جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره،
بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.
امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن.
وارد ایستگاه مترو شدیم.
پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.
گنگ نگاهش کردم.
روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.
من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود.
#ادامهدارد...
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت127
حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش میکردم.
لبخند زد و ادامه داد:
–اُسوه من واقعا خوشحالم که امیرمحسن رو پیدا کردم. به نظرم اون معجزهی زندگی منه،
خندیدم.
–مطمئنی؟ الان تازه اولشهها، سختیهاش موندهها.
بند کیفش را که روی پایش بود به بازی گرفت و آهی کشید.
–میدونم، همه رو خودش برام توضیح داده، به نظرم اگر سختینداشت عجیب بود. خدا مفت و مجانی به کسی چیزی نمیده، از یکی بچش رو میگیره، از یکی خانواده، به یکی مریضی میده به یکی فقر، حتی به بعضیها پول و امکانات تا ببینه مغرو میشن یا نه، همهی اینا رو میدونم. از این خوشحالم که خدا من رو هم بعد از این همه سال آدم حساب کرده.
به این جملهاش که رسید بغض کرد و دیگر سکوت کرد و حرفی نزد.
روبروی آقای صارمی نشسته بودم و به فنجان چایی روی میز زل زده بودم.
چاییاش را سر کشید و گفت:
–من از اولم فکر میکردم شما بالاخره خودت رو میکشی بالا و سری تو سرا درمیاری. حالا برنامه شرکتتون برای مناقصه چیه؟
به صدف که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم:
–والله من یه حسابدار ساده و معمولی هستم. مدیر شرکت یه نفر دیگس.
صدف با لبخند گفت:
–چه جالب، آقای براتی برادر خانمتون هستن؟ من فکر کردم از دوستانتون هستن.
آقای صارمی دستی به سر بدون مویش کشید و گفت:
–آره اول رفیق بودیم، بعد دیگه فامیل شدیم. این آقای براتی اون موقع درس میخوند و کار و باری نداشت، یهو یه آشنا پیدا شد و کمکم همهکارهی اون شرکت شد. یعنی یه جورایی شانس آورد.
بعد جوری که انگار میخواست مرا از سرش باز کند گفت:
–حالا من یه زنگی بهش میزنم.
صدف گفت:
–نمیتونن یه روز بعد از ساعت کاری بیان اینجا یا هر جایی که راحتتر هستن با خانم مزینی و مدیر شرکتشون صحبت کنن؟
آقای صارمی نگاهی به من انداخت و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–فکر نمیکنم وقتش رو داشته باشه.
صدف فوری گفت:
–اگر این کار انجام بشه شما هم درصدی توی سودش شریک میشیدا.
چشمهای صارمی برق زد. از حرف صدف شوکه شدم. بیهماهنگی چیزی پراند و من ماندم چه بگویم.
صارمی کمی روی صندلیاش جابجا شد و با انرژی گفت:
–من امروز باهاش تماس میگیرم ببینم کی وقت داره. بهتون خبر میدم.
بعد از خداحافظی از صارمی رو به صدف گفتم:
–چرا بهش وعده دادی؟ من اول باید با راستین مشورت کنم.
صدف چشمکی زد و گفت:
–این راستین خان حتما میدونه هیچ کس الکی واسه کسی کاری انجام نمیده.
به طرف در فروشگاه راه افتادیم. گفتم:
–دعا کن به خیر بگذره، حالا برو سرکارت
منم دیگه برم.
–باشه، تا دم در باهات میام.
تا خواستم پایم را از در فروشگاه بیرون بگذارم با یک صورت سیاه روبرو شدم. صورت زشتی که برایم ناآشنا نبود. انگار قبلا دیده بودم.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت36
منم بیخیال شدم و پیش خودم گفتم چیزی که زیاده وقت واسه تعریف کردن . گرچه سانی عاشق اخبار داغه ولی
حالا فوقش یکم خنک میشه دیگه !
موقع خداحافظی دوباره یه مرور کوتاه روی تقسیم کارها شد و نخود نخود هر که رود خانه خود !
ساعت تقریبا ۱۲ بود که دیگه رفتم توی اتاقم تا بخوابم که صدای گوشیم بلند شد . اس ام اس داشتم . مطمئن بودم
سانازه میخواد مسخره بازی در بیاره طبق معمول
خودمو پرت کردم روی تخت و سریع پیام رو باز کردم . اینکه سانی نبود ... شماره ناشناس بود
خوبی الهام ؟ دستت بهتره؟
دستم !؟ کی به جز پارسا میدونست که دست من چیزیش شده ؟ ولی من شماره پارسا رو انقدر توی کارها زده بودم
که حفظ بودم تقریبا . این نبود که !
نوشتم شما؟
هنوز یک دقیقه نگذشته بود که سریع جواب اومد
پارسا نبوی :
پس دو تا خط داره ! ولی چرا باید این وقت شب بهم پیام بزنه و انقدر خودمونی حالم رو بپرسه ؟
نمیدونستم چی بنویسم . اصلا درست بود که جواب بدم یا نه ! مونده بودم سر دو راهی که انگار پارسا خودش از این
تایم طولانی فهمید
چون بازم پیام زد .
خواستم بگم فردا نیا شرکت . به خانوم محمودی هم گفتم مرخصیش رو تمدید کردم . بهتره بمونی خونه و
استراحت کنی . امیدوارم که خوب باشی .
در ضمن خوب نیست آدم کسی رو که نگرانه منتظر جواب بذاره ! شب خوش...
جوابی ندادم ولی همین چند تا اس ام اس ... مرخصی فردا ... رسوندنم به خونه ... حس نگرانی که نسبت بهم داشت
همه و همه دست به دست هم داد تا با کلی فکر شایدم رویا دیرتر از همیشه به خواب برم.
و صبح با هجومی از افکار جدید چشمام رو باز بکنم . اون روز برای تعطیلی شرکت یه دروغ سر هم کردم و به مامان
گفتم . البته وقتی صبحانه میخوردم حس عذاب وجدان داشتم چون از دیروز تا حالا کم دروغ نگفته بودم به مامان .
این یعنی اینکه دختر بدی شدم.
به قول مجریه باید بیشتر حواسم به خوبیهام باشه ... ممکنه همین چند تا خصلت خوبمم از دست بدم کم کم ... والا !
فردای اون روز تقریبا وسواسی تر از همیشه آماده شدم و یه شال مدل چروک که طرحهای خیلی قشنگی داشت و
میدونستم خیلی بهم میاد رو سرم کردم ... آرایشم رو یه کوچولو بیشتر کردم و کلا با یه سری تغییرات جزئی
نامحسوس توی تیپم به سمت شرکت راه افتادم .
شاید دلیلش این بود که فهمیده بودم پارسا روم حساس شده . شایدم حساس نبود و میخواستم ببینم اصلا عکس
العملی داره یا نه !؟
هر چی که بود من اسمش رو میذاشتم فضولی توی احساس دیگران !چون میخواستم ببینم اصلا حسی بهم داره یا نه !
مردی مقید که عاشقانه زنش رو دوست داره
ولی زنش اهل محرم و نامحرمی نیست و همین میشه بزرگترین مشکل زندگیشون که اتفاقاتی بسیار هیجانی و غیر قابل پیش بینی در بستر رمان براشون اتفاق میفته .....
لینکپارتاول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت36 منم بیخیال شدم و پیش خودم گفتم چیزی که زیاده وقت واسه تعریف کردن . گرچه سانی عاشق اخ
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم
سلام می دهم
از بام خانه سمت حرم
ببخش نوکرتان را
بضاعتش این است
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
صبحتون حسینی
🌸🍃
قهرمان اول¹ کَربلا
امامحسنمجتبے(؏) است💚
و قهرمان دوم² آن
امامحسین(؏) است
چرا کہ قیام حسینے،
حاصل ۲۰ سال سازماندهےِ
شبکہ تشکیلاٺ پنهانے شیعـہ
توسط امامحسن (؏) بود🍃
#مقام_معظم_رهبرے
‾ ‾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پاییزو سوغاتی هاش 😍😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت128
لحظهی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه.
صدف از پشت مرا گرفت و گفت:
–نترس، سگ که ترس نداره.
تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشمهایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود.
سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس میکرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر میرسید.
ولی من در لحظهی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود.
صاحب سگ به طرفم آمد و گفت:
–خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره.
صدف زیر لب گفت:
–آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو.
من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت.
صدف شیرآب را باز کرد.
–بیا یه آبی به صورتت بزن.
صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت:
–تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟
صدف لبخند زد.
–من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشهها، بهش بگو زود از اینجا ببرش.
صفورا خانم به طرفم آمد و گفت:
–حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم:
–خانم.
به طرفم چرخید.
پرسیدم:
–چند وقته این سگ رو خریدید؟
با ناراحتی گفت:
–خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت:
یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه.
گفتم:
–بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه.
بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم میکرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم:
–بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم.
صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمیخورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش.
–این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر میکنه دیونهایی.
نگاهی به صورت صدف انداختم.
–من حقیقت رو گفتم صدف.
سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید:
–منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن...
حرفش را بریدم.
–سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم:
–دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره.
از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم میکرد.
سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم.
گوشیام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت.
چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری میآید.
به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد.
همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
نزدیکم شد و گفت:
–چه خبر؟ صحبت کردی؟
با بازو بسته کردن چشمهایم جواب مثبت دادم.
به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت:
–میخواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که...
–چی؟ شماره برای چی؟
سویچ را در دستش جابجا کرد.
–خب، برای این که پریناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر...
دوباره حرفش را بریدم.
–اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام.
هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم.
خندید و گفت:
–ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه میتونی اضافه کنی.
#ادامهدارد...
☄⚡️☄⚡️☄⚡️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت129
وارد اتاق راستین که شدیم راستین موضوع را با آقا رضا درمیان گذاشت.
آقا رضا اخمهایش در هم رفت و نفسش را با صدا بیرون داد. همان موقع گوشیام زنگ خورد. آقای صارمی بود گفت که برادرخانمش گفته فردا شب میتوانم برای دیدنش بروم. البته در یک مهمانی که همه هستن میتوانم نیم ساعتی با او صحبت کنم.
نگاهی به راستین انداختم و پرسیدم:
–پس من با مدیر شرکت میام.
صارمی گفت:
–فعلا تنها بیایید. حرفهاتون رو بزنید اگر با اون چیزهایی که گفتید موافقت کرد یه جلسه خصوصیتر با مدیر شرکتتون میزاره.
–باشه، پس آدرس رو برام پیام بدید.
خوشحال خداحافظی کردم و به راستین جریان را گفتم. آقا رضا اخمهایش غلیظتر شد. با خودم فکر کردم شاید از شراکت آقای صارمی ناراحت شده. برای همین پرسیدم:
–آقای بهری اگر به خاطر قضیهی شراکت آقای صارمی ناراحت هستید ما یه درصد خیلی کمی از سود بهش میدیم. شریکش نمیکنیم خیالتون راحت باشه. حالا این نامزد برادر من یه چیزی همینجوری بهش گفته.
نوچی کرد و دستی به موهایش کشید و گفت:
–موضوع این چیزا نیست.
من و راستین سوالی نگاهش کردیم.
دستش را روی میز کشید و رو به من گفت:
–دیگه شما زحمت نکشید به جای شما راستین یا من میریم باهاش صحبت میکنیم.
–بله، اصلا باید بیایید من که تنهایی نمیشه برم. ولی الان نه، این دفعه خودشون سپردن خودم تنها برم. من خودمم به آقای صارمی گفتم که دفعهی دیگه با آقای چگینی میرم.
نگاهش را روی کیفم نگه داشت و گفت:
–منظورم اینه که، شما کلا دیگه نیازی نیست جایی برید، دیگه صحبت کردید ممنون. بقیش رو...
راستین حرفش را برید و گفت:
–مگه چه اشکالی داره؟ احتمالا یه مهمونی دوستانس به خانم مزینی گفته بره دیگه. شاید از شرکتهای دیگه یا کارکنان خود شرکت هم باشن فرصت خوبیه...
نگاه تیزی به راستین انداخت که باعث شد راستین تعجب کند.
–تو براتی رو نمیشناسی؟ مگه من مُردم که خانم مزینی رو میفرستی واسه این کارا؟ اصلا بره اونجا چیکار کنه؟ معلوم نیست اونجا چه جور جایی هست، درسته یه خانم بره اونجا؟ وقتی تو هستی چه نیازی...
صدای پیام گوشیام باعث شد نگاهی به صفحهاش بندازم. صارمی آدرس را فرستاده بود.
راستین که انگار تازه متوجهی منظور آقا رضا شده بود گفت:
–آهان از اون جهت میگی؟ رضا دیگه زیادی سخت میگیری. چه جور جایی میخواد باشه، احتمالا یکی واسه چاپلوسی به یه سری آدم مفت خور میخواد شام بده دیگه، احتمالنم تو یه رستورانی جایی...
من بین حرفش پریدم و گفتم:
–نه گفتن تو ویلای یه بنده خدایی دعوت دارن، خونشونم لویزان، اونوراست. ایناهاش آدرس رو فرستادن.
گوشی را به طرف راستین گرفتم.
آقا رضا فوری بلند شد و سرش را به سر راستین چسباند و صفحهی گوشی را نگاه کرد.
با خواندن آدرس ابروهایش بالا رفت و سرزنش وار به راستین نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
–لطفا آدرس رو برای من بفرستید من خودم میرم.
راستین گفت:
–تو که صارمی رو نمیشناسی.
–براتی رو که میشناسم، همین کافیه. بعد رو به من گفت:
–شما اصلا خانوادتون اجازه میدن که شب پاشید برید جایی که اصلا نمیدونید چهجور جایی هست؟
راستش به این موضوع فکر نکرده بودم، اگر بگم برای کار میرم شاید...
حرفم را برید:
–نه دیگه، خودم میرم. به خانوادتونم نیازی نیست چیزی بگید.
سرم را به علامت تایید کج کردم و به طرف اتاقم راه افتادم.
دیگر در اتاق خودم تنها بودم و این برایم خوشایند بود. کارهای آقارضا کمی برایم عجیب بود. البته حساسیتش را روی اینجور مسائل دیده بودم و فقط در مورد من اینطور نبود گاهی روی رفتار خانم بلعمی هم حساسیت نشان میداد.
#ادامهدارد...
☄⚡️☄⚡️☄⚡️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت130
****
شبی که قرار بود رضا برای دیدن براتی برود، گفتم:
–رضا همین که کارت تموم شد بهم زنگ بزن ببینم چه خبر بوده ها.
او هم قبول کرد.
نزدیک غروب بود که به طرف زیرزمین رفتم تا خودم را سرگرم کنم.
شعری را که اُسوه نوشته بود را چند حرفش را روی چوب درآورده بودم. ارّه مویی را برداشتم تا بقیهی کارم را ادامه بدهم. نمیدانم چرا ولی از این شعر خیلی خوشم آمده بود.
قلب چوبی را هم حسابی صیغل داده بودم. خیلی زیبا شده بود.
با صدای پیامک گوشیام بازش کردم.
دوباره پریناز بود. نمیدانم چرا دست از سرم برنمیداشت. به خاطر کارهایی که کرده بود آنقدر از او دلزده شده بودم که حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم.
چرا باید صدای یک خائن را بشنوم که نه تنها به من بلکه به وطنش هم خیانت کرده بود. وقتی میدید تلفنهایش را جواب نمیدهم مدام پیام میفرستاد. بلاکش میکردم نمیدانم چطور به یک هفته نرسیده به شمارهی دیگری پیام میداد. انگار از نظر مالی وضع خوبی داشت. گوشیام را بستم و به کارم مشغول شدم. نیم ساعتی گذشت که صدای نورا را از راه پله شنیدم.
–میتونم بیام پایین؟
بلند شدم.
–بله بفرمایید.
نورا با یک کاسه و ملاقه وارد شد.
دستم را دراز کردم.
–بدین من براتون سیر ترشی برمیدارم.
لبخند زد.
–دیگه اینقدرم مردنی نشدم.
–نگید اینجوری، خدا نکنه.
جلوی دبهی بزرگ سیرترشی روی پا نشست و گفت:
–اینم دیگه آخراشه.
–نورا خانم الان تو گرما چه وقت سیر ترشیه؟
در دبه را محکم کرد و گفت:
–حنیف هوس کرده، البته منم خیلی دوست دارم. ما چون اونجا که بودیم از این چیزا نداشتیم حسرت به دلیم دیگه.
از همین نشستن و برخاستن به نفس نفس افتاد. صندلی را کنارش گذاشتم.
–بشینید. یه نفسی تازه کنید بعد پلهها رو برید بالا.
روی صندلی نشست.
همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد. شماره از خارج کشور بود. رد تماس دادم.
نورا پرسید:
–پرینازه؟
–آره دیگه ول کن نیست که...
آهی کشید و گفت:
–میگم آقا راستین زودتر ازدواج کنید تا هم خودتون سر و سامون بگیرید هم پریناز دیگه امیدش قطع بشه.
–من ازدواجم کنم اون ول کن نیست، انگار مشکل روحی روانی پیدا کرده.
–نه، دخترا اونجوری نیستن، همین که بدونه ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه.
پوزخند زدم.
–اون دخترای قدیم بودن نورا خانم. وگرنه من بهش گفتم نامزد کردم. کو مگه بیخیال میشه.
بیخیال گفت:
–خب چون میدونه الکی یه چیزی گفتید.
–نهبابا الکی چیه، بین خودمون باشه بهش گفتم با اُسوه خانم نامزد کردم.
حبه سیری که از کاسه برداشته بود تا بخورد در دستش خشک شد و پرسید:
–واقعا؟
–اهوم، تازه به اُسوه خانمم پیام میده.
سرش را پایین انداخت:
–کاش حالا اسم اُسوه رو نمیاوردید یه وقت حرفی چیزی بهش میزنه ناراحتش میکنه.
–اتفاقا فکر کنم گفته، البته از پیامهایی که بهم داد فهمیدم. ولی اُسوه خانم کلا جوابش رو نداده چون فکر کرده پریناز از خودش میگه، اعتمادی به حرفهاش نداره.
ملاقه را کمی در دستش چرخاند و گفت:
–میگم آقا راستین، اُسوه خیلی دختر خوبیهها.
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–منظورم اینه همون شایعهایی که در موردش گفتید رو چرا واقعیش نمیکنید؟
با تعجب نگاهش کردم.
–یعنی چی؟
بالاخره حبه سیر را داخل دهانش گذاشت.
–یعنی اوکی رو بده بریم خواستگاریش دیگه.
روی صندلیام نشستم.
–دلتون خوشهها...
–دلم؟ یعنی چی؟
–منظورم اینه تو این اوضاع شمام به فکر چه چیزهایی هستیدها.
لبخند زد.
–اون دوکلمه چه معنی طولانی داشت.
کدوم اوضاع؟ مگه چی شده.
–کلی گفتم، فکر کنید من قبلا رفتم خواستگاریش و بهش گفتم یکی دیگه رو میخوام. بعد همون یکی دیگه یه جوری هلش داده که راهی بیمارستان شده، اونم با اون اوضاع. بعدشم گذاشته فرار کرده، الانم پریناز راه به راه مزاحمش میشه. با چه رویی بریم به خانوادش بگیم امدیم خواستگاری.
دخترتون رو بدید به ما.
–خانوادش اصلا هیچ کدوم از این چیزهایی که تو گفتی رو نمیدونن که. اونا فکر میکنن...
–اونا نمیدونن، من که میدونم. همین پریناز یه روز درمیون تهدیدش میکنه. یه روز من رو تهدید میکنه یه روز اون رو. البته اون خودش حرفی بهم نگفته، خود پریناز گفت. نمیدونم زندگی من کی روی آرامش به خودش میبینه. من چطور عاشق همچین موجودی بودم.
#ادامهدارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت131
نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت:
–قبل از این که با حنیف آشنا بشم، هر کس رو میدیدم عبادت میکنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم میگفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون میسوخت. فکر میکردم چقدر به خودشون سخت میگذرونن. بعد که با حنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پیبردم. فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه، اصلا این حزن و غم بود که من رو با خیلی از واقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه میکنه به دلش راه پیدا میکنه.
سردرگم نگاهش میکردم.
لبخند زد.
–البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماستها. بعضی وقتها آدمها نه این که نخوان نمیتونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پریناز هم تو همین مرحلس، نمیتونه بفهمه چطور خودش با دستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمیکنه از دیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد.
گفتم:
–یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟
–نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمیفهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن.
جملهی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد.
چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت:
–خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بود اگر موبایلم نبود من نمیتونستم اینجا رو پیدا کنم.
گفتم:
–لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟
–کلی باهاش صحبت کردم و برنامهها رو براش توضیح دادم ، در مورد خرید وطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت میکنیم تا ببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنها خودش تصمیم نمیگیره که، هئیت مدیره هم هست.
–ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه.
–تا ببینیم خدا چی میخواد.
بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شود احتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسهی امشب است.
پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم.
فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضا را بیشتر بداند.
در حال صحبت بودیم که صدای نورا از حیاط آمد.
–آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید:
–نورا خانمه؟
–آره، برای شام صدام میزنه.
–مگه شما کجایید؟
–زیر زمینم.
سکوت کرد.
من ادامه دادم:
–گاهی میام اینجا با چوب کار میکنم.
باز هم حرفی نزد.
باید به حرف میآوردمش، گفتم:
–فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟
با مِن مِن گفت:
–بله دیدم. کار قشنگیه.
–تابلویی که درست کردم رو دیدید؟
–تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود.
–تابلو همینجا رو دیوار بود، چطور ندیدید؟
–متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعر رو درست میکنم.
فوری گفت:
–حالا چرا یه مصرع؟
–خب آخه یه مصرعش اینجا رو کاغذ نوشته شده بود منم ازش خوشم امد تصمیم گرفتم درستش کنم.
میخوای برات بخونمش؟
مکثی کرد با صدای لرزانی گفت:
–نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید. بعد هم زود خداحافظی کرد. از لرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته در شرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است.
#ادامهدارد...
🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت132
****
ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخههای درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را میدانیم بالاخره همهشان بر زیر پای عابران فرش میشوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را میدانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟
برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهاییام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش.
شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم میخواست لحظهلحظههایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود.
وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود.
بلعمی گفت:
–این چه وضعه؟ خب یه چتر برمیداشتی.
دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد.
–آخه من چه میدونستم یهو بارون میگیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود.
–امروز از صبح هوا ابری بود دختر.
–واقعا؟ من اصلا حواسم نبود.
سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم میکند.
به پاییز گفته بودم که دلم میخواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشمهای او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی.
هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمیدانم در چشمهایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد.
بلعمی گفت:
–چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه.
به اتاق رفتم و گفتم:
–سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد...
فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجهی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت:
–بشین اینجا.
میخواستم یه خبری رو بهت بگم.
تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
نزدیکترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست.
–یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟
–بله، خب الان چی شده؟
–اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب کاش شما به اون مشتریه میگفتید باهاش کار نکنه.
بلند شد و قدم زد.
–من از کجا میدونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم.
#ادامهدارد....
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت133
–بیچاره ها، خب اینا باید یقهی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمیشناختی چرا به ما معرفیش کردی.
دوباره روی صندلی نشست.
–یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط میدونی چی برام عجیبه؟
–چی؟
آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت:
–این که، تو از کجا میدونستی؟
تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم.
–منظورتون چیه؟
انگار متوجهی معذب بودنم شد.
او هم صاف نشست.
–یادت رفته؟ تو از همون لحظهی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمیتونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پساندازت میگذری. حتما چیزی میدونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟
"خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن."
فکری کردم و گفتم:
–دلیلش رو نمیتونم بگم، چون میدونم باور نمیکنید.
کنجکاوتر نگاهم کرد.
–حرف عجیبی میخوای بزنی؟
سرم را کج کردم.
–به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما...
–تو بگو، نگران باور کردنش نباش.
به کفشهایش زل زدم.
–خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه میکرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمیتونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمیدونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد.
همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد.
نفس راحتی کشیدم. میدانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم:
–من دیگه برم.
آقا رضا پرسید:
–جلسه بود؟ مزاحم شدم؟
راستین گفت:
–نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد.
آقا رضا خیلی خوشحال به نظر میرسید برای همین عکسالعمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت:
–چیه؟ کبکت خروس میخونه.
لبخند آقا رضا عمیقتر شد.
–اگه خبر رو بشنوید پرواز میکنید.
هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم.
ژست خاصی گرفت و گفت:
–ما مناقصه رو برنده شدیم.
دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم:
–واقعا آقا رضا؟
از خوشحالی من خندید.
راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش.
–پسر تو همیشه خوش خبر بودی.
آقارضا گفت:
–اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره.
راستین با سر تایید کرد و گفت:
–آره میدونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم.
سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد.
آقا رضا خندید.
–دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب میکردن، میگفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟
گفتم:
–درسته سودش کمه، ولی میدونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی میخریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن.
راستین گفت:
–فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد:
–حالا کی میریم واسه قرار داد؟
–خودشون زنگ میزنن میگن.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفر مجازی 🚗
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت134
بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکسالعمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانهی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفتهی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهرهاش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد.
پرسیدم:
–صدف حالت خوبه؟
احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد.
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، به نظرم ناراحت امدی.
دوباره همان لبخند مصنوعیاش را تحویلم داد.
–نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم.
به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم میخواست خوشحالیام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته بود.
همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت میبردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمیخرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها میآورد. از پلههای پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشستهاند. امیرمحسن چیزی به صدف میگفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان میداد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد.
نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند.
خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم.
صدای امیرمحسن را شنیدم که میگفت:
–تو اگه از اول همه چیز رو میگفتی من خوشحالتر میشدم. این که میخواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت میشنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی...
صدف حرفش را برید.
–امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمیکرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض میکردم بهم میتوپید. میگفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمیخوره.
حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم.
#ادامهدارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حال دلت ڪہ خوب باشد
پاییز میشود
قشنگ ترین فصلِ سال
هر چه خواهی آرزو ڪن
فصل، فصلِ قصه هاست
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•